moein.s 18983 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ سلامَلیکم بععععععله دیگه،بالاخره بعد از اصرار دوستان و دشمنان و ناز کردن های فراوان ماي... گفتیم تاپیکی استارت کنیم....در قالب نامی با معنا و وَزین به نام زِپلِشک نامه!!! باشد دراین طومار... شوما رو بخندونیم....احساسات شوما رو به غَلیان در بیاریم....گاهی شوما رو به فکر ببریم...گاهی هم به شوما کنایه بزنیم....گاهی هم دست احساس خودمون رو رو کنیم... دیگه دَرهم هست دیگه....سَوا کردنی نیست..!! تو همین پست اول چند خطی از این طومار رو مهمون ما باشید به نام نامی او که خراباتی ها ارادت دارند به مقامش... به نام او که هر چقدر هم در آسمان فریاد بزنم که: من از کجا آمده ام..آمدنم بهر چه بود.... به کجا می روم آخر ننمایی وطنم... او در گوش باد زمزمه می کند که فریاد چرا؟! من از رگ گردن به تو نزدیک ترم...آرام بگو...آرام بشنو... آمدنت بهر من بود و رفتنت بهر خودت... هر کجا خواهی برو....اختیار دست خودت.... یا که با اعمال خود می ری بهشت...:girl_angel: یا که با آن می شود دوزخ نصیبت ای سرشت آری...این نجوای من بود با خدا..دو مصرع اول به شاعر نامی مولانا منسوب بود و بقیه تراوشات ذهن این معین خراباتی...(این در واقع به نام خدای این طومار بود. که اینقد طولانی شد...خدا بقیه اش رو به خیر کنه) یاد سر بداران به خیر.... آره به سنم نمی خوره....سال 63 پخش می شد... یک موسیقی تیتراژ داشت...پدرم اونو رو دوست داشت...یک نوار داشت رو اون این موسیقی بود... هر موقع پخشش می کرد..من می دویدم می رفتم پشت سر مادرم قایم می شدم...:th_running1: نمی دونم از چیش می ترسیدم...:banel_smiley_52: پدر مادرا بچه ها رو از آمپول و..لولو...و آقا غوله و..تاریکی و ...آقا گرگه می ترسوندن... پدر ما تا می خواست نسق ما رو بِکشه....می رفت از روی طاقچه این نوار رو ...رو می کرد و ما هم رنگمان به سان گچ دیوار سفید می شد..:banel_smiley_52: یاد خاطرات بچه های بزرگ شده در دوره ی جنگ بخیر... ما از صدای آهنگ یک تیتراژ می ترسیدیم و اونا دوران کودکی شون رو تو ترس صدای آژیرو موشک و داد و فریاد های همسایه ای که خونه اش خراب شده و....می گذروندن. تنتون سالم بزرگوارا.... اینم اولین نوشته ی من تو این تاپیک... دوست داشتین باهام همراه شین برای یادآوری خاطرات اینارو هم می زارم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام (اولش آهنگ بدون کلام هست،صبور باشد تا صدای زیبا خواننده رو بشنوین) 52 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ سلام کوچولو.... نمی دونم بگم خوش اومدی به دنیا...یا بَد اومدی...اشتباه اومدی....دستی بِکش و برگرد! کجا می آی....قبل از اومدنت...ادبیاتت نقل هر یاهو و فیس بوکی شده؟؟؟ کجایی که از معصومیتت یک صدا ساختن...و یک ادبیات...تا باهاش حرف بزنن... اینجوری: عجیجم...لُپات عچل شه همشو هَم کنم بُخُلَم...انجوشتای توچولوت تو حلقم...خوش اومدی...:babygirl: ترجمه:عزیزم..لُپات،عسل شه،همشو هَم کنم1 بخورم..انگشتای کوچولوت تو حلقم..خوش اومدی...:w12: 1.هَم کنم:هَم کردن یک واژه ایست که در هنگام غذا دادن به کودک با قاشق انجام می گیرد...و به این صورت که قاشق رو در غذای مورد نظر می زنیم...و دهانمان را تا بناگوشمان باز می کنیم:4chsmu1: و چشمانمان را از حدقه بیرون می زنیم:w963: و به کودک مورد نظر می گوییم عزیزم...هَههههههم کن....هَهههههم کن......هَهههههم کن... تصویر هَم کردن اگه بچه مورد نظر از گونه ی تُخس باشد....کم کم خشن می شین...و شروع به فحاشی به خود می کنین.... هَم کنه...پدر سوخته...هَم کن پدرت در به در شه.....هَم کنه ایشالله پدرت رو تخته بشورن.....هَم کن دیگه... هَم نمی کنی؟؟؟؟؟...هَم نمی کنی؟؟؟؟؟؟......خودم می خورم.....:evilsmile:بعد در برابر نگاه متعجب بچه ی مورد نظر غذای کودک رو تا ته لیس می زنید...و برای اینکه دِق او را در بیاورید....با حرکت دست و چشم و صورت برای او شکلک در می آورین.....:2525s: تصویر بچه تُخس!! بریم سر ادامه ی بحث جدی مون کجا می خوای بیای؟؟؟...جایی که پدرت سر مادرت داد بزنه...یک نون خور بیشتر تو دامنم گذاشتی...تو خودتم زیادی بودی!!!... یا جایی پدرت داد بزنه سر مادرت که....باید سقطش می کردیم..اگه زنم بفهمه تو هستی و بچه ای هست..زندگیم به فنا می ره... شایدم خوش شانس باشی...گیر یک پدر و مادر بیافتی که سال های سال منتظرت بودن... شایدم شانس بیاری تو جنگ به دنیا نیای...شایدم تو غوغای گرسنگی به دنیا نیای... شایدم اینقد بدشانس باشی که سالم به دنیا نیای... یا شایدم..اصلا نیای.... یا بشی اون مثل که زپلشک آید و زن زاید و مهمان برسد!! عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد! البته مهمان خوانده و ناخوانده داریم....امیدوارم ناخوانده نباشی که داستان می شی عزیزم در نهایت خوش اومدی....خوش اومدی معصومیت از دست رفته! 37 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ پسر جان به حسابت برس...که اگه نرسی...دیگران به حسابت....حسابی می رسن!! تصویر بازار سید اسمال در سال 1300 هجری شمسی اینو شوهر خاله ی مرحوم مادرم که تو راسته ی سید اسمال حجره داشت می گفت.....چرتکه می گرفت دستش...هر روز می شمرد ریز و درشت حساباش رو... یک دفترچه چرمی داشت...که تو گنجه ی پشت سرش نگه می داشت.... غروب می شد....کلید گنجه رو از جلیقه اش در می آورد...می انداخت تو گنجه و دفترچه رو در می آورد و می نوشت...دو کلام می نوشت..به اندازه ی چهار نوشته هم چرتکه می انداخت.... هر بار می گفتم حاجی...اینا حساب چیه؟! فقط این جمله رو می گفت: پسر جان به حسابت برس...که اگه نرسی...دیگران به حسابت....حسابی می رسن!! بعد از فوتش...فهمیدم..اون دفترچه..دفتر اعمال روزانه اش بود...چرتکه می انداخت...میزانشم...عمل بود...نه پول و سکه... این روزها مثه اونو کمتر دورو برم می بینم.... با اینکه در صدم ثانیه می شه با ماشین حساب های امروزی حساب کرد...ولی انگار سرعت....ذهن ما رو با خود بُرده.... بُرده به جایی که حال رو بچسب....گذشته و آینده رو بی خیال!!! یک طنز کوچولو از این حاجی بازاری خدا بیامرز.... یک روز یکی از مشتری ها رندی کرد موقع حساب کردن زیادی چونه زد...و گفت..حاج آقا..بیا بِگرد....دیگه پولی تو بساطم نیست.... حاجی بلند شد...طرف که فکر نمی کرد حاجی پا شه....گفت حاج آقا!!!!حرف ما رو قبول نداری؟!!! گفت حرف تو رو قبول دارم...چون گفتی بیا بگرد..گفتم حرفت زمین نمونه.... پا شد.....از پس جیب طرف....2 میلیون پیدا کرد... رو کرد به طرف کرد و گفت....اینا چی هستن؟ نکنه پَس جیبت جز بساطت حساب نمی شه....!!! گفت بیا برو بنده ی خدا..بیا برو...حلالت..ولی از این به بعد پس جیبت رو جز بساطت حساب کن... من اینقد خندیدم که قرمز شدم....آخه یک لهجه ی شیرینی داشت..باید اونجا بودین و می دیدن... پ.ن:مواظب حساباتون باشین که زیاد بدهکار نشین به خودتون.... 34 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 شهریور، ۱۳۹۱ آغایان و خانوم های محترم و محترمه...(این ه اضافه که برای اُناث محترم استفاده می شه اصلا اشتباهه ها..ولی ما به کار میبریم به خاطر اینکه آوای خوبی داره) می خوام براتون از یک دِه نزدیک دهمون و آداماش بگم... این دِه اسمش هست دوقوز آباد کتول از توابع بخش خَزآبادیان.... تو این بحبحه ای که هر جا داره شهر می شه از کرامات زیاد...اینام داعیه ی شهر شدن داشتن که...به دلیل اینکه جمعیتشون نرسید...از این مالِ باد آورده محروم شدن....تا جایی که برنامه 5 ساله ریختن که جمعیت رو در حد شهر برسونن....خبر ندارن...تا اون موقع کی هستو کی نیست!!! در وصف این جماعت همین بس که خَرِ زیر پاشون اگه جُفتک بندازه....یا خوب کار نکنه...پالون خَر رو عوض می کنن...و هر بار هم توقع دارند که خر با عوض کردن پالون خریت رو کنار بزار و رام بشه... در اوصاف فرهنگی و اجتماعی این ده همین بس که.....جشنواره ای داره این ده در حد جشنواره های ملی...که زنان و مردان به آنجا که به جمعه بازار کتاب معروف است می روند...و کتاب های مورد علاقه رو.....با لباس ها و چارقد های موجود در تن سِت کرده....و مردان کتاب های خریداری شده را به مردان دیگر با گذاشتن آن در زیر بغل نشان می دهند...و زنان...با پشت چشم نازک کردن و باز کردن لای کتاب آن هم برعکس....در مقابل زنان دیگر... جالب هست که بیشتر حضار در نمایشگاه وقت خود را در بخش های جنبی نمایشگاه ها در بخش غذا خور...ی قهوه خانه سنتی..اکبر جوجه....و یا در زیر سایه ی درختان در حال حشر و نشر به صورت زوج زوج...یا گروهی زوج زوج می گذرانند... غالبا مدل های معروف مو و لباس دِه در این مکان به نمایش گذاشته می شود و رنگ سال هم در این مکان انتخاب می شود....(به عنوان مثال:رنگ امسال در این نمایشگاه..به افتخار اکرم السادات دوقوز آبادی اصل و لباس زیبایی که بر تن داشت....خربزه ای انتخاب شد) تصویر اکرم السادات دوقوزآبادی اصل معروف به الکساندرا در سمت راست(به خاطری روسری ش رنگ سال رو انتخاب کردن) لازم به ذکر است..که این کتاب ها...در آخر شب جمعه نصیب گاو و گوساله های تولیه ی هر خانه می شود... در آخرین پژوهش هایی که شده....درصد فهم و شعور در گاو و گوساله های این ده.....از میانگین جهانی...2 برابر بالا تر هست... در ضمن عرض کنم....که میزان سواد در ده مذکور به طور میانگین....در حد لیسانس می باشد.....ولی غالبا فهم شعورشان آن را نشان نمی دهد... به طوری یک سلام و علیک باهاشان داشته باشی....دستگیرت می شود..... این جماعت....در قربان صدقه رفتن و تعارف..ید طولایی دارند..به طوری که طبق آمار بیشتر وقت این جماعت بعد از غیبت کردن....در تعارف کردن های الکی هدر می شود... میزان نزاع ها در این روستا بسیار زیاد گزارش شده..به طوری که یک نفر با یک نفر دیگر دعوایی کند.....خواهر و مادر و برادر و عمو و کُلِ فک و فامیل یک ایل می ریزند بر سر فک و فامیل ایل دیگر....و در این میان..نظمیه چی ها..می ایستند که آنها دمار از روزگار هم در بیاورند...بعد آن ها می آیندو آمار می گیرند که چه مقدار کشته شده اند و چه مقدار زخمی.... و 5 سال به 5 سال این آمار رو به سازمان می دهند جهت به استحضار رساندن به عموم مردم.... البته جالب است که مشهودات از بالا رفتن نزاع ها خبر می دهد..ولی طبق آمار نظمیه...همه چی رو به کاهش است... بعد در آن ها را به شوراهایی که اختلاف ها را حل می کنند می برند...که غالبا در پروسه ی طولانی دعوی..باعث می شود....آنکه زده....و آنکه خورده...بگه وِلمون کنین بابا.....ما اصلا اختلاف نداریم....البته گزارش ها حاکی از آن است که این اختلافها نه تنها حل نشده...شده یک چیزی تو مایه های کینه شتری!!!! تصویر شورای مورد نظر جالب است که می گویند بازدهی هم داشته.....و پرونده ها به عدلیه نمی رود و این گونه است که آمار پرونده ها هم پایین می آید....و در نتیجه میزان جرم و جنایت هم کاهش می آید طبق آمارها.... جوانان ده...بسیار کوشا هستند..به طوری که جوانان ذکور...یا در کار وزین چرخاندن زنجیر در سر گذرها(عموما گذرهای عمومی و در مسیرهای اُناث گذر)...یا زدن زنجیر بر سر و کله ی هم دیگر در نزاع ها...یا بستن زنجیر بر پای خرهای مردم هستند..تا با خوردن آن ها بر زمین بخندند....در وصف آن ها همین بس که به ترک دیوار می خندند... ولی چشم هایشان بسیار تیز بین است که با دیدن اُناث برقی هم در چشمانشان هویدا می شود.... تصویر کمین پسرهای ده در یک مسیر اناث خیز در وصف دختر خانوم های این ده همین بس که همه نوع هنرهایی از قبیل غیبت با مانع...غیبت با سرعت...ماراتون غیبت....چشم و هم چشمی...دست تو پوست گردو گذاشتن....حسادت...حرص..... در وصف حسادت و حرص این جماعت همین بس که چشم بالا رفتن دیگری را ندارن..و دیده شده....که میخ پله های نردبان ترقی یک دیگر را شُل می کنن..تا دیگری با سر به زمین بخورد... و جالب که خود عرضه ی بالا رفتن از پله ی ترقی را ندارند...و در نهایت تعجب بعد از یک مدت دوباره با هم گَرم می گیرند و متحد می شوند و به غیبت ها و طرح نقشه های شوم برای دیگری می پردازند.... پ.ن:از این ده در آینده بیشتر خواهید شنید.. 24 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ یادتون می آد در مورد متوسط سواد دِهِ دوقوزآباد براتون گفتم...که متوسط سوادشون در حدِ لیسانسه... این امر میمون...به واسطه ی حضور دانشکده ی عالی ست که هر جا بری یک شعبه داره...یک شعبه هم به واسطه ی حشر و نشری که کدخدا با ریاست محترم این دانشکده ی عالی در سطح ملی داشت..در ده دوقوزآباد تاسیس گردید... در بدو شروع به کار این دانشکده....جماعت مشتاق به علم جوان روستا....به صورت یِلیخی...وارد دانشگاه شدند....که بعد ها یک جامعه شناس که از همین دانشکده فارغ تحصیل شد..این امر تاریخی رو به مثابه حجوم گوسپندان تشبیه کرده...که بعد از اینکه درها رو پشتشون بستند...دیگه راه فرار نداشتند...و سلاخی شدند...:banel_smiley_90:(این جامعه شناس به واسطه ی توهینی که کرد خلع مدرک شد بعد ها....الان گوسفند چرونه در دِه) به طوری که تا پایان دوره تحصیلی..از مال و اموالی که والدین جوانان جمع کرده بودند در روستا..چیزی باقی نمانده بود..به واسطه ی اینکه دانشکده ی مزبور...از حلقوم جوانان پول در میآورد... و والدین مذکور ماه به ماه دمه عابر بانک ها صف می کشن که قطره قطره روزی بریزن در حلقشان... آموزشکده در وجه آموزشی..و کیفیت آموزشی...چیزی در حد یک دبیرستان بود...که مختلط شده باشد...و جوانان چشم و گوش بسته....در اونفوان جوانی به ناآگاه با لعبت هایی از هر دو جنس مواجه می شدن:(87):د...که بعضی از آنها..که تعداد کمی هم بودند..دامن ز دست شان می رفت...و به جای حضور در کلاس ها...به حشر نشر با جنس مخالف..در پارک دانشگاه مشغول می شدند...:3384s: به طوری که این پارک بعد ها به پارک دانشجو معروف می شود..و حتی جوانان غیر دانشگاهی....هم طرف خود را به این بوستان می آوردند....:(87): مسولین دانشکده هم به واسطه ی اینکه جماعت جوان...به دلیل دلمشغولی های احساسی...سر کلاس نمی رفت و واحد ها را پاس نمی کرد..و درنتیجه درآمد زایی که در این امر صورت می گرفت...اعلام آزادی کرد و گفت....باشد که ما محیطی امن برای حشر و نشر جوانان به وجود آورده باشیم...:hrqr6zeqheyjho1f9mx یک چیزی تو مایه های یک تیر و دو نشون...:96h3px3wpnn293irwcz این هم خلاصه ای از دلایل وجود تحصیلات بالا در مردم دوقوزآباد است... از جمله ناهنجاری های روستا همین دانشکده است..به واسطه ی اینکه دانشکده شروع به جذب نیروهای غیر بومی کرد...ورود فرهنگ ها التقاطی باعث شد که جوانان روستا دست به بعضی حرکات بزنند که در بین اهالی کاری نو و بس عجیب بود... کارهایی از جمله نشست های فرهنگی و هنری هر شب تو خونه ی یکی از جوانان..که عموما به مباحث فرهنگی از جمله حرکات موزون مدرن در قالب بِرِک دنس و مباحث هنری از جمله آوازخانی در حالت های متعادل و نیمه متعادل و در حالت بی خودی کامل بود.... که خروجی همیشگی این نشست های فرهنگی غالبا با عربده کشی یکی از جوانان در حالی که سوار بر الاغ هست و در کوچه پس کوچه ترانه ی امشب شب مهتابه...حبیبمو رو می خوامم.... حبیبم اگه خوابه عزیزم رو می خوام... می خواند همراه می شود.... که غالب اهالی روستا این عربده را در نیمه های شب با آواز نظمیه چی ها که می گویند آسوده بخوابید شهر در امان و امان است اشتباه می گیرند... البته یک گروه فدایی در روستا تشکیل شده...و به جد دنبال آن هستند که یک تیغه بکشن وسط دانشگاه و دختران و پسران را از هم جدا کنند و خلاص!! به گونه ای که صورت مسئله به بلندی دیوار حائل بین دو طرف پاک شود..... طرح اولیه که توسط اصغر کات کن قصاب ده داده شد طرح مورد نظر در دست اقدام است و فِل فور بعد از تامین مصالح مورد نظر این طرح اجرایی می شود..... طرح نهایی در دست اقدام به پیشنهاد علی محمد بنا....اوستا بنای دِه پ.ن:با بیان این مسئله ی فرهنگی داستان دوقوزآباد رو می بندم...این دوقوزآباد....سوژه زیاد داره واسه گفتن...ولی یک جایی دست نکنیم تو ناپاکی ها بهتره...بوشون بد آدم رو اذیت می کنه... 22 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۳۹۱ نخند به جنازه ی دیگری که برجنازه ات می خندند یک روز... لبت رو بِگز..وقتی از فکری شیطنت آمیز تو رویِ یک نفر نیشِت رو وا می کنی.... که حسِ دردِ اون لحظه که از دندونه خودته....از حسِ ذلتِ بعدها که تاوانِ کارته..تحملش آسون تره... این حال رو بچسب،آینده رو کی دیده...یک فرهنگِ که غلط و درستش واسه هر کس با تجربه ثابت می شه... من مثه خودتون حوصله ندارم یکی دیگه تو واژه هاش واسه من تعیین تکلیف کنه.. تهش هر چی بود...واسه خودته و خودت....واسه خودمه و خودم....واسه خودشونه و خودشون... این وسط هر کسی یارِ خودش...بارِ خودش...آتیش به انبارِ خودش... پ.ن:تجربه دیگران رو تجربه کردن...یک ریسکه...همیشه ما تافته جدا بافته نیستیم... 19 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۱ یک قُل دو قُل بازی کن خراباتی... که رعیت جماعت...خرابه نشینی تو رو می زارن پای نداری جیبت.. در حالی که خودشون...از نداری فهم رنج می برن.... احساساتت رو که سر بردی دادی اینا آبگوشت و کله پاچه زدن تو رَگ!!! دیگه کم کم شعورت رو هم باید بدی سَر بِبُرن....نه برای اینکه شکمشون سیر شه باز... ایندفعه خودت نفع ببری و و نفهمی که چه خبره... چون هر چی درد هست از این فهمیدن هاست!! آره خراباتی... به قول اون رعیت که از کنارت رد شد و گفتی:های انسان...تونبان مبارکت دارد می افتد!!! رعیت گفت...برو عمو...برو...خودت رو سیاه کن!!!!....برو..یک قل دو قل بازی کن!!! اینقد دروغ شنیده است از هم صنفان انسانی اش....که دیگر اعتمادی ندارد... دو قدم دیگر که تونبان افتاد!!! همراه شعورش..آبرویش هم بر باد می رود... پ.ن:آره خراباتی...تو برو همون یک قل دو قلت رو بازی کن!!! چه کار داری به تنبان دیگری.... 18 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۹۱ وِراج جماعت به تورت خورد...یک پیشنهاد کلی دارم واست... خیلی ریلکس..خیلی آروم...خیلی رُک...برگرد بگو...عزیز دل برادر... گوشِ مُفت می خوای دو کوچه پایین تره....تو این کوچه ما گوشمون رو واسه دو کلوم حرف حساب نگه داشتیم.. شهین مهین...صغری کبری...اصغر اکبر...از این دست خاله زنکی ها داری..برو جلو تر... روده درازی..اونم با چاشنی غیبت....اونم با دِسرِ یک کلاغ چهل کلاغ...در نهایت با یک لیوان سر پُر بردن آبرو.... تا چه حد؟...تا کوجا؟ مرزش کوجاست؟...تا فی خالدون زندگی شخصی طرف.... بابا کوتاه بیا....کوتاه بیا تو رو جانِ امواتت!! عادت شده؟....عجب عادت بدی... میگی ترک عادت موجب مرضه؟.....میگم عجب مرضی!!! پس مرض داری....!!!دونبال درمون باشه!!....حکیم درد خودت باش!! پ.ن:زنهار می دم....دوستان عاشق حرف های شهین مهینی رو....که بد تاوان داره...که روگار بد می آره سرشون...دیدم که می گم....حال بشنو و باور نکن... 14 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۹۱ خونه شلوغ بود....باید یک کتاب می خوندم....زدم بیرون رفتم رو نیمکت پارک نشستم... صدای خنده می اومد...سرم رو بالا کردم...یک عده دختر کنارم نشسته بودن...می خندیدن...:biggrin::lol: اول به خودم شک کردم..سرتا پام رو نگاه کردم...گفتم شاید لباسم برعکس پوشیدم...یا کبوتری از آسمون شونه های مارو مورد التفاط قرار داده!! دیدم نه...همینجوری می خندن...یکیشون خودش رو ولوو کردم روم...سیگار دستشون بود...:smiley (18): می اومدن تا یک چیزی بگن...الف اول جمله رو می گفتن..یکی می زد زیر خنده..بقیه هم ریسه می رفتن...:biggrin::lol: بلند شدم..رفتم چند نیمکت اونور تر...باز اومدن....و خنده و خنده و خنده... حشیش بار می کردن تو سیگار...اینو وقتی دیدم..که سیگار رو خالی می کنن و از کیفشون از تو یک پلاستیک..حشیش رو بار می کن رو سیگار خالی شده از توتون... یکیشون برگشت بهم گفت..آغا پسر....خوشگل پسر.....شوهرم می شی؟؟؟!!!!....بعد همه با هم می زدن زیر خنده.....:biggrin::lol: دیدم هر جا می رن دنبالم می آن..بلند شدم که برگردم...یکیشون غش کرد پهن شد رو زمین.....بقیه اشون هم می خندیدن..... از نزدیک آب خوری پارک...یک قوطی پیدا کردم...آب کردم توش....رسوندم..پاشیدم رو صورتش...پا شد....یکم منگ می زد..منو نگاه کرد....گفت چی شده؟! گفتم غش کردی....گفت اینجا کوجاست؟!...گفتم بلند شو خانوم....من دارم از اینجا فرار می کنم....تو هم از اینا فرار کن..... یک عده دورمون جمع شده بودن...موبایل ها رو آماده کرده بودن...فک می کردن ماجرای اسید پاشی...عشق و عاشقی چیزی باشه...دونبال سوژه بودن دیگه...:evilsmile: دوستاش دستش رو گرفتن...کشون کشون بردنش.... دختره 14..15 سالش بیشتر نمی زد....بقیه اشون...بیشتر بودن... بلند شدم برگشتم خونه...تو گوشام پنبه گذاشتم...شروع کردم به خوندن ادامه ی کتاب... پ.ن:کِی رسیدیم به اینجا؟! فارغ از دختر و پسر بودن....ذهن ها دارن برای فراموشی به مسکن های خطرناکی روی می آرن 15 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۱ دو زاری ما جماعت درویش ها کج نیست!...کَجِش می کنن!!! با ریتم همون آهنگ... کَجَکی..کَجَکی.. ابروت نیش کژدم است چه کنم افسوس مال مردم است زیم زیم زیم زیم زیم زیم زیم زیم زیم زیم... یعنی یک جوری دو زاریت رو کَج می کنن که خودتم مشعشع می شی و می آی وسط یک تکونی از گرد و خاک رو تنت می گیری!:4chsmu1: نفهم بودن ذاتی..با اینکه رو برنامه نفهم نشونت بدن..یا نفهم گیرت بیارن....تومنی دو زار فرق می کنه...فرقش همون کَجَ است! درد داره....که بخوری زمین و کَج شی....که کَج خیال شی به اطرفیانت....که دنیا رو کَج کَج ببینی.... پ.ن:زخم زبونام داره میشه سیاه زخم...ولی کو گوش شنوا در جماعت انسانی! بریم همون رو ریتم آهنگ فوق الذکر تکونی بدیم به هیکلامون...... 14 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۱ خانومه....کنار خیابون واساده..یکم روسریش رفته عقب.....آستیناش رو زده بالا...حاجی مغازه دار....می آد کنارش با تسبیح... خانوم این خیابون جای این کارا نیست ..پاشو برو فلان جا....خانومه هم زل می زنه تو چشم های حاجی..بعد یکی از ماشین وا می سه...یک مردی پیاده می شه و به خانومه می گم...فلانی مشکلی پیش اومده....خانومه می گه نه....بعد آقاهه می گه زود باش..من هزار جا کار دارم.....باید ثبت هم بریم.... یا دو تا خانوم می آن توی کافی شاپ..یک مقدار موهاشون پیداست....یا مقدار آستینشون رفته بالا.....تمام پسرها میخش می شن....و بعد صاحب کافی شاپ...می آد دمه گوششون می گه....خانوما....آدرس رو اشتباه اومدین..فلان کافی شاپی که واسه مشتری هاتون هست...یک جا دیگه است.... میرین تو یک مغازه فروش وسایل صوتی می رین...فروشنده تا یکی از دوستانی رو می بینه که باریش و لباسی هست که به مذهبیون می خوره....کسی که پشت دخل هست..بر می گرده به کناریش می گه....ببین....اومده با پول اختلاسی واسه زندگی نکبتیش وسیله بخره! می رین تو یک کتابخونه....طرف با ریش می آد...و ظاهری مذهبی....خانومی که کنار دستش واساده...بر می گرده تو روش می خنده می گه... مگه شما کتاب هم می خونین؟! پ.ن:جالبه وقتی می بینیم قضاوتمون اشتباه بوده....پا پس نمی کشیم...بگیم مثلا معذرت می خوام...یا غلط کردم... برمی گردیم یقه ی یارو رو می گیرم..البته با چشمامون(البته با چشم یقه ی یارو رو بگیری هم آدابی داره کسی نمی دونه بگه تا کلاس توجیهی بزارم براش)...که خودت یک جوری رفتار کردی که من این فکر رو کردم.... یعنی باید بزنی خودت رو نصف کنی از دست آدم های ظاهر بین 16 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۱ سرمان به کار خود است....گوزپشت نُتردام شده ایم از بس قوز کردیم در وقت راه رفتن... در گوش مان از بچگی خوانده اند که سَرَت به کار خودت باشد... که اگر اتفاقی چشمت به اشتباه دیگری بیافتد.... یا ناغافل از پشت انگشت در چشمانت می کند که کور شوی!!!...یا طلبکارانه یقه ات را می چسبد که غلط کردی که دیدی؟!! و اصلا خجالتی در این میان نیست که او بِکِشَد!!! آری....ما گوژپشتی را انتخاب کردیم....تا مسخره عام و خاص باشیم...که بابا کمربند لازم است برای راست کردن این قامت.. ولی... ولی چشممان ناخودآگاه به اشتباه دیگری نیافتد....که ما دوست داریم چشم هایمان را..که با آنها اندک زیبایی های مانده در اطرافمان را ببینیم... پ.ن:سَرَت به کار خودت باشد دوستِ خواننده ی من.....از والد و والده ی مُکرمه شنیده ای...از من سینه سوخته ی گوژپشت هم بشنو.... چشمانت ارزششان بیشتر است.... تصویر مربوط به سال 1831 ،از اولین نسخه کتاب گوژپشت نتردام اثر ویکتور ماری هوگو 15 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۳۹۱ چشمانم پُر شده از تصویر کسانی که لحظه هایم را کُشتند... هر بار در هر لحظه ثبت کردم وقتی دست دراز کردند بر احساسم... و به بهانه ی مَگس بودن احساسم..یا آن را پَراندند...یا با هر چه به دستشان رسید زدند و کُشتند... بیچاره احساسم..جسمی نداشت که جایی خاک شود!.... روحی هم نداشت که پرواز کند...در یک آن زاده می شد و می مُرد... به اندازه ی حافظه ی یک ماهی که چند ثانیه بود...فرق بین تُنگ و اقیانوس رو هیچ وقت نفهمید... پ.ن:در لیست کسانی که لحظه هایم را کشتند...پیشتاز آن کسی بود که الفبای احساس را از او آموختم... عجب روزگار نامُرادی ست...استاد احساس...قاتل احساس شد! 12 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۲ بالا سرشم...بالاخره خوابید.... از صبح کنارش...زیر گوشش خوندم.... آقوی مهندس..استاد...رفیق....دِ لامصب!!!...بیا برو خونه.... برمی گرده..چشماش رو همون حالتی می کنه که من بدم می آد در حالی که دوستش دارم!!!! میگه...لیمو ترش!!! من نفس کشیدن کنار این بچه ها برام از استراحت کنار غُر غُرهای تو بهتره....بعد هم یک لبخند! یعنی آدم می خواد چَک پیچش کنه!!!.... آروم می شینه رو میز طراحی...با یکی یکی شون صحبت می کنه.... یکی نمی فهمه...صد بار براش توضیح می ده... یکی دیگه مرض داره...خودش رو می زنه به نفهمیدن..باز براش توضیح می ده.....و در همه حال لبخند رو لباشه....:icon_razz: می خوام برم یقه اش رو بگیرم..بگم یعنی چی؟!!!..ها؟!!!....فکر کردی کی هستی؟....:vahidrk: چرا بفکره دیگرانی و هیچکی به فکر تو نیست؟؟!!!....چرا باید در مقابل بدی دیگران خوبی کنی؟؟!!!!.... اه..خسته شدم....اینقد تو گوشش گفتم و اون باز لبخند زد و باز کار خودش رو کرد.... اومدیم خونه....میره میشنه باز رو میز طراحی و باز کارهای بچه ها رو می بینه و واسشون یادداشت میزاره و اصلاحشون می کنه.... آخه واسه یکی دو خطی که طرف معلوم نیست کوجاا سیر می کرده کشیده...تو چه طور نیم ساعت واژه سرهم می کنی و می نویسی؟؟!!!! بعد شروع می کنه به نوشتن...یک دفتر داره...نمی زاره اون رو بخونم... همه ی دفترهاش رو خوندم..تک تک شون رو... ولی اون یکی رو نمی زاره..می گه این واسه یکی هست که هیچ وقت ندیدتش.... خیلی کنجکاوم بدونم کیه.... دارم می ترکم از فضولی....الان خوابه برم ببینم چی نوشته؟....:gnugghender: نه....بزا من مثه دیگران نشم.... نمی دونم.... فکر می کردم می شناسمش...ولی نمی شناسمش..... موخره:بعضی ها آدم رو تو نحوه ی زندگی کردنش به شک می ندازن.... پ.ن:گاهی فک می کنم....کاش قدرت این رو داشتم...شوتش کنم خارج....حیفه اینجاست...نمی فهمنش....نمی فهمیمش... 9 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۲ صبح با من بیدار می شود این همزاد و شب با من می خوابد... الاکلنگی هستیم در کنار هم...سنگینی من سبکی اوست و سبکی او سنگینی من.... تفاوتمان در این است که من سیاهم و او سفید...شایدم...او سیاه است و من سفید... بحث رو کِش نمی دم در این باب....نژاد پرستی می شه!!!... حالا هر رنگی..من دارم..یا اون...تضاد ما همین رنگمونه.... این میون...میشه یک نتیجه گرفت...یا من سایه ی اونم....یا اون سایه ی من... حرف.. حرف از اینکه یک عده مثه من می فهمن هنوز خودشون رو نشناختن....یک عده هنوز نفهمیدن...یک عده هم زدن خودشون رو به نفهمی.... دسته ی اول تکلیفشون مشخصه.....یا می فهمن....یا به دسته ی سوم ملحق می شن... دسته ی دوم هم که خوش به حالشون..از هفت دولت آزادن.... دسته ی سوم هم که نخودن....اونم نخود سیاه....که خودشون،خودشون رو فرستادن پی اون!!! پ.ن:این نوشته ی من هیچ پی نوشتی نمی خواد،من باب عادت و خفظ اصول نوشتار مسبوق به سابقه ام ایراد کردم این سطر رو 8 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۲ کَشک ست و دوغ.... اعتماد را می گویم عزیز... بعد از خوردنش...بی زحمت...گلاب به رویتان..در جای خلوت..یک آروغِ فندوقی هم بزنید!... تا یک وقت سَرِ دلتان سنگینی نکند،بشود وَرَمِ دل!... اشکِ دمه مشک نباشه یک وَختی اعتمادت..که بدی دست اولین نفر بِره... بره و بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه.... بعد بفرسته واست اعتمادت رو...با پست پیشتاز... ولی اعتمادی که حالا به مثابه لُنگی شده که سوراخ سوراخه با ریتم نیناش ناش! پ.ن:به قول نَن حونم :هِی پیشونی...مارو کوجا می شونی.... موخره: یک چیزی در این نزدیکی شکست...یک نگاه کن ببین اعتماد تو بود یا من؟! تصویر ربطی به نوشته نداره....دیدم نوشته کمی تلخه..خواستیم شیرینش کنیم... 7 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ جستی زدیم...به قول امروزی ها جامپی زدیم از رو روزگار نشستیم بر زمین واقعیت... این قد خوبه که جدی نمی گیری هچی رو... اینقد خوبه که همه فک می کنن تو الکی خوشی... اینقد خوبه با کارات لبخند بیاری روی لب دیگرون... ولی دیگه روزی میاد که باید جدی شی...و چقد این روز روز بعدیه... چون دیگه نمی تونی شوخی شی... شوخی شوخی.... جدی می شی پ.ن:آپ کردن پست های اول این تاپیک رو بخونین...امیدوارم لبخند بیاد به لبتون... 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده