moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ احمد محمود (اعطا)، چهارم دیماه سال 1310 از پدر و مادری دزفولی در اهواز متولد شد. او در آغاز کار خود نیز به مطالعه در زندگى مردمان کارگر و روستایى جنوب پرداخت و بارها مشاغل مختلفى را در میان این مردم تجربه کرد. احمد محمود آثار مهم خود را با استعانت و توجه به روزگار همین مردم نوشت و نخستین داستان هاى کوتاه خود را بین سال هاى ۳۳ تا ۳۶ در مجلاتى مانند امید ایران منتشر کرد. وی پس از سپری کردن دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، به دانشکدهی افسری ارتش راه یافت؛ اما ازجمله تعداد زیاد دانشجویان دانشکدهی افسری بود که پس از کودتای ننگین 18 مردادماه سال 1332 بازداشت و سپس، بخشبخش آزاد شدند؛ درحالیکه تنها 13 نفر از آنان در زندان باقی ماندند. احمد اعطا، یکی از این دانشجویان بود که نه توبهنامهای امضا کرد و نه به هیچگونه همکاری با رژیم کودتا تن داد. به همین دلیل، مدت زیادی را در سیاهچاله های رژیم پهلوی بهسر برد که گویا مشکل ریوی او که درنهایت به مرگش منجر شد، یادگار همان دوران بوده است. وی سپس مدتی را هم در جزیرههای و بنادر خلیج فارس (ازجمله بندر لنگه)، در تبعید بهسر برد. تا آنکه پس از مدتی مشغول بهکار بودن در واحدهای صنعتی تولیدی، نخستین اثرش را در سال 1336 (مجموعه داستان ”مول”) منتشر کرد و تا پایان زندگی خود به داستاننویسی پرداخت. البته او پیش از مول، انتشار آثارش را در مطبوعات آن دوره، با چاپ داستان کوتاه ”صب میشه” در سال 1333 آغاز کرده بود. به قول خودش در جوانی گرفتار امر سیاسیت شد و بعد زندان و زندان و تبعید تا سال ۱۳۳۶ که دوران زندان و تبعید او تمام شد. او با همهٔ اشتیاقی که داشت نشد و نتوانست که به تحصیل ادامه دهد پس به ناچار در مشاغلی مختلف به تلاش معاش پرداخت که همین فرصتی برای آشنائی نزدیک و رو در روی او با جامعه و مردم عادی کوچه و خیابان شد. آنچه که بعدها در زمان خلق رمان ”همسایه ها“ رمانی که افراد مختلفی از قشرهای مختلف در آن نقش دارند اثر خود را گذاشت و از آن اثری مردمی و ارزنده ساخت... این داستاننویس، پس از گذراندن مدت طولانی ابتلا به مشکلات تنفسی و ریوی، آخر بار، از اول دیماه جاری در یکی از بیمارستانها تهران بستری شد و پس از هشت روز زندگی کردن در حالت اغما (از بامدادان روز پنجم)، زندگی ابدی خود را از صبح روز دوازدهم مهرماه سال 1381 آغاز کرد.محمود در اواخر عمر به دلیل بیمارى تنفسى با مشکلاتى روبه رو بود و همین بیمارى قلب وى را از کار انداخت. احمد محمود نماینده نسل آرمان خواهى بود که شور و اشتیاق خود براى زندگى بهتر را فریاد زدند. او نویسنده مهم روزهاى بعد از کودتاى ۳۲ است و همین ویژگى رمان هاى وى را از نظر اجتماعى پراهمیت مى کند. احمد محمود در پاییز سال ۸۱ از میان ما رفت و پیکرش در گورستان امامزاده طاهر کرج و در کنار بزرگانى چون گلشیرى و شاملو به خاک سپرده شد.آثــــــار احمد محمود به دو دسته تقسیم میشوند : رمان ها ------------- همسایه ها (1353) داستان یک شهر (1358) زمین سوخته (1361) دیدار (1369) مدار صفردرجه (1372) درخت انجیر معابد (1379) آدم زنده مجموعه داستانها: --------------------- مول (1336) دریا هنوز آرام است (1339) بیهودگی (1341) زائری زیر باران (1346) غریبه ها (غربتیها) و پسرک بومی (1350) قصه ی آشنا (1370) از مسافر تا تب خیال (1371) برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ «احمد محمود از جمله آن دسته از آدمهای کمیابی بود که نویسندگی را با معیار تمایلات اخلاقی و اجتماعی میسنجید و از این جهت نوشتن را هدف و رسالت خود میدانست و حاضر بود در این راه حتی زندگی خود را فدا کند، بی آنکه بهرهای از این فداکاری ببرد. او حقیقتاً زندگی انسان را یک وظیفه بزرگ اجتماعی میدانست که آرمان آزادی افراد انسانی در مرکز آن قرار داشت. احمد محمود، چه در مقام انسان و چه در مقام نویسنده، که از لحاظ خودش به هیچ وجه از یکدیگر جدا نبودند، بیطرفی و تذبذب و بیتعهدماندن را نمیپسندید و زندگی را به صورت نبردگاهی میدید که در آن دعواهای اجتماعی و سیاسی مهم مطرح میشود و در نتیجه بر این عقیده بود که نویسنده در میدان نبرد باید بسیار هوشیار و باریکبین باشد. در حقیقت او مدافع وحدت نظریه و عمل و ادبیات و زندگی بود و مسؤولیت اجتماعی و احساس زندگی را جزو ذات ادبیات میدانست. محمود جانب ادبیات معترض را میگرفت و به نوعی ادبیات «مفید» اعتقاد داشت؛ ادبیاتی که در مدار ارتباط با وسیعترین توده مخاطبان قرار بگیرد؛ زیرا به زعم او در سرزمین پهناور و واپسماندهای که شمار مردمان درسخوانده، بهویژه اهل کتاب، بسیار اندک است و آن شمار اندک را هم شکاف عمیق و هولآوری از توده مردم بیتمیز جدا میکند، ادبیات باید در مخاطبان خود تأثیر کند و آنها را برانگیزد. از اینرو آثار او، چه داستانهای کوتاه و چه رمانهایش، عموماً به زبانی ساده و روشن نوشته شدهاند و هم در لحن و هم در مضمون با بیشترین توده خوانندگان تماس برقرار میکنند. تقریباً از اواسط دهه پنجاه شمسی، یعنی با انتشار رمان «همسایهها» تا به امروز، محمود یکی از فعالترین و معروفترین و پرخوانندهترین نویسندگان ما بوده است. شاید هیچ رماننویسی در ایران به اندازه او – احتمالاً بعد از مرگ بزرگ علوی ـ اینهمه درباره شکاف میان رفاه طبقات و گروههای متمکن جامعه و توده فقیر مردم، رنج و تفتیش عقاید و شکنجه، مبارزه و تبعید و آزادی ننوشته باشد و از همینروست که از لابهلای پارهای از نوشتههای او بیش از هر چیز بوی داغ تازیانه و خون و باروت به مشام میرسد. درعین حال در آثار او انتزاعاتی مانند برابری و عدالت اجتماعی و امنیت و میهن و اموری نظیر اینها همه کمابیش قربانگاهی شگفت و دردناک بودهاند که مردمان شورنده و پاکباخته در پیشگاه آنها ذبح شدهاند. بهرغم آنچه اغلب گفته میشد، محمود، چه در مزاج و چه در مشرب، از جنس و جنم یاران ایام دوره جوانی خود، که همه مسائل و امور اجتماعی را در پرتو یک هدف واحد داوری میکردند، نبود. او به حکم حرفه نویسندگیاش، جانب آزادی و استقلال و آفرینش را میگرفت و میکوشید تا این تعارض را به نفع ساختار آثار خود حفظ یا حل کند؛ اما این کوشش همواره نتیجه نمیداد؛ زیرا آن لحظات یا قطعاتی که مطالب انتزاعی جانشین واقعیت داستانی میشوند، در آثار او کم نیستند. اشکال معمولاً از آنجا پیدا میشود که نویسنده انتزاعات را که او یا پارهای از مردم به آن اعتقاد دارند، سرمشق کار خود قرار میدهد؛ ولی انتزاعات اغلب با سطح سیال و گریزنده ساختار ادبی راست درنمیآیند و در برابر مقتضیات متن ایستادگی میکنند، به ویژه آنجا که ما شیفته و شیدای نظریات خود هم باشیم و بخواهیم آنها را آشکارا تبلیغ کنیم. درحقیقت واقعبینی محمود، که به صورت نوعی رئالیسم اجتماعی جزءپرداز در آثارش جلوه میکرد، هرگز از او دور نشد. او بیش از هر چیز به ارتعاشات تند زندگی، یا در واقع تجربههای بزرگ که گاه از آنها به «بلایای نفرینشده» تعبیر میکنند، حساسیت نشان میداد. به عبارت دیگر محمود بههیچ وجه خود را از گردش زمانه و حوادث معروض آن برکنار نگه نمیداشت؛ زیرا بر آن بود که جامعه از نویسنده توقع دارد، و او با نگارش هر اثری میکوشید به نوبت خود این توقع را برآورد. «زمین سوخته»، سومین رمان بلند محمود، کاملاً محصول چنین نگرشی بود. این رمان که دست کم از حیث ساختار روایی و کیفیت آدمپردازی کمابیش در دنباله دو رمان نخست او، «همسایهها» و «داستان یک شهر»، قرار دارد، اثری است درباره جنگ، و اینطور به نظر میرسد که نویسنده خواسته است واقعیت هولآوری را که در زادگاهش میگذرد، توصیف کند، بیآنکه قادر باشد خود را از داوری درباره آن برکنار نگه دارد. اما این ارزیابی ممکن است همه حقیقت را بیان نکند. راوی «زمین سوخته»، که نسبت به دو راوی رمانهای پیشین نویسنده یک فاصله زمانی سیساله را پشت سر گذاشته است، آدمی است در مرز میانسالی و پیرانهسر که ظاهرا فقط نظارهگر است و در بازی مرگ و زندگی، نبردی که در اطراف شهر جریان دارد، شرکت ندارد. طبعاً آن شور و شوق جوان «همسایهها» به هیچ وجه در این راوی نیست. پرسش این است که آیا کنارهجویی راوی و توصیفی که بهطور عینی از آدمها به دست میدهد، به این معنی است که نویسنده از منظر راوی بیطرف رمان را روایت میکند؟ پاسخ به این پرسش درنگی را لازم میآورد. چنانکه اشاره کردیم، بیطرفی در ذات نویسندگی محمود نیست، و از همینرو در توصیف نبردی که در سراسر رمان در جریان است، احتمالاً بهجهت زورآوربودن واقعیت دردناک نبرد، این بیطرفی کاملاً رعایت نمیشود و نویسنده در ترسیم چهره آدمها نوعی همدلی و تأیید ضمنی از خود نشان میدهد، بهویژه نسبت به آدمهایی که در معرض ویرانیها و آسیبهای جنگ قرار دارند. از طرف دیگر شاید آنهمه سرعت برای نوشتن رمانی درباره جنگی طولانی و پرتلاطم که نویسنده فقط سال اول آن را توصیف میکند، قدری شتابزده بنماید، حتی اگر رمان را نوعی ادای دین به سرزمینی بدانیم که نویسنده در آن زاده شده و بالیده است. «زمین سوخته» در حقیقت کوششی بود برای گوشت و استخوان بخشیدن به تصویری که نویسنده از آدمهای فرسوده و درهمشکسته و بلادیده سرزمین خود در نظر داشت. واقعیت این است که محمود شهامت نوشتن، و شهادتدادن، داشت و کنجکاویاش بر ملاحظه و مصلحتاندیشیاش میچربید. فوراً واکنش نشان میداد و نمیخواست، در حقیقت نمیتوانست، چشمانش را نسبت به آنچه به نظرش زنده و پرشور و نگرانکننده بود، ببندد. او روحیهای نیرومند و اعتماد به نفس ممتازی در نوشتن داشت، و حجم هنگفت آثارش این امتیاز او را در مقام نویسندهای حرفهیی به روشنی نشان میدهد. من خیال میکنم درست این باشد که بگوییم نوشتن بر محمود مسلط بود، همچون روحی بر یک جسم. گاهی اینطور به نظر میرسید که نویسندگی – امر نوشتن که دستکم در دو دهه اخیر حرفه اصلیاش بود – کاملاً مستقل از او بود. در پنج رمانی که تا کنون از محمود منتشر شده است و حجم آنها تقریباً به پنجهزار صفحه میرسد، او با چندین صدا سخن گفته است. احتمالاً در رمانهای هیچ یک از نویسندگان معاصر ما به اندازه او این همه آدم و سنخ از گروهها و طبقات و آحاد مختلف جامعه دیده نشده است: کارگران، صاحبکاران، ملاحان، مبارزان، بازجوها، شکنجهگران، قاچاقچیان، روسپیان، پااندازان، ولگردان آس و پاس و مانند اینها. در همه این آثار آنچه نظرگیر است، ستم و زوری است که بر ضد توده فقیر و بیتمیز مردم روا داشته میشود. برای محمود بسیار دشوار و آزاردهنده بود که ارزشهای کاملاً متمایز را که از لحاظ او مطلقاً ناسازگار و نامربوط بودند، به هم بیامیزد یا به هر رو خواننده را معلق و مردد نگه دارد. از نظر او، بازیهای روشنفکرانه و اشتغال خاطر نویسنده به مطلق ترفندهای صناعتی، چیزی جز خودبینی و خوشخیالی و وسواس مشتی اندکشمار «متخصص» ادبی نبود. در سالهای اخیر، چنان که در دو رمان «مدار صفر درجه» و «درخت انجیر معابد» میتوان دید، او میکوشید تا خصایل شخصی آدمها و فردیت ممتاز آنها را تا سر حد امکان پرورش دهد. در رمانهای پیشین او طبعاً وصفهایی از خصایل شخصی آدمها وجود دارد؛ اما این خصایل که معمولاً به صورت تشویش و اضطراب و بیگانگی و مانند اینها بروز میکنند، در حاشیه رمانها – و نه در مرکز و محور آنها – قرار دارند، و اغلب در حوادث بزرگ و آرمانهای والا محو میشوند. در دو رمان اخیر، که در اوج پروردگی و آفرینندگی نویسنده نوشته شدهاند، محمود از تردیدکردن در امور شخصی، بهویژه امور اجتماعی، از خود واهمه نشان نمیدهد؛ زیرا دریافته است که برای هر پرسشی الزاماً پاسخی محکم و قانعکننده وجود ندارد و آدمها با جستوجوی آن پاسخ که چه بسا ممکن است در پیش پایشان هم باشد، معمولاً قادر نیستند مشکلات خود را حل کنند. حتی آدمهای اصلی رمانهای او دیگر از آن مقام و موقعیت آشنا – مبارزه بر ضد ستم و در راه آزادی – برخوردار نیستند و جایشان را آدمهایی گرفته است که ضروتاً شجاعت و آگاهی اجتماعی در شمار سجایای اخلاقی آنها نیست. در واقع گرایش محمود به انعکاس صداهای متفاوت، به مقدار فراوان، حاکی از آن بود که نویسنده حرف دیگران را هم حتی اگر با او موافق نباشند، میفهمد و میخواهد درباره جنبههای کمابیش متناقض و فراموششده آدمهای زمانه خود با ما سخن بگوید. به عبارت سادهتر محمود دیگر به هیچ وجه اصراری نداشت که بینش خاص را برای خوانندگانش الزامآور کند، اگرچه کماکان ترجیح میداد روی حساسترین رشتههای عصبی مسائل زنده روز انگشت بگذارد. محمود به زبان فارسی گفتاری و به لحن عامیانه خاص و تعدیلشدهای از لهجه جنوبی (خوزستانی) مینوشت و این زبان را سخت دوست میداشت. مفردات، ترکیبات، اصطلاحات، مثلها و مقدورات بیانی این زبان را به خوبی میشناخت و کمتر نشانی از ضعف تألیف در آثار او بهویژه رمانهایش دیده نمیشود. محمود به معنای رایج کلمه صاحب سبک بود و در اغلب آثارش از یک شیوه روایی واحد و کمابیش یکدست استفاده میکرد. نثر داستانی یا شیوه نگارش او از «همسایهها» تا «درخت انجیر معابد» حتی در دو مجموعه داستان «دیدار» و «قصه آشنا» از حیث کاربرد ساختمان جمله و زمان رایج افعال، قطع نظر از زبان گفتار آدمها، کمابیش در امتداد هم قرار دارند. نثر نوشتاری محمود در ادبیات معاصر کاملاً از نثر نویسندگان دیگر متمایز است و هر قطعه و بند از آثار داستانی او کاملاً عطر و طعم کلام خاص نویسنده را دارد.» منبع: ایسنا تن یادداشت بهارلو که به مناسبت نهمین سال درگذشت احمد محمود در اختیار بخش ادب خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، قرار گرفته است برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ دستم به نوشتن نمیرود / احمد محموددستم به نوشتن نمیرود. بدجوری کسل و دلزده شدهام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که مینویسم با کمال دلزدگی است. گاهی فکر میکنم که اصلاً چرا باید بنویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همینطور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف کنم آنچه که تا امروز نوشتهام با اشتیاق کامل نبوده است. گاهی شور نوشتن دست میداد، کاری را آغاز میکردم، دلمردگی میآمد، طوری که شاید باید در نیمهی راه میماندم؛ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق میکردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان بالیدن بود، وضع طور دیگری بود. مثلاً تا آنجا که یادم هست نسخهی اول رمان "همسایهها"، سال 1345 به پایان رسید. نسخهی خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخهی اول "همسایهها" تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال 45 آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از اینکه اهواز را ترک کنم، چند صفحه از رمان "همسایهها" به عنوان یک قصه کوتاه و به نام "دو سر پنج" در "جُنگ جنوب" چاپ شد. "جُنگ جنوب" نشریهی محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعهاش بدهیم. اما با آمدن به تهران در همان شمارهی اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحهی دیگر "همسایهها" را در زمستان 1345 دادم مجله "پیام نوین" چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان "همسایهها". بعد سال 1346 یکی – دو تکهاش را دادم مجلهی فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکهاش یادم است، "راز کوچک جمیله". به هر جهت همسایهها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود. اما چشمم آب نمیخورد کسی چاپش کند. یکی دو مجموعه داستان دادم انتشارات "بابک" چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشر هم راضی. همسایهها را پیشنهاد کردم و حتی نسخهی خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارت بابک با این شرط که چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید به هنگام امضای قرارداد بپردازد.بابک سرسنگین بود؛ نسخهی خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی "ابراهیم یونسی" سرافرازم کردم و آمد خانهام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشگر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آنها اعدام میشد، از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همهی جهان بیخبر بودم. بندر لنگه هم در سال 1333 جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب به 17 – 18 سال بعد بود که دیدم و از گذشتهها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. "عبدالعلی دستغیب"، یونسی و "اسماعیل شاهرودی" را برداشته بود و آمده بود خانهام. من و یونسی نشستیم به گپ زدن. تصادفاً مجموعهی "پسرک بومی" داشت تجدید چاپ میشد. نمونههای چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونههای چی هست؟... گفتم که چه هست... نمونهها را نگاه کرد. قصه "شهر کوچک ما" را خواند، بعد دیدم که در تجدید چاپ "هنر داستاننویسی" آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان همسایهها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخهی خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم؛ زد زیر بغلش و برد خانه. یکی دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایهها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف میزند. گفت که نظریاتی هم دربارهی همسایهها دارد. گفتم چی هست؟... شرح داد. پارهای را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و بنا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با همهمسایهها را بردیم و دادیم به رضا جعفری. خواند و پسندید، اما جرئت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد. تیراژ کتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود؛ آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید میبود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایهها چاپ شد (سال 1353) اما در ادارهی سانسور شاهنشاهی خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد، اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رئیس ادارهی نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور در آمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مامورین امنیت توی کتابفروشیها به دنبال نسخههای او گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال 1357 که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلاب میرفت و دستگاه دستپاچه شده بود. کتاب همسایهها در 11 هزار نسخه چاپ و توزیع گردید. در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهای، همسایهها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. 11 هزار نسخهی امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فروش پیدا کرد. امیرکبیر 22 هزار نسخه دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند، اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (22 هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بی انصافها مهلت نفس کشیدن نمیدادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از 40 هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت میخواهد 23 هزار جلد "جیب پالتویی" چاپ کند با قیمتی ارزانتر از چاپ قبلی تا شاید با نسخهی افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من من کرد و گفت اما حقالتألیف را باید نصف کنی، گفتم چرا؟ گفت برای اینکه زیاد چاپ میکنم. گفتم آخر زیاد که چاپ میکنی زیاد هم میفروشی. استدلال کرد؛ گفتم اصلاً 5 هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حقالتألیفم برای ناشر صرفنظر کنم. قبول کرد. با همان 20درصد 33 هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد... "داستان یک شهر" را در سال 1358 تمام کردم و آمادهی چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد، بعد مصادره شد. نسخهی همسایهها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار میکرد. "داستان یک شهر" را چاپ کرد (11هزار نسخه) فروش رفت. اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش با تجدید چاپ کارهایم نشان نمیداد. رضا جعفری نشر نو را تأسیس کرد.همسایهها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتابها را در اختیار ناشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (11هزار نسخه). "زمین سوخته" را آماده کردم، چاپش کرد (11 هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در 22 هزار نسخه چاپ کرد. آمد همسایهها را چاپ کند. که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما همسایهها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتم که بابا، شما میگویید همسایهها نباید چاپ شود. اما بازار پر است از نسخههای تقلبی که به عنوان کمیاب 4 تا 5 برابر قیمت روی جلد میفروشند. گفت جمعش میکنیم اما نکردهاند... خوب، حالا دستی میماند که به نوشتن برود؟... و اما مجموعههای "غریبهها"، "پسرک بومی"، "زائری زیر باران"، از همان اول که همسایهها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال 61) مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعههای مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه اینکه قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!! میدانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصلهی دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمیشوند و نمیگذارند چاپ شوند، فرض میکنم که قرارداد مجموعهها هم با امیرکبیر فسخ شده است و در اختیارم هستند. جز اینکه باید بمانند و خاک بخورند راهی دیگر هست؟! و اما پارسال ساعت 7 بعدازظهر روز 13 مرداد ماه رادیو مسکو گفت که همسایهها در شوروی در 50 هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز 14 مرداد نیز تکرار کرد. میخواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایهها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای بدست آوردن نسخهی کتاب با MEHZHKINGA که گویا نمایندگی کتابهای روسی را در لندن دارد مکاتبه کردم. کتاب را نداشت، با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که out of print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بیکلاه ماند. در مورد داستان غریبهها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجلهی آسیا آفریقا، شمارهی 4 سال 1980 چاپ شد. نسخهی روسی مجله را با هزار تقلا در تهران پیدا کردم. میخواستم نسخهی انگلیسی و یا فرانسهاش را به دست بیاورم که آن هم نشد. باید خیلی پوست کلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخهی روسی همسایهها مثل آب خوردن بود، اما حالا شده است سد سکندر و همیشه همینطور بوده است. واقعا که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفتتر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد. شانزدهم آذر 1364 وقایعنگاری احمد محمود. نشریه رودکی. شماره بیستم 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده