moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۱ [h=1]فرشته نوبخت[/h] بدیل اولیسِ ناوسیکائا در خیابان ناسا جیمز جویس از جمله پیشگامان داستاننویسی مدرن است؛ شیوه داستانسرایی او چه در داستانهای کوتاه و چه در رمانهایش روزنههای فراوانی برای نویسندگانی که پیرو مکتب او هستند، میگشاید و به اعتقاد خیلیها جویس جادوگر ادبیاتِ مدرن است. شاهد این مدعا هم روز ۱۶ ژوئن یعنی روزیست که اولیس در آن اتفاق میافتد؛ در این روز مردم دوبلین در شهر راه میافتند و به همان مکانهایی میروند که اولیس رفت و همان شرابی را می خورند که او خورد؛ گویا اولیس از رمان بیرون آمدهباشد، به تعداد کثیری تکثیر شده و در متن جامعه زندگی دیگری را از سر گرفتهباشد؛ آیا این همان جادوی ادبیات نیست؟* کتاب «جیمز جویس» نوشتهی چستر جی اندرسون، این امکان را فراهم میآورد تا شناخت بهتری از شخصیت و خلقیات جویس، شاعر و داستاننویسِ ایرلندی، ضمن خلق آثارش به دست بیاوریم. این کتاب را باید بخوانیم تا بدانیم، چطور داستانهای مجموعهی دوبلینیها، به مانند پازلی و بنا بر شرایط خاص روحی جویس در کنار هم چیده شدهاند. یا چطور شاهکاری نظیر اولیس خلق شدهاست. ضمن خواندن این کتاب و آشنایی با اطرافیان جویس از جمله مادرش «می موری جویس» که او را بسیار دوست میداشت، و همسرش «نورا بارنکل» که بی اندازه صبور و همراه بود، درمییابیم که چطور شخصیتهایی نظیر گرتا کانروی در «مردگان » و یا مالی بلوم در«اولیس» خلق شدهاند. در این کتاب مجموعهی قابل توجهی از مستنداتِ تاریخی دوران زندگی جویس فراهم آمده و ترجمهی بسیار روانی از آن توسط «دکتر هوشنگ رهنما» صورت گرفته است. در این یاداشت تلاش کردهام تا ضمن مرور این کتاب، نگاهی اجمالی به تاریخچه زندگی و آثار جویس داشتهباشم: «یکی از روزهای اوایل ماه ژوئن ۱۸۹۵، جیمز جویس که در آن زمان سیزده سال داشت، و برادرش استنیسلاس تصمیم گرفتند از کالج «پل ودر» فرار کنند و تا پیچن هاوس، کارخانهی برقی در کنار موج شکن خلیج دوبلین و نزدیک دهانهی رودخانه «لیفی» پیادهروی کنند….او و برادرش به دنبال ماجراهای واقعی بودند، و به نظرشان احتمالا میتوانستند در «پیجن هاوسِ» دور دست با واقعیت روبه رو شوند…وقتی به رودخانه تولکا رسیدند به سمت راست پیچیدند و تا باراندازهای طرف شمال رودخانه لیفی پیش رفتند در آنجا به تماشای کشتیهای بزرگ و منظرهی با شکوه فعالیتهای بازرگانی بندرگاه دوبلین پرداختند….سوار بر قایق مسافربر، از رودخانه لیفی گذشتند و از اینکه هیچیک از ملوانان نروژی – که در بارانداز رو به رو سرگرم خالی کردن کالاهای یکی از کشتیها بودند – چشمان سبز نداشتند، سخت دلگیر شدند. …با پولی که داشتند بیسکویت و لیموناد تمشک خریدند و از جاده رینگزاِند بیرون رفتند. از مزرعهای گذشتند و نزدیک رودخانه دادِر در سراشیبی ساحل آن نشستند…پیرمردِ ژنده پوشی نزدیک شد. دندانهای زردش از هم فاصلهی زیادی داشت. با پسرها در مورد رمانهای عاشقانه شروع به صحبت کرد و …مرد به نظر استنیسلانس «بت پرست پیرِ همجنسباز» آمد، و آن دو سعی کردند از آن مکان بگریزند. هنگامی که «بتپرست پیر همجنسباز» برگشت، با پسرها در مورد شلاق خوردن صحبت کرد، و واژهی «شلاق خوردن» را چندینبار تکرار کرد. جیمز به چشمهای سبز شیشهای مرد، که از زیر پیشانیاش بیرون زده بود، خیره شدهبود. پسرها فرار کردند ولی جویس دریافتهبود که با این بت پرست پیر مشترکات بیشتری دارد تا با استنیسلاس و همکلاسیهای دیگرش. ده سال بعد، جویس تجربه زمان کودکی خود را به صورت داستانی با عنوان «برخورد» که در مجموعه داستان دوبلینیها منتشر شده، روایت کرد.» صص۱و۲ می موری و جان جویس در سال ۱۸۸۱ با یکدیگر ازدواج کردند و جیمز جویس اولین فرزند آنها در دوم فوریه ۱۸۸۲ در خانهی شماره ۴۱ میدان برایتون که در آن زمان از محلههای اعیانی در حاشیه جنوبی شهر دوبلین به شمار میرفت، به دنیا آمد. مادر جویس، که ده سال جوانتر از پدرش بود، زنی نرمخو و زیبا بود که جویس رابطهی عمیقا عاطفی با او داشت، مادر «در ذهن او همواره گرمی، خانه، آتش و مذهب کاتولیک را تداعی میکرد.» و علیرغمِ عدم وابستگی جویس، به «پدرِ بوی چوب پنبه گرفته»اش، میل به شادخواری، ولخرجی، عشق به موسیقی و بذلهگویی را از او به ارث بردهبود. ژوئن سال ۱۹۰۴ زمانی بود جویس با «نورا بارنکل» که دخترکِ شهرستانی ساده و در عین حال صریح اللهجهای بود آشنا شد. «در نخستین دیدار، لباس جویس، (که استیون نیز در اولیس به تن دارد) او (نورا) را به اشتباه انداخته و گمان کردهبود که جویس، ملوان است. شاید هم جویس بدیل اولیسِ ناوسیکائا در خیابان ناسا بود.» نورا که بعدها همسر جویس شد با قرار دادن تجربهای از واقعیت در دسترس جویس، الهام بخش او در آفریدن شخصیتهای «گرتا کانروی» در مردگان و «برتا رووان» در تبعیدیها و «مالی بلوم» در اولیس و «آنا لیونا پلوبل» در شب زندهداری فینگنها شد. همین سبک تقلیدی (گرتهبرداری از واقعیتِ زندگی) که از نوآوریهای جویس بود، دلیل موفقیتآمیز بودن داستانهایش شد؛ «سبکی که تقریبا همزمان با او چخوف نیز به آن روی آورده بود.» بدین ترتیب، جویس در داستانهایش به تقلید از سبک زندگی واقعی میپرداخت و این سبک «در داستان خواهران با بازنمایی تصویر افلیج در گذشته، یعنی پدر روحانی فلین، در ذهن فلج شدهی بازماندگانِ سطحی و پیش پا افتاده، بسرعت به بار نشست.» و جویس را به عنوان مبدع چنین رفتاری با واقعیت در نوشتههایش، صاحب سبکی منحصربه فرد ساخت. همچنین جویس با وجود روی آوردنش به نثر همچنان خود را شاعر میپنداشت. اما آثار شعری جویس «شعرهای غنایی سستی بودند که به شیوه جکوبی – به این منظور که زمزمه شوند – سروده شده بودند.» با اینحال او اولین مجموعهاشعارش را با نام «موسیقی مجلسی»، تقریبا قبل از چاپ داستانها و رمانهایش، در سال ۱۹۰۷منتشر کرد. سال ۱۹۰۴ جویس مقالهای را با عنوان «آئین مقدس» چاپ کرد. در این مقاله «به برآورد ارزشهای نسبی «گروه پانتومیم» نویسندگان بازگشت ادبی ایرلند و خود پرداختهبود. از دیدگاه او، نویسندگان بازگشتِ ادبی بردگان کوتهبین خدای پول و «اراذل و اوباش» بودند و او تبعیدی سربلند و شاخ و شانهکشی بود که در پی ارسطوی بذلهگو و آرکویناس آهنین روان است تا به قلهی جهان دست یابد.» بعد از انتشار این مقاله روشن بود که روح جویس در آرزوی تبعید است، و تنها نورا بود که او را به دوبلین پایبند کرده بود. نورا پذیرفت تا به همراه جویس دوبلین را به قصد زوریخ ترک کند. و به این ترتیب جویس دوبلین را وداع گفت. اما در زوریخ نتوانست، شغلی دست و پا کند و به ناچار به شهر بندری «پولا» رفت و به کار تدریس مشغول شد، در همین دوران جویس فصلی از رمان «استیون قهرمان» و یک داستان کوتاه بر اساس خانواده دایی خود ویلیام موری، به نام «خاک رس» که در مجموعه دوبلینیها قرار دارد نوشت. اما «جویس و نورا در شهر پولا که به تالاب بیحرکتی میمانست، در تنگدستی و تنهایی میزیستند» و اوضاع و احوال خوبی نداشتند. بنابراین به دنبال دعوت آرتیفونی مدیر بنگاه کاریاب انگلیسی، برای پیوستن به گروه آموزگاران شهر بندری تریسته، با نورا به آن شهر نقل مکان کردند. در همین شهر بود که در ۲۷ ژوئیه ۱۹۰۵ جورجیو اولین فرزند نورا و جیمز جویس به دنیا آمد. و جویس سه داستان دیگر از مجموعه دوبلینیها، یعنی «شبانه روزی»، «همتایان» و «پرونده دردناک» و همچنین ۲۱ فصل از رمان استیون قهرمان را به پایان رساند. به این ترتیب ۱۲داستانِ مجموعهی دوبلینیها آمادهشد و آنها را به ناشر سپرد. جویس احساس میکرد که داستانها به خاطر« دقت طبیعتگرایشان در جزئیات» و «بوی خاص فساد و تباهی» که در آنها موج میزند، به «فصلی از تاریخ اخلاق ایرلند» بدل شدهاند. این دیدگاه جویس نسبت به آثار خودش به عنوانِ فردی بیتفاوت در مقام هنرمند، همیشه باقی ماند. با اینهمه مجموعه دوبلینیها از طرف ناشر به دلیل توهین به مقدسات کاتولیک و غیر اخلاقی بودن برخی از داستانها پذیرفته نشد. جویس به رم رفت و این دوران، زمانی بود که به طرز وحشتناکی دستخوش افسردهگی و ناخوشی بود: «دهانم پر از دندانهای کرمخورده است و روحم سرشار از آرزوهای تباه شده.» در گیر و دار چنین اوضاع و احوالی نورا بار دیگر باردار شد و جویس و نورا ناچار به تریسته باز گشتند. «جویس حق داشت که احساس دلمردگی کند: دوبلینیها برای چندمینبار رد شده بود، آماس بدفرجام عنبیه چشم خودش، جر و بحثهای دائم با نورا، و از همه مهمتر درآمد اندک.» آشفتگی روحی و تناقضات رفتاری جویس که ناشی از همین دلمردگی و سرخوردگیها بود، او را به سمت تاتر سوق داد. در سالن تاتر به «طرز غیر عادی بازیگران را تشویق میکرد، از ناراحتی به خود میپیچید، حرکات وحشیانه میکرد و حین تماشای اجرای نمایش با صدای بلند گریه میکرد.» عاقبت جویس در سال ۱۹۰۹ با پسرش جورجیو به ایرلند بازگشت. در آنجا به حرفه روزنامهنگاری پرداخت و با آشنایان و دوستان قدیمی دیدار کرد. و در همان زمان بود که با «کازگریو» که از آشنایان قدیم نورا بود، برخورد کرد. کازگریو، ادعا کرد که علیرغم اینکه جویس در دلبری از نورا موفق و پیروز شده است، اما نورا در همان زمان با او رابطه داشته است. این ادعای کازگریو، جویس را دچار بحرانِ روحی شدیدی کرد. این احساسات جویس در آثاری نظیر «مردگان» و در فصل پنجم «چهره هنرمند در جوانی» و در بخش «کیرکه» از رمان «اولیس» به نوعی ثبت شدهاست. با اینحال جویس احساس میکرد که به نورا در مقام – الههی مادر- نیازمند است: «رهنمون من باش، ای قدیسم، ای فرشته من…هر آینه، به شاعر نوع بشر بدل خواهم شد. در این لحظه که مینویسم، نورا این واقعیت را احساس میکنم. تن من بزودی در تن تو جای خواهد گرفت. آه، که جانم نیز خواهد توانست. در جان تو جای گیرد. آه، که خواهم توانست چونان کودکی زاده از تن و خون تو، در زهدان تو آشیان کنم، از خون تو نیرو گیرم و در تاریکی گرم پنهان تنت بیارامم!» جویس تا ژانویه ۱۹۱۰ در دوبلین ماند و سینما «ولتا» را که توفیقِ چندانی نیافت، تاسیس کرد و در تمام آن مدت با نورا مکاتبه داشت. به محض بازگشت به تریسته، شعر هجویهاش را در بارهی دوبلین چاپ کرد و بعد هرگز دیگر جز در آثارش به دوبلین بازنگشت. از جمله اشارات جالبی که در این کتاب میشود به جریان آشنایی جویس با «ازراپاوند» است. ازرا پاوندِ شاعر و بلند نظر، تاثیر زیادی در شناختهشدن آثار جویس داشت. او وصف جویس را از «ییتس» شنیدهبود و در نامهای از جویس خواست تا یکی از شعرها یا نوشتههایش را برای او بفرستد تا در نشریههایی که وی در آنها نفوذ دارد، به چاپ برساند. پاوند حتی پیشنهاد مبلغی پول به جویس داد. «در ژانویه ۱۹۱۴، جویس فصل اول چهرهی هنرمند و نسخهای از دوبلینیها را برایش فرستاد. در عرض یک هفته، پاوند پاسخ داد که رمان چهرهی هنرمند عالی است، و نثر جویس با نثر هنری جیمز، جوزف کنراد و هودسون برابری میکند، و قصد دارد آن فصل کتاب را برای سردبیر نشریهی آگوئیست بفرستد. چند روز بعد هم در نامهای به جویس، مجموعه داستانِ دوبلینیها را ستود و اظهار داشت که داستانهای «یک برخورد»، «شبانهروزی» و «ابر کوچک» را برای چاپ به اچ. ال. منکن سردبیر نشریه اسمارت ست خواهد فرستاد.» مجموعه دوبلینیها سرانجام در ۱۵ ژوئنِ همان سال یعنی ۱۹۰۴، منتشر شد. این زمانی بود که جنگ میان صربستان و اتریش حادث شد، و استنیسلاس (برادر جویس) و جویس به زوریخ نقل مکان کردند. جویس در زوریخ دوستان زیادی یافت و بخشی از این اقبال به دلیل حضورش در کافههایی بود که اغلب به آنها رفت و آمد میکرد. و بخش دیگر این شانس مربوط به خندههای مسری، استعداد دوبلینیاش در حاضر جوابی و بذلهگویی و شیوهی بادهخواری منحصربهفردش بود که او را محبوب میساخت. در عینِ حال جویس از همنشینی و معاشرت با فرانک ودکیند، رومن رولان، رنه شیکل و استفان زاویک و بسیاری از نمایشنامهنویسان و هنرپیشهگان و کارگردانان حرفهای که زوریخ را به مرکز جنبش تئاتری که «ایبسن» آغازگر آن بود، بدل کردهبود، لذت میبرد. این مرحلهای از زندگی جویس بود که در اوجی از شهرتی جهانی بهسر میبرد؛ با اینهمه گرفتاری مالی گاه به گاهش همچنان برقرار بود؛ و افزون بر آن بیماری آب سیاه چشمهایش بود که روز به روز بدتر میشد. سال ۱۹۱۸، ازرا پاوند، موفق شد تا نظر مساعد خانم ویور، سردبیر نشریهی آگوئیست را برای انتشار اولیس، به صورت دنبالهدار (پاورقی) بهدست آورد. اما خیلی زود سانسورچیان همچنانکه علیه چهره هنرمند در جوانی و دوبلینیها، قدم علم کرده بودند، در برابر جویس و اولیس، صفآراستند. این زمان مصادف با زمانی بود که خانم هارولد مک کورمک، تنها دختر جان دی. راکفلرِ پدر و ثروتمندترین مهاجر شیکپوشِ زوریخ، ماهیانه مبلغ هزار فرانک مقرری برای جویس تایین کرد. و این پرداختی ماهیانه، موجب شد تا او با خیالی آسودهتر به نگارش دنبالهی اولیس را بپردازد. هرچند که چندی بعد نشریهی آگوئیست، به دلیل چاپ «اولیس» توقیف شد! جویس در ۱۹۱۹ باردیگر به تریسته بازمیگردد، اما چندی بعد در ژوئیهی ۱۹۲۰، رهسپار لندن میشود. و در میان راه تصمیم میگیرد که یک هفته یا کمی بیشتر در پاریس بماند، اما چیزی حدود بیست سال در پاریس میماند و علت این ماندگاری هم شرایط مساعدی بود که ازرا پاوند برای او فراهم آورده بود. پاوند نسخههایی از «چهرهی هنرمند در جوانی» را به دست افرادی بانفوذ رسانده بود و برنامههای لازم برای معرفی جویس به جامعه ادبی آن روز پاریس فراهم نمودهبود. در پاریس – نردبان آن روز ادبِ جهان – بود که جویس با سیلویا بیچ، آشنا شد. سیلویا، مدیر کتابفروشی شکسپیر اَند کمپانی بود. رابطهی دوستانهای میان جویس و سیلویا شکل گرفت و بیچ اندکی بعد ناشر «اولیس» و مجموعهی شعر «یکی یه شاهی» جوس شد. جویس از طریق سیلویا و پاوند، با تی. اس. الیوت، ارنست همینگوی، اسکات فیتز جرالد، گرترود اشتاین، مارسل پروست و شروود اَندرسون و بسیاری دیگر آشنا شد. اما در همین دوران بود که حملات عصبی موسوم به شیزوفرنی در «لوسیا» – تنها دختر جویس – شدت گرفت. شاید نوع و نحوهی زندگی جویس، مهاجراتهای فراوانش، نابسامانی های مالی و فکری، از همگسیختگی رفتار و اغتشاشات داخلی زندگی او، که بار بسیاری از آنها بر دوش نورا و بچهها بود، بیتاثیر در روان پریشی لوسیا نبود. این زمانی بود که سیلویا بیچ، رمان اولیس را منتشر کرد و ۲۰۰ پوند پیش پرداخت انتشار آن را برای جویس فرستاد. و به این ترتیب اولیس در سال ۱۹۳۰ منتشر شد. تبلیغات سیلویا بیچ و اِزرا پاوند، جویس را به شخصیتی افسانهای بدل کرده بود. جویس در نامهای به سیلیویا بیچ مینویسد: «واقعیت این است که من فردی کاملا معمولیام و اصلا اینهمه رنگآمیزیهای تخیلی در خور من نیست.» با اینهمه او تا اندازهی زیادی به این افسانههایی که از او ساختهبودند و او را عارفی دیوانه، شعبده باز و عضو یکی از سازمانهای جاسوسی نامیده بودند، دامن میزد؛ «چنانکه ترجیح میداد بخشی از اولیس هم مبهم و رازگونه باقی بماند تا به گفتهی خودش سرگرمی استادان دانشگاه را تا سدهها تامین کند…» با وجود موفقیت اولیس، و دریافت حق التالیف قابل توجه آن و نیز پیش پرداختِ یک کمپانی آمریکایی برای چاپ «شبزندهداری فینگنها» – که البته ده سال بعد نوشتن آن به پایان رسید، زندگی جویس «همچنان بر دوشش سنگینی میکرد» و او روز به روز کم حرفتر میشد؛ چنانکه روزی از خستگی عمیقِ روحی به دوستی شکایت میکند و از هزینهی روحی وحشتناکی که بابت نوشتنِ شبزندهداری فینگنها پرداخته، سخن میگوید. سال ۱۹۳۱ جویس به همراه خانواده به لندن عزیمت میکند و در همانجا به طور «رسمی» با نورا بارنکل در کلیسا ازدواج میکند؛ این ازدواج باعث سرعت گرفتن بیماری روانی لوسیا میشود. لوسیا به طرزی افراطی دلبسته پدر و خشمگین نسبت به مادر بود و عارضه جسمی انحراف چشمهایش هم موجب افزایش برخوردهای عصبی غیر عادی او میشد. این وضعیت جویس را عمیقا آزار میداد. با اینهمه جویس گسستهای روانی لوسیا را به نبوغ فراوانی که در او میدید، مربوط میدانست. شعرهای لوسیا را در مجموعهای منتشر کرد و نقاشیهایش را میستود. پل لئون منشی جویس در جایی گفته بود: «آقای جویس تنها به یک فرد اعتماد دارد و آنهم لوسیا است.» و زمانی جویس به خانم ویور، سردبیر نشریهی آگوئیست، میگوید: «ذهن لوسیا مثل تندر نافذ و بی محاباست.» در واقع، «جویس به گونهای از لوسیا حمایت و دفاع میکرد، گویا این بیماری خودِ اوست»؛ و البته شاید چنین هم بود. نینو فرانک که فصل «آنا لیونیا پلوربل» از رمان اولیس را به ایتالیایی ترجمه کرد، ضمن مشورتهایش در حین ترجمه این فصل از رمان دریافت که جویس پیش از آنکه به معنی وفادار باشد، به آوا و آهنگِ کلام وفادار است. جویس در نامهای به لوسیا مینویسد: «خدا میداند چه معنایی در نثر من نهفتهاست. همین بس که به گوش خوشایند است. و طرحهای تو هم به چشم خوشایند می نمایند. همین، به نظر من، کافی است.» با اینهمه جویس زمانی به به ساموئل بکت می گوید: « قادرم هر سطر از کتاب خود را توجیه کنم. زبان در دست من مثل موم نرم است.» «شب زنده داری فینگنها» که آنهمه انرژی روحی از جویس ربوده بود، آخرین اثر او است که در روز تولدش، دوم فوریه ۱۹۳۹ در پاریس به دستش میرسد. همان وقت نورا میگوید: «بسیار خوب جیم، من تا به حال هیچکدام از کتابهایت را نخواندهام ولی بالاخره یک روز باید آنها را بخوانم، چون با فروش خوبی که دارند، باید کتابهای خوبی باشند.» دو سال بعد در ۱۱ ژانویه ۱۹۴۱ جویس بر اثر دردهای شکمی که سالها آزارش میداد، در بیمارستان بستری میشود و دو روز بعد یعنی در ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ بدرود حیات میگوید و در ۱۵ژانویه در گورستان فلونترن در بیرون شهر زوریخ، بر زیر تلی از برف، آرام میگیرد. پانویسها: کلیهی نقلِ قولها برگرفته از: کتابِ جیمز جویس – نوشتهی پرفسور چسترجی اندرسون- ترجمه دکتر هوشنگ رهنما –نشر هرمس۱۳۸۷ *اشاره به مقالهای از دکتر عطاءالله مهاجرانی با عنوانِ «ترجمه اولیس به فارسی؟» ازرا پاوند: شاعر و منتقدِ ادبی آمریکایی تبار ۱۸۸۵-۱۹۷۲ پولا: شهری بندری در یوگسلاوی پیشین و کرواسی امروز ویلیام باتلر ییتس: نقاش، شاعر و نویسندهی ایرلندی۱۸۶۵-۱۹۴۸ تی. اس. الیوت: منتقد، شاعر و نمایشنامهنویس انگلیسی- امریکایی ۱۸۸۸-۱۹۶۵ پیوست: آثار جویس: مقاله «درام و زندگی»- نشریه فورتنایتلی۱۹۰۰ مقاله «روزگار هوچیگری»- به صورت تک نگار۱۹۰۱ مقاله «جیمز کلارنس منگن»- نشریه یونیورسیتی کالجِ دوبلین۱۹۰۲ بیست و یک معرفی کتاب – روزنامه دیلی اکسپرس دوبلین- بین سالهای۱۹۰۰تا۱۹۰۴ داستان-مقالهی «چهره هنرمند»، نشریه آیریش هومستد۱۹۰۴ مجموعه شعر «موسیقی مجلسی»- ایتالیا ۱۹۰۷ رمان «چهره هنرمند در جوانی» – لندن۱۹۱۴ [این رمان در ابتدا استیون قهرمان نام داشت] نمایشنامه «تبعیدیها»- لندن ۱۹۱۸ رمان «اولیس» – پاریس ۱۹۲۲ مجموعه شعر «یکی یه شاهی» – پاریس۱۹۲۷ مجموعه کامل اشعار جویس- نیویورک ۱۹۳۶ رمان «شب زنده داری فینگنها»- لندن، ۱۹۳۹ تهران – پائیز ۱۳۸۷ نقل از: مجلهی ادبی گلستانه شمارهی ۹۷- فروردین ۱۳۸۸ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۱ [h=1] پیرایه یغمایی[/h] ام جیمز جویس همواره در تاریخ ادبیات جهان به عنوان یک نویسنده به ثبت رسیده و کمتر کسی است که او را به نام شاعر بشناسد. اما نثر آهنگین او نشان می دهد که جویس زبان و بیان شاعرانه دارد و زندگی نامه ی او هم گواه بر این است که جویس آفرینش های ادبی خود را با شعر آغاز نموده. نخستین مجموعه ی اشعار جویس«موسیقی مجلسی» (Chamber Music) (1) نام دارد. این مجموعه شامل سی و شش شعر به هم پیوسته است که با گویشی تغزلی احساسات گوناگونی را که از یک عشق آرمانی بی فرجام برمی خیزد، بیان می کند. احساسات گوناگونی که از طریق عبور طبیعت از قبیل دگرگونی فصل ها، گذر روز و شب، حضور نافرجام ماه، پرواز یک خفاش، تصویرپردازی آب و پرندگان، آمیزش رنگ، صدا، زمان، مکان حاصل می شود و با نمادگرایی های برانگیخته پر شاخ و برگ می آمیزد و با فضای معلقی که جویس در آن آهنگ خلق می کند، همراه می گردد. اشعار موسیقی مجلسی بعدها ریشه ی بسیاری از کارهای جویس می شود و زمینه های موضوعی از قبیل وسوسه ها و سرخوردگی های عاشقانه، تلخکامی ها و جدایی های حاصل از خیانت، احساسات برانگیخته شده حاصل از طرد شدگی ها و تنهایی ها و سرزنش های اجتماعی را توأم با کارکرد پیچیده ی هنر در کار های او پی می ریزد. این اشعار درونمایه ی احساسی خود را از رویدادهایی می گیرند که بین سال های ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۴ موجب شکل گیری روحیه ی جویس شده اند، اما چاپ آنها در سال ۱۹۰۷ اتفاق افتاده است. از محتوای نامه هایی که از جویس به دست آمده، چنین بر می آید که جویس بر آن بوده که این اشعار را در دو بخش – ظهور و سقوط عشق- ارائه دهد و نیز امیدوار بوده که به روی این اشعار، موسیقی مجلسی گذاشته شود و حتا در همان سال ها هم آهنگسازی به نام «جی.ام.پالمر (G.M.Palmer)» نامه ای به جویس می نویسد و از او اجازه می خواهد تا برای تعدادی از اشعارش آهنگ بسازد. جویس با اشتیاق پیشنهاد او را می پذیرد و پالمر در سال ۱۹۰۹ نسخه هایی از آهنگ هایی را که ساخته، برای جویس می فرستد و جویس نیز در پاسخ، در ژوییه ی همان سال نامه ای به پالمر می نویسد و ضمن اصرار به او برای ادامه ی کار اضافه می کند که: «امیدوارم که بتوانی برای همه ی این شعرها آهنگ بسازی. من خودم در زمان نوشتن این شعرها، به جدّ می اندیشیدم که این کتاب در اصل یک سلسله آهنگ است و اگر خودم موسیقیدان بودم، آنها را به موسیقی در می آوردم. قطعه ی مرکزی آنها هم شعر شماره ی ۱۴ است.» ولی با وجود اینکه پالمر اولین کسی است که روی این اشعار آهنگ می گذارد، برای نخستین بار وقتی که «آدولف مان Adolf Mann» در سال ۱۹۱۰ به روی قطعه ی شماره ی ۳۱ «دانی کارنی Donnycarney » موسیقی می گذارد، شنوندگان عمومی می یابد. اما به نظر می رسد که بهترین قطعه ی مجموعه ی« موسیقی مجلسی»، شعر شماره ی ۳۶ باشد که «من سپاهی را می شنوم I Hear an Army» نام دارد. (۲). این شعر در سال ۱۹۱۴ به نام «ایماژگران» در جُنگ انتخابی «ازرا پاوند» و به وسیله ی وی دوباره به چاپ رسید و طنین شگفت انگیزش آن را از سایر شعر ها جدا کرد و همین باعث آشنایی عمیق جویس و پاوند گردید تا در دهه های بعد موجب تبلیغ ها و شناساندن های پر تلاش پاوند در مورد آثار جویس بویژه جویس ِ «دوبلینی ها» و «چهره ی هنرمند درجوانی» باشد. مجموعه ی دیگر اشعار جویس«penyeach» نام دارد(۳) که شامل سیزده شعر مستقل است و با اینکه این شعرها در زمان های متفاوت سروده شده. مثلا ً شعر «تیلی Tilly» تاریخ ۱۹۰۳را دارد و شعر « نیایشگر A Prayer » در بهار ۱۹۲۴ و در پاریس سروده شده، اما بیشترشان مربوط به سال های ۱۹۱۳ تا ۱۹۱۵ است، یعنی زمانی است که جویس در تریست زندگی می کرده و درگیرو دار به پایان بردن کتاب «چهره ی هنرمند درجوانی» بوده و باقی آنها مربوط به سال های ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۹ در «زوریخ» است. این مجموعه که درسال ۱۹۲۶ به چاپ می رسد و شعرهای آن بیشتر بر پایه ی احساسات شخصی و نیز بازتاب رویداد های ویژه ای است که در زمان های ویژه در زندگی شخصی و هنری جویس اتفاق افتاده است. برای نمونه می توان به شعر «گلی پیشکش به دخترم= A Flower Given to My Daughter » اشاره کرد که تصویر زنی جوان در آن مصور است که به لوچیا- دختر جویس- مهربانی نموده. یا مثلا ً شعر « او بر راهون می گرید= She Weeps over Rahoon»، که توصیف جوان عاشقی است به نام «مایکل» که دیوانه وار دلباخته ی «نورا بارنکل»، همسر جیمزجویس- بوده است (۴) . و همچنین شعر « بر ساحل فونتانا= On the Beach at Fontana » که احساس پدری را در حالت آب تنی با پسرش نشان می دهد. قابل توجه اینجاست که مغایرت شعر های مجموعه ی penyeach و نثر «بیداری فینیگان» که در آن دوره همزمان با هم در نشریات به چاپ می رسید، بینش ارزشمندی از آگاهی هنری جویس به خواننده می بخشید و خواننده به وسعت خلاقیت او بیش از پیش پی می برد زیرا در می یافت که جویس در حالی که می تواند اساس سنتی رمان نویسی را دگرگون کند، در همان حال هم می تواند شعری بسراید که شکلی کاملا ً سنتی دارد و این دو هیچکدام شان هم به یکدیگر آسیب نزنند و یکدیگر را بی اعتبار و نابود نکنند. اینک پسر! «!Ecce Puer »(۱) آخرین شعر جویس در مجموعه ی اشعار «جیمزجویس» (که این مجموعه «The Works of James Joyce نام دارد و در سال ۱۹۹۵ به چاپ رسیده)(۶)،در پایان کتاب، به شعری به نام«Ecce Puer» برمی خوریم که از نظر زمانی با شعرهای دیگر جویس فاصله ای بسیار دارد و تاریخ ۱۹۳۳ را بر پیشانی خود دارد و چنان که به نظر می رسد آخرین شعرجیمز جویس است. این شعر پیچیده است و درک آن دشوار به نظر می رسد، مگر آنکه حقایقی در مورد علت و چگونگی سرودنش دانسته شود. آنچه از مضمون و نیز تاریخ شعر بر می آید، این است که جیمز جویس این شعر را در پنجاه سالگی و هنگامی سروده که بادو احساس متفاوت اندوه و شادی دست به گریبان بوده است: احساس اندوه از مرگ پدر که در ۲۹ دسامبر ۱۹۳۱ اتفاق می افتد و احساس شادمانی بسیار از تولد نخستین نوه ی خود (پسر جورجو) که چند ماه بعد از مرگ پدر، یعنی ۱۵ فوریه ۱۹۳۲ حادث می شود. نام این شعر جمله ای به لاتین است و « اِ چه پو اِر» تلفظ می شود و «بنگر پسر را» یا«اینک پسر!» معنی می دهد و این نامگذاری گو اینکه توجه خاص جویس را به موضوعی نشان می دهد، اما بگونه ای نامریی به جمله ی معروف «Ecce Homo=بنگر انسان را» یا «اینک انسان!» اشاره دارد که این جمله در شرح آلام مسیح و هنگام کشاندن مسیح به نزد یهودیان، توسط فرمانده رومی گفته شده است.(۷) باید گفت که شعر« Ecce Puer» هم مانند کارهای دیگر جویس دارای اشاره های رازآمیز است و در هاله ای از نکات مبهم تلخ و شیرین پیچیده شده. چنان که حتا خود جویس هم گفته است که ابهامات و معماهائی که در این شعر گنجانیده شده، باعث خواهد شد که استادان و معلمان برای دریافت منظور او، قرن های متمادی سرگرم بحث و گفتگو شوند و به باور جویس این تنها راهی است که جاودانگی شاعر را تضمین می کند.(۸) ساختار بیرونی شعر « Ecce Puer» بسیار ساده و به صورت چهارپاره موزون و مقفاست که از چهار بند بوجود آمده و در هر بند مصراع های دوم و چهارم با هم هم قافیه اند: در بند اول کلمات( born وtorn )، در بند دوم کلمات( lies وeyes )، در بند سوم کلمات( glassو pass ) و در بندچهارم کلمات(gone و son ). اما درونمایه شعر متفاوت عمل می کند، چنانکه دو بند اول با اینکه نوید دهنده ی تولد کودکی است و به طبع باید دارای فضایی شادمانه باشد، نه تنها این فضا را ایجاد نمی کند، بلکه سرشار از اندوهی است که پشت شعر پنهان است و این اندوه حضور خود را از همان خط نخستین شعر با عبارت « از گذشته ی تاریک» اعلام می کند. چرا که روح شفاف کودک که متعلق به آینده ای روشن است، از همان آغاز کار به گذشته ای تاریک گره می خورد: «از گذشته ی تاریک کودکی زاده شد.» و مسلما ً اشاره ی جویس در باره ی استحاله ی دو زمان- آینده و گذشته- چه در نوشته ها و چه در شعر هایش – بی هدف و بی نشانه نیست. شاید او از همان دو خط اول می خواهد فلسفه ی خود را در مورد«زمان»، با ایما و اشاره با خواننده در میان بگذارد و از این روست که سعی دارد خواننده را در همان جمله ی اول وادار به درنگ و اندیشه کند. جمله ای که بعد از آن می آید، تأکیدی است بر جمله ی قبلی. زیرا اگرچه تولد یک کودک که یک هستی تازه است، شادی آور است، اما از طرفی باعث شده که خلوص اندوه شاعر بر هم بریزد و در احساس او دو گانگی ایجاد کند، زیرا اکنون قلب شاعر نه به تمامی به اندوه تعلق دارد و نه به شادی و در حقیقت احساس شاعر دو شقه شده و این دوگانگی در روح شعر هم شکافتگی ایجاد کرده و شعر را میان دو قطب اندوه و شادی سرگردان نموده است و بی گمان خواننده را هم که همراه شعر از این قطب به آن قطب می رود، سرگردان می کند و این یکی از شگرد های جویس است که شعر آسان نباشد و احساس شاعر هم در دسترس نباشد و خواننده را زود به مقصد نرساند. بند دوم حالت نیایش دارد، اما این نیایش با واژگان«may» و « unclose» حالت قاطعانه ی خود را را از دست می دهد و هر چند هم که شاعر می خواهد این امیدواری را به خواننده القا کند که:«که چشمانش به روی عشق و گذشت باز شود»، اما خواننده در پشت این معنی چهره ی دیگری را در می یابد که بدین قاطعیت نیست و آن این است: «مگر اینکه عشق و گذشت چشمان بسته اش را بگشاید.» و بدیهی است که حالت مردد این نیایش هر چند هم که خفیف باشد، بر ذهن خواننده اثر می گذارد و واژه (living = زنده ) که تأکیدی است برای آن که در گهواره دراز کشیده زنده است و نه یک مُرده ، این تردید را محکم تر می کند و این شک را در او بوجود می آورد که گویی جویس آن دو تن( یعنی پدر و نوه اش) را یگانه دیده است و از این روست که می خواهد با واژگانی از این دست حتا به خودش هم تأکید کند که آنکه در گهواره خوابیده زنده است و نوه ی اوست. کلمه ی کلیدی بند سوم، کلمه ی «glass» است که در اینجا در حُکم«hourglass» به کار رفته و به معنای «ساعت شنی» است. ساعت شنی که در فارسی به آن «ساعت ماسه» ای هم می گویند، ابزاری است که در قدیم با آن «وقت» را اندازه می گرفتند و آن عبارت از دو شیشه ی گلابی شکل(=مخروطی) چسبیده به هم بود که میان آن دو راه باریکی وجود داشت. دریکی از شیشه ها ریگ یا ماسه می ریختند که در مدت زمان معینی ریگ ها ازشیشه ی بالایی به شیشه ی پایینی می ریخت و خالی می شد. آنگاه شیشه را وارونه می کردند و دوباره عمل تکرار می گردید. این ساعت در قرون وسطی در یونان و رم قدیم بسیار معمول بود و گاهی از آن برای تعیین زمان سخنرانی ناطقان استفاده می کردند.