moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۱ [h=1]علی ملائکه[/h] نیازى فورى به ایجاد کردن انقلابى در کل اهداف و روش هاى پژوهش دانشگاهى و تمام خصایل و ساختار آن وجود دارد تا دانشگاه وظیفه شایسته اش را که ارتقا دادن «فرزانگى» (Wisdom) است و نه کسب کردن صرف دانش (Knowledge)، به عهده بگیرد .دانشگاه (Academia) آنچنان که امروز وجود دارد، ثمره دو انقلاب عقلانى بزرگ درگذشته است. اول ، انقلاب علمى قرون شانزدهم و هفدهم که با گالیله، کپلر، بویل، نیوتن و بسیارى از دیگران آغاز شد که درواقع علم مدرن را به وجود آوردند. روشى براى کسب پیش رونده دانش کشف شد: روش مشهور تجربى علم. امروزه فیلسوفان هنوز درباره ماهیت روش هاى علم اختلاف نظر دارند؛ با این وجود در مورد این که روش علمى، خصلت دقیق آن هر چه که باشد، در عمل موثر است تردیدى وجود ندارد. انقلاب دوم مربوط به «روشنگرى» (Enlightment) به خصوص روشنگرى فرانسوى در قرن هجدهم است. ولتر، دیدرو، کندورسه و سایر «فیلوزوف»ها این اندیشه بسیار مهم را مطرح کردند که درس گرفتن از پیشرفت علمى براى دریافتن چگونگى دستیابى به پیشرفت «اجتماعى» به سوى جهان روشنگرى شده امکان پذیر است. آنها تنها به ارائه این نظر بسنده نکردند، بلکه در طول زندگى هایشان هر کارى از دستشان برمى آمد انجام دادند تا این نظر را به مرحله عمل درآورند، آنها با قدرت دیکتاتورى، خرافات و بى عدالتى با سلاح هایى نه کشنده تر از برهان و ذکاوت مبارزه کردند، آنها از فضیلتِ روادارى، گشودگى به شک، آمادگى براى آموختن از انتقاد و از تجربه دفاع کردند. آنها شجاعانه و با تمام توان براى رواج دادن خرد روشنگرى در زندگى شخصى و اجتماعى تلاش کردند. متأسفانه «فیلوزوف»ها۱ در بسط دادن ایده روشنگرى به نحو عقلانى به خطا رفتند، آنها این کار را ساده گرفتند. فکر مى کردند که راه مناسب براى اعمال کردن برنامه روشنگرى آموختن از پیشرفت علمى در مورد چگونگى دستیابى به پیشرفت اجتماعى به سوى دنیایى روشنگرى شده، تکوین علوم اجتماعى به موازات علوم طبیعى است. اگر آن طور که فرانسیس بیکن تاکید کرده است، به دست آوردن دانش پدیده هاى طبیعى براى بهتر شدن وضع تعداد بسیارى از انسان ها مهم باشد، پس (آن گونه که درواقع فیلوزوف ها مى اندیشیدند) کسب کردن دانش پدپده هاى اجتماعى حتى باید بسیار مهمتر باشد: اولاً دانش باید کسب شود؛ سپس مى توان آن را براى کمک به حل مشکلات اجتماعى به کار برد. بنابراین آنها ایجاد و بسط دادن علوم اجتماعى را در پیش گرفتند: اقتصاد، روانشناسى، انسان شناسى، تاریخ، جامعه شناسى و علوم سیاسى. این روایت سنتى از برنامه روشنگرى، به رغم ناقص بودن آسیب رسان آن، بسیار تأثیرگذار بود. این برنامه در سراسر قرن نوزدهم به وسیله افرادى چون سن سیمون، کنت، مارکس، میل و بسیارى از افراد دیگر تکوین یافت و در ابتداى قرن بیستم با ایجاد بخش هاى علوم اجتماعى در دانشگاه هاى سراسر جهان به صورت یک ساختار عقلانى _ نهادى درآمد. به این ترتیب تحقیق دانشگاهى، که عمدتاً خود را وقف دانش و مهارت تکنولوژیک مى کند، پیامد دو انقلاب است: انقلاب علمى و انقلاب بعدى بسیار مهم اما جداً ناقص روشنگرى. این موقعیت بیانگر نیازى فورى براى پدید آوردن انقلاب سومى است تا کاستى هاى به میراث برده شده از روشنگرى را تصحیح کند: یعنى نکته اى که من بحث را با آن آغاز کردم. اما ممکن است بپرسیم چه چیزى در برنامه سنتى روشنگرى اشکال دارد؟ تقریباً همه چیز. براى اجرا کردن درخور ایده اساسى روشنگرى در یادگیرى از پیشرفت علمى براى دریافتن چگونگى دستیابى به پیشرفت اجتماعى به سوى دنیایى متمدن، ضرورى است که سه مورد تصحیح شود: ۱ _ روش هاى دستیابى به پیشرفت در علم به درستى معین شوند. ۲ _ لازم است که این روش ها به درستى تعمیم یابند تا به نحوى ثمربخش در هر تلاش انسانى ارزشمند مسئله سازى، اهداف آن هر چه باشد، قابل کاربرد باشند و نه اینکه تنها در تلاش منفرد کسب دانش قابل استفاده باشد. ۳ _ سپس لازم است که این روش هاى به درستى تعمیم یافته دستیابى به پیشرفت به نحوى صحیح در مجاهده بزرگ انسانیِ تلاش براى پیشرفت به سوى دنیایى روشنگرى شده و خردمند مورد استفاده قرار گیرند. متاسفانه فیلسوفان روشنگرى در هر سه این موارد دچار اشتباه شدند. در نتیجه این خطاهاى کشف و تصحیح نشده، به ساختار عقلانى _ نهادى دانشگاه، آن گونه که امروزه وجود دارد، راه یافتند. اولاً «فیلوزوف»ها نتوانستند روش هاى کسب پیشرفت را به درستى از علوم طبیعى اخذ کنند. از دالامبر در قرن هجدهم گرفته تا پوپر در قرن بیستم، دیدگاه وسیعاً مورد قبول هم میان دانشمندان و هم میان فیلسوفان این بوده است (و هنوز هست) که علم ارزیابى کردن بى طرفانه نظریه ها در پرتو شواهد پیش مى رود و اینکه هیچ فرض دایمى درباره جهان، مستقل از شواهد، به وسیله علم پذیرفته نمى شود، اما این دیدگاه تجربه گرایانه استاندارد غیرقابل دفاع است. اگر این دیدگاه واقعاً به کار بسته مى شد، فوراً باعث توقف و رکود علم مى شد. براى هر نظریه علمى پذیرفته شده معین مثلاً براى نظریه نیوتن یا نظریه کوانتوم مى توان به طورى بى پایان نظریه هایى رقیب جعل کرد که با آن نظریه ها در پدیده هاى مورد ملاحظه توافق داشته باشند، اما به صورت دلبخواه با آنها در مورد برخى پدیده هاى لحاظ نشده مخالف باشند، در این صورت علم در اقیانوسى از چنین نظریه هاى هماورد به لحاظ تجربى موفق غرق مى شود. در عمل این نظریه هاى رقیب به این خاطر کنار گذاشته مى شوند که به شدت نامنسجم هستند. دو ملاحظه بر پذیرش نظریه ها، در علم حاکم است: موفقیت تجربى و یکپارچگى (unity). اما علم در پذیرفتن مداوم نظریه هاى یکپارچه در مقابل رد کردن رقباى نایکپارچه که به همان اندازه، یا حتى بیشتر، به لحاظ تجربى موفقند، مداوماً فرضى بزرگ را درباره جهان مى پذیرد. بر این مبنا جهان چنان است که همه نظریه هاى نایکپارچه کاذب هستند. جهان نوعى ساختار دینامیکى یکپارچه دارد. جهان به لحاظ فیزیکى قابل درک است، به این معنا که توضیحاتى براى پدیده ها وجود دارند که باید کشف شوند. اما این فرض ناآزمودنى (و بنابر این متافیزیکى) که جهان قابل درک است به شدت مسئله ساز مى شود. علم متعهد است که فرض کند، که جهان قابل درک است. اما نمى داند که چنین هست یا نه. علم به میزان بسیار کمترى در مورد اینکه جهان به این صورت یا بدان صورت قابل درک است مى داند، نگاهى به تاریخ فیزیک روشن مى کند که نظرات در این مورد به طور تعیین کننده اى در طول زمان تغییر کرده اند. در قرن هفدهم نظر بر این بود که جهان متشکل از ذراتى (Corpuscles) است شبیه به توپ هاى بیلیارد کوچک، که تنها از طریق تماس تعامل مى کنند. این نظر جاى خود را به این نظر داد که جهان متشکل از اجزایى ذره اى (point _ particles) است که با حوزه کروى متقارن صلبى از نیرو احاطه شده اند و این نظر هم به نوبه خود به این نظر بدل شد که حوزه اى یکپارچه در حال تعامل با خود وجود دارد که به راحتى در میان فضا و زمان گسترش مى یابد. امروزه اعتقاد داریم که هر چیزى از ریسمان هاى کوانتومى ریزى متشکل است که در ابعاد ده یا یازده گانه فضا _ زمان، قالب بندى شده اند. گونه اى فرض در همین راستا باید به عمل آید، اما با توجه به سابقه تاریخى و با توجه به اینکه چنین فرضى به ماهیت غایى جهان مى پردازد، که بیش از همه از آن ناآگاهیم، تنها نتیجه گیرى منطقى این است که این فرض تقریباً به طور مسلم کاذب است. راه غلبه کردن بر این تنگناى بنیادى که ذاتى کار علمى است، این است که علم را به صورت سلسله مراتبى از فرض هاى متافیزیکى تفسیر کنیم که راجع به درک پذیرى و شناخت پذیرى جهان هستند، تاکید بر این فرض ها هر چه در این سلسله مراتب بالاتر مى رویم کمتر و کمتر مى شود. به این ترتیب چارچوبى از فرض هاى نسبتاً غیراساسى، غیرمسئله ساز و ثابت و روش هاى مربوط ساخته مى شود که درون آن فرض هاى اساسى تر و مسئله سازتر و روش هاى وابسته به آنها مى تواند تغییر یابد و درواقع با اصلاح دانش علمى، اصلاح شود. به عبارت دیگر، چارچوبى از اهداف و روش هاى غیراختصاصى تر و مسئله آفرین تر به عنوان دانش علمى تحول مى یابند (یک هدف پایه اى علم این است که کشف کند جهان به چه طریق دقیقى درک پذیر است، این هدف همزمان با اینکه فرض ها در مورد درک پذیرى تحول مى یابند، تحول پیدا مى کند). بازخورد مثبتى بین تکمیل دانش و تکمیل اهداف و روش ها و تکمیل دانش چگونگى تکمیل دانش وجود دارد. این اساس عقلانیت علمى است که همان کلید روش شناختى موفقیت بى سابقه علم است. علم ماهیت خودش را با آنچه درباره جهان کشف مى کند سازگار مى کند. دومین خطاى روشنگرى این بود که روشنگران در شناسایى صحیح روش هاى علم اشتباه کردند. «فیلوزوف»ها مسلماً در تعمیم دادن مناسب این روش ها دچار خطا شدند. آنها نتوانستند درک کنند که ایده بازنمایى اهداف (و روش هاى مربوط) مسئله آفرین علم به شکل یک سلسله مراتب مى تواند به نحوى ثمربخش تعمیم یابد و در سایر تلاش هاى ارزشمند علاوه بر علم اعمال شود. بسیارى از اقدامات انسانى اهدافى مسئله آفرین دارند، این اقدامات از به کار بردن روش شناسى سلسله مراتبى، که از علم تعمیم یافته اند سود مى برند. بنابراین تکمیل اهداف و روش ها در حالى امکان پذیر مى شود که آن اقدام پیش برده مى شود. این امید وجود دارد که به این طریق برخى از موفقیت هاى شگفت آور علم به سایر مجاهدات ارزشمند انسانى تسرى یابد که داراى اهداف کاملاً متفاوتى از علم هستند. سوم و مصیبت بارتر از همه، «فیلوزوف»ها کاملاً در تلاش براى کاربرد چنین روش هاى تعمیم داده شده اى دستیابى به پیشرفت به اقدام گسترده و عمیقاً مسئله ساز به وجود آوردن پیشرفت به سوى دنیایى روشنگرى شده و فرزانه شکست خوردند، هدف چنین اقدامى به نحوى بارز مسئله ساز است. به دلایل بسیار، آنچه باعث مى شود دنیایى خوب، دنیایى روشنایى یافته، خردمند و متمدن قابل دستیابى و حقیقتاً مطلوب باشد، باید به طور ذاتى و دائمى مسئله آفرین باشد. در این مورد بالاتر از هر کارى، ضرورى است که گونه تعمیم داده شده اى از روش هاى سلسله مراتبى دستیابى به پیشرفت در علم را به کار بریم که به طور خاص هنگامى که اهداف بنیادى مسئله آفرین هستند، براى تسهیل پیشرفت طراحى شده اند. به طور خلاصه ایده روشنگرى در مورد درس گرفتن از پیشرفت علمى براى چگونگى پیشرفت اجتماعى به سوى دنیایى آگاه شده شامل تکوین تحقیق اجتماعى به صورت یک روش شناسى اجتماعى، یا فلسفه اجتماعى است و نه ابتدائاً به صورت علوم اجتماعى. وظیفه اساسى این است که روش هاى سلسله مراتبى دستیابى به پیشرفت را (که براى اصلاح اهداف مسئله آفرین طراحى شده اند) و از تعمیم دادن روش هاى علم به دست آمده اند، به زندگى شخصى و اجتماعى و علاوه بر علم به سایر نهادها _ به دولت، صنعت، کشاورزى، تجارت، رسانه ها، قانون، تعلیم و تربیت، روابط بین الملل _ وارد کنیم. وظیفه اساسى تحقیق دانشگاهى به مثابه یک کلیت این است که به انسانیت بیاموزد تعارضات و مشکلات زندگى را به شیوه هایى عادلانه تر و در مجموع عقلانى تر از گذشته حل کند. این وظیفه از لحاظ عقلانى اساسى تر از وظیفه علمى کسب دانش است. تحقیق اجتماعى از لحاظ عقلانى بنیادى تر از فیزیک است. دانشگاه نوعى دستگاه ادارى مردمى است که به نحو آشکار همان کارى را براى عموم مى کند که دستگاه ادارى حقیقى در خفا براى دولت انجام مى دهد. دانشگاه باید به حد کافى (اما نه بیشتر) قدرت داشته باشد که استقلالش را از دولت، صنعت، مطبوعات افکار عمومى و سایر مراکز قدرت و تأثیر در دنیاى اجتماعى حفظ کند. دانشگاه باید خواستار آموختن و تعلیم دادن و به بحث پرداختن در مورد دنیاى اجتماعى بزرگ فراسویش، باشد اما حالتى آمرانه نسبت به آن نداشته باشد. تفکر دانشگاهى باید به عنوان بخشى تخصص یافته و وابسته به آنچه درواقع مهم و بنیادى است دنبال شود: تفکرى که به نحو فردى، اجتماعى و نهادى در دنیاى اجتماعى ادامه مى یابد و اعمال و زندگى هاى فردى، اجتماعى و نهادى را هدایت مى کند. هدف بنیادى عقلانى و انسانگرایانه تحقیق دانشگاهى کمک کردن به انسانیت براى کسب خرد و فرزانگى است: خردى که ظرفیت درک کردن (دریافتن و ایجاد کردن) آنچه در زندگى براى خود فرد و دیگران پرارزش است. بنابراین خرد یا فرزانگى شامل دانش و مهارت تکنولوژیک مى شود، اما بسیار فراتر از آن است. یک نتیجه وارد شدن این نوع روش شناسى سلسله مراتبى هدفمندکننده زندگى اجتماعى و نهادى، که از علم تعمیم داده شده، این است که ما مى توانیم فلسفه هاى رقیب زندگى را به عنوان بخشى از زندگى اجتماعى ارزیابى کنیم، تا حدى به همان صورت که نظریه که درون حوزه علم تکوین مى یابند و ارزیابى مى شوند. چنین روش شناسى سلسله مراتبى اى چارچوبى را فراهم مى کند که درون آن فلسفه هاى گوناگون ارزش، مذاهب گوناگون و دیدگاه هاى سیاسى و اخلاقى مختلف ، را مى توان در مجموع مورد ارزیابى قرار داد و در برابر تجربه فردى، زندگى فردى و اجتماعى به آزمون گذاشته شوند. این امکان وجود دارد که به نحوى جمعى و پیش رونده چنین فلسفه هاى زندگى را (دیدگاه هایى درباره آنچه در زندگى ارزشمند است و اینکه چگونه باید به آنها دست یافت) درست مانند نظریه هایى تکمیل کرد که به نحوى جمعى و پیش رونده در علم تکمیل مى شوند. در علم نظریه هاى گوناگون جهانشمول به صورت انتقادى نسبت به یکدیگر سنجیده مى شوند و ارزیابى با توجه به تجربه (نتایج مشاهده اى و تجربى) انجام مى شود. به شیوه تقریباً مشابه، فلسفه هاى گوناگون زندگى را مى توان به طور انتقادى نسبت یکدیگر و در رابطه با تجربه – اعمال، موفقیت ها، شکست ها، لذت ها و رنج هاى ما _ مورد سنجش قرار داد، با این هدف که فلسفه هاى زندگى (فلسفه هاى اختصاصى تر، اقدامات اختصاصى تر درون زندگى مانند دولت، تعلیم و تربیت یا هنر) تکمیل و اصلاح شوند تا کمک بیشترى براى تحقق ارزش در زندگى ارائه دهند. در مجموع اگر انقلاب روشنگرى به طور کامل تحقق یافته بود، اگر سه مرحله فوق الذکر به نحو صحیح اعمال شده بود، نتیجه نوعى تحقیق دانشگاهى کاملاً متفاوت از آنچه بود که در حال حاضر داریم. این تفاوت در طول زمان مسلماً باعث تأثیرى عمده مى شود. آنچه اکنون به عنوان تحقیق دانشگاهى در دست ماست، برنامه اى مصیبت بار است که اساساً وقف کسب دانش و مهارت تکنولوژیک شده است و از هر توجه عقلانى بنیادى تر براى کمک کردن به حل تعارضات و مشکلات زندگى به شیوه هاى در مجموع عقلانى تر و به عبارت دیگر از جست وجوى خرد و فرزانگى دور افتاده است. دانش علمى و مهارت تکنولوژیک به شدت قدرت ما را براى عمل کردن افزایش مى دهند. شیوه هاى بى پایان این افزایش شدید قدرت براى عمل کردن براى خیر عامه مورد استفاده قرار گرفته اند: در بهداشت، کشاورزى، حمل و نقل، ارتباطات و موارد بى شمار دیگر، اما این قدرت تشدید یافته براى عمل کردن به همان اندازه مى تواند براى آسیب رساندن به انسان نیز مورد استفاده قرار گیرد، و مورد استفاده هم قرار گرفته است، چنان که در تخریب محیط زیست (دست کم در آغاز) به طور عامدانه در جنگ مورد استفاده بوده است. اغراق آمیز نیست اگر بگوییم که همه مشکلات جارى جهانى ما به علت دنبال کردن موفقیت آمیز دانش و مهارت تکنولوژیک دور افتاده از فرزانگى است. امروز تخریب کنندگى مهیب سلاح هاى جنگى مدرن، تروریسم، نابرابرى هاى گسترده در ثروت و معیارهاى زندگى بین جهان هاى اول و سوم، رشد سریع جمعیت، آسیب هاى زیست محیطى _ تخریب جنگل هاى بارانى حاره اى، انقراض سریع گونه هاى حیاتى، گرم شدن آب و هواى زمین، آلودگى دریا، زمین و هوا و تهى شدن منابع طبیعى پایان پذیر _ همگى به علت قدرت تشدید یافته براى عمل کردن به وجود مى آیند که به وسیله علم و تکنولوژى مدرن ممکن شده است. با این حال مشکل علم به خودى خود نیست، بلکه علم جدا افتاده از پیروى از خرد است که مشکل آفرین شده است و این امر نتیجه شکست ما در برطرف کردن نقایص ساختارى تحقیق دانشگاهى است که از خطاهاى روشنگرى به میراث رسیده است. بنابراین نتیجه گیرى من این است: ما جداً نیاز داریم که انقلاب سومى را به انجام رسانیم، انقلابى که خطاهاى انقلاب روشنگرى را تصحیح کند، به طورى که هدف اساسى دانشگاه ارتقاى فرزانگى باشد و نه صرفاً کسب دانش. لازم است که هر شاخه و جنبه پژوهشى دانشگاهى تغییر کند به طورى که ما گونه اى از تحقیق را داشته باشیم که عقلانى تر و حاوى ارزش هاى انسانى بزرگترى باشد که واقعاً به آنها نیازمندیم. در نهایت لازم به یادآورى است که این امر بالاتر از هر چیز یک خطاى فلسفى _ شاید باید گفت یک مصیبت فلسفى _ است که بر دانشگاه تسلط یافته است. از آنجایى که این خطا در مورد چگونگى اهداف و روش هاى کلى تحقیق دانشگاهى است. مسئولیت روشن کردن اشتباهات و آنچه لازم است براى اصلاح آنها انجام شود، بیش از هر گروه دیگرى به عهده فیلسوفان است. درواقع به نظر من امروز وظیفه اصلى فلسفه همین است: بیان کردن واضح و رساى اینکه ما به نحوى فورى نیاز داریم که انقلابى عقلانى و نهادى در اهداف و روش ها، کل ساختار و خصلت تحقیق دانشگاهى به وجود آوریم، به طورى که دانشگاه وظیفه شایسته اش را یعنى کمک کردن به انسانیت در آموختن آنچه که خردمندانه تر است انجام دهد. این همان کارى است که فیلسوفان اگر واقعاً در مورد کارشان جدى باشند و واقعاً فرزانگى را دوست بدارند، انجام مى دهند. * نیکولاس ماکسول استاد بازنشسته فلسفه در یونیورسیتى کالج لندن است. از جمله کتاب هاى او مى توان به «از دانش به سوى فرزانگى» (انتشارات بلک ول)، «درک پذیرى جهان» (انتشارات دانشگاه آکسفورد) و «دنیاى انسانى در جهان فیزیکى» (انتشارات رومن و لیتل فلد) اشاره کرد. پى نوشت: ۱ـ فلیوزوف ها Philosophes گروهى از اندیشمندان فرانسوى میانه قرن هجدهم که تا حد زیادى باعث تکوین روشنگرى اروپایى شدند. آنها گرچه علائق فکرى متفاوتى داشتند اما عقاید مشترکى داشتند که شامل ایده پیشرفت، خداباورى طبیعى و روادارى بود. از چهر هاى شاخص آنها مى توان از ولتر تا روسو، مونتمى، دیدرو را نام برد. منبع: روزنامه شرق ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۳ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده