millan 1272 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ اشخاص : حاكم جلاد مرد جوان پیرزن سقط فروش آهنگر میرشكار نوازنده 1 یك نیمكت بزرگ با پشتی مجلل، و آن طرف پشتی تختی است ناپیدا، برای استراحت. پرده كه باز میشود، صحنه خالی است. چند لحظه بعد، دو پای بزرگ بالای پشتی ظاهر میشود، و بعد صدای یك دهن دره بلند، و به دنبال، هیكل خپله و چاق حاكم كه آرام بلند شده، همه چیز بخود بند كرده، سپر، حمایل، شمشیر، كمان، و یك طپانچه قدیمی. دوباره یك دهن دره، چشمان پف كردهاش را میمالد و چند مشت به سینه میزند، با تنبلی میخزد و خود را روی نیمكت میاندازد، لوازم و اشیایی را كه به خود بند كرده، امتحان میكند، خاطر جمع میشود، یك مرتبه انگار به خود آمده با سوءظن اطرافش را نگاه میكند، به فكر میرود، چند لحظه این چنین میگذرد، حاكم خم شده طرف راست را نگاه میكند و سوت میزند، خبری نیست، خم شده، طرف چپ را نگاه میكند و سوت میزند، خبری نیست. با صدای بلند فریاد میزند: «هی!» خبری نیست، بلند میشود و با صدای بلندتر: « هی، هی!». چیزی در زیر نیمكت میجنبد، حاكم زانو میزند و پرده را بالا میبرد و با فریاد. (حاكم:) او هوی خرس گنده، مرتیكه الاغ، كثافت بوگندو! صدای دهن دره از زیر نیمكت. آهای گامبوی گردن گلفت بیخاصیت، دِ بیا بیرون! تخماقی به زیر تخت حواله میكند. چند لحظه بعد جلاد چهار دست و پا را از زیر تخت بیرون میآید. با قیافه پر خورده و پر خوابیده. همان لباسهای رنگ وارنگ حاكم را به تن دارد، منتهی شلختهتر و با ساز و برگ فراوانتر. یك مشت ساطور و چاقو و قمه و تخماق و خرت و پرت دیگر به خود بسته. تا از زیر نیمكت بیرون میآید، چند مشت به سینه میزند و دهن دره بلندی میكند. خان فریاد میزند. دهی! مرتیكه بی همه چیز! بیدار شود! جلاد به خود میآید و سر و وضعش را مرتب میكند و لبخند میزند. (جلاد:) صبح حضرت حاكم به خیر قربان. (حاكم:) عصر حضرت حاكم به خیر مرتیكه، نه صبحش! جلاد با تعجب. (جلاد:) عصر؟ (حاكم:) آره گوساله خرفت، احمق بی شعور! (جلاد:) یعنی ما حالا داشتم خواب بعد از ظهرمونو میكردیم؟ (حاكم:) آره حیوون! آره! (جلاد:) ولی حضرت حاكم كه تا شب نمیشد، از خواب عصر بیدار نمیشدن؟ (حاكم:) درسته مرتیكه، منم همینو میخواستم ازت بپرسم. (جلاد:) چی رو بپرسین قربان؟ (حاكم:) میخواستم بدونم تو منو بیدار كردی؟ (جلاد:) من؟ (حاكم:) آره تو، حیوون! (جلاد:) نه خیر قربون، شما منو بیدار كردین. (حاكم:) پس منو كی بیدار كرد؟ (جلاد:) بیخبرم قربان، بنده خواب بودم. (حاكم:) حالا چندین و چند روزه كه عصرها همین جور بیخودی خواب از سرم میپره. چرا باید این جوری باشه؟ چرا باید خواب بعد از ظهر ما بهم بخوره؟ (جلاد:) معلومه قربان، بیخوابی میزنه به سرتون. (حاكم:) بیخوابی برای چی میزنه به سر ما؟ (جلاد:) شاید پر می خورین قربان. (حاكم:) من پر میخورم مرتیكه گاب یا تو؟ تهدیدآمیز به طرف جلاد می رود. (جلاد:) خب معلومه قربان، البته كه بنده. (حاكم:) پس چطور میشه كه من بدخواب میشم؟ (جلاد:) خیلی علتها ممكنه داشته باشه قربان. (حاكم:) مثلاً؟ (جلاد:) مثلاً... مثلاً ممكنه وجدانتون ناراحت باشه. (حاكم:) چی؟ وجدان من ناراحت باشه؟ چطور ممكنه حیوون؟ (جلاد:) ممكن كه نیس قربان، فقط احتمال داره. (حاكم:) احتمال چی داره گوساله؟ (جلاد:) ناراحتی وجدان! (حاكم:) به چه علت مرتیكه؟ (جلاد:) علل زیادی ممكنه داشته باشه قربان. ولی اون كه به نظر این چاكر بیمقدار، و غلام درگاه میرسه چنین است كه مدتی است كار و بارمون كساده، و سه چهار روزه كه یه دونه هم عدالت اجرا نشده. (حاكم:) تو از كجا خبر داری كثافت الدنگ؟ (جلاد:) از كجا خبر دارم؟ مگه بنده عامل و مجری عدالت نیستم؟ بالاخره حساب دستمه قربان. (حاكم:) اشتباه نمیكنی؟ (جلاد:) ابداً، ابداً قربان. بذارین براتون بگم، آخرین چشمی كه درآوردیم چند روز پیش بوده؟ ها، سه روز پیش بوده. (حاكم:) پس به این علته كه خوابم نبرده؟ (جلاد:) صد در صد به همین علته قربان. و اما ناراحتی وجدان، گاه صبحها شروع میشه، ولی اكثر اوقات بعد از ظهرها. گاه با یه سردرد، گاه با چند آروغ بلند و ممتد. گاه با پریدن از خواب و گاه با پریدن توی آب. گاه با عطسه، گاه با سكسكه. گاه پیش از خستگی، گاه بعد از خستگی، و اونوقت كه شروع شد، دیگه شروع شده. و پشت سرش، درد كمر و قولنج شكم، رودل و صفرای زیاد و بزاق فراوون، دودوی چشمها و راست شدن پشمها و آخر سر اختلال كامل حواس. و اما علاج همه اینها، در آوردن یه چشمه قربان. یه دونه چشم! (حاكم:) یه دونه چشم! (جلاد:) بله قربونت گردم. (حاكم:) چشم برای چی؟ (جلاد:) برای این كه عدالت اجرا بشه. (حاكم:) حالا ما چشم از كجا بیاریم؟ (جلاد:) چقدر فراوونه چشم قربان. (حاكم:) بله، فراوونه، ولی چقدر باید منتظر بشیم تا یكی بیاد دادخواهی، تا ما ترتیب كارمونو بدیم. همین جوری كه نمیشه رفت و خر یكی رو گرفت و كشید این جا. (جلاد:) چرا نمیشه قربان؟ بین این همه گاو و الاغ كه ریخته بیرون یه نفر پیدا نمیشه كه مستحق این كار باشه؟ (حاكم:) حتماً پیدا میشه، ولی چه جوری میشه شناختش؟ (جلاد:) پیدا كردن و شناختن و آوردنش با چاكر. تا حضرت حاكم چشم بهم بزنن، من ترتیب همه كارو دادهام. (حاكم:) پس منتظر چی هستی حیوون؟ عوض وراجی راه بیفت و دست به كار شو دیگه. (جلاد:) سمعاً و طاعتاً. با عجله میخواهد از صحنه بیرون برود كه به مرد جوانی برمیخورد. مرد جوان نالههای بلند میكند و با دو دست صورتش را پوشانده است. جلاد با فریاد. (جلاد:) قربان، با پای خودش اومد. به قهقهه میخندد و یقه مرد جوان را میچسبد. (حاكم:) بسیار خب، عالی شد! محكم بچسب و ولش نكن. جلاد مرد جوان را كشان كشان به وسط صحنه میآورد. مرد جوان نالههای بلند میكند و دست از صورت بر میدارد. یكی از چشمها از چشم خانه در آمده، لختههای درشت خون صورتش را پوشانیده است. مرد جوان خود را از دست جلاد رها كرده، به پای حاكم میاندازد. (مرد جوان:) حضرت حاكم دستم به دامنت، دستم به دامنت! بیچاره شدم! بدبخت شدم! نجاتم بده! نجاتم بده! (حاكم:) پاشو ببینم، چی میخوای؟ (مرد جوان:) قصاص، قصاص، به تظلم آمدهام، قصاص، قصاص! (حاكم:) چی شده آخه؟ حرف بزن ببینم. مرد جوان دامن حاكم را میگیرد و نیم خیز میشود و چشمخانه خالی را نشان میدهد. (مرد جوان:) چشم، چشمم، چشمم! نالههای بلند میكند. (حاكم:) چشمت؟ چشمت چی شده؟ (مرد جوان:) دراومده قربان! در اومده. قصاص منو بگیرین، قصاص منو بگیرین. (حاكم:) دراومده؟ مایوس رو به جلاد. مال اینهم كه دراومده؟ (جلاد:) اشكالی نداره حضرت حاكم. تا معلوم بشه كه كی این كارو كرده، ترتیب قصاصو میدیم و اوضاع و احوال و جور میكنیم. چشمك میزند. (حاكم:) خب، این یه چیزی شد. خم شده به مرد جوان. هی جوون! بگو ببینم كی این كارو كرده؟ كی چشمتو درآورده؟ مرد جوان در حال ناله، میله آهنی باریكی را درآورده نشان میدهد. (مرد جوان:) این كرده قربان، این كرده! جلاد و حاكم نزدیك شده میله را تماشا میكنند. جلاد میله را از مرد جوان میگیرد. (جلاد:) این كرده؟ (مرد جوان:) بله قربان، بله، بله، این كرده، این لامسب بیچارهم كرده، من جوون را به خاك سیاه نشونده، علیل و بدبختم كرده. حاكم میله را میگیرد. جلاد و حاكم هر دو با تعجب به میله نگاه میكنند. (حاكم:) حالا ما با این چه كار میتونیم بكنیم؟ (مرد جوان:) قصاص منو بگیرین! قصاص منو بگیرین! من دیگه بیچاره شدم، عاجز و درمانده شدم، زندگیم از دست رفت. (حاكم:) من چه جوری میتونم قصاص تورو از این بگیرم؟ ها؟ رو به جلاد میكند. چه جوری میشه از این میله قصاص گرفت؟ (جلاد:) از این میله سخت و بیجون كه نمیشه قربان. اما... (حاكم:) اما چی؟ (جلاد:) اما از صاحبش میشه. (حاكم:) از صاحبش؟ (جلاد:) بله قربان، حق هم همینه كه صاحب این آلت قتاله به سزای اعمال كثیف خود برسه. حاكم خوشحال و خنده رو. (حاكم:) ها بارك الله، بارك الله! معلومه كه هنوز كله پوكت از كار نیفتادهها! (جلاد:) اختیار دارین قربان. اختیار دارین، كله حقیر كه در مقابل كله مبارك حضرت حاكم قابلی نداره. حاكم به فكر میرود و خیلی جدی رو به جلاد. (حاكم:) ببینم مرتیكه، اگر صاحب میله خود طرف باشه چی؟ مرد جوان را نشان می دهد. (جلاد:) خود طرف باشه؟ فكر می كند. (حاكم:) آره، اونوقت چه كار میشه كرد؟ جلاد با خوشحالی. (جلاد:) چه بهتر! چه بهتر! اگر چنین باشه كارمون بیاندازه راحته. (حاكم:) چه جوری راحته؟ (جلاد:) اون یكی چشمش كه دست نخورده س قربان. ملاحظه میفرمایین؟ جلو دویده چشم سالم مرد جوان را نشان میدهد. (حاكم:) حالا كه این طوره واسه چی معطلی حیوون! زودباش و ترتیب كارشو بده. جلاد خنجر از كمر میكشد و موهای مرد جوان را میگیرد. مرد جوان جلو خزیده، پاهای حاكم را بغل میكند. (مرد جوان:) قربان! قربان! صاحب اون من نیستم. من، من نیستم. (حاكم:) تو نیستی؟ پس كیه؟ جواب بده دیگه. (مرد جوان:) یه پیرزن قربان! یه عفریته عجوزه. (حاكم:) خب. خب! حالا این عفریته عجوزه كجاس؟ ها؟ (مرد جوان:) تو خراب شده شه قربان. (حاكم:) و چه جوری چشم تورو درآورد؟ (مرد جوان:) نصفههای دیشب به سرم زد كه یه بارم سری به كلبه این پیرزن هف هفو بزنم شاید چیزی گیرمون اومد. با این كه ناشی نیستم قربان، ولی به كاهدان زده بودم. همین جوری تو تاریكی میگشتم و در و دیوار و دست میمالیدم كه نه تنها چیزی گیرم نیومد یه چشمم از دست دادم. (حاكم:) خاك بر اون سرت كنن. پس این هیكل گنده و بیخاصیت فقط برای لای جرز خوبه. چطور نتونستی با این گردن كلف از پس یه پیرزن بر بیای؟ (مرد جوان:) پیرزنه تو خواب بود قربان! و اونو، اون میله سگ مسیو كوبیده بود به دیوار كه یه مرتبه رفت تو چشمم. اونوقت فریاد كشان و نالهكنان دویدم بیرون. دیگه از هیچ طبیب و كحّالی كاری ساخته نبود. نفس نفس میزند و با احساسات. ولی غصه من بابت یه چیز دیگه س قربان. من آرزو داشتم این چشم ناقابل را در راه حضرت حاكم ا زدست بدم. اما یك عفریته گدا مرا از چنین افتخاری محروم كرد. زاری میكند. حالا من به دادخواهی اومدهام. حضرت حاكم باید قصاص منو بگیرن. حق منو بگیرن. تلافی چشمی رو كه قرار بود در قدوم مباركش فدا بشه در بیارن. عدالتو اجرا كنن. عدالت! عدالت! عدالت! حاكم دستها را به هم میكوبد و با فریاد. (حاكم:) پیرزن! پیرزن! لینک به دیدگاه
millan 1272 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ 2 جلاد جلوی صحنه میآید و در نقش یك نقال. (جلاد:) فرستاده حضرت حاكم سلانه سلانه، غرغركنان راه میافته و میره طرف خونه پیرزن، اخمهاش تو همه، واسه این كه میدونه از یك پیرزن فلك زده و بدبخت، كه میله دوك نخ ریسیش هم به غارت رفته چیزی بهش نمیماسه. اما پیرزن، ا زاول صبح، ناراحت و مضطرب دور كلبه گلی و خالی میچرخه و میچرخه و اثری از میله گمشدهاش نمیبینه. اگه میله پیدا نشه، دیگه درمانده و عاجزه، بیچاره س، اون یه لقمه نونم كه در میآورد دیگه نمیتونه در بیاره. یك مرتبه در به صدا در میآد. كی می تونه باشه؟ فرستاده حضرت حاكم. جلاد با صدای مامور. (جلاد:) هی عجوزه! حضرت حاكم احضارت فرموده ن. جلاد با صدای پیرزن. (جلاد:) حضرت حاكم؟ حضرت حاكم منو احضار فرموده ن؟ جلاد با صدای مامور. (جلاد:) آره پیرزن، زود باش! جلاد با صدای پیرزن. (جلاد:) اشتاه نمیكنی؟ جلاد با صدای مامور. (جلاد:) نه عفریته، بجنب كه نونت تو روغنه. پیرزن دست و پاشو گم می كنه. حضرت حاكم احضارش فرموده ن و نونش تو روغنه. وقتو نباید تلف كرد، چادرشو به كمر میزنه، پا برهنه، هن هن كنان، دنبال فرستاده، میدوه و میدوه و میدوه، تا میرسه به بارگاه حضرت... پیرزن سر از پا نشناخته وارد میشود و پیش از این كه لب از لب باز بكند فریاد حاكم بلند میشود. حاكم خطاب به جلاد. (حاكم:) چشم! چشمشو در بیار! جلاد به طرف پیرزن هجوم میبرد. (پیرزن:) چشم؟ چشم منو در بیاره؟ (حاكم:) آره عفریته ملعون، چشم تو رو. (پیرزن:) دستم به دامنت حضرت حاكم، من پیرزن كه كاری نكردهام، من كه گناهی مرتكب نشدهام. حاكم خطاب به جلاد. (حاكم:) امانش نده، چشمشو در بیار. جلاد سر پیرزن را میگیرد و بالا میبرد و خنجر از كمر بیرون میكشد. (پیرزن:) حضرت حاكم! حضرت حاكم! خود را از دست جلاد رها میكند و دامن حاكم را چنگ میزند. من، من چه كار كردهام؟ اگر كار خلافی از من سر زده بفرمایین تا خودم هم بفهمم. (حاكم:) چه كار كردهای؟ تو چشم این جوون بیچاره رو درآوردهای و به خاك سیاهش نشوندهای. پیرزن نیم خیز میشود و با بهت به مرد جوان خیره میشود. (پیرزن:) من؟ به خداوندی خدا اگه بشناسمش. نمیدونم كه كیه، بار اوله كه میبینمش. (حاكم:) بسیار خب، اینو چی؟ میله را جلوی چشم پیرزن میگیرد. این میله آهنی رو چی؟ میشناسی یا نه؟ (پیرزن:) بله قربان، بله. این میله دوك نخ ریسی منه. ا زاول صبح دنبالش میگشتم و پیداش نمیكردم. حاكم با خشم فراوان. (حاكم:) چشم، چشمشو در بیار، معطل نشو. جلاد میخواهد دست به كار شود. پیرزن با ناله. (پیرزن:) حضرت حاكم، حضرت حاكم، آخه این دو تا... میله و مرد را نشان می دهد. چه ربطی بهم دارن؟ آخه واسه چی چشم من باید در بیاد؟ (حاكم:) واسه این كه تو همچو چیز خطرناكی رو به دیوار خراب شدهات نزده بودی، وقتی این جوون نصف شبه اومده خونه تو، چشمشو از دست نمیداد. (پیرزن:) آخه این جوون نصف شبی تو خونه من چه كار میكرد؟ حاكم عصابی. (حاكم:) از این شاخ به اون شاخ نپر پیرزن خرفت! مالك این میله لعنتی و چشم درآر تویی و باید چشمت در بیاد. به جلاد. چشم! چشم! چشم! (پیرزن:) قربانت گردم، اگه به خاطر یه میله باید چشم من در بیاد، سقط فروش سر كوچه ما كه چندین جعبه از این میلهها داره باید صدها چشم ازش در بیارین، تازه این یكی را هم اون پدر سوخته به من فروخته. (حاكم:) های های! گناهكار اصلی معلوم شد، سقط فروش! سقط فروش! سقطفروش حاضر بشه! لینک به دیدگاه
millan 1272 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ 3 جلاد جلوی صحنه می آید و در نقش نقال. (جلاد:) سقط فروش، تو دكه اش نشسته، مشغول چرت بعد از ظهره. ظهر، مثل همیشه، نان و پیاز مفصلی خورده و هر وقت كه باد گلو میزند، صورتش گل میاندازد و عرق زیادی روی دماغش مینشیند. فرستاده حضرت حاكم دم دكه ظاهر میشود. سقط فروش به خیالش كه خواب می بیند، مگه ممكنه بنده خدایی هم این وقت روز دم بساط او ظاهر شود؟ چشمانش را میمالد. نه خیر، واقعیت داره، یك مشتری، اونهم چه مشتری پر زرق و برقی رو در روی او ایستاده. جلاد با صدای سقط فروش. (جلاد:) سلام عرض می كنم قربان! سلام واقعی عرض می كنم! جلاد با صدای مامور. (جلاد:) خواب غیلوله میكردی پیرمرد؟ جلاد با صدای سقط فروش. (جلاد:) نه فدایت شوم، نه دردت به جونم، داشتم آماده خدمتگزاری میشدم. جلاد با صدای خود. و بعد باد گلویی رها میكند كه فرستاده حاكم چند قدم عقب میرود. جلاد با صدای سقط فروش. (جلاد:) چی تقدیم حضور حضرتعالی كنم؟ سه پایه، تله موش، زنجیر، كفگیر، نظر قربانی، مرگ موش، دوای زرد زخم، پرسیاووش، طاس كلاه، دوای چشم؟ جلاد با صدای مامور. (جلاد:) همه را برای خودت نگردار پیرمرد. حضرت حاكم احضارت كرده و كار بسیار مهمی بات و داره. جلاد با صدای خود. سقط فروش دست و پا گم كرده، دور و بر خود میچرخد. جلاد با صدای سقط فروش. (جلاد:) با من؟ حضرت حاكم با من كار دارن؟ جون بچههات، نكنه داری این پیرمرد بیچاره رو دست میندازی؟ جلاد با صدای مامور. (جلاد:) زود باش و بجنب كه دیگه اوضاع و احوالت رو براس. جلاد با صدای خود. سقط فروش شلنگاندازان بیرون میپرد، دست و پا گم كرده، وارد دكه عطاری میشود و هدایای چشمگیری برای حضرت حاكم تهیه میكند، دستی به سر و ریش خود میكشد، در حالی كه پشت سر هم باد گلو رها میكند، وارد بارگاه مبارك میشود. سقط فروش، چند كیسه به دست، داخل بارگاه هل داده میشود. بعد از چند تعظیم مفصل. (سقط فروش:) بزرگوارا، تصور این كه بخت یك سقط فروش فقیر و درمانده آن چنان بلند شود و اوج بگیرد كه یك روز به چنین بارگاه مقدس و مجللی راه یابد و جمال بی مثال حضرت حاكم را از چند قدمی زیارت كند، برای هیچ تنابندهای قابل تصور نیست. من از شدت خوشحالی، نمی دانم با سر دویدهام یا با پا، ولی بهر حال دویدهام. و اكنون آن چنان احساس غرور و نشاط میكنم كه انگار در یك آن، چند مشتری دم دكانم پیدا شده است. اجازه میخواهم هدایای ناقابلی را كه آوردهام، تقدیم حضور مبارك بكنم. حاكم با لبخند. (حاكم:) بسیار خب، بسیار خب، چه آوردهای؟ (سقط فروش:) یك كیسه حنای بسیار خوب و بسیار معطر و بسیار پررنگ برای ریش مبارك! كیسه را جلوی پای حاكم میاندازد. (حاكم:) دیگه؟ (سقط فروش:) و یك كیسه عناب درشت، برای موقعی كه وجود مقدس گرمی كرده باشند. كیسه دوم را جلوی پای حاكم میاندازد. (حاكم:) و بعد؟ (سقط فروش:) و یك كیسه نبات بسیار خالص برای روزهایی كه گرفتار سردی شده باشند. (حاكم:) بسیار خب، دیگه؟ (سقط فروش:) دیگه؟ دیگه؟ دور و برش را نگاه میكند و نمیداند چه كار بكند، یك مرتبه به خود میآید. و دیگه جان ناقابل خودم را كه زیر قدوم مبارك فدا كنم و معنی جان نثاری را به تمام عالمیان نشان دهم. جلو میرود كه خود را به پای حاكم بیاندازد. ولی جلاد از پشت سر او را می گیرد. (حاكم:) جان ناقابلت را لازم نداریم پیرمرد! سقط فروش دست و پا گم كرده. (سقط فروش:) لازم ندارین؟ پس… پس… (حاكم:) فعلاً یه دونه چشم لازمه. سقط فروش مبهوت. (سقط فروش:) چشم؟ چشم برای چی؟ (حاكم:) بله، یه چشم كوچولو، اندازه چشم بیمصرف تو. سقط فروش با بهت بیشتر. (سقط فروش:) كه چطور بشه؟ (حاكم:) كه عدالت اجرا بشه پیرمرد! به جلاد. منتظر چی هستی مرتیكه آشغال؟ (جلاد:) منتظر فرمان مبارك. (حاكم:) صادر شد! جلاد سقط فروش را به زیر می كشد. سقط فروش دست و پا گم كرده. (سقط فروش:) قربان، قربان، آخه عدالت را چه كار به چشم من؟ یا اصلاً چه كار به خود من؟ یا چه كار به حرفه و كار و كاسبی من؟ خدا شاهده كه من اصلاً با چیزهای خیلی خوب و خیلی عالی مثل نجابت و شجاعت و صداقت و ضیافت و عدالت سر و كاری ندارم. من یه گوشه نشستهام و دارم تله موش و پنجه ابوالفضل و دوای چشم و زرد زخم و نعل الاغ و یوغ گاو و شاهدانه و آتش گردان و بادبزن و دوای شپش میفروشم قربان! من كه آزارم به احدی نرسیده قربان! (حاكم:) ببینم، تو غیر از اون آت آشغالا كه شمردی، گاه گداری هم از این چیزا میفروشی یا نه؟ سقط فروش از دست جلاد رها شده جلو میرود و به دست حاكم خیره می شود. (سقط فروش:) چی چی یه؟ (حاكم:) میله دوكه، دوك نخ ریسی. از اینام می فروشی؟ سقط فروش با تواضع و خشنودی. (سقط فروش:) بله قربان، بله، البته كه از اینام میفروشم. می خندد. حاكم با تشر. (حاكم:) چشمشو در آر! جلاد هجوم می آورد و سقط فروش را دنبال می كند. (جلاد:) دیگه گناهت ثابت شد و كارت تمومه. اگه توا ون میله لعنتی رو به این عجوزه مفلوك و درمانده نفروخته بودی، هیچوقت چشم اون جوون معصوم و ناكام از كاسه در نمیاومد. خنجر به دست، سقط فروش را دور صحنه تعقیب میكند. سقط فروش در حالی كه دور صحنه و حاكم و دیگران میدود، با التماس فریاد میزند. (سقط فروش:) قربان، قربان، فدایت گردم. نذار منو بگیره، به من رحم كن، نذار منو بگیره، نذار منو بگیره. پاهای حاكم را از پشت بغل میكند. من ازش می ترسم. من ازش میترسم. می لرزد. (حاكم:) پس پدرسوخته بیهمه چیز، چرا وقتی این آلت قتاله رو میفروختی از هیچ چی نمیترسیدی؟ (سقط فروش:) من اونو واسه نخ ریسی فروخته بودم قربان، نه برای چشم درآوردن. (حاكم:) با این بهانه ها بخشوده نمیشی. می فهمی؟ (سقط فروش:) چرا فدایت شوم؟ من تا امروز، با دوا و درمان، هزاران چشم معیوب را خوب خوب كردهام و هیشكی در عوض یه چشم بهم پاداش نداده، حالا كه یه همچو وضعی پیش اومده، می خواهین چشم منو در بیارین؟ تازه، گناهكار اصلی من نیستم قربان. گناهكار اصلی اون آهنگر ملعونه كه شب و روز نشسته و از اینا درست میكنه. (حاكم:) آهنگر؟ (سقط فروش:) بله قربان، آهنگر! همه این كارها، همه این جنایتها زیر سر اونه. (حاكم:) بسیار خب، بسیار خب. رو به جلاد. به حال ما چه فرق میكنه كه سقط فروش باشه یا آهنگر. بله؟ (جلاد:) اصلاً فرق نمیكنه قربان. حاكم در حالی كه روی نیمكت لم میدهد. (حاكم:) آهنگر حاضر بشه! لینک به دیدگاه
millan 1272 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ 4 جلاد جلو صحنه میآید و درنقش نقال، خرامان خرامان راه میرود. (جلاد) فرستاده حاكم جلو دكان آهنگر میرسه. از این همه آمد و رفت خسته شده، اخمهاش تو همه. آهنگر پشت كوره مشغوله و داره میله، آره از همین میلهها درست میكنه. جلاد با صدای مأمور. (جلاد) هی پیرمرد خنزر پنزری! یا الله رها كن و راه بیفت! جلاد با صدای خود. آهنگر برمیگردد و فرستاده حاكم را میبیند، چكش و گیره را رها میكند و پیشبند چرمی را باز میكند و دور میاندازد و با لبخند جلو میآید. جلاد با صدای آهنگر. (جلاد:) راه بیافتم؟ كجا راه بیافتم؟ جلاد با صدای مأمور. (جلاد:) حضرت حاكم آشی برات پخته كه یه وجب روغن روش وایستاده. جلاد با صدای آهنگر. (جلاد:) جدی میفرمایید؟ بنده كه قابلیت چنین لطف و احسانی را ندارم. جلاد با صدای مأمور. (جلاد:) خودتو به خریت نزن مرتیكه خرفت، زود بجنب كه حضرت حاكم منتظرند. جلاد با صدای آهنگر. (جلاد:) اطاعت میشه قربان، ولی ممكنه بفرمایید كه چه كاری با من دارند؟ جلاد با صدای مأمور. (جلاد:) میخوان چشمتو در بیارن بیچاره، زود باش و معطل نكن. جلاد با صدای آهنگر. (جلاد:) چشم منو، برای چی؟ جلاد با صدای مأمور. (جلاد:) به خاطر اون چیزایی كه داری میسازی. جلاد با صدای آهنگر بعد از خنده بلند خوشحالی. (جلاد:) به به، چه افتخاری بالاتر از این؟ یك عمر تمام آرزوی چنین ساعتی را میكردم. لحظهای اجازه میخواهم كه این یه جفت چشم ناقابل را كه قرار است فدای حضرت حاكم شود زینتی بدهم و راه بیافتم. جلاد در حال قدم زدن. (جلاد:) لابد میدانید كه تنها چشم گاو و گوسفند قربانی را سرمه میكشند. آهنگر وارد میشود. تعظیم بلند بالایی میكند و خطاب به حاكم. (آهنگر:) گناهكار آماده مجازات است، حضرت حاكم! به خاك میافتد روی دست و پا میخزد و خود را به حاكم میرساند و پاهای حاكم را میبوسد و صورت به خاك میمالد، با همان حال برمیگردد و خود را به جلاد میرساند. تمام حاضرین با تعجب او را نگاه میكنند. آهنگر تا پیش پای جلاد میرسد، سرش را بالا میگیرد و با استغاثه. در آر! در آر! در آر! (جلاد:) در آرم؟ چی چی رو درآرم؟ (آهنگر:) هر دوتا رو، هر دو چشممو! حاكم نزدیكتر میآید. (حاكم:) این دیوونه كیه؟ (آهنگر:) آهنگر جنایتكاری كه باید به جزای گناهانش برسه تا عدالت واقعی اجرا بشه. (حاكم:) پس آهنگر تویی؟ (آهنگر:) بله قربان، بله، من رو سیاهم. (حاكم:) مطمئنی كه واقعاً گناهكاری؟ (آهنگر:) بله قربان، اطمینان كامل دارم. (حاكم:) این اطمینان را ازكجا پیدا كردهای؟ (آهنگر:) از اراده حضرت حاكم! (حاكم:) اراده من؟ (اهنگر:) حضرت حاكم اراده فرمودهاند كه من گناهكارم. پس حتماً گناهكارم و جز این هم نیست. (حاكم:) به این حرف ایمان داری یا نه؟ (آهنگر:) ایمان راسخ دارم. درایت و روشن بینی حضرت حاكم هیچوقت به اشتباه نمیرود. (حاكم:) با این حساب در گناهكاری تو هیچ شكی نیست؟ (آهنگر:) درسته قربان! با التماس رو به جلاد. پس در آر، در آر، در آر! خواهش میكنم، تمنا میكنم. منتظر چی هستی؟ دست به كارشو! (جلاد:) اجازه میفرمایید قربان؟ حاكم جلو میآید و جلاد عقب میرود. (حاكم:) از لطف و كرم ما خبر داری یا نه؟ (آهنگر:) مثل روز بر همگان روشن است. (حاكم:) چرا طلب بخشش نمیكنی؟ (آهنگر:) طلب بخشش چی؟ گناهی است كه مرتكب شدهام و باید به عقوبت برسم. (حاكم:) خیال نمیكنی كه بعدها پشیمان شوی؟ (آهنگر:) هیچوقت پشیمان نخواهم شد. فقط… فقط ممكنه تأسف بخورم كه… (حاكم:) تأسف چی؟ (آهنگر:) كه دیگر نمیتوانم برای ایلخی حاكم نعل بسازم، و یا شمشیر سردارانش را صیقل دهم و برای زندانیان بیشمارش غل و زنجیر درست كنم. (حاكم:) چرا نتونی؟ (آهنگر:) برای این كارها یك جفت چشم لازم است حضرت حاكم! حاكم به فكر میرود و بعد با صدای بلند. (حاكم:) با این حساب كه نمیشه چشم تو رو درآورد؟ (آهنگر:) چرا قربان، خیلی هم راحت میشه درآورد. (حاكم:) پس این كارارو كه گفتی كه بكنه؟ (آهنگر:) این كارارو؟ كس دیگهای نمیشناسم. (حاكم:) و اگه چشم تو رو درنیارم قضیه قصاص چطور میشه؟ (آهنگر:) قربان، چقدر فراوونه چشم بیمصرف، یكیشیو در آرین، همه چی درست بشه. (حاكم:) كوش؟ نشون بده ببینم. آهنگر فكر میكند و یك مرتبه. (آهنگر:) چشم راست جناب میرشكار. (حاكم:) چشم راست میرشكار؟ میرشكار من؟ (آهنگر:) بله قربان، چشم راست میرشكار شما. (حاكم:) تو از كجا خبر داری كه چشم راست میرشكار من، بیمصرفه و به درد نمیخوره؟ (آهنگر:) همه خبر دارن قربان، مگه ندیدید كه جناب میرشكار موقع شكار، چشم راستش را میبندد و با چشم چپ نشانه میرود و ماشه را میچكاند؟ ادای در كردن تفنگ. (حاكم:) ها! پس اینطور! كه این طور! در حال قدم زدن. تا حالا ما خبر نداشتیم كه چشم راست میرشكار ما بیفایده است، بسیار خب! یك مرتبه از راه رفتن میماند و فریاد میزند. میرشكار! میرشكار! لینک به دیدگاه
millan 1272 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ 5 جلاد جلوی صحنه میآید و در نقش نقال. (جلاد:) جناب مرشكار دمدمههای ظهر تنور شكم را از كباب تیهو انباشته و خواب غیلوله مفصلی كرده، و بعد از خواب بیدار شده، توی حمام مشت و مال مفصلی داده. چند گیلاس شربت مقوی سركشیده، ساعتی در برابر افتخارات بیشمارش ایستاده و خوش خوشانش شده، حال پای آینه نشسته و با یك قیچی عظیم پای سبیلهایش را میزان میكند كه ناگهان فرستاده حاكم در میزند. جلاد با صدای میرشكار. (جلاد:) چه كسی اجازه دخول میخواد؟ جلاد با صدای مأمور. (جلاد:) فرستاده حضرت حاكم؟ جلاد با صدای میرشكار. (جلاد:) بیا تو كه حتماً خبر خوشی داری! جلاد با صدای خود. (جلاد:) مأمور باادب فراوان وارد میشود. جلاد با صدای مأمور. (جلاد:) حضرت حاكم، جناب جلالت مآب میرشكار باشی را احضار فرمودهاند. جلاد با صدای میرشكار به شدت میخندد. (جلاد:) های جانمیها، بازم یك مدال دیگه، یك افتخار دیگه! جلاد با صدای خود. (جلاد:) و آنوقت در یك چشم به هم زدن خود را آماده میكند. جلاد با صدای میرشكار. (جلاد:) تا دیر نشده راه بیفتیم. میرشكار با بند و بساط و لباس شكار، مدالهای رنگ وارنگ، تنفگ به دست وارد میشود و تعظیم میكند. (میرشكار:) میرشكار آماده خدمت است. (حاكم:) سلام بر تو میرشكار عزیز. نزدیك میشود. امیدوارم كه امروز هم مثل همه روزهای دیگر، از جان و دل آماده خدمت و جانبازی باشی. (میرشكار:) چنین است كه حضرت حاكم میفرمایند. حاكم سر تا پای میرشكار را برانداز میكند. (حاكم:) به به، به به، خیلی مجهز و با ساز و برگ شكار خدمت ما رسیدهای! (میرشكار:) خیال كردم حضرت حاكم باز هوس یك تذرو چاق یا یك كبك درشت و یا حداقل یك بز كوهی جوان و پر خونی را كردهاند. (حاكم:) البته، ما همیشه هوس و اشتهای این چیزهای خوب و لذیذ را داریم. اما این بار هوس چیز دیگری كردهایم! (میرشكار:) هوس چی قربان؟ (حاكم:) هوس یك چشم! (میرشكار:) چشم چی، قربانت گردم؟ (حاكم:) یك چشم بیمصرف. (میرشكار:) چشم بیمصرف؟ چشم بیمصرف! خب قربان، چشم یك شیر افراشته یال را، یا چشم یك شاهین تیز بال را؟ (حاكم:) چشم یك حیوان دو پا را، میرشكار! (میرشكار:) چشم یه حیوون دو پا؟ دور و برش را نگاه میكند و بعد یك مرتبه انگار متوجه مطلب شده با لبخند. ولی، ولی این كار از عهده جناب جلاد باشی ساخته است. (حاكم:) بله، درسته، اتفاقاً تنها از عهده این مرتیكه الدنگ بر میآید. میرشكار با سینه جلو داده. (میرشكار:) چاكر چه خدمتی میتواند انجام دهد؟ (حاكم:) یك فداكاری كوچك! تا عدالت واقعی اجرا شود. (میرشكار:) از جان و دل آمادهام سرور بزرگوار. حاكم رو به جلاد. (حاكم:) بسیار خب، خر شو بچسب! جلاد خنجر میكشد با لبخند و تعظیم كنان به میرشكار نزدیك میشود. میرشكار عقب عقب میرود. (جلاد:) جناب میرشكار! جسارتاً زانو بزنید. (میرشكار:) زانو بزنم؟ برای چی زانو بزنم؟ (جلاد:) میخواهم این لنگ را به گردن مبارك ببندم. (میرشكار:) برای چی؟ (جلاد:) چشم راست حضرتعالی لازمه. میرشكار وحشت زده به حاكم پناه میبرد. (میرشكار:) قربان! قربان! چشم راست من؟ برای چی چشم راست من؟ (حاكم:) جناب میرشكار، مگه تو با عدالت موافق نیستی؟ (میرشكار:) ولی چشم راست من كه كاری نكرده؟ (حاكم:) درسته، درسته، ولی چون تنها چشم بیمصرف، چشم راست تست، به ناچار چاره دیگری نیست. (میرشكار:) چشم راست من بیمصرفه؟ كی گفته بیمصرفه؟ (حاكم:) همه باخبرند میرشكار، مگر یادت رفته كه موقع شكار چگونه چشم راستت را میبندی و با چشم چپ هدف را نشانه میگیری؟ (میرشكار:) درسته قربان، ولی موقعی چشم راستم را میبندم كه شكار پیدا شده، در تیررس قرار گرفته. اما برای پیدا كردن شكار كه هر دو چشم لازمه. (حاكم:) یعنی میخواهی بگی كه چشم راست تو بیمصرف نیست؟ (میرشكار:) همین طور است قربان. حاكم عصبانی. (حاكم:) پس با این حساب، ما نمیتونیم یه دونه چشم دربیاریم و خیال خودمان را راحت كنیم؟ (میرشكار:) چرا قربان، چه فراوون آدمهایی كه اصلاً چشم به درد كارشون نمیخوره. (حاكم:) چطور همچو چیزی ممكنه؟ (میرشكار:) ممكنه قربان، ممكنه! (حاكم:) مثلاً؟ (میرشكار:) مثلاً نیزن بارگاه حضرت حاكم! (حاكم:) به چه دلیل چشم نیزن بارگاه ما بیمصرفه و به درد كارش نمیخورد؟ (میرشكار:) به این دلیل كه ایشان موقع نوازندگی و هنرنمایی هر دو چشم را میبندند. (حاكم:) برای چی چشمها را میبندد؟ (میرشكار:) برای این كه با چشم بسته بهتر میشود نی نواخت. (حاكم:) بستن چشم چه ربطی داره به خوب نواختن نی؟ (میرشكار:) دلیل این كار روشن نیست. شاید در این مسئله حكمتی نهفته است كه تا امروز بر همگان روشن نشده، اما یك نكته را نباید فراموش كرد. با لحن قاطع و آرام. بهترین نوازندهها در تمام دنیا، همیشه از هر دو چشم كور بودهاند. (حاكم:) پس با این حساب اگر ما هر دو چشم او را در بیاوریم، علاوه بر اجرای عدالت، خدمت بزرگی هم در حقش كردهایم. رو به جلاد. نظر تو چیه مرتیكه؟ (جلاد:) عدالت ما اجرا شده، و هم هنر هنرمند بارگاه حضرت حاكم، شكوفانتر و پربارتر میشود. (حاكم:) پس گوشاتو وا كن و خوب بشنو! وقتی نوازنده به حضور ما رسید، هیچ نوع بگو مگو و بحث و جدلی با او نخواهیم داشت، هیچ نوع استدلال وبرهانی را نخواهیم پذیرفت، و اصلاً ضروری نیست كه هنرمند احمق ما لزوم چشم را برای حرفه و هنر خود واجب بداند و برای ما دلیلتراشی كند. بنابراین تا به حضور ما رسید و شروع به هنرنمایی و نواختن نی كرد، بیهیچ گفتگویی هر دو چشم او را از چشمخانه بیرون میكشی و هنر او را اعتلا میبخشی و در ضمن ما را هم راحت میكنی. لینک به دیدگاه
millan 1272 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ 6 جلاد جلوی صحنه میآید و در نقش یك نقال. فرستاده حضرت حاكم كه از این همه رفت و آمد خسته شده، حیله بسیار خوبی اندیشیده، حال در خانه نوازنده، به مخده رنگ وارنگی تكیه داده، ضمن شكستن تخمه، مشغول وراجی است. جلاد با صدای فرستاده. (جلاد:) بله، همین جوری شد كه دیشب كلی تعریف تو را برای حضرت حاكم میكردیم. و حضرت حاكم قبول نداشتند و میفرمودند كه تو در هنرت مهارت لازم را نداری. چرا كه مثل نوازندههای بزرگ و استاد، موقع هنرنمایی چشم بر هم نمیگذاری. و ما به عرض رساندیم كه قربان، او در ضمن نواختن نی، چنان پلكها را بر هم میفشارد كه انگار از شكم مادر، كور روی خشت افتاده. حال حضرت حاكم تو را احضار فرموده كه خودی نشان بدهی و اگر چنان باشد كه ما گفتهایم صله بسیار مفصلی به تو ببخشد. جلاد با صدای خود. نوازنده بدبخت مشتی زر در چنگ آن نابكار میگذارد و با عجله به همراه فرستاده راه میافتد. نیزن وارد میشود و چاپلوسانه تعظیم كرده زمین را میبوسد. (حاكم:) بسیار خب، بسیار خب، مدتی است كه دلمان هوای ساز تو را كرده بود و هم اكنون ضمن اجرای عدالت یك مرتبه به كله مباركمون زد كه تو را احضار كنیم و با نوای دلنواز نی تو، دل و روح خود را تشفی بدهیم و خستگی وظایف خطیر را از تن برانیم. تو كه میدانی هنرمندان در جوار ما چه قرب و منزلتی دارند. و اگر آنهارو به راه و مطیع و فرمانبر باشند چگونه به ایشان میرسیم و عزتشون میكنیم. بسیارخب، جلوتر بیا، جلوتر بیا، و همین جا رو به روی جایگاه ما بنشین. نیزن جلو میآید رو به روی نیمكت، پشت به تماشاچیان مینشیند. بسیار خب، حال دلنوازترین، شیرینترین، عاشقانهترین و سوزناكترین آهنگها را برای ما بنواز! نیزن جا به جا میشود و شروع به نواختن میكند، حاكم جلو آمده، خم میشود، و به صورت نیزن خیره میشود، جلاد را به اشاره پیش میخواند و هر دو خم شده نگاه میكنند و سر تكان میدهند. حاكم به اشاره همه را پیش میخواند، همه خم شده نیزن را نگاه میكنند و سر تكان میدهند. جلاد در حال تیز كردن كارد چند بار دور نیزن میچرخد و پشت سرش قرار میگیرد. حاكم انگشتانش را جلو چشم نوازنده تكان میدهد و لبخند میزند. جلاد یك مرتبه سر نوازنده را میان دو زانو میگیرد و صدای نی میبرد. به فاصله بسیار كوتاه فریاد خفیفی بلند میشود. هر دو چشم از حدقه درآمده، نوازنده با سر روی زمین افتاده است. (حاكم:) بسیار خب، عالی شد! همه با فریاد. (همه:) حكومت حاكم عادل پاینده باد! حاكم رو به مرد جوان. (حاكم:) قصاص چشم تو گرفته شد. مرد جوان با فریاد. (مرد جوان:) سایه حاكم دادگستر از سر مظلومین كم مباد. (حاكم:) آخ... كه راحت شدیم! دهن دره میكند و با مشت به سینه میزند. بسیار خب، بسیار خب، حال كه از بار سنگین وظیفهای فارغ شدیم، بهتر است چرتكی بزنیم و استراحتكی بكنیم تا حالمون جا بیاد. با سنگینی به طرف تخت راه میافتد و برمیگردد و رو به دیگران. اكنون بروید و به صدای بلند تمام مردم شهر را خبر كنید كه عدالت اجرا شد وحقداری به حق رسید. روی نیمكت میرود و بعد آرام آرام در تخت خواب پشت نیمكت ناپدید میشود و پاهای بزرگش روی لبه نیمكت میماند. جلاد هم به آرامی میخزد و زیر تخت میرود. دیگران با هم جلو میآیند و روبروی تماشاچیان قرار میگیرند و با صدای بلند. عدالت اجرا شد! عدالت اجرا شد! عدالت حاكم عادل اجرا شد. ساكت میشوند و با احتیاط و تردید اطراف خود را نگاه میكنند، به عقب برمیگردند، پاهای حاكم آرام آرام ناپدید میشود و صدای خرناسهاش اوج میگیرد. همه با هم جلوتر میآیند و با احتیاط خم میشوند و از تماشاچیان میپرسند. راست راستی عدالت اجرا شد؟ بله؟ عدالت اجرا شد! كدوم عدالت اجرا شد؟ عدالت چی اجرا شد؟ لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده