moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۱ [h=1]حمیدرضا جلایی پور[/h] یکی از مجموعه های نهادی دوران مدرن شکل گیری تدریجی دولت- ملت (یا دولت ملی) در اروپای قرن ۱۹ و در سایر مناطق جهان در قرن بیستم است. روند پرفراز و نشیب شکل گیری دولت ملی با بحران های گوناگون روبه رو بوده و هست. یکی از این بحران ها چگونگی رویارویی دولت ملی با ناسیونالیسم قومی است. دولت ها در دوران مدرن، که معمولاً مردمانشان از اقوام گوناگونی تشکیل شده اند، ناگزیرند برای ایجاد انسجام و یکپارچگی مردم تحت امرشان، بر اعتقاد به ملت یا ناسیونالیسم ملی تبلیغ و تاکید کنند. متقابلاً اقوامی که احساس نزدیکی با ناسیونالیسم ملی و رسمی ندارند بر ناسیونالیسم قومی (یعنی اعتقاد به اصالت یک قوم که از داشتن دولت محروم است) اصرار می کنند و دست به مقاومت می زنند. اگر چنانچه برای محذوفان قومی شرایط فراهم شود در قالب جنبش ها و ناسیونالیسم قومی در برابر دولت ملی صف بندی می کنند. در رویارویی دولت های ملی با چالش های قومی سه راهبرد عمده قابل تشخیص است؛ اولی راهبرد پذیرش تنوع و همزیستی قومی در چارچوب یک ناسیونالیسم ملی- مدنی از سوی نیرو های موثر جامعه و دولت است. در ناسیونالیسم ملی- مدنی بر حداقلی از مشترکات همه مردم مثل حفظ تمامیت ارضی، دفاع از یک زبان مشترک، در عین حال احترام به زبان، فرهنگ و مذاهب متنوع مردم، تاکید می شود. در ناسیونالیسم مدنی«ملت» به آن مردمی گفته می شود که همه با هم برابرند و از حقوق یکسانی برخوردارند؛ این مردم دولت مرکزی تشکیل داده اند تا آن دولت از امنیت، نظم و از حقوق شهروندان و بهبود زندگی آنان دفاع کند. در ناسیونالیسم مدنی اقوامی که از اکثریت یا هژمونی مرکزی برخوردارند نسبت به اقوام در اقلیت از حق ویژه برخوردار نیستند. به بیان دیگر در این ناسیونالیسم قرار نیست دولت مرکزی هژمونی و سلطه یک قوم را بر سایر اقوام یک کشور تحمیل کند. محققان معمولاً تجربه تحقق ناسیونالیسم مدنی را در برهه هایی از تاریخ مدرن در کشور هایی چون امریکا، انگلستان و هندوستان جست وجو کرده اند. راهبرد دوم مبتنی بر کوشش نیرو های موثر جامعه و دولت در جذب و ادغام مردم یک کشور در چارچوب یک ناسیونالیسم ملی – فرهنگی است. در ناسیونالیسم مذکور اعتقاد خاصی از «ملت» تبلیغ می شود. در این ناسیونالیسم بر اصالت خاک، زبان و مذهب، قوم ( یا نژاد) به عنوان ویژگی اصلی «ملت» تاکید می شود و به تدریج اقوام دیگر (خصوصاً از طریق آموزش و پرورش و رسانه های فراگیر و اقتدار بوروکراتیک دولت) باید در ملتی که تبلیغ می شود، ادغام شوند. ناسیونالیسم ملی – فرهنگی را می توان در کشور هایی چون آلمان و ایران دوران پهلوی یافت. راهبرد سوم فیصله بخشیدن به معضله اقوام بر اساس الگوی لنینیستی (آن چنان که در تجربه روس ها در قرن بیستم ۱۹۹۱-۱۹۱۷ مورد توجه بود) است. هدف و تمرکز اصلی این تحقیق بررسی تجربه راهبرد سوم در شوروی سابق یا روسیه فعلی است. بررسی سیاست های قومی در سرزمین پهناور روسیه و اقمار آن یکی از آزمایشگاه های واقعی برای درس آموزی از چگونگی مواجهه دولت ها با ناسیونالیسم قومی است. روس ها در سه دوره تزاری، کمونیستی و پس از آن با سه راهبرد سعی در کنترل ناسیونالیسم قومی در سرزمینی داشته باشند که حداقل یکصد قوم در آن سکونت دارند. به بیان دیگر این مقاله به دنبال درک چگونگی کنترل و ر هایی ناسیونالیسم قومی در روسیه است.این بررسی حداقل از دو جهت برای ما ایرانیان اهمیت دارد؛ اول اینکه روند شکل گیری دولت ملی در ایران نیز با چالش های قومی (خصوصاً در کردستان و آذربایجان در سال های ۱۳۲۰ و ۱۳۵۷ و همچنین در برهه هایی در خوزستان، بلوچستان و ترکمنستان) روبه رو بوده است. لذا آشنایی با تجربه قومی روس ها تجربه ارزشمندی برای ایرانیان نیز هست. جهت دوم اینکه از سال های ۱۳۲۰ به بعد مارکسیست های ایرانی (عمدتاً طرفداران حزب توده و مجذوبان انقلاب سوسیالیستی شوروی) در انتقاد از سیاست های آمرانه ادغام اقوام ایرانی در دوران رضاشاه از جمهوری خلق های ایران (یا همان سیاست های قومی مارکسیسم – لنینیسم) دفاع می کردند. لذا آشنایی با تجربه قومی روس ها نشان خواهد داد آیا الگوی جمهوری خلق ها راهبردی مفید برای حل چالش های قومی بوده یا سراب بوده است. روش و دیدگاه نظری دو سال از برنامه اصلاحات دولت گوربا چف (۱۹۸۵) برای بهبود ساختار بیمار«جامعه شوروی» گذشته بود که در این کشور بزرگ به نیروی بنیان کن ناسیونالیسم قومی در صحنه سیاسی شوروی مجدداً توجه شد. قبل از آن تشخیص و نگرانی هیات حاکمه این کشور بیشتر بر «ضعف در سامان اقتصادی» و در «سامان سیاسی» متمرکز بود که پروسترویکا و گلاس نوست دو نسخه درمانی آنها بود. اما پویایی نیروی ناسیونالیسم در شکل جنبش های سیاسی – قومی از ۱۹۸۶ به بعد، و متعاقب آن استقلال ۱۴ جمهوری در آغاز دهه ۱۹۹۰ و تداوم خیزش های قومی در داخل این جمهوری ها (از بحران قره باغ بین ارامنه و آذری ها تا بحران خونین چچن) توجه به نیروی ناسیونالیسم قومی را جدی تر کرده و به رشد فزاینده «مطالعات جدید شوروی شناسی» منجر شده است. روش این مقاله ورود به همه مباحث قومی و مطالعات مذکور نیست بلکه قصد دارد با توجه به هدف این تحقیق با روش کتابخانه یی تنها پاسخ به سوالات زیر را دنبال کند. اگر ناسیونالیسم قومی و نیروی اجتماعی ناشی از آن را در شکل بندی سیاسی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی جدی بگیریم، این سوال پیش می آید که ناسیونالیسم قومی در دوران هفتاد ساله کمونیست ها چگونه مهار شده بود که نه در شکل «تجزیه» بلکه در شکل «اتحاد» جماهیر شوروی تداوم داشته است؟ خصوصاً وقتی که متوجه می شویم تنوع قومی تنها مربوط به دوران کمونیست ها نیست، بر اهمیت سوال افزوده می شود. رویارویی با اقوام، میراث امپراتوری تزارها است و این امپراتوری حداقل یکصدسال بر این تنوع قومی حکومت کرده است. لذا روسیه تزاری با چه راهبردی و با کمک چه عواملی ناسیونالیسم قومی را کنترل کرده است؟ این کنترل چگونه در دوره کمونیست ها در شکل «اتحاد جماهیر شوروی» تداوم پیدا کرد؟ چه شد که با شروع اصلاحات اقتصادی و سیاسی در دوران گورباچف ناسیونالیسم قومی آزاد شد و به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی انجامید؟ و بالاخره چرا تاکنون از میان انبوه گروه های قومی تنها ۱۴ قوم در قالب جمهوری ها و دولت های جدیدالتاسیس به استقلال رسیدند؟ برای پاسخ به سوالات مذکور ضروری است دیدگاه نظری خود را روشن کنیم. این مقاله از دیدگاه تاریخی – ساختاری (به رغم همه کاستی هایی که دارد) به دنبال پاسخی برای سوالات است. بدین معنا که برای درک چگونگی کنترل و ر هایی نیروی ناسیونالیسم قومی، عوامل مهم ساختار اجتماعی- فرهنگی مانند منافع اقشار اجتماعی، ایدئولوژی، قدرت سیاسی (و…) در سه دوره تزاری، کمونیستی و اصلاحات گورباچف را مورد توجه قرار می دهد. همچنین از آنجا که در سوالات ما مفاهیم ناسیونالیسم قومی و ملی از مفاهیم کلیدی پژوهش است لذا در همین ابتدا باید معنای خود را از کاربرد آنها روشن کنیم. نگارنده با نظر لوئیس اسنایدر (متخصص در شناسایی تجربی و نظری در زمینه ناسیونالیسم) همراه است. او تاکید می کند ناسیونالیسم را باید مورد به مورد بررسی کرد و امکان تحلیل آن بر اساس چند خصیصه یا عامل از قبل تعیین شده امکان پذیر نیست. ناسیونالیسم پدید ه یی است سیال که حضورش را در جامعه با شدت و ضعف در همه جا می توان احساس کرد. اما به رغم حضور همه جایی اش، نمی توان به راحتی ویژگی های اصلی آن را بر شمرد و تعریفی جامع و مانع از آن به دست داد. او در دایره المعارف ناسیونالیسم، آن را اینگونه تعریف می کند. «واژه ناسیونالیسم هر تعریف ساد ه یی را قبول نمی کند. پدید ه یی پیچیده و اغلب مبهم و رمزآلود است.» (Snyder, ۱۹۹۱:۱۸۵) همینطور بارس انسان شناس برجسته معاصر، با تفصیل به مشکلاتی که برای تمیز قومیت از ملیت وجود دارد اشاره کرده است. (Brass, ۱۹۸۸:۱۵) از این رو ضمن توجه به ابهام فوق الذکر، کوشش می کنم با ذکر پنج توضیح منظور خود را از ناسیونالیسم قومی (و ملی) در چارچوب این مطالعه روشن کنم؛ اول اینکه ناسیونالیسم قومی اعتقاد به ملت را در درون قومی که فاقد دولت است، ترویج می کند. با ترویج ناسیونالیسم قومی و از همبستگی افراد آن قوم نیروی قومی ایجاد می شود و به یکی از عناصر تاثیرگذار در صحنه سیاسی کشورها تبدیل می شود. دوم اینکه خصیصه هایی که تعیین کننده عناصر قومی یا ملی اند گوناگون اند و معمولاً به رفتار مشترک مذهبی، زبانی ، فرهنگی، سرزمینی یک گروه فرهنگی- اجتماعی فرض گرفته شده، اشاره دارد. این عناصر مشترک به خودی خود به نیروی ناسیونالیستی تبدیل نمی شود بلکه باید عده زیادی از گروه مفروض (یعنی گروه یا قوم یا ملتی را که در حال مطالعه آن هستیم) به این ویژگی های مشترک آگاه باشند و با آن خود را هویت یابی کنند و ادعای سیاسی داشته باشند. به بیان دیگر گفتمان قومی در آن گروه اجتماعی- فرهنگی به گفتمان مسلط تبدیل شده باشد. سوم اینکه خصیصه های مشترک مذکور لزوماً محرک اصلی ناسیونالیسم نیست. گاهی اوقات «ضرورت مبارزه با دشمن خارجی» یا «مبارزه با سلطه هیات حاکمه» یا مبارزه برای«استقلال سرزمین» یا تلاش برای رسیدن به«توسعه یی سریع» یا مبارزه برای «تشکیل دولت» موجب رویش ناسیونالیسم بین یک قوم و ملت می شود. چهارم اینکه در این مقاله لازم نیست بر روی تفاوت محتوایی میان ناسیونالیسم ملی و قومی زیاد تاکید کنیم بلکه تنها به قوم یا اقوامی لفظ ملت را اطلاق می کنیم که توانسته باشند یک دولت مستقل تشکیل داده باشند. پنجم اینکه هدف این مطالعه توضیح و تبیین ویژگی های ناسیونالیستی ده ها گروه قومی در شوروی سابق (آنچنان که مورد توجه انسان شناسی فرهنگی است) نیست بلکه این پژوهش بر چگونگی کنترل و ر هایی نیروی ناسیونالیسم اقوام و ملت های شوروی سابق با توجه به راهبرد های سیاسی روس ها، تمرکز دارد. همچنان که خواهید دید این مطالعه نشان می دهد که چگونه سه راهبرد ذیل توسط روس ها اجرا شد؛ الف- راهبرد «ناسیونالیسم در شکل و سوسیالیسم در محتوا» که در دوره لنین جایگزین سیاست ناسیونالیسم مذهبی روسی در زمان تزارها شد. ب- راهبرد «سوسیالیسم در فرم و روسی کردن در محتوای» استالین که به جای راهبرد لنین در دستور کار قرار گرفت. ج- راهبرد «سوسیالیسم در فرم و پلورالیسم در محتوای» گورباچف که جایگزین راهبرد استالین شد. این مطالعه برای مخاطب ایرانی موجه می سازد که چرا «جمهوری خلق ها» که مارکسیست های ایرانی بر آن تاکید می کردند، در عمل افسانه یی بیش نبوده است. یافته های تحقیق دوره تزارها پادشاهی روس ها در اوایل قرن ۱۵ در مسکو شکل گرفت. به تدریج نفوذ پادشاهی از چهار طرف در طول چهار قرن گسترش یافت (خصوصاً بعد از سقوط قازان خان (۱۵۵۲) و استراخان (۱۵۵۶) در منطقه بزرگ ولگا). اوج گسترش نفوذ و سلطه تزارها در قرن ۱۹ بود، به طوری که در آغاز قرن ۱۸ جمعیت روسیه چهل میلیون و در پایان قرن ۱۹ صدوسی میلیون نفر شد که در میان آنها بیش از دویست گروه قومی وجود داشت. در سرشماری ۱۹۲۹ دویست گروه قومی تشخیص داده شد. اما در سال ۱۹۳۹ به خاطر گروه های قومی کوچک در گروه های بزرگ تر و تغییر در معیار های انسان شناسی (در هنگام تشخیص گروه های قومی)، تعداد گروه های قومی تقلیل یافت. تا اینکه در سرشماری ۱۹۷۹، صدوچهار قومیت در شوروی تشخیص داده شد. (Koglor, ۱۹۸۸:۱۵) تسلط (و کنترل و در مواقع لزوم سرکوب) بر اقوام متنوع یکی از مسائل اصلی تزارها بود و این تسلط بر اقوامی که غیر از زبان در مذهب هم با روس ها تفاوت داشتند، مانند مسلمانان آسیای مرکزی، قفقاز و مسیحیان کاتولیک، غامض تر می شد. طبق گفته لنین، رهبر انقلاب سوسیالیستی ۱۹۱۷، روسیه تزاری در واقع«زندان اقوام» بود که به دو گروه اجتماعی – حقوقی تقسیم شده بودند؛ گروه حاکم و گروه بیگانه. (Lenin, V, I, ۱۹۷۰:Vol.۳۰,۳۵ ) گروه اول شامل روسیه کبیر و اوکراینی ها (روس های کوچک تر) و بیلوروس ها (روس های سفید و خیلی کوچک تر) می شد. این گروه بزرگ یعنی سه گروه اسلاو شرقی در منطقه مهم اروپایی روسیه و سیبری جمعیت غالب امپراتوری تزارها را تشکیل می دادند. تزارها برای ایجاد یگانگی قومی (یا روسی کردن مردم) آموزش زبان اوکراینی و بیلوروسی را ممنوع کرده بودند. اتفاقاً همین دستکاری فرهنگی نیروی ناسیونالیسم را در بین آنها زنده نگه داشت. گروه و جمعیت بیگانه، شامل همه مردم غیراسلاو می شد. به بیان دیگر دربرگیرنده مردم بومی منطقه ولگا ، شمال و ماورای قفقاز، قزاقستان، آسیای مرکزی و سیبری بود؛ اگر چه در معنای رسمی، کلمه«بیگانه» به قبایل مناطق یاد شده اطلاق می شد. حقوق اجتماعی این گروه «بیگانه» با روس ها تفاوت داشت و آنها می بایست سهم مشخصی را به عنوان مالیات می پرداختند و اجازه عضویت در خدمات نظامی را به راحتی پیدا نمی کردند. تزارها در تسلط قومی بر بیگانه ها از حمایت همه جانبه کلیسای ارتدوکس (حتی هنگام اعمال خشونت) برخوردار بودند. شعاریشان به همراه کلیسا این بود؛ ایمان، تزار، میهن. تزارها برای تغییر مذهب اقوام، در بین فرقه های کوچک مذهبی (غیرمسیحی) موفق بودند اما در مورد مسلمانان آسیای مرکزی و قفقاز و ارمنی ها موفق نبودند. مرز های تقسیمات کشوری (استان ها و مناطق) را از درون خاک گروه های قومی می گذراندند و حتی الامکان از ایجاد همبستگی قومی و تشکیل نهاد های قومی در بین آنها جلوگیری می کردند، زبان و فرهنگ آنها را در مقابل فرهنگ و تمدن برتر روسی تحقیر می کردند، به اختلافات قومی دامن می زدند (مانند قتل عام مسلمانان در منطقه ارمنستان و یهودیان در جنوب) و مقاومت های قومی را سرکوب می کردند و آنها را به مناطق دور افتاده (و از لحاظ اقتصادی فقیر) تبعید می کردند. بدین ترتیب عواملی چون قدرت نظامی تزار ها، ناسیونالیسم روسی و حمایت و توجیه همه جانبه کلیسای ارتدوکس از عملکرد تزارها نقش تعیین کنند ه یی در کنترل نیروی قومی تا پایان قرن ۱۹ در امپراتوری روسیه داشتند. لذا به رغم گسترش روند تکوین دولت- ملت ها در اروپا و آسیا، اقوام در روسیه نتوانستند دولت های مستقل تشکیل دهند. لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۱ دوره کمونیست ها؛ ۱۹۹۱-۱۹۱۷ بر خلاف دوره تزارها، معضله اقوام در تفکر ایدئولوژیک کمونیست ها مورد توجه قرار گرفت و همین توجه و همدردی یکی از عوامل مهم فروپاشی امپراتوری و پیروزی انقلاب کمونیست ها بود، پدید ه یی که در تحلیل انقلاب سوسیالیستی شوروی کمتر مورد توجه قرار گرفته است. قبل از انقلاب، لنین رهبر انقلاب کمونیستی نوشته بود؛ «در روسیه، بر خلاف امپراتوری چندفرهنگی اتریش- مجارستان، یک دولت تک فرهنگی حاکم بود. روس ها در روسیه کبیر بخش اعظم زمین ها را اشغال کرده بودند. آنچه درباره این دولت تعجب آور است اینکه اولاً درحالی که «بیگانه ها» ۵۷ درصد جمعیت را تشکیل می دادند، در مناطق دوردست زندگی می کردند و ثانیاً سرکوب آنها به طور قابل توجهی شدیدتر از دولت های همسایه بود . (Lenin. ۱۹۷۲:vol.۲۵.۲۷۱) او حتی اندیشه حق ملی و حق تعیین سرنوشت و جدایی و تشکیل دولت مستقل را برای اقوام غیر روسی به رسمیت شناخت و تاکید کرد که آزادی برای جدایی را باید به رسمیت بشناسیم چون بیداد تزاریسم و بورژوازی روسیه کبیر، آنچنان میراثی از بدبختی و بی اعتمادی برای مردم روسیه و ملت های همسایه به جای گذاشته است که باید با «عمل» ریشه کن شود نه با «حرف». در کنگره دوم (۱۹۰۳) حزب دموکرات اجتماعی کارگران روسیه، حق تعیین سرنوشت برای همه قومیت ها برابر شمرده شد. حزب بلشویک (یا حزب لنین) در سال ۱۹۱۷، همین حقوق را حتی«تشکیل دولت مستقل» را برای همه اقوام به رسمیت شناخت. (Lenin, ۱۹۷۰: Vol ۲۴,p۱۳۴) در مقابل امتیازات فوق، کمونیست ها، مخصوصاً لنین، تاکید می کردند که ملت ها نباید در این جدایی عجله کنند چون مبارزه اصلی، مبارزه طبقاتی میان کارگران و سرمایه داران است. در تاکید به مبارزه طبقاتی، به جای مبارزه ناسیونالیستی، لنین به اندیشه مارکس توجه داشت که از نظر او ناسیونالیسم، ایدئولوژی طبقات بورژوا بود و اصالت نداشت. در اندیشه لنین هر چه دولت بزرگ تر، هر چه اتحادیه ها بزرگ تر، هر چه مردم از اقوام مختلف در کارخانه ها در کنار هم بیشتر، مبارزه سرنوشت ساز کارگران برای سوسیالیسم و دموکراسی موثرتر خواهد بود. او صراحتاً می گفت؛«هم کارگران روسی و هم غیرروسی از استعمار زمین داران و سرمایه داران رنج می برند. لذا انقلاب اجتماعی (یعنی مبارزه کارگران با سرمایه داران) گروه های قومی را در یکدیگر ادغام می کند و با انقلاب اجتماعی (و توسعه تاریخی) موانع و تعصبات ملی و قومی شکسته می شود و اقوام گوناگون با ایجاد سرمایه مشترک در شرکت های سهامی و کارخانه های اشتراکی در کنار هم قرار می گیرند. لذا از نظر لنین مساله اساسی گروه بندی های اجتماعی موضوع طبقات است، نه موضوع قومی.» (Ibid:۱۳۴ ) از این رو، به رغم جذابیت اندیشه مذکور، پیروزی انقلاب سوسیالیستی روسیه (۱۹۱۷) هم عامل ر هایی و هم عامل در بند کشیدن نیروی ناسیونالیسم قومی بود زیرا انقلاب از یک طرف ر هایی همه اقوام را اعلام کرد و از طرف دیگر برای تحقق«جامعه سوسیالیستی» همه اقوام به اتحاد دعوت می شدند. برای درمان چالش نیروی ناسیونالیستی با نیروی سوسیالیستی (نیرویی که از ایدئولوژی مارکسیسم- لنینیسم ناشی می شد)، الگوی ایجاد «دولت اتحاد جماهیر شوروی» نسخه یی شد که هم وعده حق تعیین سرنوشت قومیت ها عملی شود و هم «جامعه سوسیالیستی» که هدف ایدئولوژی انقلاب بود تحقق یابد. لذا به محض پیروزی انقلاب، در ۲۵ اکتبر ۱۹۱۷، انقلابیون پیروز خطاب به کارگران و دهقانان و سربازان «حق تعیین سرنوشت» قومیت ها را به رسمیت شناختند. در اعلامیه نوامبر همین سال، در دومین کنگره شورا های سراسری روسیه، برای این حق چهار ویژگی قائل شدند؛ اول برابری و حاکمیت قومیت ها؛ دوم حق جدایی و ایجاد دولت مستقل؛ سوم الغای هر امتیاز مذهبی و قومی و منطقه یی؛ چهارم زندگی و ترقی آزاد اقلیت ها و گروه های قومی در درون روسیه. در این اعلامیه اشاره نشد که اقوام چگونه می توانند از این حق استفاده کنند. در مقابل به محض چاپ این بیانیه، «کمیسیون قومیت ها» به رهبری استالین، دیکتاتور بزرگ حکومت کمونیستی، اعلام می کند که حقوق مذهبی و قومی مردم به این خاطر تایید شده که مردم «انقلاب سوسیالیستی» را جدی تلقی کنند. بدین ترتیب در راه اجرای حق تعیین سرنوشت قومیت ها عواملی چون شکل بندی پیچیده (و به شدت مختلط) قومیت ها، تفاوت در درجه آگاهی و همبستگی قومیت ها، مشخص نبودن آمار و مرز های قومی، بالا گرفتن جنگ های شهری در میان اقوام، شرایط بد اقتصادی مردم، وعده های توسعه اقتصادی (توسط حزب بلشویکی لنین و استالین و حمایت گروه های محلی از آنها) و ضرورت مبارزه با قدرت خارجی (امپریالیست ها)، همه شرایطی را فراهم آوردند که کمونیست ها بتوانند الگوی اتحادیه جماهیر سوسیالیستی شوروی را در قالب یک دولت قدرتمند ایدئولوژیک و توتالیتر به مرحله عمل بگذارند. دولت و قدرت شوروی از لحاظ نظامی به ارتش سرخ و از لحاظ سیاسی به حزب کمونیست و سازمان متمرکز اداری و از لحاظ اقتصادی با برنامه اشتراکی و تود ه یی، مجهز بود. هسته اصلی دولت و قدرت مذکور را عملاً «جمهوری روسیه» تشکیل می داد. (Koglor:۳۰) از این رو اجرای «حق تعیین سرنوشت» در پناه چنین قدرتی صورت گرفت. لذا در چارچوب «اتحاد جماهیر شوروی» در دوران کمونیست ها از میان ۱۰۴ قوم، ۴۵ قوم توانستند از حق تعیین سرنوشت در شکل بندی های سیاسی اتحادیه، خودمختاری، مناطق و نواحی (که از لحاظ اداری خودمختار بود) استفاده کنند. این روند سی سال طول کشید و شکل نهایی آن در کنگره ۱۸ اتحادیه جماهیر شوروی تصویب شد و با اندکی تغییرات در سال ۱۹۷۷ مجدداً مورد تایید قرار گرفت. شکل بندی سیاسی مذکور بدین شرح بود؛ پانزده اتحادیه (که هم اکنون همان ۱۵ جمهوری جدیدالتاسیس پس از فروپاشی شوروی سابق هستند) که سیستم اداری آنها به «دولت- ملت های» متداول در کشور های دیگر شباهت داشتند، دوازده جمهوری خودمختار، هشت منطقه خودمختار اداری و ده ناحیه خودمختار اداری. نکته مهم و قابل تامل این است که اگرچه در اغلب این واحد های سیاسی، جمعیت یک قوم نسبت به اقوام دیگر در اکثریت است (به استثنای قزاقستان) ولی تنوع قومی ویژگی تمام این واحد های سیاسی است. در دوران جنگ جهانی دوم (۱۹۳۹-۱۹۳۴)، در اتحاد جماهیر شوروی «نیروی ناسیونالیسم» در شکل روسی گرایی نیز ظاهر شد. در هنگام جنگ، توسط استالین رهبر اتحاد جماهیر شوروی ناسیونالیسم به طور جدی در بسیج توده ها مورد استفاده قرار گرفت. در این دوره مهاجرت روس ها به مناطق غیرروسی تداوم پیدا کرد. آموزش آموزه های ایدئولوژیک و حزبی از طریق مدارس و واحد های فرهنگی شدت پیدا کرد. اقتصاد محلی هرچه بیشتر به اقتصاد مرکز وابسته و سازمان اداری هرچه بیشتر متمرکز و عمودی (از بالا به پایین) شد. هرچه بیشتر مذهب دربند کشیده شد و تز ایجاد یک «جامعه تاریخی یا جامعه شوروی» که در اصل یک سیاست «انهدام قومی و ملی» بود، هرچه بیشتر تقویت شد، صدهزار چچنی، آلمانی، تاتاری و… از جمهوری روسیه به آسیای مرکزی و سیبری به عنوان خیانت علیه «جامعه شوروی» تبعید شدند. در این دوره یک حکومت مبتنی بر «سلسله مراتب ملی» تشکیل شده بود که در راس آنها روس ها به عنوان قوم برتر بودند و سپس جمهوری های اوکراین، بیلوروس و بعد سه جمهوری حوزه بالتیک و قزاقستان، آنگاه جمهوری های قفقاز و آسیای مرکزی در مرتبه های پایینی قرار داشتند. بدین ترتیب عملاً سیاست اصلی استالین «قومیت در فرم و روسی شدن در محتوا بود» و در مقابل سیاست لنین که «ناسیونالیسم در فرم و سوسیالیسم در محتوا بود.» (Neckich,۱۹۷۸ ) چگونگی حل تعارض در دوره کمونیست ها یک تعارض آشکار وجود داشت. از یک طرف اقوام از «حق تعیین سرنوشت» برخوردار بودند و از طرفی این حق مشروط به تصویب کمیته مرکزی حزب کمونیست در اتحادیه جماهیر شوروی بود. به رغم توضیحاتی که تاکنون ارائه شد سوال از اینکه دولت مرکزی با چه الگویی در عمل به این تعارض پاسخ می داد، تعارضی که ۷۰ سال تداوم پیدا کرد، همچنان شایسته توجه است. این الگو را به شرح زیر می توان خلاصه کرد؛ حکومت مرکزی، مجموعه یی از برنامه ها و منابع اقتصادی را با تشخیص نخبگان محلی (یا کمونیست های هر قوم) برای اتحادیه ها و خودمختاری ها اختصاص می داد و از قدرت آنها در حکومت محلی حمایت می کرد و در مقابل نخبگان محلی «وفاداری» واحد سیاسی خود را به عنوان عضو و شریک در اتحاد جماهیر شوروی اعلام می کردند. نخبگانی که اندیشه دیگری در سر داشتند عملاً از صحنه سیاسی حذف می شدند و البته این حذف با توجیه ایدئولوژی سوسیالیستی تلطیف می شد. به بیان دیگر تشکل نخبگان محلی (روسای حزبی، مدیران واحد های تولیدی، روسای اتحادیه های کارگری، مقامات اداری و مبلغان ایدئولوژیک) نقش نهاد های واسط بین حکومت مرکزی و مردم محلی را بازی می کردند (به بیان دیگر بخش میانی جامعه متشکل از نهاد های مدنی و مستقل از دولت نبود بلکه وابسته به آن بود). بدین ترتیب حکمرانی قدرت مرکزی به رغم وجود تعارض در سراسر شوروی تداوم می یافت و نخبگان محلی (به رغم تفاوت در قومیت) از منافع آن برخوردار بودند. غیر از «نخبگان محلی» ، اقلیت های قومی، که تحت حکومت این نخبگان محلی زندگی می کردند، جهت تقویت موقعیت حاشیه یی خود با برقرار کردن ارتباط های ویژه با مرکز اتحاد جماهیر شوروی نقش ستون پنجم را برای حکومت مرکزی بازی می کردند. دوره انتقال در دهه هشتاد، انتقاد از ایدئولوژی و بنیان های سست اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در جامعه سوسیالیستی شوروی بالا گرفت و در کادر رهبری اتحاد جماهیر شوروی این انتقادات در برنامه اصلاحی پروسترویکا (برای توسعه اقتصادی) و هم در گلاس نوست (برای توسعه سیاسی) در دوره گورباچف بازتاب پیدا کرد. تا جایی که می توان گفت در این دوره برخلاف سیاست «ناسیونالیسم در فرم و سوسیالیسم در محتوا» در دوره لنین و سیاست «سوسیالیسم در فرم و روسی کردن در محتوا» در دوره استالین، سیاست «سوسیالیسم در فرم و پلورالیسم در محتوا» مورد توجه قرار گرفت. چنین تغییری در ایدئولوژی و سیاست اتحاد جماهیر شوروی نفی تدریجی اقتدار اتحادیه جماهیر و نخبگان محلی در واحد های سیاسی شوروی را به همراه داشت. اگرچه رهبران شوروی در ابتدا انتظار نداشتند ولی عواقب ناخواسته این سیاست شان عملاً آزادسازی نیروی ناسیونالیسم قومی بود. (Neckich: chap۲۱) از ژانویه ۱۹۸۶ تا ماه نوامبر بیش از چهل رخداد مهم مانند اعتصاب های سراسری و تظاهرات یک میلیونی اتفاق افتاد و با تغییر بند شش قانون اساسی در سال ۱۹۸۹، که برابر آن دیگر جدایی اقوام، مشروط به تصویب و دستور حزب کمونیست نبود، شاهد تشکیل «دولت-ملت های» جدید شدیم.(Ibid۵۳۸-۵۴۹: ) چرا چهارده جمهوری چرا در این دوره انتقال، از میان ۱۰۳ گروه قومی که هرکدام ادعای سرزمین مادری داشتند، تنها چهاردهجمهوری توانست فرآیند استقلال را طی کند؟ اول اینکه مردم اکثریت این جمهوری ها، اگرچه طی هفتاد سال حکومت کمونیست ها امکان استقلال نداشتند اما در داخل اتحاد جماهیر شوروی دارای استقلال نسبی بودند (خصوصاً از لحاظ فرهنگی). لذا توانایی و آگاهی در سطح ملی در میان آنها از طریق نهاد های محلی تقویت شده بود. دوم اینکه «نخبگان محلی» که مسلط بر نهاد های دولتی بودند، همراه با استحاله سیاست ها در درون حزب کمونیست شوروی با جنبش های ناسیونالیستی محلی همراهی کردند (یا صحنه را بدون مقاومت ترک کردند). از این رو، جنبش های ناسیونالیستی در درون این جمهوری ها، کمتر با دولت سرکوبگر مواجه شدند. (Aslund۱۹۸۹ ) همچنین در تمام جمهوری های چهارده گانه، غیر از جمهوری قزاقستان اکثریت کارمندان ادارات از مردم محلی بودند. سوم، با تغییر جهت نخبگان محلی، سازماندهی و منابع دولتی در اختیار جنبش ناسیونالیستی قرار گرفت و این جنبش ها در برابر دولت مرکزی تعیین کننده و تغییردهنده شدند. بدین ترتیب عواملی چون وجود سازمان ها و منابع کافی برای بسیج سیاسی مردم، فقدان حکومت سرکوبگر تغییر جهت نخبگان محلی (کمونیست های سابق) شرایطی را به وجود آوردند که اقوام دیگر به رغم قوی بودن نیروی ناسیونالیسم در آنها هنوز نتوانسته اند به استقلال برسند. دور از انتظار نیست اقوامی در درون جمهوری های فعلی روسیه (که از شرایط یاد شده کمتر بهره مندند) برای استقلال راه سخت و خونینی در پیش داشته باشند، که نمونه بارز آن جنبش استقلال طلبانه مردم چچن است. باید توجه داشت نقش عوامل فوق در جنبش های سیاسی- قومی، که منجر به استقلال جمهوری های چهارده گانه شد، در هرکدام از این جمهوری ها متفاوت است. به طور کلی برای تفسیر این جنبش ها از سه نظریه استفاده شده است. اولین آنها «نظریه توسعه» است و آن در شرایطی است که توسعه اقتصادی نابرابر بین قوم مسلط و قوم تابع اتفاق می افتد. در این شرایط نابرابر همانندی های قومی در میان مردمی که جامعه آنها کمتر توسعه یافته موجب همبستگی شده و تبدیل به نیروی ناسیونالیستی می شود. در این دیدگاه آنچه باعث بسیج مردم می شود فقر واقعی آنها نیست بلکه احساس نابرابری آن قوم نسبت به توسعه اقتصادی قوم مسلط است. ظهور جنبش های ناسیونالیستی در جمهوری های آسیای مرکزی و قفقاز برابر این دیدگاه تفسیر می شود. دیدگاه دوم، نظریه «عکس العمل قومی» است. تسلط فرهنگی که با حضور افراد قوم برتر بر قوم تابع انجام می شود، نیروی قومی در برابر آن عکس العمل نشان می دهد. در این حالت اقشار پایین جامعه، قشر های حاکم را بیگانه به حساب می آورند و در مقابل اقشار حاکم فرهنگ بومی آنها را دون پایه می شمارند؛ استقلال جمهوری های بالتیک را با تسلط تعداد زیادی از مهاجران روسی از این چشم انداز تبیین می کنند. سوم، نظریه «رقابت» است. در این دیدگاه یک گروه قومی باید از لحاظ جمعیت و منابع آنقدر بزرگ باشد تا بتواند با قوم اصلی رقابت کند. جنبش ناسیونالیستی و بسیج سیاسی وقتی شعله ور می شود که گروه های قومی (چه مسلط، چه تابع) برای بهره برداری از منابع با هم به رقابت بپردازند. جنبش ناسیونالیستی مردم در جمهوری اوکراین از این دیدگاه تفسیر می شود. ((Bremmer:۵۳۲-۵۳۵ بدین ترتیب این تئوری ها حداقل برای ما این نکته را روشن می کنند که نیروی ناسیونالیسم و عواملی که منجر به تاسیس جمهوری های جدید شدند، در هر جمهوری متفاوت است. نتیجه نیروی ناسیونالیسم غیرروسی که در دوره تزارها در بند بود، در دوره کمونیست ها (به رغم فشار حکومت مرکزی و نخبگان محلی وابسته به آنها) حرکت هایی به سوی استقلال داشت و از میان آنان تنها چهارده واحد سیاسی به خاطر حضور شرایط مناسب دیگر، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی وارد مرحله تاسیس رسمی دولت – ملت شدند. آزادسازی دولت – ملت های جدید، با جنبش ها و ایدئولوژی های ناسیونالیستی صورت گرفته است. در این فضای احساسی- ناسیونالیستی امکان سازماندهی عقلانی و قانونی در عرصه سیاست و اقتصاد به حداقل می رسد. به بیان دیگر، جامعه پلورالیستی که گورباچف با اهداف سوسیالیستی در تعقیب آن بود، پس از فروپاشی شوروی با مشکلات جدی روبه رو است، زیرا ایدئولوژی ناسیونالیستی همچون ایدئولوژی کمونیستی، به افراد جامعه (که مسامحتاً شهروند گفته می شود) تا آنجا احترام می گذارد که حامل ارزش های جمعی آن ایدئولوژی باشند- یعنی اجتماع وفاداران. لذا اقشاری که تحت تاثیر ایدئولوژی ناسیونالیستی نیستند و به علاوه اقوامی که در هرکدام از این جمهوری ها در اقلیت هستند، تا ایجاد یک وضعیت مورد قبول با وضع موجود در چالش خواهند بود و امکان موفقیت گروه ها و گرایش هایی که معتقد به ارزش های فراقومی و مدنی باشند در این جمهوری ها زیاد نیست. به بیان دیگر در بیشتر جمهوری های تازه تاسیس شده امکان تاثیرگذاری ناسیونالیسم مدنی هنوز به طور جدی فراهم نشده است اما از طرف دیگر امکان گرایش های تند ناسیونالیستی (فاشیستی) به رغم شرایط مساعد آن (بحران اقتصادی و ضعف نهاد های جامعه مدنی) کم است، زیرا در وجدان تاریخی مردم این مناطق تجربه استالین همچون تجربه هیتلر است (خصوصاً برای روس ها) و بنیان ها و مفاهیم فلسفی و نظری که در فاشیسم آلمان و ایتالیا فراهم بود در ادبیات انتقادی این جمهوری ها ریشه ندارد. لذا امکان حضور و تداوم گرایش ها و گروه های مردم انگیز (یا پوپولیستی با امتزاجی از شعار های دموکراتیک و سوسیالیستی) با سیاست های روزمره و مقطعی (و بسته به شرایط، مسالمت آمیز یا خشونت آمیز) بیش از دو گرایش (فاشیستی و مدنی) محتمل است. وضعیت تضاد قومی که تا دیروز مشکل داخلی اتحاد جماهیر شوروی بود اینک مشکل خارجی این جمهوری ها در ارتباط با یکدیگر است. از یک طرف «نیروی ناسیونالیسم قومی» پتانسیل درگیری قومی را همچنان زنده نگه می دارد. خصوصاً با توجه به اختلافات مرزی و از طرفی دیگر ویژگی چندقومی و بحران های اقتصادی و سیاسی در همه این جمهوری ها واقعیتی است که گرایش های همزیستی منطقه یی را با کشور مرکز (روسیه) و همچنین همسایه های بزرگ منطقه مثل ایران، ترکیه و پاکستان تقویت می کند. بالاخره از همه مهم تر، ناکامی سیاست ها و راهبرد های روس ها در کنترل ناسیونالیسم قومی و شکست در ایجاد «جامعه متحد سوسیالیستی» در جهت بهبود خواسته های قومی، به ایرانیان نشان می دهد کهجمهوری خلق ها در شمال کشور ما سرابی بیش نبوده است. هم راهبرد همانندسازی قومی تزارها از طریق قوم برتر روس و هم راهبرد درهم آمیزی کمونیست های روسی هر دو با شکست روبه رو شده است و به نظر می رسد محتمل ترین مسیر همزیستی اقوام در آینده حرکت در جهت چارچوب ناسیونالیسم مدنی است. مآخذ؛ - آبراهامیان، یرواند (۱۳۸۴)، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی و لیلایی، تهران، نشر نی. - اسکاچ پل، تدا، دولت ها و انقلاب های اجتماعی (۱۳۷۶)، ترجمه سیدمجید روئین تن، تهران، سروش. - جلائی پور، حمیدرضا (۱۳۸۵)، فراز و فرود جنبش کردی، تهران، لوح فکر. - خوبروی پاک، محمدرضا (۱۳۷۷)، نقدی بر فدرالیسم، تهران، شیرازه. - ریویر، کلود (۱۳۸۴)، درآمدی بر انسان شناسی سیاسی، ترجمه ناصر فکوهی، تهران، نشر نی. - گیدنز، آنتونی (۱۳۷۸)، جامعه شناسی، ترجمه منوچهر صبوری، تهران، لوح فکر. - مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات (۱۳۷۸)، تهران. - Giddens, A. )۱۹۸۵(, The Nation-State And Violennce, Cambridge, Polity Press. - Held, D. et al. )۱۹۹۹(, Global Transformations: Politics, Economics and Culture, Cambridge, Polity Press. - Conquest, R. ed. )۱۹۸۶(, The Last Empire: Nationality and the Soviet Future, Stanford, Hoover Institution Press. - Diuk, N and Karatnychy, )۱۹۹۰(, The Hidden Nations: The people challenge the Soviet Union, New York, Willian Morrow. - Nhaylo, B. and Swoboda, Victor )۱۹۹۰(, Soviet Disunion, New York, The Free Press. - Skocpol, T.C. )۱۹۸۷(, زEmerging Agenda and Recurrent Strategies in Historical Sociologyز, in Schocpol, T. Vision and Method in Historical Sociology, Cambridge, Cambridge University Press. - Snyder, L. )۱۹۹۱(, Encyclopedia of Nationalism, New York, Paragon House. - Brass, P. )۱۹۹۱(, Ethnicity and Nationalism, Theory and Comparison, New Delhi, Sage. - Kozlor, V. (۱۹۸۸(, The People of Soviet Union, Indiana University Press. - Lenin, V.I. )۱۹۷۰(, Selected works. Vol ۲۴, ۲۵, ۳۰. Moscow, Progress Publisher. - Nechich, M. )۱۹۷۸(, The Punished People the Deportation and the Fact of Soviet Minorities at End of the Second World War, NewYork, R.W.W. Noyton. - Bremmer, I. )۱۹۹۳(, Nationalism and Politics in Former Soviet Union, New York, Free Press. - Aslund, A. )۱۹۸۹(, Gorbachovشs Struggle for Economic Reform, Ithaca, Cornell University Press. -Tilly. C )۲۰۰۴(, Social Movements, ۱۷۶۸-۲۰۰۴, London, Paradigm Publisher. منبع: روزنامه اعتماد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده