رفتن به مطلب

مقاله‌ای از جیسن ویلسون درباره‌ خوان رولفو


moein.s

ارسال های توصیه شده

[h=1]مترجم: عبدالله کوثری[/h]

خوان رولفو نویسنده‌ی حرفه‌ای نبود. حرفه‌ای به این معنی که کارش نوشتن باشد واز این راه گذران بکند. او به مشاغل متعدد روی آورد، از جمله کار کردن در اداره‌ی مهاجرت، بعد استخدام در کارخانه‌ی لاستیک‌سازی گودریچ و آنگاه استخدام در ادارات دیگر. روزنامه‌نگاری هم زندگی‌اش را تامین نمی‌کرد و کار دانشگاهی هم نداشت. رولفو را به هیچ معنی نمی‌توانیم روشنفکری از نوع اوکتاویو پاز بدانیم. او می‌نوشت از آن روی که ناچار از نوشتن بود. بی‌گمان خوانندگان او این ضرورت را در داستان‌های‌اش احساس کرده‌اند، نوعی فوریت و فشردگی که با تجربه‌ای عینی و ملموس پیوند می‌یابد. اما این تجربه در آمیخته با فراست و مهارت ادبی سرشاری است که خود از مطالعه‌ی گسترده و مداوم حاصل شده است. رولفو آموخته بود که روستاییان خود را از دل نوشته‌های فاکنر و توماس وولف و جیمز جویس و کنوت هامسن بیرون بکشد. این مطالعه‌ی گسترده سبب شد که پدرو پارامو از ویژگی‌ها و جایگاهی کلاسیک برخوردار شود. اما رولفو نویسنده‌ای است که رمان موجزش را نه با مرکب که با خون خود می‌نویسد و خواننده برای دریافت این نکته باید زندگی نامه‌ی او را با این رمان مقایسه کند.

 

رولفو درسال ۱۹۱۸در آپولکو، نزدیک سایولا درخالیسکو، به دنیا آمد و در آنجا مخالفت کاتولیک‌های واپس‌گرا را در برابر اصلاح کلیسا در زمان انقلاب با گوشت و پوست خود احساس کرد. پدرش در سال ۱۹۲۴در هنگامه‌ی شورش کریسترو که تاسال ۱۹۲۹به درازا کشید کشته شد وعمویش نیز کمی بعد به قتل رسید. در این شورش کاتولیک‌ها برای دفاع از حقوق خود مسلح شدند و به کوه زدند(یکی از شخصیت‌های رمان رولفو یعنی پدر رنتریا نیز چنین می‌کند).

 

کلیسا از اصلاحات ارضی انقلاب که تمام زمین‌های آن را مصادره کرد، آسیب فراوان دید ه بود. علاوه بر این کشیش‌ها اجازه نداشتند در معبر عام ردای رسمی به تن کنند و حتی رئیس‌جمهور هم اجازه نداشت در دوران تصدی این مقام پا به کلیسا بگذارد.

 

رولفو وقتی مادرش در سال ۱۹۲۷مرد، به معنای واقعی یتیم شد و از ۱۹۲۸تا ۱۹۳۲در یتیم‌خانه‌ی گواد الاخارا پرورش یافت، تا سرانجام در سال ۱۹۳۳به مکزیکوسیتی رفت. خواننده‌ی رولفو وسوسه می‌شود تا مفهوم یتی‌ ماندگی در رمان رولفو را با نگاهی به آنچه اوکتاویو پاز در رساله‌ی هزار توی تنهایی در دهه‌ی ۱۹۴۰ (ترجمه انگلیسی دهه‌ی ۱۹۵۰) مطرح کرد، بررسی کند. پاز در این رساله بحث اگزیستانسیالیست‌های پاریس را در باره‌ی انزوای انسان قرن بیستم در شهر‌ها و برکنده شدن او از مذهب و خدا به وام گرفت تا گونه‌ای یتیم‌ماندگی را در انسان مکزیکی تصویر کند، انسانی که در کالیفرنیا هر چیز مکزیکی را، غیر از جسمش و لباس‌های نامتعارفش، از دست داده بود. داستان رولفو به شیوه‌های گوناگون همین بحث را به صورتی نمایان عرضه می‌کند، اما چندان وامدار رساله‌ی پاز نیست. همه‌ی شخصیت‌های آفریده‌ی او «یتیم» هستند، بی‌هیچ ریشه یا گذشته‌ای که آنان را در گذار از مناسک و سنت‌ها راهنمایی کند. آنان از بنیان خانواده بهره‌ای نبرده‌اند، عشق را نادیده می‌گیرند وبه هیچ گروه اجتماعی تعلق ندارند. این شخصیت‌ها غریبه‌اند، بی‌بهره از حقوق بشرند، به زبان اسپانیایی روستایی و قدیمی حرف می‌زنند، قادرنیستند کنش‌های خودشان را تحلیل و توجیه کنند و حتی به هنگام نقض قانون یا محرمات از سرزنش وجدان در امان‌اند. همچنان که رابرت کانتو اشاره کرده است در پدرو پارامو از هنجارمندی خبری نیست. تنها استثناء سرخپوست‌های اصیل‌اند که روز بازار از کوهستان به کومولا می‌آیند و گیاهان شفا بخش خود را می‌فروشند و در داستان دو بار ایشان را در حال گپ زدن و خندیدن می‌بینیم، حال آنکه خندیدن و شادی زندگی چیزی است که در کومولا وجود ندارد.

 

بدین ترتیب یتیم‌ماندگی از تجربه‌ی فردی رولفو فرا‌تر می‌رود و بدل به یتیم‌ماندگی اجتماع روستایی می‌شود، اجتماعی که انزوایش به معنای بی‌اهمیت بودن نفس زندگی است و به همین قیاس مرگ نیز بی‌اهمیت می‌شود. شاید بتوان گفت که نوعی بی‌اعتنایی به مرگ در فرهنگ مکزیک ریشه دارد که زاییده‌ی زیست بوم خشک وبی شفقت آن است و اوکتاویو پاز در هزارتوی تنهایی این پدیده را تحلیل کرده است.

 

باری، رولفو از ژرفای تجربه‌ی یتیم‌ماندگی و خشونت می‌نویسد. بدین‌سان او از یک سو می‌کوشد تا محیط جغرافیایی مکزیک را که سبب پراکندگی مردم بومی در شهر‌ها شده، با آن «موسیقی مهربان گذشته» که به دنیای گم‌شده‌ای تعلق دارد که سرگذشتش را در پدروپارامو می‌خوانیم، تلطیف کند و از سوی دیگر گویی می‌خواهد به ما بگوید آن دنیای «گمشده» چیزی ارتجاعی و هولناک بوده و لایق آن‌که بدل به شهر ارواح بشود. این دو گانگی عاطفی در ساختار روایتی جای می‌گیرد که‌‌ همان جستجوی پسر رانده شده، یعنی خوان پرسیادو، در طلب پدر خویش است. در‌‌ همان آغاز کتاب می‌خوانیم که: «من به کومولا آمدم چون شنیده بودم مردی به نام پدرو پارامو اینجا زندگی می‌کرده». کارلوس فوئنتس در مقاله‌ای هشیارانه به شباهت میان خوان پرسیادو و تلماخوس (پسر اولیس) اشاره می‌کند. آنگاه که این جستجو بی‌نتیجه می‌ماند ـ چرا که پدرو پارامو مدت‌هاست که مرده ـ خوان پرسیادو نیز می‌میرد اما این فرصت را به ما خوانندگان می‌دهد تا کشف کنیم پدرش به‌راستی چه کسی بوده است.

 

رولفو بنابر تجربه‌ی خود این دنیا را خوب می‌شناخت و می‌کوشید خود را از سلطه‌ی آن برهاند. عنوان اولیه‌ی رمان او «نجوا‌ها» بود، چرا که در این رمان صدا، به‌خصوص تک‌گویی‌های درونی و دیالوگ و سکوت بیش از هر چیز دیگر آدمی را در تلاش بر‌ای سردرآوردن از وجود این پدرسالار کمک می‌کند. خواننده صرفا کسی است که حرف‌های برخاسته از این مکان ظاهرا بی‌زمان که همانا حافظه و گذشته‌ی تغییرناپذیر و گورستانی پرنجواست، به گوشش می‌رسد. در سراسر رمان اشارات مکرر به سکوت، بازتاب صدا و آوازهای دوردست می‌یابیم. خوان پرسیادو دوبار از درون تابوت می‌گوید «نجوا‌ها مرا کشت» و این عبارت معماوار یادآور عنوان دیگر این رمان یعنی «نجوا‌ها» است و خوان پرسیادو صدای ارواح مردگان، از جمله رویاهای کاذب مادرش درباره‌ی کومولا را که در ذهن خود می‌شنیده، عامل قتل خود می‌داند.

 

ماخد: Cambridge Companion to the Latin American Novel، edited by Efrain Kristal، Cambridge University Press، ۲۰۰۵

 

 

منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...