(۹) در این بند جیمز جویس کُل زمان را در قالب بسیار کوچکی آورده و این قالب همان یک ساعتی است که شن از مخروط بالایی به مخروط پایینی سرازیر می شود. در این تصویر شنی که در پایین قرار می گیرد نمودار زمان «گذشته» و شنی که در بالای ساعت است ، نمودار زمان «آینده» است. یا به عبارت دیگر شنی که در پایین قرار دارد، نمودار پدر اوست که در گذشته است و شنی که در مخروط بالایی است، نمودار نوه ی اوست که در آینده است و این دو اگر چه جدا از هم زندگی می کنند اما زندگی شان به یکدیگر متصل است و «زمان» ، وجودشان را در هم مستحیل می کند. بدیهی است وقتی که ساعت وارونه می شود، شن ِ درون آن عوض نمی شود، شن همان شن است فقط موقعیت ساعت تغییر می کند و این بدان معناست که زمان همیشه همان زمان است، آنچه هم که در زمان است، همان است که بوده، فقط تغییر کرده و به صورتی دیگر خود را عرضه می کند. در اینجا یادآوری این نکته بسیار ضروری است که جیمز جویس زمانی در اندیشه های فلسفی «جوردانو برونو / Giordano Bruno1600- 1548» (۱۰)فیلسوف و اندیشمند ایتالیایی غرق بوده و این اندیشه اول بار توسط «جوردانو برونو» طرح شده. چنانکه او (جوردانو برونو) در جایی می گوید: «زمان هر چیزی رامی گیرد و باز پس می دهد. همه چیز تغییر می کند، اما هیچ چیز از بین نمی رود.» Time takes and gives back all things, everything changes, nothing is destroyed بند پایانی شعر، «آه پدر، رها کن، پسرت را ببخش!» (۱۱) انعکاس بخشی از آخرین کلماتی است که مسیح بر روی صلیب ادا کرده و ارتباط شعر را با کتاب مقدس تأکید می کند. و نیز به روایتی گفته شده که جویس در آخرین ماه هایی که پدرش زنده بوده، به او بی اعتنایی بسیار کرده و حتا خواهش پدرش را مبنی بر اینکه به دیدارش برود، نادیده گرفته است (۱۲). بنابراین در این حالت هیجان زدگی، به خاطرشادمانی از تولد نوه اش که در عین حال همزمان و مترادف با غم مرگ پدرش نیز هست، بی توجهی های قبلی و کم گرفتن خواهش های عاطفی پدرش را به یادش می آورد و بدین صورت از پدر خود طلب بخشش می کند. پانویس ها : ۱ – درکتاب موسیقی ایران از آغاز تا امروز در باره ی موسیقی مجلسی آمده است که «امانوع دیگری از موسیقی بنام مجلسی نیز در آن روزگار مرسوم بوده است. موسیقی مجلسی یا همان بزمی از دیر باز در تمدن ایران وجود داشته است. آوازهای فراغت، سرودهای شادی و سرور، در جلسات بزم به کار می رفت و سازهای ویژه و شیوه اجرای خاص خود را داشت. گزنوفون و هرودوت هر دو از این نوع موسیقی نام برده اند و دیگر مورخ یونانی «آتنه»در این باره نوشته است که «در جشن مهرگان که در حضور شاهنشاه هخامنشی برگزار می شد، نوازندگان و خوانندگان با اجرای برنامه هایی در مجلس شرکت می کردند و خوانندگان و نوازندگان در آن جشن ها سهم اساسی داشتند.» (موسیقی ایران از آغاز تا امروز – جلد اول ، غلامرضا جوادی)برگرفته از سایت گفتگوی هارمونیک/موسیقی در دوران هخامنشی پنجشنبه/ اول دیماه ۱۳۸۴) ۲ – I hear an Army I hear an army charging upon the land, And the thunder of horses plunging; foam about their knees: Arrogant, in black armour,behind them stand, Disdaining the reins, with fluttering whips, the Charioteers. They cry into the night their battle name: I moan in sleep when I hear afar their whirling laughter. They cleave the gloom of dreams, a blinding flame, Clanging, clanging upon the heart as upon an anvil. They come shaking in triumph their long grey hair: They come out of the sea and run shouting by the shore. My heart, have you no wisdom thus to despair? My love, my love, my love, why have you left me alone? 3 – این کلمه به معنی شعر های یک پولی یا شعرهای یکی یک پنی یایکی یک شاهی است. باید توجه داشت که penyeach از دو کلمه ی peny و each بوجود آمده که بخاطر شیرینکاری های جویس بی فاصله به هم چسبیده است. این مجموعه در نیمه های سال ۱۹۲۷ توسط Sylvia Beach ، انتشارات Shakespeare and Company به چاپ رسید. ۴ – رد پای «مایکل Michael Bodkin » را با وضوح بیشتر می توان در داستان مردگان در مجموعه ی «دوبلینی ها» یافت. ۵ – «EccePuer»که در لاتین «اِچه پو اِر» تلفظ می شود می تواند به صورت های: «ببین پسر را!»، «بنگر پسر را!»، یا به زبان فاخرتر «اینک پسر!» معنی شود. «اِچه» در لاتین اصلا ًمعنای «بفرما» و تلویحا ًبه معنای «ببین!»، «توجه کن!» یا «نگاه کن!» است. در مورد نامگذاری این شعر دو نظریه داده شده.عده ای براین باورند که این نام از روی انجیل برداشته شده و اشاره به جمله ی معروف «Ecce Homo = ببینید، انسان است!/ اینک انسان!» دارد و اشاره به آلام مسیح توسط فرمانده رومی و به هنگام کشاندن او به نزد یهودیان دارد. چنانکه درانجیل یوحنا باب نوزدهم آمده: پس پیلاطس عیسی را گرفته تازیانه زد/و لشکریان تاجی از خار بافته بر سرش گذاردند و جامه ی ارغوانی بدو پوشاندند/و می گفتندسلام ای پادشاه یهود و تپانچه بدو می زدند/پیلاطس بیرون آمده به ایشان گفت اینک او را نزد شما بیرون آوردم تا بدانید که در او هیچ عیبی نیافتم/آنگاه عیسی با تاجی از خار و لباس ارغوانی بیرون آمد/ پیلاطس بدیشان گفت:اینک پسر انسان! اما عده ای دیگر این جمله را به معجزه ی الیاس پیامبر نسبت می دهند که کودک مرده ای را زنده گردانید و آنگاه به مادر طفل گفت:« Ecce Pue =ببین پسر را!». بنا به روایتی جمله ی Ecce puer در کتاب انجیل قدیم (=Old Testament The) کتاب دوم پادشاهان (=۲Kings ) فصل چهارم بخش ۳۵ – ۳۲ ،اشاره به یکی از معجزات الیاس (Elisha / Eliseus ) دارد. در این داستان بر اثر معجزه ی الیاس زن نازایی از اهالی سونم یا شونم (sunem/shunem ) باردار می شود وبعداز چندی چون کودک می میرد، الیاس او را از مرگ باز می گرداند. داستان بطور خلاصه از این قرار است که الیاس – پیامبر مقرر بر آب ها – هرگاه که از دهکده ی سونم می گذشته، زنی به رسم مهمان نوازی و مهربانی به او طعام می داده، بطوریکه هرگاه الیاس را اتفاق می افتاده که در سونم اقامت کند، به خانه ی این زن وارد می شده است. چون چندی می گذرد زن، همسرش را بر آن می دارد که اتاقکی برای الیاس در گوشه ای از خانه بنا کند. الیاس برای سپاسگزاری از زن، از او خواهش می کندکه حاجتی بخواهد تا آرزویش را بر آورد. زن که نازا بوده، طلب فرزند می کند. پس زن به نیایش الیاس بارور می گردد و فرزند پسری می آورد که بعد از چند سالی می میرد. زن گریه کنان در جستجوی الیاس بر می آید و او را به بالین فرزند مرده می خواند. در آن دم که الیاس بر بالین کودک مرده می رسد روی به مادر کرده و می گوید: بنگر نوباوه را! . Ecce puer آنگاه دهان بر دهان ، چشم بر چشم و دست بر دست او می گذارد و با نفس گرم خود در او می دمد پس کودک مرده از جای بر می خیزد. لازم به ذکر است که آخرین کار روسو مداردو ( Medardo Rosso ) مجسمه ساز و نقاش ایتالیایی، مجسمه ای است به نام Ecce puer (Behold the child = بنگر نوباوه را ) که بر اساس همین داستان ساخته شده. (با استفاده از ترجمه ی جمیله وام بخش/سایت اینترنتی واژه) ۶ – مجموعه ی شعرهای جیمز جویس«The Works of James Joyce»/با مقدمه ی Patrick Gillespie/ انتشارات /Wordsworth سال ۱۹۹۵ ۷ – “I’ve put in so many enigmas and puzzles that it will keep the professors busy for centuries arguing over what I meant, and that’s the only way of insuring one’s immortality.” 8 - Diictionary Of symbols jack Tresiddersays: Hourglass: Mortality and the relentless passing of time The hourglass often appears in devotional still lifes to illustrate the brevity of human life, and is an attribute of Father Time and some times of Death.It can also borrow the symbolism of two triangles, one inverted, symbolizing the cycles of creation and destruction ( the shape of Shiva’s drum in Indian art). ترکیب «ساعت شیشه ای» به صورت نمادین در شعر و ادب فارسی هم راه یافته که برای می توان به بیت های زیر استناد کرد: کاین جهان همچو شیشه ی ساعت ساعتی زیر و ساعتی زبر است (تذکره ی گلشن صبح/ص۵۶) مشتی ز خاک پای تو یابند اگر دو چشم به هم چو شیشه ی ساعت به هم دهند (یحیی کاشی) ۱۰- جوردانو برونو در ۱۵۴۸ در شهر «نولا Nola» در نزدیکی ناپل ایتالیا زاده شد. وی که یکی از نمایندگان بزرگ نواندیشی است، از همان جوانی اندیشه ای بی باک داشت و از این رو همواره هدف انتقاد و سرزنش و دشمنی کشیشان قرار می گرفت چنانکه به هر جاکه می رفت ،پس از چندی به الحاد متهم می شد از این رو این«فیلسوف سرگردان» - نامی که بر او نهاده بودند- تقریباً همه ی زندگانی خود را به دربه دری گذرانید.سر انجام کلیسا که نمی توانست نواندیشی های او را دوام بیاورد، وی را به مرگ محکوم کرد و بدینسان روز ۱۹ فوریه ۱۶۰۰ او را که هرگزاز عقایدش توبه نکرد، زنده زنده در آتش سوزاندند . به گونه ای می توان برونو را نخستین کسی دانست که به قانون نسبیت اشاره کرده است. (با استفاده از مقاله ی سارا کرمی/دانشگاه آزاد اسلامی/واحد پیشوا) ۱۱- Father Why have you forsaken me? Father, forgive them because they don’t know what they do. 12- He was guilt ridden for not having responded to his father’s request for him to visit Ireland before the old man died. (The poems of James Joyce – IRISHOP.com) با سپاس از رهنمود های معلممHeather و از مهسا تاجتخش برای پانویس شماره ی ۱۲ مأخذ: موسیقی ناآشنا،نگاهی گذرا به اشعار جیمز جویس،روزنامه ی همشهری/شماره ۱۳/جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۲ The Works of Jams Joyce with an Introduction and Bibliography, The Wordsworth Poetry Library,1995 CMS Teams at James Joyce at New England 10K Championships, April 29, 2001, by Gary Bridgman اینک کودک! برگردان شعر از افق های رفته ی تاریک کودکی زاده می شود این دم قلبم از شادمانی و اندوه می شود پاره ، می دَرَد از هم در دل گاهواره اش آرام کودک ، آن جان زنده ، خوابیده مگر عشق و محبت و ایثار بگشاید به روی او دیده در نفس های تازه و زنده شیشه ی عمر او پدید شود او نبوده ست و آه … اکنون هست تا زمانی که ناپدید شود پدری پیر رفته از دنیا کودکی نو غنوده بر جایش ای پدر آخرین سخن این است : شادی ام را به من ببخش … ببخش Ecce Puer Of the dark past A child is born; With joy and grief My heart is torn. Calm in his cradle The living lies. May love and mercy Unclose his eyes! Young life is breathed On the glass; The world that was not Comes to pass. A child is sleeping: An old man gone. O, father forsaken, Forgive your son! Pirayeh۱۶۳@hotmail.com برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۲ گهگاه انديشيدهام که ايرلند در ادبيات جهان به چه مقام رفيعي دست مييازيد، هرگاه تمام فرزندان ادبياش -«سويفت»، «بورک»، «گلد اسميت»، «وايلد»، «شاو»، جويس و ديگران- در آن سرزمين ميماندند. ايرلند سرزمين حاصلخيزي بود؛ هواي نمناک و سرد آن، رنگ گلگون رُزهاي سرخ را بر گونههاي دختران مينشانيد و پسران تنومند اشتياق داشتند بذر زندگيهاي نويني را در زهدانهاي آرزومند بکارند. اما جو رواني حاکم بر اين سرزمين مرگبار بود: دولتي که اسماً ايرلندي، اما -در پايمال کردن کشور- اجنبي بود؛ کليسايي انگليسي که در ايرلند، بسيار سختگيرتر بود تا در انگلستان؛ کليسايي کاتوليک که ايرلنديهاي وفادار نميتوانستند از آن خرده بگيرند يا در صدد برآيند اصلاحش کنند، چرا که -در مبارزه براي آزادي ايرلند- سختيها کشيده بود. و درست در آنسوي آبها، بريتانيايي قرار داشت که جمعيت باسوادش بيشتر و مطبوعاتش آزادتر [از ايرلند] بود و به سخنپردازي و ذوق و قريحة ايرلندي اشتياق بسيار داشت. بدينگونه بود که نوابغ ايرلند درياي ايرلند را پيمودند و اين جزيرة محبوب را براي روستاييان تهيدست و «دوبلينيها»ي جويس بر جاي گذاشتند. «ويليام باترييتس» (1939-1865) مستثني بود؛ او در سرزمين خويش باقي ماند يا به آن بازگشت، در افسانههاي ايرلندي کند و کاو کرد، آنها را به گونهاي آهنگين به نظم کشيد، و تا بدان حد به هم ميهنان خود وفادار ماند که شنوندگان بينالمللي پيدا نکرد. من که در سي سال جوانيام آثار «شاو» را با ولع ميخواندم، تا دوران کهولت حتي يک بيت از شعرهاي «ييتس» را نخوانده بودم. پيش از آنکه حتي نامي از «ييتس» شنيده باشم، سرتاسر ايرلند را پيمودم(1912) و تئاتر ابي را -پيش از آنکه بدانم «ييتس» يکي از پايهگذارانش بوده و بيش از هر کس ديگر، نمايشنامههاي او در آنجا اجرا شده- بهخوبي ميشناختم. در سال 1923- زماني که جايزة نوبل را دريافت کرد- من فقط نام او را شنيده بودم. و اکنون که تلاش ميکنم شعرش را بفهمم، آن را حزنانگيز و بيگانه با ذهنيتي مييابم که دربند واقعيت و تعقل گرفتار است و سرگرم شکمبارگي است. 1- اديسه، انسان ايرلندي جيمز جويس ايرلند را ترک کرد، ليکن در کتابهايش به دشواري ميتوانست از زندگي آن سرزمين چشم پوشد. او درسال 1882 در حومة دوبلين، به دنيا آمد. مادرش زني مهربان و پرهيزگار و پدرش مردي عياش و دست و پا چلفتي بود. همانگونه که داستان زندگي هرکس روشنترين درامي است که ميشناسد، جويس نيز زندگي ادبي خود را با ثبت ماجراهاي جواني خويش در کتابي هزار صفحهاي -بهنام «استفن هيرو»- آغاز کرد. از آنجا که آيندگان نسبت به خطاهاي نوابغ کنجکاوند، بخشي از اين کتاب پس از مرگ او به چاپ رسيد. جويس -با عقل سليمي که در ميان نوابغ معمول نيست- پس از تلخيص و پالودن آن در کتاب «تصوير چهرة هنرمند، چونان مردي جوان» -بهترين اثر هنرمندانة ادبي او- بخشهاي عمدهاي از آن را از ميان برد. او در اين داستان، خود را «استفن دادالوس» (که شايد بتوان آن را به استفن بلند پرواز تعبير کرد، زيرا استفن شاعري بود که اميدوارانه در وراي واقعيت پرواز ميکرد) معرفي ميکند. صفحات نخست بحث و جدلي پرشور را به هنگام صرف شام خانوادگي، در شب کريسمس، دربارة نقش کليساي کاتوليک در مبارزة ايرلند براي کسب استقلال، بازگو ميکند. پدر خانواده کشيشهاي بلند مرتبه را به دليل پشت کردن به پارنل -که دردسرها و دشواريهاي فعاليت سياسي را با گرفتن معشوقهاي براي خود، تحمل پذيرتر کرده بود- نميتواند ببخشد؛ او ايرلنديها را «نژاد بخت برگشتة کشيش زده»اي ميخواند که (به اعتقاد او) محکوماند «تا به آخر درهمين وضع باقي بمانند.» تصوير جويس از پدرش از تمام تصاويري که در «اوليس» ميسازد، فراتر ميرود. شرح دوران تحصيل «استفن» در مدرسة يسوعيها، آنها را -غير از «پدردولان» که کم و بيش ساديست بود- خشک، اما انسان توصيف ميکند. پسرک احساس ميکرد که «جسمش کوچک و ناتوان و چشمهايش ضعيف و کم سو است» (اين نقصها تا روز مرگ با جويس ماند)؛ اما او با شجاعت مدعي شد که «بايرون» از «تينسون» برتر است؛ و هنگامي که دريافت بايرون در جهنم ميسوزد، موضع خود را محکمتر چسبيد. به زودي از «بايرون» دست کشيد و با شگفتزدگي ترديدآميز به شلي ملحد رسيد. شبي -هنگامي که استفن شانزده ساله در خيابان پرسه ميزد- صداي جلفي او را مخاطب قرار داد. او که بيشتر در اشتياق تجربه کردن بود تا کسب لذت، زني را که صدايش زده بود، دنبال کرد؛ به درون خانة او خزيد و جواني خويش را در طبق اخلاص گذاشت. صبح که به نمازخانة کالج رفت، موعظة هراس انگيزي را دربارة عذاب جسم و روح در جهنم شنيد. از انديشة هرزگي مخفيانهاي که کرده بود، بر خود لرزيد و تصميم گرفت نزد کشيش دهکده -و نه معلماناش- به گناه خود اعتراف کند. از بخشايشي که از کشيش دريافت کرد و از سخنان محبتآميزي که شنيد، حيرت کرد. به پاس اين بخشايش مهر آميز، ايمانش را باز يافت، و مدت زماني، پرهيزگارترين جوان آن کالج شد. آموزگارانش از او دعوت کردند که با گذراندن دورهاي آموزشي، خود را براي ورود به «انجمن عيسي» آماده کند. ليکن چهرة دخترکي زيبا که پا برهنه در ساحل دريا قدم ميزد، او را از خود بيخود کرد؛ جدال ديرين *** و مسيحيت، و زن و دوشيزه پنجه در جانش افکند و با شکفتن هوس در دلش، ايمانش رنگ باخت. به زودي، چنان دل و دين و ايمانش را از کف داد که از انجام وظيفهاش در مراسم عيد پاک سر باز زد و مادرش را دچار وحشت و پريشاني کرد. به دوستي که او را به سبب اين بيرحمي به مادر سرزنش ميکرد، گفت: «من کاري را که ديگر به آن اعتقادي ندارم، انجام نميدهم؛ مهم نيست که اين کار براي خانه و خانوادهام، سرزمين اجداديام يا براي کليسايم باشد يا نباشد. من تلاش ميکنم تا آنجا که در توان دارم، شيوة زندگي هر چه آزادتري را انتخاب کنم و براي دفاع از خويش فقط سلاحهايي را كه اجازة استفاده از آنها را به خود ميدهم -سكوت، انزوا و فراست- به كار گيرم.» و بدينگونه كتاب «تصوير...» به پايان ميرسد. در اكتبر سال 1904، پس از آنكه از تك تك دوستانش -تا جايي كه امكان داشت- وام گرفت، «دوبلين» را به قصد لندن ترك كرد. آخرين دلدارش –نورا بارناكل- را كه مقدر بود تا به آخر، با شكيبايي خشمگنانه و وفاداري ظاهري با جويس سر كند، پنهاني همراه خود برد. (او تمام شعائر و آداب و رسوم كاتوليكي ازدواج را زير پا گذاشت و با «نورا» زندگي آغاز كرد؛ بيست و هفت سال بعد بود كه رسماً با او ازدواج كرد.) هر دو اميدوار و مشتاق، از هواي سرد لندن، به سوي پاريس حركت كردند. او «نورا» را براي گردش به پارك ميفرستاد و براي خود دوستان و آشناياني دست و پا ميكرد؛ از اين راه توانست پولي قرض كند و همراه با معشوقهاش براي تحويل گرفتن شغلي مناسب راهي زوريخ شود. اما در آنجا با نااميدي وناكامي مواجه شد و به تريسته كه در آن زمان تحت حكومت اتريش قرار داشت، رفتند. آنجا، در مدرسهاي در«برليتس»، با حقوق سالي هشتاد پوند، معلم زبان انگليسي شد؛ با تدريس خصوصي -ساعتي ده پني- در خانهها، درآمدش را افزايش داد. نورا در سال1905، پسري به نام جرج، و درسال1908، دختري به نام لوسيا براي او به دنيا آورد. برادر كوچكش -استانيسلاس- در «تريسته» به او پيوست و با سعي و كوشش پيگير، كمك كرد تا اعضاي اين خانواده از گرسنگي نميرند. «جيمز» سعي داشت با الكل خود را از پاي درآورد، اما «نورا» با تهديد به اين كه اگر باز هم مست به خانه بيايد، بچهها را براي غسل تعميد به كليسا خواهد برد، توانست جلو زياده رويهاي او را به طور موقت بگيرد. در آن سالهاي پر مرارت«14-1904» در «تريسته»، در فاصلة ميان كلاسهاي مدرسه و درسهاي خصوصي، «دوبلينيها» را نوشت كه طرحي بود از شخصيتها و وقايع ايرلند؛ و نيز «تصوير چهرة هنرمند، چونان مردي جوان» را، و در سال1914، بخشهاي نخست «اوليس» را. «دوبلينيها» -پس از تأخيرهاي دلآزار بسيار- در سال 1914، در لندن به چاپ رسيد. «تصوير...» نخست به توصية «ازرا پاوند»، در نشرية انگليسي «اگوئيست» «15-1914» به چاپ رسيد، و بعدها توسط «بي. دبليو. هوبش» در نيويورك به شكل كتاب منتشر شد«1916». خانم «هريت ويور»- كه در سال 1914 سردبير «اگوئيست» بود- با دست و دل بازي به ياري جويس آمد و آن قدر برايش پول فرستاد كه معاشاش تامين شد. از آنجا كه در لندن، هنوز كسي نميتوانست «تصوير...» را به شكل كتاب چاپ كند، هريت 750 نسخه از چاپ امريكايي آن را براي فروش وارد بريتانياي كبير كرد. «اچ.جي.ولز» در نشرية «نيشن»، نقد تحسين آميزي بر كتاب نوشت، اما منتقدان ديگر با كتاب برخورد موافقي نداشتند؛ يكي از آنان نوشت كه اميدوار است هيچ شخص «پاك انديشي» اجازه ندهد اين كتاب به دست افراد خانوادهاش بيفتد. هنگاميكه جنگ جهاني اول به «تريسته» رسيد، جيمز، نورا، جرج و لوسيا راهي زوريخ شدند «ژوئن 1915». با آنكه به شاگردهاي خصوصي درس ميدادند، مدت زماني، كم و بيش با بينوايي سركردند. ليكن، طولي نكشيد كه از چندين منبع، كمكهايي به او رسيد و ياري دهندگان براي خود در تاريخ، جايي باز كردند. در ژوئية همان سال، «ييتس» نمونههايي از نوشتههاي جويس را همراه نامهاي براي «ادموند گوس» فرستاد: «تازگيها شنيدهام جيمز جويس -شاعر و رمان نويس ايرلندي- كه ميتوانم دربارة ذوق سرشارش به شما اطمينان بدهم، طي اين جنگ به فقر عظيمي گرفتار شده... اگر شما هم با من هم عقيدهايد، آيا امكان دارد كمك هزينهاي از «صندوق سلطنتي حمايت از ادباي انگلستان» براي او در نظر بگيريد؟ اگر به اطلاعات بيشتري در مورد او نياز داشتيد، شايد بتوانيد از آقاي «ازرا پاوند» كمك بگيريد.» هفت هفتة بعد، جويس 75 پوند دريافت كرد. «پاوند» هم 25 پوند برايش فرستاد و از «انجمن نويسندگان» خواست تا سيزده هفته، هفتهاي يك پوند به جويس اختصاص دهد. در سال 1916، «ييتس» و «پاوند» از «اسكويت» -نخست وزير وقت- درخواست كردند تا اعانهاي معادل صد پوند از سياهة مخارج دربار به جويس بپردازد. در سال 1917، شخص نيكوكار گمنامي دويست دلار براي او فرستاد. در سال 1918، خانم هرولد مك كورميك -كه در آن دوران در زوريخ زندگي ميكرد- مقرري ساليانهاي معادل دوازده هزار فرانك «2400 دلار؟» براي او اختصاص داد؛ اين مقرري پس از دو سال قطع شد. در سال «1919»، «هريت ويور» پنج هزار پوند سهام اوراق قرضة انگليسي را كه پنج درصد سود داشت، به او انتقال داد. اين هدايا امكان نگارش «اوليس» را فراهم كرد، زيرا عمدتاً در زوريخ بود كه اين كتاب پر سر و صدا نوشته شد.. در ژوئية سال 1920، جويس و خانوادهاش براي اقامتي يك هفتهاي به پاريس رفتند؛ بيست سال در آنجا ماندند. پاوند به پيشبازشان رفت و آپارتماني براي آنها پيدا كرد. در آن هنگام، جويس سي و هشت ساله بود؛ بالا بلند، لاغر اندام، با عينكي بر چشم، پرخاشجو و -در عين حال- خجالتي، با ته ريشي بر چانه و كفشهاي تنيس به پا. نسخة دستنويس «اوليس» از جهت سرگشتگيها و تسلسل داستان با «اديسه» به رقابت ميپرداخت. در فورية سال 1918، پاوند بخش اول آنرا براي «مارگارت آندرسون» و «جين هيپ» به نيويورك فرستاد؛ آنها اين بخش را در شمارة ماه مارس «ليت ريو يو» چاپ كردند و به رغم اعلام خطر پاوند كه ممكن است با سانسور امريكا درگير شوند، بخشهاي ديگر آنرا نيز به چاپ رساندند. در سال 1920، جان اس . سامنر -رئيس «انجمن جلوگيري از گناه»- «لتيل ريو يو» را متهم كرد كه مطالب ناپسند چاپ كردهاست، و برگ احضاريهاي براي «كتاب فروشي واشينگتن اسكوئر» -به دليل فروش آن مجله- فرستاد. ادارة پست ايالات متحده تا آنجا كه توانست، نسخههاي آن مجله را -كه «اوليس» در آن چاپ شده بود- توقيف و ضبط كرد. سانسورچيان -به ويژه- از بخش سيزدهم «ناسيكا» به خشم آمده بودند كه به شيوهاي مبهم، اما با تاثير بسيار زياد، به توصيف تخيلي زيرپوش زنانة گرتي مك دوول بر سر احليل «لئو پولد بلوم» ميپردازد. اين مسئله با حضور سه قاضي در دادگاه «محاكمات ويژه» نيويورك، مورد رسيدگي قرار گرفت. دوست عزيز من، «جان كوپرپويز» در دادگاه، به دفاع از كتاب، شهادت داد كه اين رمان «اثري است زيبا كه به هيچ وجه امكان ندارد افكار دختران جوان را به فساد بكشاند.» دادگاه راي بر محكوميت متهمان داد و دو سردبير «ليتل ريويو»، هريك به پرداخت پنجاه دلار جريمه محكوم شدند. اين وضع «هوبش» و ديگر ناشران را از چاپ «اوليس» به شكل كتاب منصرف كرد. «سيلو يا بيچ» -صاحب «كتاب فروشي شكسپير و شركاة» در پاريس، شمارة 12 خيابان ادئون- راه حلي براي آن پيدا كرد. او نه سرمايه داشت ونه تجربهاي در كار نشر كتاب. اما براي پيش فروش كتاب به بهاي 150 فرانك، آگهي داد و از «شاو»، «ييتس»، «پاوند»، «همينگوي»، «ژيد» و... سفارشاتي دريافت كرد و در ماه فورية 1922، چاپ «اوليس» را در هزار نسخه آغاز كرد. «هريت ويور» -در ماه اكتبر- با استفاده از گراورهاي خانم بيچ، دو هزار نسخه از كتاب را براي انتشاراتي «اگوئيست» در لندن به چاپ رسانيد؛ پانصد نسخه از اين چاپ به نيويورك فرستاده شد كه ادارة پست ايالات متحده آنها را توقيف و ضبط كرد. در سال 1923، هرگونه پخش و توزيع اين كتاب در بريتانياي كبير ممنوع اعلام شد. حكم توقيق اين كتاب در امريكا، در ششم دسامبر1933، در دادگاه بخش ايالات متحده، توسط «جان مونرو وولسي» با استدلال زير لغو شد: «گرچه در بسياري جاها، تاثير اوليس بر خوانندگانش بيترديد تهوع آور بوده، اما در هيچ جا به تحريك جنسي نيانجاميده است.» 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۲ 2-«اوليس» كتاب «اوليس» اثر تهوع آوري نيست، اما چنان تركيب پرپيچ و خمي از محتواها وشكلهاي گوناگون است كه جويس ميبايستي دريافتن عنواني براي آن به شدت دچار سردرگمي شده باشد. جويس عنوان كتاب را با توجه به شباهت رويدادهاي يك روز (16ژوئن1904) از زندگي «لئو پولد بلوم» در شهر دوبلين با سرگشتگيهاي «اديسه»ي هومر، پيدا كرد: ترك كردن همسرش، پنه لوپ (مولي بلوم) و پسرش، تله ماكوس (استفن دادالوس، پسر تحت سرپرستي معنوي بلوم)، جريان برخوردش با ترواييها (ضد يهودهاي دوبلين)، چشم چرانياش در پي الهة كاليپسو (چشمهاي ناآرام بلوم در پي دختران دوبلين)، وقت گذرانياش با لوتوس ايتر (تمايل بلوم به لذتهاي جسمي زندگي و عدم تمايلش به كار مداوم)، جدالش با ائولي (رب النوع باد) و غار بادها (دفتر روزنامهاي در دوبلين)، شيفتگياش نسبت به ناسيكا (گرتي مك دوول)... و بازگشت به سوي همسرش پس از درگيريهايي دشوار و از پا درآورنده در مبارزه و عشق. جويس در پيدا كردن شباهتهاي ديگري بين حماسة خود و حماسة هومر، لذت كودكانهاي ميبرد؛ البته لزومي ندارد اين شباهتها را خيلي جدي بگيريم. جويس با شرح رويدادهاي يك روز از زندگي بلوم در 735 صفحه (چاپ سال1926) و با ثبت نه فقط حوادث و حرفها، بلكه با «گفتوگوهاي دروني» يا انديشهها و احساسات ناگفتة شخصيتهاي اصلي داستان، بر مولف (يا مولفان) «اديسه» پيشي ميگيرد. اين -نه نخستين تجلي، بلكه- تكان دهنده ترين نوع استفاده از تكنيك «سيلان ذهني» بود. تولستوي اين تكنيك را در كتاب «طرحهاي سباستوپل» (1855) براي تشريح انديشههاي پراكندة پراسكوخين در آستانة مرگ به كار گرفته بود. جويس ميگفت اين تكنيك را از كتاب «درختان غار قطع ميشوند» (1886) نوشتة «ادوارد دوژاردن» گرفته است. او به هيچوجه خود را به «تداعي آزاد» فرويد در برملاكردن رازهاي ذهن و گذشتة بيماران مديون نميدانست؛ او روانكاوي فرويدي را با اين اعتقاد كه بيش از حد بر نمادگرايي اختياري و اغلب بي معني استوار است -تعبير آتش به «احليل» و خانه به رحم- مردود ميشمرد. جويس تلاش ميكرد تا ذهنهاي «معمولي» را با انديشهها، احساسات وخاطرههاي ناگفتني آنها به گونهاي فارق از منطق، دستور زبان يا كنترلهاي اخلاقي، توضيح دهد. بدين قرار، او «واقعيت» را با اغتشاش انديشه بازگو ميكرد؛ او به «رمان واقعيت گرايانه» آنقدرها لطمه نميزد، زيرا دوربين خود را بر جهان درون به همان گونه متمركز ميكرد كه بر دنياي ديدنيها و شنيدنيها[ي بيرون]. نتيجة اين كار، ژرفا، جان و توان جديدي در تصوير كردن شخصيتها بود. شخصيتهاي كتاب «اوليس» تركيبي پيچيده و به ظاهر تخيلياند، اما «نشانهها»يي كه به دست ميدهند، همانندي بسياري از آنان را با دوبلينيهاي زمان جويس مشخص ميكند. برخي ازايشان -مانند «كوسگريو» و گوگارتي- با اسامي مستعار، چنان مشخص و روشن توصيف شدهاند كه گويي از نام و آوازة جديد خود به شدت به خشم آمدهاند. هنگاميكه كتاب منتشر شد، ميان دوبلينيها معمول شد كه از يكديگر بپرسند: «تو هم توي اين كتاب هستي ؟» يا «منهم توي آن هستم؟» تقريباً همة شخصيتها، ميهن پرستان ايرلندياي بودند درگير جنگي لفظي با انگلستان؛ به استثناي يك نفر، همهشان ميخواره بودند و توش و توان خود را در ميگساري تحليل ميبردند؛ تقريباً همهشان ضد يهوديان مغروري بودند؛ و به همين گونه بود روزگار نا شاد قهرمان داستان. جويس، «لئوپولد بلوم» را به هيأت فردي مشخص ارايه ميكند، اما اين كار با توصيف ويژگيهاي مشخص جسماني، چهره، لباس يا شكل سخن گفتن او انجام نميشود، بل به گونهاي پيش ميرود كه ما ميتوانيم به انگيزهها، احساسات و انديشههاي او گوش فرا دهيم و بدين طريق او را به صورت فردي مشخص بشناسيم. تصويري كه بدينگونه ارائه ميشود، تصوير يك قهرمان نيست، اما همدلي ما را جلب ميكند. جويس بر نقائص يهوديان آگاه بود، اما او خود -كه فردي مطرود بود- ميتوانست اندكي از رنجهاي آنان را درك كند. ذهن تيز و هشيار آنان زندگي خانوادگي يكپارچه و آميخته با وفاداري و پايداري بردبارانهشان را درهرگونه شرايط فلاكت بار مورد ستايش قرار ميداد. «پير ترين مردمان. سرگردان بر پهنة زمين، اسارت در پي اسارت، توليد نسل، مرگ و مير، و تولد دوباره در همه جا .» او يهوديان بسياري را در«تريسته» ديده بود و به برخي از ايشان دلبستگيهايي پيدا كرده بود؛ به ويژه به شاگرد مهربانش، «اتور اشميت» و پدر يكي از شاگردانش، «لئو پولد پاپر»، و ناشر روزنامهاي محلي به نام «تئودور ماير». جويس سبيل و اصل و نسب هنگرياني بلوم را از همين «ماير» گرفت، و از اشميت مجموعهاي از فرهنگ عبري را، و از پاپر نام «لئو پولد» را. بلوم نام بسياري از يهودياني بود كه جويس در دوبلين آنها را ميشناخت. برخي از آنان، مانند اوليس جديد، به غسل تعميد مسيحي -به مثابه شرط اول زندگي تجاري در شهري مسيحي- تن در داده بودند. ُُبلوم كارمند تبليغات در بخش تبليغاتي يك روزنامه است. او راحت طلبتر از آن است كه در امور مالي توفيقي يابد، اما جويس بدينگونه توصيفش ميكند: «داراي حد متوسطي از سرمايه»؛ سرمايهگذار مورد اعتمادي در سهام قرضة دولتي. او «مردي بسيار افتاده حال و مهربان» است؛ به گربهاش، به پرندگان دريايي و به يك سگ غذا ميدهد؛ خيرات ميکند، به عيادت بيماران ميرود، در مراسم کفن و دفن مردگان شرکت ميجويد، به مرد نابينايي در عبور از خيابان کمک ميکند و از «دادالوس» مست و نيمه هشيار پرستاري ميکند. «متاثر و اندوهگين ميشود... وقتي جيغ ترسناک زنان را به هنگام زاييدن ميشنود، احساس ترحم ميکند.» دوستان ايرلندي خود را به دليل مليگرايي شديد و تعصب مذهبي خشکشان سرزنش ميکند؛ گوشه و کنايههاي ضد يهودي آنان را با اين تذکر محجوبانه که مسيح هم يهودي بود، پاسخ ميگويد. آنان ميخوارگي به او ميآموزند. تنها يک «دوبليني» دوست هميشگي اوست: استفن دادالوس، شاعر جوان و ملحد که از کتاب «تصوير چهرة هنرمند...» وارد کتاب «اوليس» ميشود و هنوز هم از به ياد آوردن مادرش -که استفن با امتناع از پذيرفتن حتا يک روز شرکت کردن در مناسک کاتوليکي او را به شدت آزرده خاطر کرده بود- رنج ميکشد. او جنبههاي طغيان آميز، بيخدايي، ميگساري و جهان دوستي جويس را ارائه ميدهد. با بحث و جدلهاي تعمدي، دوبلينيها را خسته ميکند و هنگامي که پاسخي براي پرسشهايش در مورد مرد، زن و خدا نمييابد، به دامن ميخوارگي و شهوتراني در ميغلتد. بلوم که با جهاني بدون پاسخ کنار آمده «و تنها پسرش در دوران کودکي مرده»، با حالتي تقريباً پدرانه از استفن مواظبت ميکند، او را به دليل «زندگي هرزهاش با ولگردان و نابود کردن نيکيهايش با هرزگي» سر زنش ميکند. لئوپولد و استفن در «شهر شب» يا کوچه پس کوچههاي فاحشهخانههاي دوبلين، رويدادهاي مرکزي کتاب را شکل ميدهند. اين جريانها تا پايان بخش «سرسه» ادامه مييابد: 163 صفحه خيالپردازي متلاطم و آشفتهاي که از ادرار، استمناة، مازوخيسم، ساديسم، جماع و خودکشي تشکيل شده است؛ در اينجا طرح مسائل شنيع و زبان جويس کاملاً بيچفت و بست است (مثلاً صفحات 502 تا 559). بلوم در گذشتههايش -پدرش، عشقهايش، مردم و رنج و محنتهاشان- غوطه ميخورد و از ديدن فاحشههاي خندان و شاد، به گونهاي باور نکردني، دچار خشم ميشود. استفن با مأموران اجراي قانون وارد بحث و جدل ميشود؛ آنها ميخواهند دستگيرش کنند که لئو پولد نجاتش ميدهد، به او غذا ميدهد تا مشروبش را بنوشد و بعد او را به خانة خود ميبرد؛ دعوتاش ميکند شب را در آنجا بگذراند. استفن نميپذيرد و ميرود، اما پيش از رفتن، خانم بلوم از چهرة زيبا و شاعرانهاش، تاثيري تحريک آميز ميگيرد. لئوپولد -خسته و کوفته- با لباس بيآن که خود را بشويد، روي تختخواب، کنار همسرش ميافتد و اديسة خود را با خوابي عميق به پايان ميرساند. اکنون نوبت مولي بلوم است که در کنار جفت خفتة خود، بيدار بماند و بخش «پنه لوپ» را -که کتاب با آن به پايان ميرسد- آغاز کند؛ اين شگفتانگيزترين و بيسابقهترين فصل در ادبيات قرن بيستم و شايد تمام اعصار است. مولي در طي چهل و يک صفحه -بي آن که با نقطه گذازي، وقفهاي ايجاد کند -ذهنيات خويش را در سکوت، با «گفت و گويي دروني» -که تنها جويس آنرا بهخوبي ميفهمد و هيچ دختر باکرهاي نبايد بخواند- بيرون ميريزد. اين گفت و گوي دروني، وقيحانه و مستهجن -اما فوق العاده- است. «تي. اس. اليوت» که جانش با پيورتينيسم انگلستان کهن و نوين در هم آميخته بود، ميپرسد: «پس از رسيدن به درونماية فوق العاده حيرت انگيز فصل آخر، ديگر چگونه ميتوان به نوشتن نشست؟» مولي، به رغم خالق خود، قرار بود که شخصيتِ «موجودي کاملاً معقول تماماً غير اخلاقي قابل جفتگيري غير قابل اعتماد مشغول زنانگي زيرکانه محدود محتاط بياعتنا» -يا به طور ساده، زن معمولي طبقة متوسط پايين اروپايي- را ارائه کند. او احتمالاً از زن همسايه نه بهتر است و نه بدتر. کاتوليکي است که بيشتر اعتقادات مذهبي دارد تا پرهيزگاري: «در مورد اونايي که ميگن خدا نيس براي همة حرفا و سوادشون تره هم خورد نميکنم چرا نميرن يه چيزي خلق کنن؟» او (به گفتة بلوم) بيست و پنج عاشق داشته است که برخي از آنان را با شيفتگي به ياد ميآورد، اما پس از ازدواج فقط دو نفر از آنها را نگه داشته است؛ و بهانهاش براي اين کار، آن است که شوهرش گرماي خيلي کمي به مزاخ ايرلندي او بخشيده است. او خود را به «بلازس» بويلان تسليم ميکند، اما سير از آتش او، از نظر روحي به سوي شوهرش ميخزد، فاحشهبازيهاي او را از ياد ميبرد، بر محسناتاش تأکيد ميکند و انديشههاي خود -و نيز کتاب- را با يادآوري اين صحنة عاطفي به پايان ميرساند که چگونه در گذشته، در جبل الطارق، شوهرش به او نزديک شده بود: «« وقتي گل سرخ رو به موهام زدم همونجور که دختراي آندلسي ميزدن يا شايدم باس قرمزش رو ميزدم آره و اون چه جوري منو زير اون ديوار مغربي ماچ کرد و من فکر کردم که خب اونم مث اوناي ديگهاس و بعد با چشمام ازش خواستم که بازم ازم بخواد آره و بعدش ازم پرسيد که اگه با زم ميخوام آره بگم آره... و اولش دستامو دورش حلقه کردم و اونو کشيدم پايين تا بتونه سينههامو همة عطرشو نفس بکشه و قلبش مث ديوونهها ميزد و آره گفتم آره ميگم آره.»». آيا اين فصل نفسگير آينة تمام نمايي از ذهن زن است؟ همسر جويس در مورد او گفته: «او هيچگونه شناختي از زنها نداشت.» اما دليلي در دست نيست که او «اوليس» -يا حتا پايان درخشان و سوزان آن- را خوانده باشد. از اينها گذشته، جويس مولي بلوم را توصيف ميکرد و نه مادام دوسويني و نه حتا مارکيز دو پمپادور را. او «سرسه»هاي کافهها را بهتر از زيبارويان سالنهاي زيبايي ميشناخت. با اين همه، او سعي داشت تفکرات آرماني يک دختر را تصوير کند؛ او در سيماي مادري جوان، درست در لحظهاي که پس از رنج زايمان، بهبود و آرامش خود را باز مييابد و نوزاد پاکيزه و ميمون آساي خود را بغل ميکند، نگاه سرگشته و عاشقانهاي ميبيند. او براي زنش نامههايي سرشار از شور و شوق رمانتيک و ستايش و احترام نوشته است. شايد جويس تأکيد نارواي خود بر روانشناسي عشق را از شوخيها و مسخره بازيهاي پر لاف و گزاف در پياله فروشيهاي دوبلين و از بذله گوييها و غرولندهاي تبعيديها در رستورانهاي پاريس گرفته باشد. آقاي «مالاشي موليگان» حرفة خود را روي کارتهاي تبليغاتياش اينگونه اعلام ميکند: «اسباب لقاح و جوجه کشي» بسيار عالي و ممتاز؛ «آلف برگان» تاثير مضاعف نعوظ اشياة آويخته را به دقت توصيف ميکند، پليس صفت مورد علاقة آنها را از واژههاي چهار حرفي مترادف جماع [يعني Fuck ] نتيجهگيري ميکند. بخش «ويراژ» مقاربت را به گونهاي غير رمانتيک به تفصيل تحليل ميکند. جويس به همة اين چيزها رنگ شيفتگي و مَف را ميافزايد. همانطور که آن قاضي نيک گفت، اين چيزهاي خصوصي بيشتر به اين سبب تنظيم شده که دل آدمي را به هم بزند تا ميل او را بر انگيزد؛ و اين چيزها بخش معتدلتر کل [رمان] را تشکيل ميدهد. جويس -مانند دو تن ديگر از نويسندگان مورد علاقة من- نميدانست که چه هنگام بايد دست بکشد. در «اوليس»، تقريباً تمام تکه پارههاي تاريخ، ادبيات، بيعفتي و آيينهاي مقدسي را که به مخيلة بيرحمش خطور ميکرد، بيرون ريخته است. در اينجا، محتواي مشخص عبارت است از وفور چيزهاي بياهميت، لودگي بيهوده بدون مخاطب، اضافات لاتيني و خردهريزهاي اسکولاستيک، خارهايي که تيزي خود را در گذر زمان از کف دادهاند، و کنايههاي موذيانهاي که فقط دوبلينيهاي مرده ميتوانند بفهمند. جويس ميگفت: «آنقدر معما و چيستان در اين [کتاب] جا دادهام که استادان فن را قرنها به خود مشغول خواهد داشت تا بر سر ِ مقصود و منظور من جروبحث کنند، و اين تنها راه رسيدن به جاودانگي است.» 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۲ 3- در بيدار نشيني جويس، پس از هفت سال، بارداري و زايش شاهکارش، يکي دو سال به استراحت پرداخت. همسرش را به ستوه آورد و بچههايش را لوس کرد؛ پيوسته خود را به رخ قلمزنهاي پاريس کشيد؛ منتقدان را برانگيخت تا کتابش را نقد کنند؛ تودههايي از تصورات و انديشهها، داستانها، تخيلات، لطيفهها و نکات باريک را براي اتهام و جرم بعدي خود و افزايش مشکلات زندگياش، آگاهانه و ناآگاهانه گردآوري کرد. در سال1922 در مراسم تدفين «مارسل پروست» -که او نيز کتابي فراموش نشدني يا بسيار دراز و خسته کننده نوشته بود- شرکت کرد. در سال 1923، هدية ديگري به مبلغ 1500 پوند از خانم «ويور» در يافت کرد؛ اين هديه کمک هزينة دريافتياش را به 8500 پوند رساند. در ژوئية سال 1931، با همسرش رسماً ازدواج کرد تا وضعيت خود را قانوني کند و به خواستههايش جامة عمل بپوشاند. در ماه دسامبر، پدرش -پس از سرگردانيهاي بسيار، بدهي بالا آوردنها و هرز رويهاي فراوان- زندگي را بدرود گفت؛ در همان سال، دختر دلبندش -لوسيا- به جنون مبتلا شد. «کارل يونگ» بيماري دخترک را شکل حادتري از بيماري پدرش -جنون درهم ريختن واژهها و انديشههاي بي سروته که «مانيا» خوانده ميشد- تشخيص داد؛ اين تشخيص جويس را از کوره به در برد. براي معالجة «لوسيا» به هر کاري از دستش بر ميآمد، يا هر دوست و آشنايي که ميشناخت توسل جست؛ «هريريت ويور» نيکوکار اين وظيفه را بر عهده گرفت و در اين راه، چه شبها که بيخوابيها کشيده و چه پولها که خرج کرد؛ سرانجام، جويس «لوسيا» را به بيمارستان رواني سپرد. از سر گرفتن ميخوارگي جويس، چنان شديد بود که همسرش دوبار او را ترک کرد؛ اما او اين مردک ديوانة بيپناه را دوست ميداشت و هر بار خود به سويش باز ميگشت. انديشة آفرينش شاهکار تازهاي ذهنش را به خود مشغول داشته بود. «اوليس» در فورية 1922، به شکل کتاب چاپ شده بود. جويس سيزده ماه بعد، نوشتن «بيدار نشيني فينهگانها» را آغاز کرد. نوشتن «اوليس» -که بسيار طولانيتر از اين رمان بود- هفت سال وقت برده بود؛ «بيدار نشيني فينهگانها» -که کوتاهتر بود- شانزده سال وقت گرفت. بيماري چشم، کارش را دچار تأخير ميکرد؛ شش عمل جراحي روي چشمانش انجام شد؛ ماهها تقريباً نابينا بود. سرانجام بينايياش را باز يافت، اما نه بهطور کامل. کتاب جديد در سال 1938، به پايان رسيد و در سال 1939 در لندن و نيويورک چاپ شد. شکل کتاب و نيز شرايط جنگ جهاني دوم، موجب شد که استقبال چندان زيادي از «بيدار نشيني فينه گانها» به عمل نيايد. در اين رمان، زبان تازهاي به کار گرفته شده بود که از ذهن بذله گو و واژگان چند زباني جويس مايه ميگرفت. هيچ واژهنامهاي نميتواند اين زبان را توضيح دهد؛ ساخت جملات بر هيچ دستور زباني متکي نيست؛ توالي رويدادها بر هيچ طرح داستاني قرار ندارد؛ هيچگونه فلسفة مشخصي به انديشههاي آشفته و افسار گسيختة آن معني و مفهومي نميبخشد. همسرش «نورا» باز هم به او اعتراض ميکند: «چرا کتابهاي معنيداري نمينويسي که مردم بتوانند آنها را بفهمند؟» برادرش استانيسلاس بخش نخست اين رمان را همچون «جفنگيات بي سروته... و به قدري خسته کننده که به وصف در نميآيد» رد ميکند. «ازرا پاوند»- که خود «سرودهها» را چنان مبهم و پيچيده ميسرود- (در پانزدهم نوامبر 1926) نوشت: «شايد به کمک هيچچيز -مگر امدادي غيبي يا دارويي جديد و معجزهگر- نتوان از اين حرفهاي سرگيجهآور سر درآورد.» اچ. جي. ولز که جويس را به هنگام نوشتن و انتشار «اوليس» ياري کرده بود، ميپرسيد: «اين جويس چگونه جانوري است که انتظار دارد آدم هزاران ساعت جان بکند تا اوهام و تخيلات و مهملاتش را درست بفهمد؟» به نظر جويس، همة اين اعتراضها نابهجا بود؛ زيرا آنها هدف ضمنياو -که عبارت بود از ثبت توالي گسيختة انديشهها، احساسات، اعمال، واژهها و هجاهاي کلمات در خواب- را ناديده ميگرفتند. او ميگفت: «بخش بزرگي از هستي انسان در حالتي ميگذرد که ممکن نيست به کمک زبان بيداري، دستور زبان قاطع و خشک و زمينه و طرح پيش رونده، معني و مفهوم پيدا کند.» «اوليس» تخيلات ذهن آگاه را به هنگام بيداري توصيف ميکرد، «فينهگان» تلاش داشت آشفتگيهاي ذهني ناآگاه را در هنگام خواب فاقد کنترل شبانه، باز سازي کند. در خواب، ذهن آدمي نه فقط حد و مرز امکانات و محدوديتهاي اخلاقي را ناديده ميگيرد، بلکه از روابط بين گذشته، حال و آينده، حد و مرز زمان و مکان، و موانع پديدههاي فراتر ميرود و قواعد منطق، دستور زبان و نقطهگذاري را يکسره زير پا ميگذارد؛ واژهها را به هجاهايش تقسيم ميکند، خاطرات و اشخاص را از هم مجزا ميکند، سپس اين هجاها و خاطرات و اشخاص را به گونهاي بيربط و تصادفي کنار هم ميچيند و با يکديگر ترکيب ميکند. يافتن معني و مفهوم درچشم اندازها و صحنههاي متغير خواب، فرويد را به تلاش و جست و جو واداشته بود و اکنون جويس را وسوسه ميکرد؛ درگيري و اشتغال ذهن هر دو آنان اشتباه بود، زيرا ذهن آگاه -که خواب بيشکلي را به ياد ميآورد- ميخواهد آنرا به گونهاي نامشخص بر پاية احکام منطق، توالي و اهميت رخدادها بازسازي کند. (اين موضوع را با «تأثير هايزنبرگ» در فيزيک اتمي مقايسه کنيد.) خود عنوان کتاب بازي با کلمات است: با يک اپوستروف [‘] به معني سوگواري و بيدارانديشي خوشاوندان خوشگذران فينهگان بر بالين جسد اوست) Finnegan’s Wake)؛ اما عنوان کتاب اپوستروف ندارد و ميتواند چنين معني دهد: «فينهگانها بيدار شويد!» ( Finnegans Wake) گذشته از اينها، ميتواند به معني پايان و همچنين سرآغاز باشد؛ بدينگونه، نويسنده -که اشتهاي سيري ناپذيري براي دستانداختن دارد- نه فقط نسلهاي فناناپذير فينهگانها، بلکه تکرار منظم زندگي، مرگ، زندگي، مرگ، زندگي... را در نظر دارد و القا ميکند. اسطورة کتاب از «تيم فينهگان» -که کارگر ساختماني است- مايه ميگيرد؛ او -که با بطري مشروب انس و الفتي دارد- در حال مستي از نردبان پايين ميافتد و ميميرد؛ اما در مراسم سوگواري بر جسدش، ترشح يا عطر ويسکي با شور و شوق فراوان به زندگي بازش ميگرداند. به او ميگويند که مثل يک جسد خوب و سربهراه دراز بکشد و منتظر باشد تا در وقت مناسبي که خدا بخواهد، به زندگي باز گردد. او اطاعت ميکند و خواب قطع شدهاش را دنبال ميکند. اين کار او را به فين مک کول -رهبر عظيمالجثه ايرلنديها در افسانة اوسيانيک- تبديل ميکند؛ سپس، با جهش از فراز چندين قرن، فين به هيأت ه. چ. اِ -يعني «همفري چيمپدن ارا وايکر»، ميهمانخانهداري در چاپليزود (واقعدر حومة دوبلين)- تغيير شکل مييابد. جويس ميگفت: «من همواره دربارة ايرلند مينويسم، زيرا اگر بتوانم به قلب دوبلين راه بيابم، به قلب تمام شهرهاي جهان راه يافتهام.» جويس به پيروي از جامباتيستا ويکو -که آثارش را مطالعه کرده بود- تاريخ را دوري چهار مرحلهاي ميانگاشت: (1) «دين سالاري»، که در آن حکومت در دست کشيشان است؛ (2) «اشرافيت»، که در آن حکومت در دست کسانياست که در طبقة ممتاز به دنيا آمدهاند؛ (3) «دمکراتيک»؛ و (4) «هرج و مرج گرايي»، که در آن دمکراسي در هرج و مرج تحليل ميرود. بدين سان، در يک دوره ricorso [تسلسل]، جامعه نظم جديد را در طريق مذهب ميجويد، دين سالاري بر قرار ميشود و دور -ديگر بار- آغاز ميشود. جويس «بيدارنشيني فينهگانها» را به چهار بخش -که معادل چهار مرحلة تاريخي «ويکو» است- تقسيم کرد؛ بدينگونه، در بخش آخر پاتريک مقدس به ايرلند ميآيد (سال 432 ميلادي)، مسيحيت را مستقر ميکند، به بينظمي پايان ميدهد و ايرلند را در آغاز دور ديگري از چرخ گردندة «ويکو» قرار ميدهد. در اين چرخ، «اروايکر» به جاي همة انسانها نشسته است و نمايندگي تمامي آنها را عهدهدار است. پسران او، «شم» و «پنمن»، (=جيمز جويس) و «شاون» و «پست» (=استانيسلاوس جويس) در برابر يکديگر قرار گرفتهاند و بيانگر اصول متضاد انديشه و عملاند؛ همة اينها در آخر، با يکديگر کنار ميآيند و متحد ميشوند. (جويس آثار «جور دانو برونو» و شايد اندکي آثار هگل را نيز خوانده بود). مادر اين جوانان، «آنا ليويا پلورابله»، نقش همة زنان -دختر، همسر، مادر و بيوه زن- را يکجا بر عهده دارد؛ او در جريان زندگي نيز هست؛ زندگياي که تمامي انسانيت و آلام او را ميزدايد. او کسي است که با رودخانة «ليفي» راه ميسپرد؛ رودخانهاي که همة آبهاي گل آلود و پر از کثافت را به دريا ميريزد؛ اين آبها در آنجا، به شکل بخار متصاعد ميشوند تا دوباره فرو ببارند و در دوري تازه -که بيانگر بازگشت زندگي و تکرار ابدي تاريخ است- در رودخانه جاري شوند. در اينجا نيز –همچنان که در «اوليس»- اين زن است که حرف آخر را ميزند. در فصلي بزمي از کتاب -که جويس در آن تقريباً همة چيستانها و جناس سازيها را فراموشميکند- «آناليويا» را در حالتي تصوير ميکند که با نگاهي اغماضگر به زندگي گذشته مينگرد، مرگ را بدون مقاومت پذيرا ميشود، اميدوار است گناهانش -همچنان که اقيانوسها آب رودخانهها را پاک ميکنند- بخشوده شود و در اين رويا فرو ميرود که همچون آبهاي تازهاي که از آسمان فرو ميبارد، ديگر بار متولد شود. داستان ناگهان قطع ميشود، که هم بر مرگ و هم بر ادامهداشتن دلالت دارد؛ براي تکميل آن بايد -همچون زندگي موجودي تازه متولد شده- به آغاز باز گرديم؛ آخرين جملة کتاب همان نخستين جملة آن است؛ دور از نو آغاز ميشود. گاهي، هنگامي که در اين پيچ و خمهاي فلسفي، ريشة لغت شناسي و تاريخ سر در گم پيش ميرفتم، از خود ميپرسيدم، چرا جويس به جاي آنکه اين حرفها را در خروارها خواب، واژههاي پس و پيش شده و جناس سازي بپيچاند، نميتواند آنها را به گونهاي معقولانه بيان کند؟ پاسخ او ممکن بود اين باشد که با اراية انديشهها از طريق اشخاص و حوادث نمادين، شايد بتوان بهآنها براي نفوذ و موثر شدن و باقي ماندن قدرت دراماتيک داد. در واقع، او پاسخ اين پرسش را داده است: من خواب را گزارش ميکردم، رسالة دکترا نمينوشتم، و ميبايست که يادبودهاي مغشوش، ترکيبات نامعقول و سخنان درهم و بر هم خواب را به کار گيرم. اما آيا ما در خوابهامان به گونهاي در هم و بر هم سخن ميگوييم، و آيا بدينگونه لب مطلب تاريخ و هستي را بازگو ميکنيم؟ در حقيقت، جويس سرمست از واژهنامهها بود و به سوي آنها يورش ميبرد تا از آنها کش برود؛ او شيفتة لغات و واژهشناسي بود و آرزوي فلسفه در سر داشت. او از جفتگيري لغات با همديگر، رنج و لذت ميبرد، در خلسة تخيلات و در خلوت خود، با آنها ور ميرفت، نوازششان ميکرد و ميچلاند و تمام عصارة آنها را قطره قطره در ميآورد. خيلي خوشحال ميشد کلمهاي را به اجزاة تشکيل دهندهاش تقسيم کند و معاني گوناگوني از آن بگيرد، اين اجزاة را به هوا پرت کند و افتادنشان را روي هم و ساخته شدن ترکيبات تازه و نشاط انگيز را تماشا کند. او مردي بود با طبعي تند و تيز؛ رنج و خشم را با ناشکيبايي تاب ميآورد و با زخم زدن به بازيگران مغرور و پر نخوت آن -از فاحشهها گرفته تا پاپ- با نيش قلم شيطاني خود، انتقامش را از زندگي ميگرفت. «اليور سنت جان گوگارتي» «بيدارنشيني فينهگانها» را «بزرگترين مسخره بازي و دست انداختن، پس از «اوسيان» اثر مک فرسون، ناميد.» جويس اين نظر را قبول نداشت. او ميگفت: اين کتاب «لطيفة بزرگي است و هدفش خنداندن شما» در هر صورت، او آن را دلپذير ميدانست: آن را با صداي بلند بخوانيد تا در آن آهنگ موسيقي بيابيد؛ «خدا ميداند که نثر من چه معني ميدهد، اما به گوش خوش ميآيد.» نثر کتاب -از جهات گوناگون- به نقاشيهاي آبستره ميمانست که سرو کلهشان تازه داشت پيدا ميشد. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۲ 4- سوگنامه همسرش ميگفت: «من نميدانم شوهرم نابغه است يا نه، اما از يک چيز مطمئنم و آن اينکه هيچکس مثل او پيدا نميشود.» مردي نحيف، مبتلا به رماتيسم، نيمه کور، عاجز از درد سياتيک، در جدال با کليسا و دولت، و در حال سرو کله زدن دائم با واژهنامهها؛ نظاره کردن فرزندي که درحال ديوانه شدن است. با چنين احوالي، عجيب نبود که جويس -پس از کار شديد هر روزهاش- تقريباً هيچ شبي بدون نوشيدن مشروب نميتوانست بخوابد. عجيب نبود که در نوشتههاي خويش -به مثابة تنها تسلاي خاطري که از زندگي داشت- غرق شده بود، که خودبين و خودمحور بين شده بود و بي هيچ شرمي با اعانههايي که از اين و آن ميگرفت، زندگي ميکرد. او اطمينان داشت که هدايايش بر نسلهاي آينده، بسيار بيش از حوالههاي بانکياي که از معاصران دريافت ميکرد، اثر ميگذارد. او در جهان چهرة سرافرازي يافت. معمولاً افسرده و خاموش بود، با کمترين چيزي خشمگين ميشد و آماده بود که ناگهان با شعري هجو آميز يا جناسي غير مسئولانه در افتد. او هنر ادبي نسبتاً نويني ارايه داد، اما نه فلسفة جديدي داشت و نه اعتقاد سياسي روشني. مفهوم «دور» ويکو از تاريخ را گرفته بود و سرسختانه نتيجه ميگرفت که آينده -به گونهاي بيانتها- گذشته را تکرار ميکند. او خود را از مبارزة ايرلند براي کسب آزادي، کنار نگهداشته؛ ميترسيد که دوبلينيها از آزادي سوة استفاده کنند. فرانسويها، «پروشيها» و بريتانياييها را با تمام وجود محکوم ميکرد. بريتانياييها ميتوانستند آن کلمة رکيک چهار حرفي را که در مورد پاپ به کار برده بود، بر او ببخشايند، اما هرگز نميتوانستند او را به دليل کار برد همان واژه در مورد پادشاه خودشان عفو کنند. يک چيز براي او روشن بود: اينکه کليساي کاتوليک دشمن بشريت است. در «اوليس» فرياد بر ميآورد: «پاپ به جهنم!» بخش «سرسه» در تصوير رقص و پايکوبي فاحشهها، مراسم کاتوليکي را به گونهاي هجوآميز تقليد ميکند و به مسخره ميگيرد. «دختران اروس» دعا خواني گروهي کشيش و مستمعان را در بخش «باکره» به مسخره و هجو ميکشند و فرستادة پاپ نياکان بلوم را به صورت شجرهنامة مسيح در کتاب انجيل بر ميشمارد. با اين تعبيرات هجوآميز و استهزاها، نمادها و عبارات کاتوليکي، تکههايي از فلسفة اسکولاستيک و يادبودهاي محبتآميزي از يسوعيها - که جوانياش را تحت تاثير قرار داده بودند- درهم آميخته است. ستايش گستاخانهاي از دين و مذهب و توصيفي بيپروا و دقيق از اروپاي قرن بيستم چونان «عصر فحشاة از پا درآمدهاي که کورمال کورمال درپي خداي خود ميگردد»، به دست ميدهد. جنگ جهاني دوم -که همچون جنگ اول- جويس را به تبعيد کشاند، تلاش نوميدانة او را براي يافتن معني، بيش از پيش ناکام گذاشت. هنگامي که ارتش هيتلر به سوي پاريس پيش ميرفت (دسامبر1939) خانوادة وحشت زدة جويس به سن- ژران- لو- پوي گريختند؛ و وقتي فرانسه تسليم شد، به زوريخ پناهنده شدند. جويس که از اين تکرار تاريخ خسته و سرگردان شده بود، همة علاقهاش را به زندگي از دست داد و در برابر مرگ، چندان ايستادگي نکرد. در دهم ژانوية 1941، در حالي که از دردي توانفرسا رنج ميبرد، به بيمارستاني منتقل شد. پرتو نگاري از شکم او، زخم اثني عشر عميقي را نشان داد؛ عمل جراحي روي اين زخم زندگياش را نتوانست نجات دهد، و در سيزدهم ژانويه زندگي را بدرود گفت. نوراي وفادار ده سال پس از مرگ او زنده ماند، به «جيم بينوا»يش فکر کرد و با اين اطمينان مغرورانه که «همسر بزرگترين نويسندة جهان بوده»، خود را تسلي داد. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده