رفتن به مطلب

برتراند راسل و آندره ژید؛ شیفتگان شورشی


moein.s

ارسال های توصیه شده

[h=1]احسان نراقی[/h]

چگونه دو نویسنده عالی‌مقام و مشهور جهانی، برتراند راسل و آندره ژید بعد از انقلا‌ب اکتبر ۱۹۱۷ شیفته و مجذوب کمونیسم و شوروی شدند ولی بعد از بازدید از این کشور برای همیشه در یأس و نومیدی از کمونیسم فرو رفتند.

 

گزارش یأس‌آمیز مسافرت برتراند راسل به شوروی در سال ۱۹۲۰

 

نقشه کشیده بودم که به روسیه بروم، و می‌خواست با من همسفر شود. عقیده داشتم چون او هیچگاه به سیاست علا‌قه‌ای نشان نداده است دلیل قانع‌کننده برای آمدن ندارد و چون تیفوس غوغا می‌کرد، من به خطر انداختن وجود او را موجه نمی‌دیدم. هر دو به‌شدت به نظرمان اصرار می‌ورزیدیم و این موردی بود که در آن سازش امکان نداشت. هنوز فکر می‌کنم که حق با من بود و او هم هنوز حق را به جانب خود می‌داند.

 

پس از بازگشت از مایورکا طولی نکشید که موقعیت مناسبی برایم پیش آمد. هیاتی از نمایندگان حزب کارگر عازم روسیه بودند و می‌خواستند که من نیز با آنها همراه باشم. دولت این تقاضا را مورد توجه قرار داد و پس از آنکه این کار موجب شد با ه. ا. ل فیشر مصاحبه کنم تصمیم به موافقت با مسافرت من گرفته شد. راضی کردن دولت شوروی دشوارتر بود و وقتی که در راه سفر به استکهلم رسیدم، لیتوینف با وجود اینکه در بریکستن هم‌زندان من بود از دادن اجازه خودداری کرد اما سرانجام بر ایرادهای حکومت شوروی فائق آمدیم. ما گروه عجیبی بودیم: خانم اسنودن، کلیفرد الن، رابرت ویلیامز و تام شا، یکی از عضوهای خیلی چاق و چله‌اتحادیه کارگران به نام بن ترنر که چون زنش همراهش نبود بیچاره شده بود و برای بیرون آوردن پوتین‌هایش از کلیفرد الن کمک می‌گرفت، هیدن گست به عنوان مشاور پزشکی و چند کارمند دیگر اتحادیه کارگران با ما همراه بودند. وقتی که در پتروگراد اتومبیل امپراتوری را در اختیار ما گذاشتند، خانم اسنودن رانندگی آن را برعهده گرفت تا هم از شکوه آن لذت ببرد و هم برای طلب مغفرت کند. هیدن گست عارفی بود با خلقی آتشین و نیروی حیاتی قابل‌ملا‌حظه. او و خانم اسنودن فوق‌العاده ضدبلشویک بودند. متوجه شدم که رابرت ویلیامز در روسیه بسیار خوش است و تنها عضو گروه ما بود که سخنانی می‌گفت که دولت شوروی را خوش می‌آمد. پیوسته می‌گفت که در انگلستان انقلا‌ب قریب‌الوقوع است و آنان هم به این سخن استناد می‌کردند. به لنین گفتم که به ویلیامز اعتماد نمی‌توان کرد و درست سال بعد به یارانش خیانت کرد و دیگر در میان ما چارلی باکستن بود که از فرط پایبندی به صلح‌جویی در حلقه کویکرها درآمده بود. وقتی که هم‌‌اتاق بودیم گاهی وسط صحبت از من خواهش می‌کرد که صحبت را نگاه دارم تا او آهسته دعایی بخواند اما در تعجبم که چطور با صلح‌جو بودنش نسبت به بلشکویک‌ها فکر بد نمی‌کرد.

 

در مورد خودم مدتی را که در روسیه گذراندم زمان کابوس‌‌هایی بود که هر دم زیادتر می‌شد. آنچه را به فکر خودم حقیقت به نظر می‌رسید در جراید منتشر کرده‌ام اما احساس دهشت شدیدی را که در آنجا دامنگیرم بود ظاهر نساخته‌ام. بی‌رحمی، فقر، بدگمانی و ستم فضایی را تشکیل می‌داد که با رنج فراوان تنفس می‌کردیم. گفت‌وگوهای ما پیوسته مورد جاسوسی قرار می‌گرفت. در دل شب صدای تیر می‌آمد و معلوم بود که آرمان‌گراها (ایده‌ئالیست‌ها) را در زندان تیرباران می‌کنند. از روی ریا ادعای برابری می‌شد. هر کسی را رفیق) خطاب می‌کردند اما تلفظ این واژه وقتی که شخص مورد خطاب لنین بود یا خدمتگزاری تنبل، عجیب متفاوت بود. یک بار در پتروگراد (اسم آن وقت شهر) چهار نفر مثل مترسک به دیدن من آمدند، لباس‌ها ژنده و پاره، و ریش ۱۵ روزه و ناخن‌های کثیف و موهای ژولیده. آنان چهار شاعر عالیقدر روسیه بودند. دولت به یکی از آنان اجازه داده بود که برای امرار معاش اوزان عروضی را تدریس کند اما شکایت او این بود که از وی خواسته‌اند این موضوع را از دیدگاه مارکسیسم تعلیم دهد، در حالی که او در تمام عمرش نتوانسته است دریابد که این موضوع با مارکس ارتباطی ندارد.

 

انجمن ریاضی پتروگراد هم به همین اندازه ژنده و ریش‌ریش بود. در یکی از جلسات این انجمن که مردی مقاله‌ای درباره هندسه نااقلیدوسی می‌خواند شرکت کردم. معنی گفته‌هایش را نتوانستم بفهمم جز فرمول‌هایی که روی تخته نوشت، ‌اما فرمول‌ها کاملا‌ درست بود به طوری که می‌شد پذیرفت که مقاله صحیح بوده است. در انگلستان هرگز کسی را به خواری ریاضیدان مفلوک پتروگراد ندیده‌ام. به من اجازه داده نشد که کراپتکین را، که طولی نکشید مرد، ببینم. هیات حاکم به خود اعتمادی داشت که با اعتمادی که ایتن و آکسفورد به وجود می‌آورند لا‌ف برابری می‌زد. باورشان شده بود که فرمولی دارند که هر مشکلی را می‌گشاید. معدودی که از هوش بیشتری برخوردار بودند، می‌دانستند که چنین نیست اما جرات نمی‌کردند بر زبان بیاورند. یک بار در صحبت دو به دویی که با پزشک دانشمندی به نام زالکیند داشتم شروع کرد به گفتن اینکه آب و هوا و اقلیم تاثیری بزرگ بر سرشت آدمی دارد اما فورا زبان درکشید و گفت‌: احساس کردم آنچه در زندگی آدمی ارزش دارد در راه فلسفه‌ای بسیار محدود نابود شده است و چند میلیون انسان در جریان بدبختی ناگفته‌ای قرار گرفته‌اند. هر روزی که در روسیه می‌گذراندم بر وحشتم افزوده می‌شد تا آنجا که قدرت داوری معتدل را از دست دادم.

 

پتروگراد – ۱۲ می ۱۹۲۰

 

سرانجام من در اینجایم، در شهری که جهان را از تاریخ پر کرده است و جانکاه‌ترین کینه‌ها و جان‌بخش‌ترین امیدها را الهام نموده است. آیا رازهای خود را بر من فاش خواهد کرد؟ آیا به روح آن پی خواهیم برد؟ یا فقط بر آمارها و وقایع رسمی دست خواهیم یافت؟ آیا آنچه را ببینم درک خواهم کرد یا فقط نمایشی سرگیجه‌آور خواهد بود؟ وقتی که رسیدم از پنجره به دژ پتروپاول که در آن سوی رود نوا بود، نگریستم. رود در سپیده‌دم پگاه شمالی می‌درخشید؛ چشم‌انداز چنان زیبا بود که وصفش در قالب کلا‌م نمی‌گنجید: جادوآسا، جاویدان و یادآور خرد و دانایی باستان، به بلشویکی که در کنارم ایستاده بود گفتم: ! جواب داد:

 

۱۲ ساعتی که تاکنون روی خاک روسیه گذرانده‌ام برای شیطان طنز توشه کافی فراهم آورده است. آماده شده بودم که ببینم در فضایی از امیدهای باشکوه برای نوع بشر، چگونه سختی‌های بدنی و ناراحتی و کثافت و گرسنگی تحمل‌پذیر شده است. رفقای کمونیست ما بی‌شک بحق ما را سزاوار چنین رفتاری نیافته‌اند. از وقتی که دیروز بعدازظهر از مرز گذشتم، دو ضیافت جانانه و یک صبحانه مفصل و چند سیگار درجه یک داشته‌ام و شب را در اتاق خواب مجلل کاخی گذرانده‌ام که همه تجملا‌ت رژیم قدیم در آن محفوظ مانده است. در ایستگاه‌های سر راهمان، هنگ‌های سربازان سکوها را پر کرده و توده مردم با نهایت دقت از چشم‌‌اندازها، بیرون گذاشته شده بودند. چنین می‌نماید که من باید در میان جاه و جلا‌لی که دستگاه حکومتی یک امپراتوری بزرگ نظامی را در میان گرفته است زندگی کنم. پس باید خلق و خوی خود را با محیط سازش دهم. گرایشی به بدبینی و بدگمانی هست. اما من بسیار برانگیخته شده‌ام و بدبینی و بدگمانی در نظرم دشوار می‌نماید. پیوسته و تا ابد به همان اول بازمی‌گردم. راز این کشور هیجان‌زده چیست؟ آیا بلشویک‌ها به راز آن پی برده‌اند؟ آیا اصلا‌ بو برده‌اند که رازی در کار است؟ بعید می‌دانم.

 

پتروگراد – ۱۳ می ۱۹۲۰

 

دنیای عجیبی است اینکه در آن قدم گذاشته‌ام، دنیای زیبایی در حال احتضار و زندگی خشن. در هر لحظه نگران مساله‌های اساسی هستم، مسائل سهمگین حل‌نشدنی که مردان عاقل هیچگاه مطرح نمی‌سازند. کاخ‌ها تهی و محل‌های غذاخوری پر و شکوه و جلا‌ل سابق یا از میان رفته و یا به صورت مومیایی در موزه‌ها قرار گرفته است و در همان حال اعتماد به نفس پناهندگان آمریکایی‌ماب‌شده‌ای که بازگشته‌اند در سراسر شهر موج می‌زند. همه چیز باید منظم و اصولی باشد؛ باید سازمان و عدالت توزیعی وجود داشته باشد. آموزش و پرورش یکسان برای همه، لباس یکسان برای همه، خانه یکجور برای همه، کتاب‌های یکسان برای همه و عقیده‌واحد برای همه کاملا‌ عادلا‌نه است و جایی برای رشک و حسد باقی نمی‌ماند، مگر برای قربانیان خوشبخت بی‌عدالتی در کشورهای دیگر.

 

و حالا‌ به آن روی استدلا‌ل می‌پردازم. جنایت و مکافات داستایوفسکی، در جهان گورکی و رستاخیز تولستوی را به یاد می‌آورم. به انهدام و ظلمی که شکوه و جلا‌ل قدیم بر آن استوار بود می‌اندیشم؛ فقر، مستی و فحشا که در آنها زندگی و تندرستی بیهوده به هدر می‌رفت، به همه عاشقان آزادی که در دژ پتروپاول شکنجه دیده‌اند می‌اندیشم؛ شلا‌ق زدن‌ها و قتل عام‌ها و کشت و کشتارها را به یاد می‌آورم. از کین قدیم مهر جدید را در دل می‌پرورم، اما جدید را به خاطر خودش دوست نمی‌دارم.

 

با این همه، خود را ملا‌مت می‌کنم که چرا دوستش نمی‌دارم. این جدید همه مشخصات سرچشمه‌های نیرومند را داراست. زشت و وحشی‌صفت است اما سرشار است از نیروی سازنده و اعتقاد به ارزش چیزی که می‌آفریند. در حالی که ماشینی برای زندگی اجتماعی می‌آفریند، فرصت ندارد که به چیزی جز ماشین بیندیشد. وقتی که تن جامعه‌ای تازه ‌ساخته‌شده باشد، وقت کافی برای اندیشیدن درباره دمیدن روح به آن وجود خواهد داشت؛ دست‌کم من تا این حد مطمئنم. با نوعی بی‌حوصلگی می‌گویند: و من در حیرتم که آیا می‌شود نخست بدن را ساخت و بعد به اندازه مورد نیاز روح در آن دمید. شاید، اما من تردید دارم. برای این پرسش‌ها هیچ جوابی نمی‌یابم اما احساساتم با سماجت دهشتناکی به آنها پاسخ می‌گوید. در این محیط بی‌اندازه ناشادم؛ از کیش سودگرایی آن و از بی‌اعتنایی‌اش به عشق و زیبایی و انگیزه‌زندگی. دارم خفه می‌شوم. نمی‌توانم اهمیتی را که صاحبان قدرت اینجا برای نیازمندی‌های صرفا حیوانی آدمیان قائلند، بپذیرم. بی‌شبهه این وضع در نتیجه آن است که مانند بسیاری از آنان نیمی از عمر خود را در گرسنگی و نیاز سپری نکرده‌ام اما آیا گرسنگی و نیاز کمابیش مردم را قادر می‌سازد که جامعه آرمانی را که باید الهام‌بخش هر مصلحتی باشد، درک کنند؟ نمی‌توانم از این عقیده دست بکشم که این چیزها افق اندیشه را بیش از آنچه وسعت‌بخشنده باشد، محدودکننده است. اما تردید ناراحت‌کننده‌ای باقی مانده است و من به دو پاره شده‌ام.

 

لنین که دو ساعتی در خدمتش صحبت می‌کردیم، تقریبا مرا از خود ناامید کرد. گمان نمی‌‌کنم هیچگاه حدس زده باشم که او مرد بزرگی است اما در جریان صحبت‌مان خوب به محدودیت‌های فکری او و محدود بودن سنت مارکسی او و نیز به رگه ستمگری اهریمنی او پی بردم. در کتاب عمل و نظریه در بلشویسم خود از این مصاحبه و از ماجراهای خودم در روسیه به تفصیل صحبت کرده‌ام.

در آن زمان به سبب محاصره هیچ نوع ارتباطی با نامه یا تلگراف با روسیه نبود اما به محض آنکه به روال رسیدم شروع کردم به دورا تلگراف کردن. با نهایت تعجب جوابی نرسید. عاقبت وقتی که به استکهلم رسیدم، با تلگراف از دوستانش در پاریس پرسیدم که او کجا است و جوابی رسید که آخرین بار که از او خبر داشته‌اند در استکهلم بوده است. گمان کردم که به استقبال من آمده است اما پس از آنکه ۲۴ ساعت در انتظار گذراندم بر حسب تصادف فنلا‌ندی‌ای را دیدم که گفت دورا از راه دماغه شمال به روسیه رفته است. متوجه شدم که این اقدام او عملی است ناشی از منازعه‌طولا‌نی ما درباره روسیه اما سخت نومید و نگران شدم و ترسیدم که چون دلیل مسافرت او را نمی‌دانند ممکن است زندانی‌اش کنند. بعد از مدتی نامه‌هایی از دورا از روسیه رسید که به وسیله دوستانی فرستاده شده بود؛ سخت متعجب شدم که او از روسیه همان‌قدر خوشش آمده بود که من از آن نفرت پیدا کرده بودم.

لینک به دیدگاه

استکهلم – مهمانخانه کنتیانانتال – ۱۲ ژوئن۱۹۲۰

آتولا‌ین خیلی عزیزم

در مراجعت به اینجا رسیده‌ام اما کشتی‌ها بسیار پر است و شاید هفته‌ای طول بکشد تا به انگلستان برسم. الن را به نقاهت‌خانه‌ای در روال سپردم و با اینکه پزشکان دو بار از او قطع امید کرده‌اند، خطری متوجه او نیست. تا حدی به سبب ناخوشی او اما بیشتر بدین سبب که از بلشویک‌ها بدم می‌‌آمد، زمانی که در روسیه گذرانده‌ام برایم بی‌نهایت دردناک بوده است، هرچند این سفر از جالب‌توجه‌ترین کارهایی بود که در عمرم کرده‌ام. بلشویسم چیزی نزدیک به دیوان‌سالا‌ری ظالمانه‌ای است با دستگاه جاسوسی‌ای شسته و رفته‌تر و وحشتناک‌تر از مال تزار و اشرافیتی به همان اندازه گستاخ و بی‌احساس، متشکل از یهودیان آمریکایی‌ماب. در اندیشه و بیان و عمل کوچک‌ترین اثری از آزادی نیست. وزن ماشین مانند توده‌ای سرب مرا دچار خفگی و شکنجه کرده بود. با وجود این فکر می‌کنم که این نظام در حال حاضر مناسب‌ترین نوع حکومت برای روسیه است. اگر این سوال را برای خود طرح کنی که بر اشخاص داستان‌های داستایوفسکی چگونه باید حکومت کرد، مطلب مرا درمی‌‌یابی. با همه اینها وحشتناک است. اینها ملتی هستند که تا ساده‌ترین دهقان‌شان صنعتگرند. هدف بلشویک‌ها این است که تا جایی که ممکن است آنان را مانند ینگه دنیایی‌ها صنعتی کنند. من به امید یافتن سرزمین موعود به آنجا رفتم. با یک دنیا عشق ولی در حال حاضر غرق در یأس کاملم.

نتیجه پذیرایی شاهانه شوروی‌ها از آندره‌ژید و شش نفر از همراهانش در دو کتاب انتقادی از روسیه در شوروی پس از بازگشت آنها در سال ۱۹۳۶ میلا‌دی

یک آدم تابع و اهل اتحاد جماهیر شوروی در نادانی عجیبی از خارجه به‌سر می‌برد و بدتر از این به او حالی کرده‌اند که در ممالک خارج، هر چیز، در هر مورد، بسیار بدتر از اتحاد جماهیر شوروی است. این خیال واهی را آگاهانه در افکار همه، جا داده‌اند چون بسیار اهمیت دارد که هر فردی گرچه زیاد هم راضی نباشد از روش حکومتی که او را از بدبختی‌های بیشتر محافظت می‌کند، ستایش به عمل بیاورد و از همین‌جا احساسی حاکی از در اهالی شوروی ایجاد شده است که نمونه‌هایی از‌آن را می‌آورم:

هر دانشجویی باید یک زبان بیگانه را بیاموزد. زبان فرانسه کاملا‌ به حال خود واگذار شده و رها شده است. زبان انگلیسی و بیشتر از‌آن زبان آلمانی است که درصدد آموختن آن برمی‌آیند. و من از اینکه آن‌قدر به این دو زبان بد حرف می‌زنند به راستی تعجب می‌کردم. به‌طوری که یک شاگرد سال دوم مملکت خود ما خیلی بهتر از‌‌آنها در این مورد لا‌اقل به یک زبان خارجی آشنایی دارد.

یکی از همین دانشجویان که ما از او سوال‌هایی کردیم این مطلب را برایمان گفت. (البته به روسی گفت و جف‌لا‌ست برای ما ترجمه‌اش کرد.)

تا چند سال پیش آلمان و اتازونی در بعضی موارد چیزهایی می‌توانستند داشته باشند که به درد ما بخورد و ما آموختن آنها را لا‌زم می‌دانستیم که داشته باشیم. اما حالا‌ دیگر چیزی نیست که لا‌زم باشد ما از خارجی‌ها بیاموزیم. به این دلیل حرف زدن به زبان آنها به چه درد می‌خورد.

سوال‌هایی که از آدم می‌کنند اغلب به‌قدری بهت‌آور و گیج‌کننده است که من حتی در نقل کردن آنها تردید می‌کنم و شاید خواننده گمان کند که من آنها را از خودم ساخته‌ام. مثلا‌ وقتی من برای همین بچه‌ها گفتم که پاریس هم برای خودش راه‌آهن زیرزمینی (مترو) دارد خنده تمسخرآمیز و شکاکی روی لب همه آنها ظاهر شد. اتوبوس چطور؟… یکی می‌پرسید (این دیگر مربوط به آن بچه‌ها نیست. این سوال را یکی از کارگران صنایع می‌کرد.) آیا ما هم در فرانسه مدرسه داریم؟ دیگری که کمی اطلا‌ع داشت شانه‌های خود را بالا‌ انداخت و گفت: و این مطلب را به نقل از منبع موثقی می‌گفت. اینکه تمام کارگران فرانسه بسیار بدبخت هستند دیگر مورد شک هیچ‌کس نبود. استدلا‌ل هم می‌کردند. چون ما فرانسوی‌ها این بدبختی در نظرشان طبیعی می‌نمود. گذشته از چند سرمایه‌دار وقیح تمام آنچه در دنیای خارج از شوروی است در تاریکی و ظلمات دست و پا می‌زند.

از این جهت یک نوع خشکی و برودتی در روابط میان مردم – با وجود رفاقت کاملی که در ظاهر با هم دارند – دیده می‌شود. البته طبیعی است که در این مورد بحث از روابط میان همگنان و هم‌ترازها نیست. بحث در مورد آن است که اشاره‌ای بدان‌ها کردم و در رفتار دیگران نسبت به آنها و در مقابل آنها کاملا‌ به چشم می‌خورد. این طرز تفکر خرده‌بورژوایی که من می‌ترسم روزبه‌روز در شوروی تشدید هم بشود در نظر من به‌صورت اساسی و عمیق یک مشخصه ضدانقلا‌بی آمد. اما آنچه در شوروی امروز دانسته می‌شود هرگز با این‌گونه مسائل رابطه‌ای ندارد. حتی باید گفت نکات مخالف و متضاد با آنچه گذشت، ضدانقلا‌بی شمرده می‌شود.

طرز تفکر و اندیشه‌ای را که در این روزها در شوروی می‌دانند در واقع همان اندیشه انقلا‌بی صدر انقلا‌ب است، همان خمیرمایه‌ای که در آغاز امر انگل‌های نیمه‌گندیده دنیای کهنه تزاری را منهدم ساخت، طرز تفکر همان کسانی که گمان می‌رفت عشق سرشار و بی‌انتهایی نسبت به بشریت و لا‌اقل احتیاج شدیدی به عدالت اجتماعی قلوب‌شان را آکنده است. اما به محض اینکه انقلا‌ب موفق شد – پیروز و مستقر شد – دیگر بحثی از این‌گونه مسائل نبود و این‌گونه احساسات که در آغاز امر، انقلا‌بی‌های صدر اول را به حرکت وامی‌داشت، به‌صورت احساساتی ناراحت‌کننده و مزاحم درآمد چون دیگر به وجود آنها احتیاج نبود. من این‌گونه احساسات را به شمع‌هایی که زیر بنایی می‌زنند و یا طاقی را به وسیله آنها سرپا نگه می‌دارند تشبیه می‌کنم که وقتی طاق مرمت شد و درزهای آن به هم برآمد دیگر به آنها احتیاجی نیست و شمع‌ها را برمی‌دارند. اکنون که انقلا‌ب پیروز شده است، اکنون که انقلا‌ب استقرار یافته، اکنون که برای همه خودمانی و عادی شده و پیمان عدم تعرض بسته و به عقیده برخی به‌صورتی عقلا‌یی درآمده، تمام کسانی که هنوز آن خمیرمایه انقلا‌بی تحریک‌شان می‌کند و به عمل وادارشان می‌سازد و کسانی که تمام این اولویت‌ها و گذشته‌های مورد استقبال واقع‌شده را به مخاطره انداختن انقلا‌ب تلقی می‌کنند؛ اکنون تمام این‌گونه اشخاص در شوروی مزاحمند، مورد تنفرند یا محکوم به نیستی‌اند.

بنابراین آیا بهتر نیست که به‌جای بازی با کلمات به حقیقت اینکه روح انقلا‌بی – و حتی روح انتقادی ساده – در شوروی امروز دیگر محلی از اعراب ندارد و دیگر مورد احتیاج نیست پی ببریم؟

آنچه در حال حاضر در شوروی از مردم می‌خواهند، پذیرفتن بی‌چون و چرا است. همرنگ جماعت شدن است. آنچه از آدم می‌خواهند و در این خواستن اصرار هم می‌ورزند تایید و تمجید تمام آن چیزهایی است که در اتحاد جماهیر شوروی می‌گذرد و به‌خصوص در پی آنند که این تایید و تمجید از روی بی‌میلی نباشد؛ صمیمانه باشد و حتی از سر شور و هیجان نیز باشد و تعجب‌آورتر از همه اینکه موفق هم می‌شوند. از طرف دیگر کوچک‌ترین اعتراض و کوچک‌ترین انتقاد نه‌تنها موجب شدیدترین زجرها است بلکه فورا خفه هم می‌شود و من تردید دارم که این روزها در هیچ مملکت دیگری – حتی در آلمان هیتلری – آزادی فکر و اندیشه این‌قدر کم باشد و افکار مردم این‌قدر محدود و ترسان – و حتی وحشت‌زده – و به‌صورت بندگی درآمده باشد!

در آنچه نمی‌توان کوچک‌ترین شکی کرد این است که از ایده‌آل‌های اولیه بسیار دوری گزیده شده و آنچه در شوروی هست با ایده‌آل‌های اولیه بسیار اختلا‌ف دارد. آیا به همین علت در این مساله هم باید شک کنیم که اصولا‌ آنچه در آغاز امر در طلبش بوده‌اند به این سهولت به دست‌آمدنی نبوده است؟

ما را به وعده می‌دادند و ما هنوز حساب دستمان نبود. آری مسلما دیکتاتوری هست ولی دیکتاتوری یک فرد است، نه دیکتاتوری پرولتاریای متحد، نه دیکتاتوری شوراها (سویت‌ها)، مهم این است که دیگر نباید گول تخیلا‌ت را خورد و باید حقایق را به دقت شناخت و در این صورت باید گفت آنچه در شوروی می‌گذرد هرگز با آنچه در آن روزها جان گرفت شباهتی ندارد و اگر یک قدم بیشتر در این زمینه و به همین وضع برداشته شود، می‌توان گفت که آنچه در شوروی می‌گذرد جان‌ها را می‌آزرد. ]… [

دیگر در شوروی سخنی از ها نیست. آنچه در شوروی می‌گذرد مو به مو در قلمروی است. باید به موازات مسائل ، مسائلی را هم که از است به حساب آورد؛ و دشمن را هم به حساب آورد.

بسیاری از تصمیم‌های استالین و به‌خصوص در این ایام اخیر، تقریبا همه تصمیمات او، به تبعیت از آنچه در آلمان می‌گذرد و به علت ترسی که از آنجا ناشی می‌شود، گرفته شده و حتی می‌توان گفت دیکته شده است.

اینکه استالین همیشه حق داشته است و دارد، دائما باید بر زبان بیاید. استالین در هر موردی حق دارد.

یکی از انتقادات بسیار بجایی که به کتاب بازگشت از شووری من وارد آمده این است که چرا به مسائل روشنفکری اهمیت بسیار زیادی داده‌ام، چون تا وقتی که بسیاری از مسائل ابتدایی‌تر و حیاتی‌تر حل نشده است این مسائل محلی از اعراب ندارد. باید بگویم این انتقاد نیز ناشی از ضمیمه کردن سخنرانی‌هایم به آن کتاب است، سخنرانی‌هایی که اصلا‌ برای ایراد آنها به شوروی رفته بودم. در کتابی به آن کوچکی این سخنرانی‌ها جای زیادی را اشغال کرده بود و توجه بیشتری را نسبت به خود جلب می‌کرد. گذشته از اینکه سخنرانی‌های من در شوروی اغلب در روزهای اول سفرم ایراد شد – یعنی در موقعی که من هنوز اعتقاد داشتم ( – آری، من هم این سادگی را داشته‌ام) که می‌توان در روسیه شوروی جدا از آن سخن گفت و با کمال صمیمیت درباره آن بحث کرد، باید گفت این سخنرانی‌ها مربوط به زمانی بوده است که من هنوز نمی‌دانستم مسائل مربوط به اجتماع در شوروی چقدر عقب‌مانده و چقدر یأس‌آور است.

ولی فورا باید در قبال کسانی که در نوشته‌های من چیزی جز اعلا‌م‌نظر یک نویسنده را می‌بینند اعتراض کنم. من وقتی از آزادی فکر حرف می‌زنم بسیاری از مسائل دیگر را نیز با آن مطابقت می‌دهم. فی‌المثل اینکه علوم نیز وقتی در شرایط اجبارآمیز محصور شوند دچار مخاطره خواهند شد.

طرفداران حکومت شوروی چون نمی‌خواهند خیلی زود مستمسک خود را از دست بدهند ناچار دست به می‌یازند که بله، تعطیلا‌ت بیشتر شده، مراوده آزاد زن و مرد افزایش یافته، حقوق زنان با مردان برابر شده است، شرافت آدمی مقام خود را بازیافته، تعلیمات عمومی در همه جا نشر یافته و… ولی هر یک از این موارد را وقتی خوب وارسی کنیم خواهیم دید که تمام این نتایج درخشان همچون غباری به هوا برخواهد خاست.

کارگر شوروی اگر عضو حزب نباشد رفقای حزبی‌‌اش به سرعت از او پیش خواهند افتاد. اسم نوشتن در حزب و پذیرفته‌شدن در آن (و این امری است نه‌چندان آسان که لا‌زمه آن نه‌تنها اطلا‌عات مخصوصی در این‌باره است بلکه باید تعصبی کامل و نرمشی به‌خصوص برای تملق و فرمانبرداری داشت) اولین و حتمی‌ترین شرط است.

اما به محض اینکه کسی عضو حزب شد دیگر قادر به خروج از آن نیست، مگر با از دست دادن فوری موقعیت و محل کار خود و تمام مزایایی که در قبال کار سابق خویش به‌دست آورده است. البته بدون درنظر گرفتن عواقبی که باید به انتظارش باشد یا سوءظنی که به او پیدا خواهند کرد و راستی هم چرا کسی حزب را از دست بدهد در حالی که تا عضو آن بوده چنان زندگی آسوده‌ای داشته؟ چه کسی یا مقامی چنین مزایایی را به او خواهد داد؟ و تازه مگر حزب در قبال این مزایا از آدم چه می‌خواهد؟ جز پذیرفتن هر چیز و پیش خود فکر نکردن؟ و اصلا‌ در جایی که قبول داریم همه کارها خوب و روبه‌راه است چه احتیاجی به فکر کردن (و نگران شدن) هست؟ درست یعنی شدن و کسی که این کار را بکند دیگر برای تبعید به سیبری آماده شده است.

یک وسیله عالی دیگر برای پیشرفت؛ جاسوسی است. این عمل میانه آدم را با پلیس گرم می‌کند و او را مورد حمایت آن دستگاه قرار می‌دهد. در عوض باید به دستگاه پلیس خدمت کرد و یک‌بار که کسی به چنین اقدامی دست زد دیگر شرافت و دوستی برایش نمی‌تواند معنایی داشته باشد. به هر صورت باید با پلیس راه آمد. بقیه کار بسیار ساده است زیرا جاسوس همیشه در امان است.

در چنین شرایطی گاهی کار به جایی می‌رسد که اطمینان آدم از همه چیز و همه کس سلب می‌شود، حتی اظهارات معصومانه به کودکان ممکن است باعث از بین رفتن آدم بشود و به این علت حتی جرات ندارند پیش روی بچه‌های خودشان حرف بزنند. هر کس مراقب دیگران است، مراقب شخص خویش است و زیر مراقبت دیگران. هیچ‌گونه صمیمیت و مکالمه دوستانه‌ای – هیچ‌گونه درددل بی‌پرده‌ای – وجود ندارد، مگر میان زن و شوهر. البته اگر زن و شوهر از یکدیگر مطمئن باشند. دوست من (ایکس) به شوخی می‌گفت لا‌بد همین امر است که باعث فراوان شدن ازدواج شده. همین آرامش خیال در معاشرت‌های آزاد یک زن و یک مرد نیز دیده نمی‌شود.

برای در امان ماندن از اتهام و خبرچینی دیگران، آخرین راه علا‌ج این است که آدم دست پیش را بگیرد والا‌ کسانی که حرف‌های بوداری شنیده باشند و زود گزارش نداده باشند مستحق حبس و تبعید هستند.

من برای اینکه بتوانم در اتحاد جماهیر شوروی فارغ از حب و بغض باشم سه سال تمام در نوشته‌های مارکسیست‌ها غوطه خوردم. از طرف دیگر سفرنامه‌های زیادی را خواندم و همچنین معرفی نامه‌هایی که پر بودند از شرح و توصیف‌های توجیه‌کننده و اعجاب‌آمیز و ثناخوان. بزرگ‌ترین اشتباهم در اینجا بود که تمام آنچه ممکن بود مرا از زودباوری برحذر بدارد با لحنی کینه‌آمیز و نفرت‌بار ادا می‌شد… و من که خود به خود با عشق و علا‌قه، میانه بیشتری دارم تا با نفرت و کینه، پیدا بود که اعتماد خواهم کرد و علا‌قه نشان خواهم داد. همچنین آنچه در اتحاد جماهیر شوروی بیش از همه مرا آزرده‌خاطر کرد، دیدن آن همه نابسامانی و برخورد با نابرابری‌هایی بود که می‌خواستم از دست‌شان بگریزم؛ نابرابری‌هایی که گمان می‌کردم در شوروی از میان رفته باشند. مسلما در نظر من که میهمان تازه‌واردی به اتحاد جماهیر شوروی بودم بسیار طبیعی می‌آمد که به بهترین طریق ممکن پذیرایی‌ام کنند و بهترین جاها را نشانم بدهند ولی آنچه مورد تعجبم بود فاصله عجیبی بود که میان این بهترین جاها و بهترین پذیرایی‌ها و سهم عمومی مردم از زندگی می‌دیدم، فاصله‌ای به این اندازه گزاف در مقابل وضع عمومی مردم که آن‌قدر فقیرانه و نکبت‌بار بود!

مسلما نمی‌توانم از آنچه در تمام طول سفرم در اتحاد جماهیر شوروی بر من گذشته است شکایتی داشته باشم. من در تمام عمرم هرگز با چنین شرایط آسایش‌بخش و پرتجملی سفر نکرده‌ام. همیشه در واگن‌های مخصوص یا بهترین اتوبوس‌ها، همیشه در بهترین اتاق مجلل‌ترین میهمانخانه‌ها و همیشه با گران‌ترین خرج‌ها و برگزیده‌ترین وسایل، و چه پذیرایی عجیبی! چه مواظبتی! چه پیش‌بینی‌هایی! و در همه جا مورد استقبال و تحسین و پذیرایی! محبت‌آمیزتر و بهتر از آنچه در این سفر به من هدیه شد هرگز نمی‌توان یافت و اگر می‌خواستم این پذیرایی‌ها و این محبت‌ها را نپذیرم باید چقدر نمک‌نشناس باشم و من که نمی‌توانستم این کار را بکنم از این همه محبت و صفا بهترین یادبودها را در دل نگه داشتم و صمیمانه‌ترین تشکرها را ابراز داشتم ولی همان میهمان‌نوازی عجیب و همین توجهاتی که نسبت به من ابراز می‌شد مرا دائما به یاد برتری‌ها و اختلا‌ف سطح‌هایی می‌انداخت که در شوروی وجود دارد؛ در جایی که من انتظار داشتم هیچ اثری از عدم تساوی نبینم.

وقتی با زحمت تمام از تشریفات رسمی و مواظبت‌ها می‌گریختم با کارگران ساده و روزمزدی که مزد روزانه‌شان ۴ یا ۵ روبل بیشتر نبود رفت‌وآمد می‌کردم و به خاطر این رفت‌وآمدها گاهی از حضور در ضیافت‌هایی که به افتخارم می‌دادند باز می‌ماندم؛ ضیافت‌هایی که غذای آن از گلویم پایین نمی‌رفت و غذای اغلب روزهای ما – که تنها با خوردن پیش‌غذای (اردور) آن و پیش از اینکه غذای اصلی شروع شود سه بار سیر شده بودیم – درست به ضیافتی شبیه بود که شامل شش نوع غذا بود و بیش از دو ساعت طول می‌کشید و راستی تا بیخ حلق آدم پر می‌شد. راستی چه مخارجی! من که هرگز نتوانستم صورت‌حسابی برای این غذاها ببینم ناچار نمی‌توانم قیمت‌شان را تعیین کنم. ولی یکی از همراهانم که کاملا‌ در جریان قیمت‌ها بود حدس می‌زد که هر غذای ما با شراب‌های مختلفی که داشت حدود نفری ۳۰۰ روبل تمام می‌شد و ما ۶ نفر بودیم که با راهنمایمان می‌شدیم ۷ نفر و اغلب اوقات نیز به همین اندازه و گاهی بیشتر از آن میهمان داشتیم.

در تمام مدت سفر درستش را بخواهید ما میهمان دولت شوروی نبودیم بلکه میهمان بودیم که حسابی پولدار است. من وقتی به مخارجی که این اتحادیه برای پذیرایی از ما می‌کرد می‌اندیشیدم تردید می‌کردم که حتی تمام حقوق نویسندگی آثار خودم نیز – که به اتحادیه واگذار کرده بودم – بتواند کفاف این مخارج گزاف را بدهد.

مسلما آنها از این گذشت‌های سخاوتمندانه‌ای که می‌کردند می‌خواستند نتیجه دیگری را پیش‌خرید کنند و فکر می‌کنم قسمتی از تاسف آمیخته به کینه‌ای که پراودا درباره من ابراز داشت از همین‌جا انگیخته شده باشد؛ از اینجا که من زیاد نبودم.

به شما قول می‌دهم که در ماجرای سفر شوروی من یک چیز غم‌آور وجود داشته باشد. من به‌عنوان یک آدم علا‌قه‌مند و متقاعد شده به دنیای نویی سفر کردم و می‌خواستم آن را بستایم ولی در آنجا پس از اینکه درصدد فریب دادنم برآمدند به من امتیازاتی دادند که در گذشته از‌آن نفرت داشتم.

بدبختی در اتحاد جماهیر شوروی درست به چشم نمی‌آید. خودش را مخفی می‌کند و چاره‌ای هم جز این ندارد چون اگر به چشم بیاید و درست دیده شود نه‌تنها رحم و شفقتی را برنمی‌انگیزد بلکه تنفر و تحقیر را نسبت به شخص جلب می‌کند و در مقابل، آنچه خوب دیده می‌شود و خوب به چشم دیگران کشیده می‌شود خوشبختی عده قلیلی است که در ازای بدبختی عام به دست آمده است و به این علل دسته دسته آدم‌های قحطی‌زده را می‌توان دید که می‌خندند و شادند و همان‌طور که در بازگشت از شوروی نوشته‌ام، خوشبختی خود را مدیون خود می‌دانند.

اگر آنچه در اتحاد جماهیر شوروی می‌بینیم در ظاهر شادی و سرور است، به این علت هم است که آنکه شاد و مسرور نیست، مورد سوءظن است و به این علت است که در اتحاد جماهیر شوروی غمناک بودن یا دست‌کم غم خود را اظهار داشتن و به چشم دیگران کشیدن به صورت عجیبی خطرناک است. روسیه جای شکوه و زاری نیست، سیبری جای این کار است.

آنچه در اتحاد جماهیر شوروی انگ را می‌خورد در حقیقت آزادی انتقاد و آزادی فکر است. استالین چیزی جز تحسین و تمجید را نمی‌تواند تحمل بکند و تمام آن کسانی را که نمی‌توانند تحسین بکنند، رقیب خود می‌پندارد. غالبا اتفاق افتاده است که فلا‌ن اصلا‌ح یا تجدیدنظر پیشنهاد شده را به خود نسبت داده است و در این صورت وقتی فلا‌ن پیشنهاد اصلا‌حی را به خود نسبت داد، برای اینکه قطعیت بیشتری به این وابستگی بدهد اول شخص پیشنهاددهنده را از میان برمی‌دارد. این راهی است که او برای محق جلوه دادن خود برگزیده است و به‌زودی کار به جایی خواهد کشید که در اطراف او جز کسانی که باعث دردسرش خواهند بود، باقی نخواهند ماند چون تنها کسانی باقی می‌مانند که نمی‌توانند فکر تازه‌ای داشته باشند و پیشنهاد جالبی بکنند و این است نهایت درجه استبداد و خودرایی؛ اینکه آدم در اطرافیان خود در جست‌وجوی ارزش یا استعدادی نباشد ولی وقتی من از این وضع اظهار تاسف می‌کنم شما توضیح می‌دهید (آن هم به نام مارکس) که این عیوب مسلم و اجتناب‌ناپذیر است. (تنها صحبت از حبس و تبعیدها نیست، صحبت از فقر کارگران است، از عدم تکافوی مزد یا از کلا‌نی بی‌انتهای آن است، از برتری‌ها و نابرابری‌های بی‌مورد است، از تجدید وضع ناهنجار طبقاتی است، از انحلا‌ل عمدی شوراها) است، و از معدوم شدن روزافزون آنچه انقلا‌ب ۱۹۱۷ به چنگ آورده بود.) شما با لحنی دانشمندانه توضیح می‌دهید که این عیوب اجباری است و شما – روشنفکرانی که با حقایق موجود و اسناد و مدارک منطقی قطع رابطه کرده‌اید – اعتراف می‌کنید که این وضع ناهنجار موجود را به‌عنوان یک وضع موقتی برای رسیدن به روزهای خوش آینده می‌پذیرید. شما کمونیست‌های هوشمند، به رسمیت شناختن این عیوب را به‌عهده می‌گیرید و وجود آنها را می‌پذیرید ولی می‌پندارید بهتر است که این عیوب را از چشم کسانی که از شما کم‌هوش‌ترند مخفی نگه داشت تا مبادا با درک واقعیت از شما روی برتافته و بگریزند.

به‌خوبی می‌دانم(و شما نیز بارها به من گفته‌اید) که از حقیقت> دست‌کم به معنای مجرد آن وجود خارجی ندارد، بلکه حقایق نسبی‌اند. اینها درست، ولی در این مورد، درست بحث درباره نسبی است و شما از آن بری هستید. به عقیده من در مسائلی به این اهمیت اگر کسی درصدد فریب دیگران برآید، خود را فریب داده است. چون کسانی را شما در این مسائل می‌فریبید که انتظار خدمت از ایشان دارید، یعنی ملت را و اگر کسی کور باشد، چندان خوب خدمت نخواهد کرد.

مهم این است که امور را آن‌طور که در واقع هستند ببینیم نه آن‌طور که آدم آرزو دارد باشند. اتحاد جماهیر شوروی آن‌طور که ما امیدوار بودیم و آن‌طور که خودش وعده می‌داد و نیز آن‌طور که هنوز هم سعی می‌کند در ظاهر نمودار شود، نیست. اتحاد شوروی امید همه ما را بدل به یأس کرده است. با همه اینها، ای روسیه افتخارآمیز و به‌غایت رنجیده! ما چشم‌های خویش را از تو برنمی‌گیریم. تو اگر در آغاز امر سرمشقی برای ما محسوب می‌شدی وا اسفا که اکنون نشانمان می‌دهی که انقلا‌ب در چه شنزاری ممکن است فرو رود.

 

منبع: روزنامه اعتمادملی ۱ مرداد ۱۳۸۷

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...