- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ هربار به تو فکر می کنم یکی از دکمه هایم شل می شود انقراض آغوشم یک نسل به تأخیر می افتد و چیزی به نبضم اضافه می شود که در شعرهایم نمی گنجد کافیست ترا به نام بخوانم تا ببینی لکنت عاشقانه ترینِ لهجه هاست و چگونه لرزش لب های من دنیا را به حاشیه می برد دوستت دارم با تمام واژه هایی که در گلویم گیر کرده اند و تمام هجاهای غمگینی که به خاطر تو شعر می شود دوستت دارم با صدای بلند دوستت دارم با صدای آهسته دوستت دارم و خواستن تو جنینی است در من که نه سقط می شود نه به دنیا می آید 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ هر شب خواب مرده ها را می بینم هر روز بیداری مرده ها را و چشم هایم به گورهای دسته جمعی بدل شده اند با مرده ها حرف هایی درباره ی مرده ها می زنم دهانم بوی کافور می دهد دماغشان را می گیرند و مرده های بی دماغ دلی برای شنیدن حرف های بودار ندارند چگونه به آنان بگویم هر روز در تمام صف های طولانی نانوایی کسی هست که آخرین نان زندگی اش را می خرد ؟ چگونه بگویم ؟ وقتی صدایم از اینهمه کابوس درنمی آید و با چشم هایی حرف می زنم که هرشب شناسنامه ی مردمان بسیاری در سیاهی اش باطل می شود چه بگویم ؟ چگونه بگویم ؟ وقتی کسی به نبش قبر این سیاهی انبوه نمی آید و چشم هایم را که ببندم بیداری مرده ها را دیگر به خواب هم نمی بینم . 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ یک روز سطری از این شعر مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند واژه ها برایت دست تکان می دهند خاطره ها مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند و فکر می کنی چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟ - نگاهم می کنی و چشم هایت چقدر خسته اند ! انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند – نگاه می کنی به من برفی که بر موهایم باریده راه تمام آشنایی ها را بسته است انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند که نوازشی را یادت بیاورند و تمام این سال ها آنقدر میان خطوط موازی دفترم دست به عصا راه رفته ام که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست نگاه می کنی به خودت که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای و لرزش لب هایش را انکار می کنی میان سطرهایش راه می روی و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی واژه ها دوباره برایت دست تکان می دهند خاطره ها مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند و این شعر برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد . 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ جادهها جایی اگر برای رفتن داشتند غربت با پوشیدن کفشهایت آغاز نمیشد و دستی که پشت سرت آب میریخت جادهها را به زمین کوک نمیزد یک روز باد تمام آدم ها را میبرد جادهها مثل کلاف سردرگمی دور خود میچرخند و زمین یک گلولهی کاموای بزرگ میشود که هرشب برای عصر یخبندان بعد خیالبافی میکند 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ انگشتت را هرجای نقشه خواستی بگذار فرقی نمیکند تنهایی من عمیقترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ مرگ تنها دری است که تا به تو فکر می کنم باز می شود و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است و بعد طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را به کدام سقف بیاویزم و تیغ یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری مرگ چیزی شبیه دست های من است که حتی با ده انگشت نمی توانند یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند و چیزی شبیه صدایم که هر بار دوستت دارم تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند و چه انتظار بزرگی است اینکه بدانی پشت هر "دوستت دارم" چقدر دوستت دارم اینکه بدانی چگونه سالهاست زیر لبخند میانسال مردی می پوسم که نمی داند هنوز در رگ های من کسی هست و هر روز جنازه ی تازه ای در من کشف می کند 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ فراموش می شوم راحت تر از ردپایی بر برف که زیر برفی تازه دفن می شود راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود و راحت تر از آنکه فکر کنی فراموش می شوم و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است ! وقتی یادت نمی آید کدام یکشنبه عاشق ترین زن دنیا بودم و کدام یکشنبه پیراهنت آنقدر آبی بود یادت نمی آید و سال هاست کنار همین شعر ایستاده ام و هی به ساعتی نگاه می کنم که عقربه هایش درست روی شش از کار افتاده اند ( یادم نبود پاییز فصلی است که تمام درختان خواب آن را دیده اند ) اینجا کجاست ، کدام روزِ کدام سال است ، من کی ام ؟ من حتی نام خودم را فراموش کرده ام می ترسم یکی بیاید و با اولین اسمی که صدا می زند لیلا شوم می ترسم پیراهن آبی پوشیده باشد و یادش نباشد دیگر « چنانکه افتد و دانی » برای من دیر است و آنوقت با عریانی پیرم چه خواهی کرد ؟ اگر فراموش کرده باشی قرارهایمان را فراموش کرده ایم . 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ این شعر را همین حالا بخوان وگرنه بعدها باورت نمی شود هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم همین حالا بخوان این شعر را که ساختار محکمی ندارد و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد هربار گریه می کنم . . . . . . . و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود که عاشقت شدم 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۱ چه فرق می کند با کدام لهجه درد می کشم هربار دوست داشتن مرا یاد شکم های برآمده می اندازد و فکر می کنم باید به جای عشق برای دکمه هایم دلیل محکم تری می آوردم زن زاییده نمی شود ساخته می شود و دختری که صدای گریه های عروسک تازه اش از تمام شریان هایش عبور می کند چه دیر می فهمد اگر گل های چادر مادرش را محکم تر بو می کرد هیچ وقت گم نمی شد و چه زود یاد می گیرد لالایی های تازه اش را باید خرج آجرهای خانه اش کند تا مدادهای رنگی دخترش سقف ها را با درد کمتری روی دیوارها بکشند می دانم قرار بود هیچ وقت برای تو لالایی نگویم تا صبح ها به خاطر پرهای خیس بالش من به رنگ آسمان شک نکنی و به آوازهای غمگین پرنده هایی که هرشب تخم های شکسته می گذارند قرار بود هیچ وقت لالایی نگویم چیزی نگویم اما در گلویم آوازهای هزاران پرنده ی مرده گیر کرده است و زندگی دست هایش را هر شب دور گردنم قفل می کند و کلیدش را خانه های کوچک نقاشی های تو قورت می دهند 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۱ صبح را از چشم عقربه ها مي بينيم بلند مي شويم و مي رويم به پايان روز مي رسيم و دست به ديواري مي زنيم و دوباره برمي گرديم عادت كرده ايم من به چاي تلخ اول صبح تو به بوسه ي تلخ آخر شب من به اينكه تو هربار حرف هايت را مثل يك مرد بزني تو به اينكه من هربار مثل يك زن گريه كنم عادت كرده ايم آنقدر كه يادمان رفته است شب مثل سياهي موهايمان ناگهان مي پرد و يك روز آنقدر صبح مي شود كه براي بيدار شدن دير است 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۱ گفتی میآیی و یاد اخبار هواشناسی افتادم که لذت بارانهای بیهنگام را میبرد گفتی میآیی و یاد تمام روزهایی افتادم که بیهوده چتر برداشته بودم. 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۳۹۱ و گور تنها خانه ای است که از نبودن تو در آن دلم نمی گیرد. 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ خاله سوسكه سی سالهام و اگر دوباره قدم را با زنگ خانه كسی اندازه بگیرم دیگر دری به رویم باز نخواهد شد سی سالهام و اگر دوباره بود و نبود كسی را بهانه بگیرم جیغ كلاغی آسمان قصههایم را جریحهدار خواهد كرد سی سالهام و این یك جمله خبری غمگین است غمگین برای دری كه باز اگر نشود غمگین برای قصهای كه آغاز اگر نشود غمگین برای سكوت سیاهی كه بعد از این با او شبهای خانهام را قسمت میكنم آی سوسك سیاه همخانهام! من یكی نبودِ تمام شبهایم را با فكر تو خوابیدهام خاله قِزی چادر یزی كفش قرمزی كودكیام كه هربار نوار قصه جمع میشد پدر تكهای از داستانت را كوتاهتر میكرد دیگر از تو چیزی نمانده است طفلك بیچاره ! چادر سیاه كوچك آواره ! قصهها گاهی با كودكیها تمام میشوند و بچهها برای فهمیدن این حرفها هنوز بچهاند 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ هر صبح با چمدانی از خانه خارج می شوم هرشب با چمدانی به خانه برمی گردم و بندهای باز کفش هایم می دانند آنکه میان زمین و هوا معلق مانده است جایی نمی رود پدرم پیش از آنکه بمیرد نگفت برای رفتن از این دنیا نیازی به بستن بند کفش هايم نیست و چمدانی که از پاگرد خانه آنطرف تر نمی رود چمدان نیست چیزی نگفت چون از بندهای بسته دلش پر بود چون تمام زنانی که دوست می داشت را برای آخرین بار با چمدان دیده بود و باور نمی کرد بغضی که در گلوی خانه گیر می کند راه پیش و پس ندارد 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ دیگر خوابت را هم زیر این سقف نمی بیند و می داند هیچ خیابانی به این خانه ختم نخواهد شد حتی اگر تمام سیگارهایش را هرروز با ناز الهه ای بکشد که تمام زندگی اش در چمدان کوچکی جا شد گاهی تو را به سفر می فرستد گاه بهشت گاه جهنم و به روی خودش نمی آورد خوشبختی های سیاه و سفیدی را که از حافظه ی چسبناک آلبوم ها کنده ای و اتفاق عاشقانه تری که نمی داند روی خواب های کدام تخت می اندازی این روزها بنان عجیب روی صورت پدر گریه می کند و انگشت های من ناتوانتر از آنند که به تکه پاره ی عکس هایتان وصله های عاشقانه بچسبانند 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ باورش کمی سخت است اما باور کن پدرانمان هم تمام شب های مهتابی عاشق بوده اند وقتی به دود سیگارشان خیره می شدند و باد در پیراهن بلند زنی می وزید که بهار نارنج می چید و به مردی که _ فرض کن _ برای تماشای بهار آمده ، لبخند می زد باورش کمی سخت است ، می دانم اما بارها به ماه گفته ام طوری بتابد که بغض راه گلوی پنجره ای را نبندد مخصوصا اگر باد با خاطره ی بلند پیراهن زنی وزیده باشد بارها گفته ام این شهر بهار ندارد باغ ندارد بهار نارنج ندارد و آدم اگر دلش بگیرد دردش را به کدام پنجره بگوید که دهانش پیش هر غریبه ای باز نشود ؟ 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ من از رعد و برق نمی ترسم اما میان بازوان تو امنیتی هست که ترس را زیبا می کند. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۲ و تو باور نمیکنی... نگران من نباش بهتر از این نمیشوم دیگر هیچ وقت بهتر از این نمیشوم و روانشناسهای دیوانه باور نمیکنند و جعبه قرصهایم باور نمیکنند / و تو باور نمیکنی؛ من تنها مادری نگرانم، مادری نگران برای دخترم که همین روزها کفشش انگشتهایش را خواهد زد و همین روزها مدادهای رنگی همکلاسیاش از مدادهای او بلندتر خواهد شد نگران توام / که پشت گوشی تلفن بغض کردهای و برای صدای گرفتهام/ دنبال بهانه بهتری میگردی «دیگر هیچ وقت بهتر از این نخواهم شد» و تو باور نمیکنی/ گوشی را میگذاری و میروی برای تمام زمستانهایی که انکار کردهام شال گردن ببافی / و فکر میکنی هر روز چند تار مو از سرم کندهام تا بهانهای از بغضهایت گرفته باشم لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۲ گوشوارههای مروارید روزی هزار بار با تو برخورد میکنم و هر بار اسمم را کجا شنیدهای؟ و چقدر چهرهام برای تو آشناست! تقصیر چشمهای تو نیست اگر در نقطههای کور خانه زندگی میکنم و تکرار میشوم هر روز شبیه عطر بهار نارنج روی میز صبحانه شبیه خطوط قهوهای چای ته فنجانها و شبیه زنی در آینه / که ابروهایش را برمیدارد و فکر میکند دنیا در چشمهای تو تغییر خواهد کرد تقصیر چشمهای تو نیست میدانم این خانه تاریکتر از آن است که چهرهام را به خاطر بسپاری و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشتهایم چکه میکند هر بار که نمیپرسی شعر تازه چه دارم حق با توست / پوشیدن پیراهن حریر و آویختن گوشوارههای مروارید حس شاعرانه نمیخواهد و میشود آنقدر به نقطههای کور زندگی عادت کرد، که با عصای سپید کنار هم راه برویم و با خطوط بریل باهم حرف بزنیم 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۲ و آنانکه خیره در من مینگریستندخبر را کمی پیش از من شنیده بودند و حالا به جستن جای خالی او نگاهشان داشت صورتم را شخم میزد او مرده بود و داشتند قبرش را توی صورت من میکندند. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده