رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 77
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اگر مي گفت سعدي "آدميت

 

نشانش بر لباس آدمي نيست

 

نمي دانست نسلي خواهد آمد

 

كه حتي در لباس آدمي نيست

 

نغمه رضايي از شعر نسل ما

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اینبار که به دنیا آمدی

 

وارونه زندگی کن

 

 

هرچه فکر می کنم،

 

مي بينم

 

روزهای کودکی

 

برای پایانی خوش

 

ساخته شده بودند...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد

شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد

پدر یک گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت

 

جز معلم عزیز ریاضی ام

 

که همیشه میگفت:

گوساله ، بتمرگ!

 

 

اكبر اكسير

  • Like 6
لینک به دیدگاه

چند پسته لال مانده است

آنها که لب گشودند؛خورده شدند

آنها که لال مانده اند ؛می شکنند

دندانساز راست می گفت:

 

پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

 

حسين پناهي

  • Like 7
لینک به دیدگاه

علفزاز

 

با موهای سبزٍ ژولیده در باد

 

کوه

 

با موهای قهوه ایِ یکدست

 

رودخانه

 

با گیره های سرخِ ماهی

 

بر موهاش

 

 

 

هیچکدام را ندیده

 

حق دارد نمی خواند

 

این پرنده ی کوچک

 

 

 

تهران کلاه بزرگی ست

 

که بر سر زمین گذاشته ایم

 

گروس عبدالملكيان

  • Like 5
لینک به دیدگاه

هیچ‌چیز را چشم بسته قبول نکنید

حتی سخنان بزرگان را

بزرگمهر که می‌گفت

سحرخیز باش تا کامروا شوی

دروغ می‌گفت باور نکنید

دور و بر ما، سحر خیزها

یا کله‌پز شدند یا نانوا !

 

اکبر اکسیر

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دل کندن آن بچه مگر امکان داشت؟

 

طفلی که به دستان پدر ایمان داشت

 

با گریه به جای مشق (بابا نان داد)

 

بر خاک نوشت:

 

 

کاش

 

 

بابا

 

 

جان داشت!...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

موهایش را بست دکمه هایش

کیفش را.

ساندویچش را فراموش نکرد

مشق هایش

بوسیدنش را.

چادرش را سر کرد

دستش را گرفت

پله ها را سُر خورد.

سرویس که رد شد

شاعر یادش آمد

صفورا دختر ندارد!

 

 

محمد رضا واحدی

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هرچند كه پس لرزه پاييز قرار است

 

لشكركشي بعدي چنگيز قرار است

 

اما به مترسك شدنم معتقدم باز

 

يك فاجعه بر پيكر جاليز قرار است

 

از باغ شدن، فرصت اين دفعه ما رفت

 

از بس كه در اينجا ملخ انگيز قرار است

 

چوپان كه به گرگي شدن ميش بخندد

 

يعني رمه را فتنه لبريز قرار است

 

من ترسم از اين بود: تبرخورده بميرم

 

آهسته كسي گفت كه اين نيز قرار است

 

حميد حميدزاده

  • Like 3
لینک به دیدگاه

این هم یه درده....تو روزگار قحطی

امروز می خواهم شاعری باشم با شمشیر وجدان در دست

و واژه هایم را به مواخذه بگیرم

گریستن نخستین قلعه کودکانه من بود

و فقر تنها هم بازی ان روزهایم

با پدری که دلش می خواست یک ریال را بین دو برادر به عدالت تقسیم کند

ما به یک سماور برقی متمدن شدیم

و یاد گرفتیم بگوییم :مرسی عالی جناب !

و امسال سال قحطی عاطفه بود

سالی که اخرین بازمانده های انوری دیوانشان را چاپ کردن

و رفوزه های هنری با تک ماده دیپلم افتخار قبول شدند

و هیچ کس به ریش داران بی ریشه نگفت :بالای چشمتان ابروست!

جنگ که تمام شد عمو جان فرانک هم از فرانسه برگشت

هنرمندان برای گاو مش حسن رمان نوشتند

و بر اساس یه قل دو قل اخرین فیلمشان را ساختند

و هنرمندان دلسوز در فضای ملکوتی چوب گردو به مصاحبه نشستند

.باز همان اش بود و همان کاسه و سان گلاسه و کاسه گلاسه کاپوچینو

و بستنی های هفت رنگ ایتالیایی کفاره این همه غفلتمان بود

وقتی دندان عقلمان عاریه ای باشد باید هم عکس هنر پیشه ها را بزرگ کنند

.و سردمداران یونسکو برای حفظ پرستیژحافظ عکس شهیدان را جمع کنند

من بعضی وقتها در خیابان دنبال یک سر سوزن غیرت می گردم

.بیا بیخیال باشیم

در روزگار چرخش های صدو هشتاد درجه

در روزگار جوک و غیبت

یادش به خیر تلخ و شیرین داریوش و گوگوش

نعمت نفتی گل گفتی !

روزگار دمپاییهای لا انگشتی

ادمهای لاابالی .مستر های امریکایی

بیا به امامزاده داوود برویم کباب بره اش معرکه است !

مطمئن باش بد نمی گذرد هوای ازاد کوههای در بند حرف ندارد .

ارامش رویایی در بعد از ظهرهای کناردریا ،فراموش نشدنی است .

بیا به فکر تمدن باشیم وقتی تابوت شهید نمی اید !

این همه خون، حجامت ملت ما بود

تا حاجی اقا همچنان چلوکباب سلطانی کوفت کند.

تا قلیان بکشد به تسبیح شاه مقصودش بنازدو با تلفن زیمنس معامله کند

و گاه که هوس تمدن به سرش می زند به فرنگ برود

و از شب نشینی هایش فیلم ویدئویی بگیرد

تا اگر نانش اجر شد اجر را گرانتر از نان بفروشد!

این همه خون، حجامت ملت ما بود

تایک موی سبیل شاپورخان سه دانگ فلان بانک باشد !

تا در اداره ها حق و حساب بگیرند و قایم باشک بازی کنند

تا جناب ابدارچی با تمسخر بگوید :«اصلا تو را چه به این فضو لی ها ...»

راستی چرا بعضی از سادگی انقلاب سوءاستفاده می کنند ؟

دانشگاه به کلیله ودمنه معتاد است

معلم ها به رونویسی از تکلیف کبری اکتفا کرده اند

و هنرمندان مرتب برای هم جادو و جنبل می کنند

همسایه بغلی ما شخص شریفی است با هشتصد متر بنا

به دنیا اعتقاد ندارد ،یک پایش این دنیاست یک پایش ان دنیا.ا

و در پاک کردن حساب مردم ،مهارتی خاص دارد

و از «ولاالضالین »هم ایراد می گیرد

هر وقت جنگ جدی می شد به جبهه می رفت

و یک تغار اب پرتقال تگری می خورد

او از خدا چند هزار رکعت طلبکار است

و خاطر خواه جیبهای بر امده است .

بی خبر از همه جا برای بنیاد نبوت صلوات می فرستد

و گاه مارکوس را محکوم کی کند تا سیاستش عین دیانتش باشد !

بگذار اندیشه های شاعری دق مرگ شود،

بگذار چانه شاعری درد بگیرد قانون ماست مالی شود .

بگذار حاجی اقا برای امام حسین (ع)بوقلمون بکشد

و مرغ کپنی برایش واژه خنده داری باشد .

بگذار صغری سر بچه هایش را با سیراب و شیران گرم کند .

زینب هم همچنان پیه اب کند

مادر سه شهید دق کند ،امام خون دل بخورد ،

حلیمه به خاک سیاه بنشیند ،و حاجی اقا صیغه چهاردهمش را بخواند !

خدایا !به ما اسلام ناب امریکایی عطا کن تا از هر اتهامی مبرا باشیم!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دوستي با من گفت : شعرهايت زيباست، قصه غصه ماست

تو سخن از دل ما ميگويي.

باز هم شعر بگو.

ديگري اما گفت : شعر تو تكرار است.

ناخودآگاه نگاهش كردم.

لحظه اي فكر، تامل، بعد آن با خنده،

در جوابش گفتم :

زندگي تكراريست، من و تو تكراريم.

من اگر نو بشوم تنهايم و در اين تنهايي

درد را مي بينم.

نو شدن بد درديست و تو خود مي داني

قصه غربت و تنهايي را

پس چرا مي پرسي؟

حرف تو شيرين است

شايد اين حرف دل ما و همه ياران بود

ولي اين بارِ غمِ رسوايي، كه پدرهامان گفت

درد بي درمان است.

((خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو))

باز هم ميگويم، كه در اين غربت تلخ

نوشدن بد درديست

و من از تنهايي مي ترسم.

...

همرهی شاید و

بانگی باید

تا به فردا برسیم.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

و سیاوش خندید٬ خنده ای تلخ٬ پر از دلتنگی

سینه اش مملو درد٬ خاطرش آزرده٬

باز بی مهری ایام و همان طالع شوم.

تهمتی سنگین بود.

و نه از بیگانه٬ از پدر آنکه امیدش بايد٬ تکیه گاهش باشد.

با خودش گفت پدر کینه دیرین دارد٬ و ز مرگ مادر خاطر غمگین دارد.

* * *

رستم آرام نداشت.

قصه کشتن سهراب به یادش آمد.

نه٬ سیاوش؟! هرگز٬

همچو شیری زخمی٬

غرشی کرد به کاووس که تو٬

گرچه شاهی٬ اما٬

تو بدان گر که گزندی به سیاوش برسد٬

خانه ات ویران است.

* * *

آتشی بر پا بود

حاکم شهر چنین گفت که ای مردم شهر٬

چون به آیین اهورامزدا٬ آنکه ناپاک بود طعمه آتش گردد

گر سیاوش به سلامت گذرد٬ بی گمان سودابه٬ به سزای گنهش خواهد سوخت.

و سیاوش خندان٬ دست رستم بوسید.

لحظه ای اندیشید٬ رو به یزدان شد و گفت :

مهربانتر ز پدر٬ تو که خود میدانی٬ پس در این وادی سخت٬ تو نگهدارم باش.

بی تامل آنگه٬ به دل آتش زد٬ بی مهابا٬ بی ترس

و سکوتی سنگین٬ در تمامی فضا جاری بود

آنطرف تر رستم٬ رنگ به رخسار نداشت٬

در دلش غوغا بود.

* * *

شعله های آتش٬

از خجالت اما٬ سرختر از همه وقت

شهر لبریز سکوت٬ و زمان ساکن بود

و نفسها همه حبس در سینه٬

چشمها خیره به آتش٬

ناگه٬

کودکی با همه ي کودکیش٬

با صدایی از شوق

بانگ زد٬

مژده٬

سیاوش آمد

 

و

سیاوش آمد...

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در بعدازظهر خسته كننده اي،

هشت بادكنك كه كسي آنها را نمي خريد،

با نخهاشون تصميم به پرواز گرفتند.

پروازي آزاد و به هر جا كه دلشان مي خواست!

يكي بالا رفت كه خورشيد را لمس كند – پاپ!

يكي فكر كرد سري به بزرگراهها بزند – پاپ!

يكي خواست روي كاكتوسها چرتي بزند – پاپ!

يكي ايستاد كه با بچه بي حواسي بازي كند – پاپ!

يكي خواست تخمه داغ بكشند – پاپ!

يكي عاشق يك جوجه تيغي شد – پاپ!

يكي دندانهاي يك كروكديل را معاينه كرد – پاپ!

يكي هم آنقدر معطل كرد كه بادش در رفت – ووش!

هشت بادكنك كه كسي نمي خريد،

آزاد بودن پرواز كنند و در هوا معلق باشند.

آزاد بودند هر موقع خواستند بتركند...

 

شل سیلوراستاین

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته‌ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام‌هایشان

جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان

درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه‌های ساده‌ی سرودنم

درد می‌کند

انحنای روح من

شانه‌های خسته‌ی غرور من

تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام

بازوان حس شاعرانه‌ام

زخم خورده است

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

 

درد

رنگ و بوی غنچه‌ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می‌زند ورق

شعر تازه‌ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

قیصر امین‌پور

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...