spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ حکایت «حمالان پوچی» فتحالله بینیاز نگاهى به داستان "قطار به موقع رسيد" نوشته هاينريش بُل داستان "قطار به موقع رسيد" روايت غريزه صيانت نفس و ميل انسان به زندگى است؛ حتى هنگامىكه كاملاً خود را براى مرگ آماده كرده باشد. "آندرهآس" سرباز بيست و چهارساله آلمانى براى اعزام اجبارى به جبهه جنگ سوار قطار مىشود. بهمحض آنكه جايى براى نشستن پيدا مىكند، فكر مىكند بهزودى خواهد مرد. سپس به واژه "بهزودى" مىانديشد: "چه كلمه هراسانگيزى است اين بهزودى. بهزودى ممكن است يك ثانيه ديگر باشد. بهزودى مىتواند يك سال طول بكشد. اين بهزودى آينده را در هم مىفشارد، آنرا كوچك مىكند و ديگر هيچچيز مطمئنى در كار نخواهد بود. هيچ چيز مطمئنى؛ هرچه هست دودلى و تزلزل مطلق خواهد بود. بهزودى هيچ نيست و بهزودى چهبسا چيزهايى است. بهزودى همه چيز است. بهزودى مرگ است..." (ص 9 و 10) با توجه به حركت قطار حس مىكند هرچيزى كه قطار در جريان حركت خود پشت سر مىگذارد، او نيز براى هميشه پشت سر گذاشته است. پىمىبرد تفنگش را جا گذاشته است. اما افسردگى و انديشيدن به مرگ، مانع از عكسالعملى مناسب در مقابل فراموش كردن تفنگ است. درواقع بىعلاقگى او به جنگ و جبهه تنها توانسته است بهصورت بىتفنگ بودنش آشكار شود. او نمىتواند آنكس شود كه نمىخواهد باشد. علاقه اصلى او درس، موسيقى، شعر و طبيعت است. موضوعهاى لطيفى كه با جنگ و خونريزى كاملاً در تضاد قرار دارند. بههمين دليل از تمام چيزها و كسانى كه بهنحوى مُهر تأييد به جنگ مىزنند، متنفر است و چون تمام محيط اطرافش در سالهاى اخير در جنگ غوطهور بودهاند، به نفى شادى و خوشحالى بشر مىرسد؛ طورىكه مرخصىهاى سربازان درطول جنگ را نوعى شادى دروغين مىپندارد. پيشنهاد ورقبازى سربازى كه ريشش را نتراشيده است، او را از افكارش دور مىكند. با او و سرباز ديگرى كه موهاى بور دارد، سرگرم ورقبازى مىشود. بازى آنقدر ادامه مىيابد كه سرباز ريشنتراشيده حين بازى خوابش مىبرد. بعد از بيدارى، به آندرهآس مىگويد كه در مرخصى است، اما چون همسرش را با مردى غافلگير كرده است، نخواسته است از مرخصىاش بهطور كامل استفاده كند و بىدرنگ به جبهه برگشته است. مرد در جريان صحبت هقهقكنان گريه مىكند و مىگويد ديگر دوست ندارد زنده بماند و دلش مىخواهد بميرد. او طى زندگى با زنهاى زيادى رابطه داشته است، اما رابطه با همسرش را "نه يك ارتباط جسمانى صرف" بلكه ارتباطى "منبعث از عشق ناب" مىداند. بههمين دليل رابطه همسرش با يك مرد ديگر، او را كه بهخاطر عشق زنده مانده بود، از زندگى بيزار مىكند. حالا فكر مىكند حتماً آن مرد همسرش را ترك كرده است و زن باز هم در انتظار او خواهد ماند. با اين تصور خود را تسلى مىدهد و حس مىكند كه هنوز همسرش را دوست دارد و او را نيز به خود علاقهمند مىپندارد. آندرهآس از مردهايى كه با آنها بازى كرده است، خوشش مىآيد و فكر مىكند تنهايى چيز مطلوبى نيست. درواقع ما(خوانندهها) مىفهميم كه "درد مشترك" باعث پيوند روحى آندرهآس با همنوعانش شده است و او كه پيش از آن خود را تافته جدابافته مىديد، حالا مىفهمد كه همه بهنوعى دارند از اين جنگ لطمه مىبينند. حتى فكر مىكند گه كاش زنى در زندگىاش وجود داشت؛ "زنىكه بعد از مرگ به يادش بيفتد و برايش گريه كند." بهعبارت ديگر خواننده به فقدان عنصر عشق در زندگى آندرهآس، كه تا آن زمان زنى را نبوسيده است، پىمىبرد. آندرهآس مدتها پيش فكر كرده بود كه "ديگر هيچچيز در اين دنيا براى من از اين منفورتر و زنندهتر نبود كه به مرگى قهرمانانه بميرم و ابداً دلم نمىخواست مانند قهرمانان اشعار بميرم. مثل عكسهاى تبليغاتى خود را فداى اين جنگ نكبتبار كنم ..." (ص 42) چون به مرگ فكر مىكند، از احساس گرسنگى و تشنگى خود وحشت مىكند، اما پس از رفع آنها از فرط شادى دچار لرزش مىشود. سر كِيف مىآيد و شروع به خواندن دعا مىكند. مىانديشد: اگر سربازهايى كه در قطار هستند بدانند كه او براى تمام يهودىهاى تحت ستم آلمانىها هم دعا مىكند، از قطار بيرونش خواهند انداخت." هجوم افكار مرگبار او را آنقدر غمگين مىكند كه به عرقخورى پناه مىبرد. چون نوشيدن عرق را بد مىداند، دوباره شروع به دعا مىكند و تصميم مىگيرد شبى را كه تا مرگش فرصت دارد در تنهايى بگذراند: "وقتى آدم تنهاست ديگر بىكس و كار نيست." (ص 59) قطار به "پسهميشل" مىرسد و او همراه دو همقطارش پياده مىشود. فكر مىكند خوب است برگه مرخصى بخرد و با قطار بعدى به آلمان برگردد و دنبال چشمهاى زنى برود كه مدتها پيش ديده بود. در حقيقت در اينجا ما (خوانندهها) مىفهميم كه چشمهاى آن زن و حتى كل وجود او نماد عشق و ميل به زندگى و فرار از جنگ و مرگ است و ادامه حركت، تسليم ناچارانه به سرنوشت است. آندرهآس با مرد موبور تنها مىماند. مرد موبورِ جوان تعريف مىكند كه شش هفته كنار يك رودخانه بود و گروهبان فرمانده، به او و پنج سرباز ديگر تجاوز كرد و پيرمردى را كه به خواسته او تن نداده بود، كشت و بعدها از ديگران از جمله او خواست كه شهادت دهند پيرمرد بهخاطر نافرمانى كشته شده است. مرد موبور حس مىكند سر تا پاى وجودش آلوده و فاسد شده است. او نيز دلش مىخواهد بميرد. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ نويسنده در اينجا اين انديشه را به ما القا مىكند كه بهنظر هر جنگى، بهخصوص اگر سلطهطلبانه باشد، تنها با وجود افرادى حيوانصفت تداوم پيدا مىكند؛ افرادى كه تنها بهدليل درجه و مقامشان فرماندهى عدهاى سرباز بىگناه را عهدهدار مىشوند و نهتنها با جان آنها بلكه با روحشان نيز بازى مىكنند. بيش تر سربازانى كه از اين جنگها جان سالم بهدر مىبرند از لحاظ روحى جزو افراد ناهنجار جامعه مىشوند و تا زنده هستند، هيچگاه نمىتوانند رفتارى معمول در پيش گيرند؛ حتى اگر باطناً انسان نوعدوستى باشند. (بهعنوان جمله متعرضه مىتوان به فيلم راننده تاكسى اشاره كرد.) آندرهآس متوجه مىشود كه او دارد گريه مىكند. حالا كه به رنج عميق همقطارانش پى برده است، بازگشت به آلمان را محال مىداند؛ زيرا فكر مىكند نمىتواند آنها را تنها بگذارد. اينجا نويسنده انساندوست موضوع ديگرى از روانشناسى را براى ما بازنمايى مىكند: درد و رنج، عامل پيوند انسانهاست نه مليت، رنگ پوست، مقام و زبان. آندرهآس از اين بهبعد براى مرد موبور و پيرمرد نيز دعا مىكند. مرد ريشنتراشيده خود را "ويلى" معرفى مىكند و به آندرهآس مىگويد پول قابلملاحظهاى دارد و مىتوانند با استفاده از آن برگ مرخصى بخرند و يكشب را خوش بگذرانند و بعد با قطار پيك بقيه راه را طى كنند. قطار مرخصى سر مىرسد و آنها سوار مىشوند. بين راه قطار بهدليل خطر حمله پارتيزانها چند ساعتى توقف مىكند. آندرهآس با شنيدن سرودهاى ميهنى سربازها، فكر مىكند "اين سرودها ريشه فكر كردن را در انسان مىخشكاند." و به اينترتيب نويسنده بهطور ضمنى به تأثير "تلقين جنگيدن با استفاده از ابزار هنر و ادبيات و تمايلات ملى" اشاره مىكند. آندرهآس طى توقف قطار بهعلت اينكه در مردن خود ترديدى ندارد، و در عين حال مىداند كه "كارهاى لازم قبل از مرگ را انجام نداده است" خودش را سرزنش مىكند. سپس تمام كسانى را كه سبب رنجش آنها شده بود، بهياد مىآورد، توبه مىكند و از خدا مىخواهد كه او را ببخشد. در حال دعا خوابش مىبرد. ويلى به بهانه اينكه بيمار است نمىگذارد براى نگهبانى او را از خواب بيدار كنند. پس از رسيدن به مقصد، او همراه ويلى و مرد موبور به يك رستوران اعيانى مىروند و با پول ويلى؛ كه با دست و دلبازى آن را خرج مىكند؛ غذاى مفصلى مىخورند. آندرهآس شنگول و سرحال مىشود و با خود مىگويد "زندگى شيرين است، بهتر بگويم شيرين بود. دوازده ساعت پيش از مرگم بايد بفهمم كه زندگى شيرين است، اين ديگر خيلى دير است. ناشكرى مىكردم، منكر اين بودم كه براى آدم چيزى بهاسم خوشى و خوشحالى هم هست..." (ص 99) علت اين بدبينى را جنگ مىداند؛ جنگى كه نفس او را بريده، خونش را گرفته و سبب شده است كه زندگىاش به گونهاى باشد كه جز كثافت، خون و بوى گند چيزى حس نكند. غذاى خوب حالت مرد موبور را نيز عوض مىكند و آندرهآس با ديدن حالت او فكر مىكند "شادى هم بسيار چيزها را مىشويد و پاك مىكند، همانطور كه غم چنين مىكند" (ص 102) به خانهاى لهستانى مىروند. آندرهآس يك پيانو مىبيند و با زنِ خودفروشى بهنام "اولينا" آشنا مىشود. اولينا مىخواهد برهنه شود، آندرهآس مانع او مىشود. در سكوت فكر مىكند چرا بهجاى دعا خواندن در اين ساعت آخر عمر در يك خانهبدنام است. دلش مىخواهد گريه كند. ولى بهجاى آن از اولينا سؤالاتى مىپرسد. اولينا دخترى لهستانى است كه مىتواند تمام آثار كلاسيك موسيقى غير از آثار "باخ" را با پيانو بنوازد. اوايل جنگ پدر و مادرش مىميرند. آلمانىها به دخترها از جمله او تجاوز مىكنند و او عاقبت سر از خانه بدنام درمىآورد. آندرهآس نيز به موسيقى علاقه دارد، ولى شروع جنگ مانع ادامه تحصيل موسيقى شد است. اين وجه اشتراك با اولينا و پىبردن به اينكه هر دو متولد يك سال و يك ماه با چند روز اختلاف هستند، سبب مىشود آندرهآس، كه نسبت به اولينا تمايل جنسى ندارد، رازهايش را با او در ميان بگذارد و از مرگى كه انتظارش را مىكشد و از چشمهاى گيراى دخترى حرف بزند كه يكدهم ثانيه او را ديده بود. درد دل او باعث مىشود اولينا نيز اعتراف كند كه در چهره يك زنِ هرجايى براى نهضت مقاومت جاسوسى مىكند. او از آلمانىهايى كه به ديدنش مىآيند، در حالت مستى اطلاعاتى بهدست مىآورد و آنها را به نهضت مىرساند. پس از اين صحبتها اولينا و آندرهآس پيانو مىنوازند. موسيقى هر دو آنها را به گريه مىاندازد. در گفتگويى درونى هر دو حس مىكنند كه يكديگر را دوست دارند تا آنحد كه نمىتوانند بدون هم زندگى كنند. اين احساس سبب مىشود اولينا از رفتن پيش ژنرال آلمانى خوددارى كند. اولينا كه عشق فارغ از هوس آندرهآس را درك كرده است، بهعنوان خواهرى بزرگتر به او قول مىدهد كه نجاتش دهد، زيرا در اين حالت آندرهآس ديگر نمىخواهد بميرد. اولينا مىگويد او را بهوسيله ماشين ژنرال همراه خود به منطقهاى مىبرد كه حتى پارتيزانها هم آنجا نيستند. آندرهآس مىخواهد ويلى و مرد موبور را همراه ببرد. اولينا بالاخره موفق مىشود هر سه را سوار ماشين كند. بعد از طى مسافتى ماشين واژگون مىشود. ويلى، مرد موبور و راننده مىميرند، اما آندرهآسِ، درست در همانروز و ساعتى كه مرگش را پيشبينى كرده بود، زنده مىماند. قطرات خون دست اولينا بر صورتش مىچكد "او ديگر نمىداند كه او هم خود شروع به گريستن كرده است..."(ص165) به اين ترتيب آندرهآس بهدليل آشنايى با اولينا واقعاً مىميرد و با عشق به اولينا شخصيتى جديد پيدا مىكند و دوباره زنده مىشود. زيرا براى اولينبار در زندگىاش جسم و روحش را به عشقى پاك مىسپرد؛ عشقى كه با كمك قطرات اشك نااميدى و بدبينى ناشى از جنگ را مىشويد و ديدگاهى نوين از زندگى به او ارائه مىدهد. چكيدن قطرههاى خون اولينا روى صورت آندرهآس نيز خصلت شهوانى فاحشگى را از او مىزدايد؛ گويى با خروج آن خون، خونى جديد كه عارى از هرگونه كينهاى است در وجود او جارى مىشود. تحول شخصيت اولينا وقتى نمود پيدا مىكند كه حس مىكند، آندرهآس را بهرغم آلمانى بودنش، دوست دارد. همانطور كه خواننده متوجه شده است هاينريش بُل در اين اثر ضمن نمايش بيزارى مردم عادى از جنگ، بهگونهاى سادهبينانه و كليشهاى، انسانها را به دو گروه تقسيم مىكند: "خوبها" كه از جنگ بدشان مىآيد و "بدها" كه دنبالهرو هيتلر مىشوند و ستايشگر جنگ. اين تقسيمبندى كه از گرايش شديد ضدجنگ نويسنده نشأت مىگيرد، با جّو آن روزگار و نيز احساسگرايى نويسنده كه در متن شاهد آنيم، همخوانى دارد. در حقيقت، بُل بر خلاف داستانهاى قوى بعدىاش، در اين اثر نوعى خامانديشى نشان مىدهد؛ چيزى كه بعدها خود نيز به آن اعتراف كرد. نويسنده اگر انسانگرا و بشردوست نباشد، بهتر است قلم را زمين بگذارد، ولى چنانچه مثل بُل نوعدوست و انسانگرا بود، بهاعتبار چنين چيز ارزشمندى، "نمىتواند بشر را تقسيمبندى كند." انسان پيچيدهتر از آن است كه به دليل جانبدارى يا عدم جانبدارى از يك انديشه انسانى يا حكومت ضدانسانى جدولبندى شود. خيلى از طرفداران استالين- اين جنايتپيشه استثنايى قرن بيستم - در بسيارى وجوه زندگى روزمره بر مبناى اصول انسانى زندگى مىكردند، و خيلى از پيروان راستين مسيح و محمد(ص) در زندگى معمولى، همسران، دوستان، همكاران، همسايهها، و بهطور كلى "همنوع" محبوبى نبودند و نيستند و هزار جور اِشكال شخصيتى داشتند و دارند. بُل با پختگى سالهاى بعد، اين يكسونگرى را از آثارش حذف كرد، هرچند كه همچنان بهعنوان يك نويسنده، به نقد روابط اجتماعى مىپرداخت. از اين لحاظ در رمانهاى "عقايد يك دلقك" و "سيماى زنى در ميان جمع" تراز بالاترى از بازآفرينى ارائه مىدهد و در آثارش با "بار ادبى بيشترى" به جنگ زورمحورى و اقتدارگرايى مىروند. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده