رفتن به مطلب

سخنی کوتاه درباره ی خدا


hamed_063

ارسال های توصیه شده

مساله ی خدا و بعد خداشناسی یکی از مهمترین مسائلی است که هرچند به مراتب بیشتر در نزد متکلمین مورد بحث و بررسی قرار گرفت با اینوصف از دید تیزبین فیلسوفان هم دور نماند . درواقع می توان به جرات گفت مساله ی خدا همتراز با مساله ی وجود ، آزادی ، اراده و ذهن از جمله مسائل بسیار حائز اهمیت بوده و نمی توان این مساله را صرفاً به عنوان یک مساله ی کلامی در جهت دفاع از دین مد نظر قرار داد . درباره ی جمله ی معروف نیچه مبنی بر اینکه : خدا مرده است ، باید گفت : مفهوم این جمله در منطوق ظاهری آن نیست بلکه مربوط به باطن این جمله است به عبارتی مفهوم این جمله این نیست که خدا واقعاً مرده است چه آنکه با بذل توجه به ذات خدا نمی توان مرگ را بر خدا حمل کرد و گفت خدا مرده است یا قابلیت مردن را دارد ، از اینرو مرگ خدا یک صنعت استعاری است برای نشان داد مساله ی عمیق تر درباره ی پیشگویی که نیچه درخصوص نهیلیسم و گریزناپذیر بودن آن داشت . از اینرو مرگ خدا به معنای مرگ معنویت است و همان معنویتی که بر حسب اتفاق دقیقاً به نام خدا از بین رفت و مساله مربوط به جنایات کلیسا و بعد ظهور مدرنیته در پاسخ به این جنایات می شود . بعد از آنکه مدرنیته بر علیه کلیسا ایستاد نه تنها مبانی سیاسی و اخلاقی کلیسا را مورد نقد و انتقاد قرار داد بلکه خدایی را هم که به نامش ظلم می شد هم مورد شک و تردید بلکه رد و انکار قرار داد . از اینرو است که می بینیم نیچه می گوید خدا مرده است . این جمله دقیقاً مساوی با جمله ی ارزشها مرده اند می باشد . و باز از همین رو است که می بینیم نیچه به دنبال باز ارزشگذاری ارزشهاست و همه ی ارزشها و باورها را نقد می کند و به دنبال ایجاد ارزشی دیگر است . نتیجه اینکه می توان گفت نیچه به دنبال بازتفسیر مفهوم خدا بود و خدای کلیسا را که به دست مدرنیته گردن زده شد بار دیگر به مفهومی دیگر بازآفرید و این بازآفرینی به الحاد اگزیستانسیالیسمی مشهور شد . به همین خاطر قطعاً خدای دین و کلیسا از ناحیه ی نیچه و هم بسیاری از اندیشمندان مورد طرد و رد و نفی و انکار است و آنچه باقی می ماند نه مفهومی با عنوان خدا بلکه مفهومی با عناوین دیگر است که شاید بتوان اگر دست از بازی با الفاظ برداریم همه ی آن مفاهیم را همان خدا بنامیم اما نه خدایی که در دین بدان پرداخته شده.

نکته ی بعدی که باید خاطر نشان کنم این است که به عقیده ی من خدا مساله ای است مربوط به فرد و در فردیت متجلی می شود نه در جامعه . یک جامعه نمی تواند خدا را تعریف کند یا بشناسد ، خدای یک جامعه همان خدای مردم عوام است همان است که دین تعریفش کرده ، خدایی است که برای عامه ی مردم قابل فهم باشد به همین خاطر تا سطح یک انسان و یک شخصیت پایین می آید و می شود یک خدای شخصی که هم خشمگین می شود و هم مهربان است و هم پاداش می دهد و هم عذاب می دهد و هم مثل ما نماینده و سفیر دارد و پیامرانش را به سمت مردم می فرستد و هم نویسنده است و برای ابلاغ پیامی دست به قلم برده و می نویسد و کتاب منتشر می کند . این خدای یک جامعه است نه خدای یک فرد دانشمند و متفکر . پس به اعتباری خدای یک جامعه جز پدیداری از انواع روابط روانی چون امیال و نیازها و ضعف ها و قدرت ها و خواست ها نیست . همه ی این عواطف را که درون هم جمع کنیم می بینیم نیازی عمیقی به خدایی هست که باید باشد و ما را اقناع کند . اما این خدا اگر همان خدای جامعه باشد برای ما قابل اقناع نیست و تنها به نظر من خدایی را می توان اقناع آور دانست که از درون فرد به بیرون متجلی شود .

خدا که در بالاترین حد عاطفه ی انسانی ظهور می کند بیش از آنکه با دین و فلسفه و حتی عرفان قابل شناخت و دستیابی باشد به نظر بنده با هنر شناسانده می شود . هگل در درسگفتارهایش مربوط به روح ذهنی معتقد بود در سه پایه اش هنر و دین قبل از فلسفه قرار دارند و فلسفه حد اعلای شناخت است . اکنون دست کم تا به حال به نظر می رسد خدا را بیش از آنکه با دین و فلسفه بتوان شناخت با هنر می توان شناخت . فلسفه ی هنر برای شناخت خدا به مراتب تواناتر از سایر روش ها برای شناخت خدایند . این درصورتی است که ما بپذیریم هستی حقیقتی دارد و کاری که ما باید بکنیم فقط این است که آن حقیقت را با روش و اسلوب صحیح بیابیم .

بنابراین بحث بر سر روش است و سوال اینکه آیا علم و فلسفه و دین و هنر و عرفان روشهای درستی برای دستیازی به چننی معرفتی هستند یا خیر ؟ و اگر روش بین اینهاست کدامیک بهتر می توانند به نتیجه رسند ؟ و آیا در نهایت خدا همان احساسی است که ما به نام خدا باورش داریم و یا خارج از آن است ؟ و به قول کانت آیا شی فی نفسه قابل شناخت است یا خیر ؟ آیا خدا قابل شناخت است یا خیر ؟

نظر شخصی بنده تا بدینجا این است که در هنر می توان تا حدودی اقناع شد .

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دوتا نکته رو هم من بگم اگه دوست داشتین بحث میکنیم

مساله ای که نیچه مطرح کرد بیش از انکه معنایی باشد قوم مدارانه بود یعنی طیفی جغرافیایی رو مدنظر داشت که دچار استحاله معنا شده بود وچنانچه بعدها ثبت شد نیچه پیشگام پست مدرنیسم خوانده شد تا از تجلیات سنت (اینجا کلیسا واموزه های ان) ومدرنیته (اینجا اجتماع وروشنفکران خواب الوده که همگام با سنت درحال اضمحلال جامعه بودند) جلوگیری کرده باشه!

خوب بد یا زشت مسئله رو میسپاریم به نتیجه بحث وتاریخ ولی این احتمالا درک صحیح تری رو از اقوال نیچه به دست میده تا چنانچه متاسفانه مرسوم شده ظاهر سخنان نیچه باعث فریب اذهانمون نشه

 

نکته دوم درمورد دین هست

چه انکه بی توجه به اینکه ما ادیانی دراجتماعاتی داریم که بی خدا هستند یا چند خدایی هستند(حتی درمسیحیت ونقش صور خدایی) متاسفانه دین بر خدا مقدم شده است ونتیجه این مسئله باعث ایجاد مباحث کاملا بیربط والبته هیجان انگیزی درمورد خدا گشته

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سلام

من فکر میکنم منظور نیچه از مردن خدا این هست که بشر داره به مرحله ای میرسه که به خدا اعتقادی نداره.

تا اونجا که یادم میاد بعدش میگه ما خدا رو کشتیم!! و...ما باید خدا بشیم.

 

این احتمالن یعنی گذر از اخلاقیات دینی و وضع کردن اخلاقیات(شاید در نگرشی کلی تر، جهانبینی) بر مبنای انسان. بر مبنای اصالت انسان ها. و همه چیز رو بر اساس انسان دوباره تعریف کردن.

:coffee:

---------

 

اون مرحوم !! ، یه مقدار زود به دنیا اومده بود

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...