moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ سوینبرن (R.Ch Swinburne)، شاعر معروف انگلیسی (۱۸۳۷-۱۹۰۹)، شعری دارد با عنوان «باغ پروسرپاین»(۱) که اثری معروف است و درباره آن بحثها شده است، از آن جمله است نقد ت. اس. الیوت (T. S. Eliot) و الیور التن (Oliver Elton). پروسرپاین(۲) در اساطیر رومی نام دختر زئوس (ژوپیتر) و دمتر (سیریز) ربةالنوع کشاورزی است که هادس (پلوتو) ربالنوع حاکم بردنیای زیر زمین، او را میرباید و با خود به زیر زمین میبرد و همسر خود میگرداند؛ اما دمتر دختر را باز میگرداند و سرانجام توافق میکنند که فصل بهار و تابستان دختر بر روی زمین و پاییز و زمستان را در زیر زمین به سر برد که کنایهای است از هنگام شکوفایی و باروری زمین و دوره بیحاصلی آن. در این شعر، اشاراتی به این اسطوره وجود دارد که نموداری از اوضاع عصر شاعر و ناخرسندی او از پژمردن شور و شادیها براثر نیرو گرفتن پیرایشگران (پیوریتنها) تواند بود. در بند دوم آن چنین میخوانیم: «من از اشکها و خندهها خسته شدهام، و از مردمی که میخندند و میگریند؛ و از آنچه ممکن است از این پس پیش آید از برای مردمی که میکارند و میدروند. من از روزها و سا عتها ملولم، از غنچههای پرپر شده گلهای نازا، از آرزوها و احلام و قدرتمندیها و از هر چیز به جز خواب.» الیور التن در این شعر رنگی از «مردم و خاموش شدن» میبیند و صفاتی که سوینبرن به کار برده نیز نموداری از این حالت تواند بود: «بادهای ساکن»، «امواج بیرمق»، «غنچههای پرپرشده»، «گلهای نازا»، «مزارع بیحاصل»، «سالهای سپری شده»، «چیزهای مصیبتبار»، «احلام مرده ایام از یاد رفته»، «غنچههای ناشکفته سرمازده از برف»، «عشقهای کهن»، «بالهای خسته» و «خوابی جاودانه در شبی جاودانی». مرگ نیز به صورت «زنی رنگ پریده… با تاجی از برگهای بیحرکت، ایستاده است، او همه چیزهای فناپذیر را گرد میآورد/ با دستهای سرد و فناناپذیر/… او در انتظار هر کس و همه کس است.» شعر سوینبرن نمونهای است که چگونه شاعر توانا احوال خود و عصر خویش را از خلال اسطورهای کهن و تصاویری گویا نقش کرده است. به نظر بنده، شعر «زمستان» مهدی اخوان ثالث (م. امید) نیز از لحاظی دیگر چنین کیفیتی دارد و اثری است شایان توجه و تحسین. در زبان فارسی، بسیاری از پیشینیان و معاصران از زمستان و جلوههای آن به صور گوناگون به اقتضای مقام سخن گفتهاند.(۳) برخی از این آثار، وصفی است بسیار کوتاه از منظره زمستان و برف، و گاه به شرح سخن میرود از سرما و افسردگی و سرسپیدی باغ و بوستان و پرواز زاغان، تغزلی زمستانه و مناسب و احیاناً گریز به مدح. بدیهی است در این میان توصیف برف به عنوان مظهر بارز زمستان جایی خاص دارد.(۴) یونانیان قدیم، که چهار فصل را به شکل چهار زن نمایش میدادند، زمستان را زنی تصویر میکردند سربرهنه، در کنار درختانی بیبرگ؛ و آنگاه که چهار جانور را برای نشان دادن فصلها برمیگزیدند، زمستان به صورت یک سمندر نقش میشد. در هر حال، در برابر این همه اشعار فارسی– که بسیاری از آنها خوب و زیباست– آنچه «م. امید» سروده، با همه آنها تفاوت بارز دارد، چه از نظر مایه و مضمون و چه از نظر صورت و طرز بیان. به عبارت دیگر، وی از این موضوع معروف و مأنوس تابلویی تازه نقش کرده و اثری بدیع و بیسابقه پرداخته است که اینک به تماشای آن میپردازیم. این شعر– که تاریخ سرودن آن دیماه ۱۳۳۴ است– ظاهراً نمودار برخورد شاعرست با فضای کشور پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و آنچه او را میآزرده است: محیط تنگ و بسته و خاموش، نبودن آزادی قلم و بیان، نابودی آرمانها، تجربههای تلخ، پراکندگی یاران و همفکران، بیوفاییها و پیمانشکنیها و سرانجام کوشش هرکس برای گلیم خویش از موج به در بردن و دیگران را به دست حوادث سپردن. در این سردی و پژمردگی و تاریکی است که شاعر، زمستانِ اندیشه و پویندگی را احساس میکند. در این میان غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ انداخته است که وصف زمستان را چنین آغاز مینماید: «سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت/ سرها در گریبان است./ کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را./ نگه جز پیش پا را دید نتواند/ که ره تاریک و لغزان است/ وگر دستِ محبت سوی کس یازی/ به اکراه آورد دست از بغل بیرون/ که سرما سخت سوزان است.» گذرندگان «نمیخواهند» سلامش را پاسخ دهند؛ هرکس در خود فرو رفته و به راه خویش میرود و «یارای» آن ندارد که سر برکُند و اظهار آشنایی نماید. در این راه تاریک و لغزان، بیشتر از پیش پای خویش را نیز نمیتوان دید: دیدی محدود و راهی بسته و آیندهای مجهول. سردی کشنده تهدید و مرگ، چنان همه را بیمزده کرده که پاسخ به محبت آشنایان را نیز با اکراه برگزار میکنند. آنچه از هوا، ظاهر خانهها، حالت عابران، درختها، زمین، آسمان، ماه و خورشید با ایجاز تمام گفته شده، نمایشی است محسوس و گویا از این فصل سرد؛ اما در عین حال در پس هر جزء از آن گوشهای از اجتماع ترسیم شده که چون همه در کنار یکدیگر قرار گیرد، تابلویی تمام به دست میدهد از زمستانی– به تعبیر جیمز تامسن(۵) «عبوس و غمگین»– که شاعر در جان خویش و در دل جامعه احساس میکند: «سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت/ هوا دلگیر/ درها بسته/ سرها در گریبان/ دستها پنهان/ نفسها ابر/ دلها خسته و غمگین/ درختان اسکلتهای بلورآجین/ زمین دلمرده/ سقف آسمان کوتاه/ غبارآلوده مهر و ماه/ زمستان است.» زمستانی که «م.امید» در این تابلو زنده و پایدار نقش کرده، زمستانِ امیدست، تصویری است شاعرانه از پدیده و تجربهای اجتماعی. ساختمان اثر در عین تازگی، یکپارچه، هماهنگ و بههمپیوسته است. در این اثر هنری از یک سو لطف قریحه و قوه ابداع شاعر بارز است و از دیگر سو چیرگی وی بر زبان فارسی که حاصل تتبع و تامل اوست در آثار بزرگان ادب. این شعر هم از وزن برخوردار است و هم از قافیه، منتها ترکیب این عناصر در مصراعهای کوتاه و بلند– که به اقتضای جریان طبیعی سخن، از طبع شاعر تراویده– به صورتی تازه و دلکش است. به این معنی که شاعر توانسته است در این سمفونی حاصل از نغمهی حروف و حسن ترکیب کلمات، مصراع بندی، وقفها، سکوتها، تکیه بر برخی اجزای کلام و به جا نشاندن قافیهها، در هر مورد، به تناسب مقام، آهنگی مناسب به سخن ببخشد. ذوق او از آرایشهای لفظی و معنوی کلمات نیز بهره برده است؛ از این قبیل است: «پیر پیرهن چرکین»، «سرما سخت سوزان است»، «بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم» و امثال آن. هوراس– شاعر و سخنسنج نامور رومی– میگفت: «زبان مانند درختان بیشهای است که مجموعهای از برگهای کهنه و تازه دارد.» زبان شعری امید مصداق این سخن است. به علاوه وی توانسته است در کنار واژههایی فصیح و دیرینه، از قبیل: «یارستن، یازیدن، حریف (همپیاله)، وام گزاردن، بیگه، چراغ افروختن»، کلماتی از زبان گفتار امروز را بیاورد، مانند: «دَمَت گرم، تیپا خورده، ناجور، حساب را کنار جام نهادن» و این دو نوع کلمات و ترکیبات را با مهارت تمام با یکدیگر سازوار کرده است. ببینید در به کار بردن کلمهی «آی»– که یکی از اصوات است و در زبان روزمره عامه مردم هم رایج است– و قافیه کردنِ آن به تناسب مقام، چه ذوقی به خرج داده است. به علاوه در ساختمان جمله و نحوِ سخن نیز تأثر او از زبان فصحای قدیم مشهود است، نه به صورت تقلید خام، بلکه با حسن انتخاب. مثلاً در فارسی قدیم، گاه جزیی از جمله، بعد از فعل میآید و به این طریق برجستگی بیشتری پیدا میکند، نظیر «افشین برخاست شکسته و به دست و پای مرده» (تاریخ بیهقی، ص۲۲۰). در شعر امید نیز این کیفیت مکرّر دیده میشود: «کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را». حتی تتابع اضافات، که در بلاغت غالباً ناپسندیده است و در القای معنی کُندی ایجاد میکند، با کاربرد به جای او، سبب قوّت تصویر و تأکیدی مناسب میشود. اینک تصویری دیگر، زیبا و گویا، از حبس نفس در سینهها، پروای سخن خویش داشتن، برخورد با دیوارها، و نومیدی از همگان: «نفس کز گرمگاه سینه میآید برون/ ابری شود تاریک/ چو دیوار ایستد در پیش چشمانت/ نفس کاین است/ پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟» در این بیکسی و تنهایی و گریز همه از تو و تو از آنان، در این زمستان، به کجا توان پناه برد؟ آیا با تأثر از سنت شعر فارسی است و یا در جستجوی بیخبری و فروخواباندن اعصاب بیقرار و اندیشههای پریشان است که شاعر داروی غم را در باده میجوید، و در هوایی که «بس ناجوانمردانه سردست» به جوانمردی پیر باده فروش پناه میبرد: «مسیحای جوانمرد من!/ ای ترسای پیرِ پیرهن چرکین!/ هوا بس ناجوانمردانه سردست…/ آی… دَمت گرم و سرت خوش باد!/ سلامم را تو پاسخ گوی/ در بگشای!» وقتی که کوبندهی در از خویشتن یاد میکند، حاکی از افسردگی، رمیدگی و تلخکامی گوینده است از آنچه بر سر او و دیگران آمده است، با لحنی بیزار از هستی: «منم من، میهمان هر شبت/ لولی وش مغموم/ منم من/ سنگ تیپا خوردهی رنجور/ منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.» زمزمهی او با جملاتی کوتاه و آهنگی مناسب ادامه دارد. بیان دلتنگی است از نیرنگها، اظهار بیرنگی و کنارهگیری از همهی رنگها، از سرمای شبانگاهی لرزیدن، در سکوت، صدای دندان به هم خوردن خویشتن را شنیدن: «نه از رومم نه از زنگم/ همان بیرنگِ بیرنگم/ بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم/ حریفا!/ میزبانا!/ میهمان سال و ماهت پشتِ در چون موج میلرزد/ تگرگی نیست/ مرگی نیست/ صدایی گر شنیدی/ صحبت سرما و دندان است/ من امشب آمدستم وام بگزارم/ حسابت را کنار جام بگذارم.» در پاسخ باده فروش– که میگوید: شب بیگاه و سپری شد، سحر شد و بامداد آمد– گویی گفتار کسانی درج شده که در آن روزهای تاریک، نوید فرارسیدن روشنایی بامداد را میدادند؛ اما مرد تنهای شب، فروغ این صبح کاذب را باور نمیکند و آن را فریبی بیش نمیداند. سیلی سرد زمستان را بر بناگوش خویش احساس میکند. آسمان را تنگ میبیند و چراغ او را در تابوت ظلماتْ پنهان، و شب و روز را یکسان. اگر نوری در این دل ظلمت بتوان جُست، «چراغ باده» است، همانگونه که حافظ نیز از «جام سعادت- فروغ»، «خورشید قدح»، «چراغ می» و «شعاع جام» سخن میگفت و میسرود: «ساقی، به نور باده بر افروز جام ما». اما امید چراغ باده را در شبی غمزده و تاریک و نومید، بزمافروز خویش میخواهد. اینک از او بشنوید: «چه میگویی که بیگه شد/ سحر شد/ بامداد آمد؟/ فریبت میدهد/ بر آسمان، این سرخی بعد از سحرگه نیست./ حریفا! گوش سرما برده است این/ یادگار سیلی سردِ زمستان است/ و قندیل سپهر تنگْ میدان/ مرده یا زنده/ به تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نُه توی مرگاندود پنهان است/ حریفا! رو چراغ باده را بفروز/ شب با روز یکسان است.» بندِ آخر، تصویری است عالی از این زمستان و در عین حال نوعی ردّ العجزالی الصدر. اما امید در شعر به برخورداری از گنجینهی زبان پیشینیان اکتفا نمیکند، بلکه خود نیز به آفرینش ترکیبات تازه میپردازد، نظیر: گرمگاهِ سینه، لولیوَش، تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نُه توی مرگاندود، اسکلتهای بلورآجین… حتی در تعبیر رایج «مثل بید میلرزد»، تغییری اندک پدید میآورد و میگوید: «…میهمان سال و ماهت، پشتِ در چون موج میلرزد»، و با همین دگرگونی، به جمله رنگی از لطف شعری میبخشد و تصویری نو به دست میدهد. اثر هنری هر قدر دلپذیرتر است، دوستار هنر تمامیت و کمال بیشتری در آن میجوید، نظیر بلوری درخشان و خوشتراش که در آن وجود یک مویه نازک و پوشیده از انظار نیز دور از انتظارست. «زمستان» از جوهر شعری و لطف مضمون و جمال اسلوب برخوردار است و شعری است گیرا و دلکش. امید با روح شاعرانه و حُسن ذوق و بصیرتی که در زبان فارسی دارد، به خلق این اثر و نظایر آن توفیق یافته است. در هر حال، شعر «زمستان» از آثار نغز و ماندگار ادبیات معاصر است؛ بیسبب نیست که شاعر نیز مجموعهای از اشعار خویش را– که سی و نه قطعه است– به نام این قطعه، «زمستان» نامیده است که خود نوعی گزینش است. اگر بخواهیم نمونههایی برجسته از شعر امروز فارسی را برگزینیم، برای قطعه «زمستان» باید در آن میان، جایی خاص در نظر گرفت؛ گوینده آن نیز بیگمان از شاعران و نمایندگان ارجمند شعر امروز است، هم به واسطه طبع و قریحه توانا و پرورده خویش و هم بر اثر مایهوری از فرهنگ ایران و ادب فارسی. پینویسها: ۱. The Garden of Proserpine 2. پرسفونه، لاتینی: پروسرپینا. ۳. از آن جملهاند: رودکی، دقیقی، ابوالحسن علی آغاجی، کسایی مروزی، بهرامی سرخسی، فردوسی، منوچهری، اسدی طوسی، فخرالدین اسعد گرگانی، مسعود سعد سلمان، امیر معزی، ناصرخسرو، قطران تبریزی، ادیب صابر، انوری، عبدالواسع جبلی، ازرقی هروی، رشیدالدین وطواط، اثیرالدین اخسیکتی، نظامی گنجهای، خاقانی، حمیدالدین بلخی، کمالالدین اسماعیل اصفهانی، محمدبن عمر فرقدی، قبولی ترشیزی، حسن وثوق (وثوقالدوله)، مؤید ثابتی، رهی معیری، علی صدارت (نسیم)، ابراهیم صهبا و دیگران. ۴. کسانی چون منوچهری و کمالالدین اسماعیل اصفهانی و قبولی ترشیزی در آن به شرح سخن گفتهاند. کمالالدین اسماعیل قصیدهای مشهور با ردیف «برف» سروده است که قبولی ترشیزی و رهی معیری و ابراهیم صهبا نیز همان وزن و ردیف را اختیار کردهاند. تا میرسد به نمایش برف و اسکی سوارها از وثوقالدوله و مطایبه رهی و صهبا در باب اسکی سواری مدیر روزنامه باباشمل. ۵. James Thomson (1748- 1700)، شاعر اسکاتلندی منبع: «چشمه روشن»، به نقل از روزنامه «اطلاعات» بیستم شهریور ۸۴ 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده