رفتن به مطلب

راینر ماریا ریلکه


ارسال های توصیه شده

۴۳) نام مان روشنایی است

 

چسبیده بر پیشانی.

 

آنگاه رخساره ام خم شد.

 

برابر این محکمه ی مسعود.

 

تو را دید(همو که از این پس سخن می‌گوید):

 

سنگینی بزرگِ تاریک شونده ای

 

بر من و بر جهان.

 

تو مرا خماندی با زمانی

 

که به سوی اش تلوتلوخوران می‌رفتم.

 

به جدالی آرام متمایل شدم من:

 

اکنون تاریکی ات

 

گرداگرد پیروزی لطیف ات می‌پاید

 

تو اکنون مرا داری و نمی‌دانی که ام،

 

زیرا حس‌های فراخ دامنه ات

 

تنها تاریک شدن ام را می‌بیند.

 

به ندرت نرم در دستم می‌گیری

 

و گوش می‌دهی به صدای فرو شدن دست‌هایم

 

در ریش قدیم ات.

 

۴۴) کلام نخستین ات نور بود:

 

پس آنگاه زمان شد.

 

از آن پس دیری خاموش شدی

 

دومین کلامت، آدمی‌شد و دلواپس

 

(هنوز هم در آوایش تاریک می‌شویم)

 

و دوباره رخساره ات به یاد می‌آید.

 

من اما کلام سومین ات را نمی‌خواهم.

 

شبانگاهان اغلب دست به دعا می‌برم: آن گنگی باش

 

که بالغ می‌ماند در ایماها

 

و جان در رؤیا، وامی‌داردش

 

که گنگی سترگ خموشی را

 

بر پیشانی‌ها و کوه‌ها بنگارد.

 

گویا مأمنی هستی در خشمی،

 

که ناگفته را پس راند.

 

در بهشت، شب شد:

 

تو گویا نگهبانی سورنا به دستی

 

و تنها روایت می‌کنند، که نواخت.

 

۴۵) تو می‌آیی و می‌روی.

 

درها به آرامی‌بسته می‌شوند

 

گویی بی وزشی

 

آرامترین همگانی تو

 

که از میان خانه‌های آرام می‌روی.

 

چنان می‌توان به تو خو گرفت

 

که نگاه دیگر به کتابی خو نمی‌کند

 

هنگامی‌که از سایه ی سرتاسر کبود کننده ات تصاویرش زیباتر می‌شوند؛

 

زیرا که اشیاء همواره تو را

 

به نوا درمی‌آورند،

 

تنها گاهی آرام و گاهی بلند.

 

اغلب آنگاه که در حس‌هایم تو را می‌نگرم

 

صورت کلی ات بخش بخش می‌شود:

 

تو همچو آهوان روشن ناب می‌خرامی

 

و من تاریکم، من جنگلم.

 

آن چرخی تو که کنارش می‌ایستم:

 

از دیرک‌های شب زده ات

 

همواره یکی سخت می‌شود

 

و نزدیک تر می‌آید به جانب من،

 

و کارهای آماده ام را می‌سازند

 

از بازگشتی به بازگشتی!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

۴۶) تو آن ژرفاترینی که سر برزد

 

رشک غواص‌ها و برج‌ها!

 

آن لطیف ترین که به زبان آمد،

 

و نیز آن دم که ترسویی از تو چیزی می‌پرسید

 

همچنان از سکوت پیاله می‌زدی.

 

جنگل تضادهایی تو

 

تو را می‌توانم چون کودکی تاب دهم،

 

و نفرین‌هایت که هراسناک بر سر اقوام می‌بارند مستجاب می‌شوند.

 

نخستین کتاب برای تو نوشته شد

 

نخستین تصویر، تو را می‌جست،

 

تو رنج می‌بردی و عشق می‌ورزیدی

 

جدیت ات گویی از سنگ معدن پرداخته شده بود

 

بر هر پیشانی،

 

که به هفت روز متحقق ماننده ات می‌کرد.

 

تو در هزاران صورت گم شدی،

 

و همه ی قربانیان سرد شدند؛

 

تا در همسرایان کلیسا

 

در پس دروازه‌های زرین جنبیدی؛

 

و تلواسه ای که می‌زاد،

 

شکلی یافت و در برت گرفت.

 

۴۷) می‌دانم:تو معماواری،

 

که زمان را به تردید فرو برد

 

آه من چه زیبا پرداختم ات

 

به ساعتی که مرا به تنگنا می‌افکند

 

در سفر دست‌هایم.

 

بسیار خطوط زیبا کشیدم

 

به همه ی موانع گوش سپردم.-

 

آنگاه نقشه‌هایم نقش بر آب شد.

 

و چنان نوش و خار به هم درآمیختند،

 

خطوط و دوایر؛

 

تا به یکباره در ژرفایم

 

به دستاویزی

 

پارساترین صور

 

به نادانستگی برجهید.

 

نمی‌توانم در دستکاری خویش فرانگرم

 

و نیز حس می‌کنم؛ به کمال است

 

اما چشم برگردانده،

 

می‌خواهم دیگر بار بسازمش.

 

۴۸) چنین است دستکار روزم، که بر آن سایه ام

 

چنان چون پوسته ای غنوده است

 

و من خود نیز چون برگم و گل

 

اغلب که نماز می‌برم یا نقش می‌زنم.

 

یکشنبه ست و من در ته دره ام؛

 

یکی اورشلیم هلهله گر.

 

من شهر پرافتخار خداوندم

 

و می‌گویمش به هزاران زبان

 

در من سپاس‌های داوود

 

طنین افکنده است:

 

در گرگ و میش بربط‌ها غنودم

 

و ستاره ی شبانگاهی را نفس کشیدم.

 

کوچه‌هایم رو به جانب طلوع دارند.

 

و دیری ست مطرود قوم خویشم:

 

تا بزرگتر شوم.

 

اکنون گام زدن کسی را در خویش می‌شنوم

 

و می‌گسترم انزواهای خویش را

 

از ازل تا به ازل!

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

۴۹) شما ای بسیار شهرهای بی گزند یورشی

 

هرگز آیا هوای دشمن کرده اید؟

 

آه کاشکی محاصره کند شما را

 

دهه ای پر فراز و نشیب.

 

تا شما درمانده و سوگوارش بیابید

 

و گرسنه و عطشان، تابش آورید؛

 

او چون چشم اندازی برابر حصارهاست

 

زیرا اینگونه می‌تواند بپاید

 

گرد آنها که می‌جویندش.

 

از حواشی بام‌هاتان بیرون را وانگرید:

 

آنجا اردو زده ست، سست نمی‌شود

 

نه کمتر می‌شود [به افراد]، نه ناتوان تر

 

نه تهدیدگر گسیل می‌دارد، نه تطمیع کننده

 

نه واسطه روانه می‌کند به جانب شهر.

 

حصارشکن بزرگی ست او

 

گرم کار در سکوت.

 

۵۰) با همان بال‌های آشنایم به سوی خانه می‌آیم

 

که با آن‌ها گم شدم

 

ترانه ای بودم من، و خدا قافیه ای

 

که هنوز در گوشم می‌خواند.

 

باز، آرام و ساده خواهم شد

 

و مرا صدایی خواهد بود؛

 

رخسارم فرود آمد

 

به نمازی نیکوتر.

 

چون بادی بودم برای دیگران

 

آنگاه که لرزان می‌خواندمشان.

 

وسیع و دور بودم، جایی که فرشتگانند

 

بلند، آنجا که روشنایی به عدم می‌ریزد-

 

خداوند، اما فرو می‌شود در ژرفای تاریک.

 

فرشتگان واپسین وزش اند

 

بر سرشاخه‌هاش؛

 

و در رؤیای گذشتن از شاخساران اویند.

 

در آنجا به روشنا

 

بیش از نیروی تاریک خداوند ایمان دارند

 

ابلیس

 

به همسایگی اش گریخت

 

او پادشاه سرزمین روشنی ست،

 

و پیشانی اش چنان اریب بر درخشش عظیم عدم

 

سوده می‌شود

 

که او، آن رخساره سوخته

 

پی تاریکی‌ها می‌گریزد

 

خداوندگار روشن زمان است او

 

به خاطر اوست که زمان بیدار می‌شود

 

و از آنم رو که اغلب از درد می‌غَریوَد

 

و اغلب در درد می‌خندد،

 

زمان به سعادت اش ایمان می‌آورد،

 

و به قدرتش می‌گراید.

 

زمان چون حاشیه ی پژمرده ای ست

 

بر برگ آلِش‌ها.

 

او جامه ی رخشانی ست

 

که خداوند آن را از خود رانده است،

 

آن زمان که آن همواره ژرفایی

 

خسته می‌شد از پرواز

 

و خود را از چشم سالها می‌نهاند

 

تا موهای ریشه وارش

 

از دل اشیاء می‌رویید.

 

تنها با کار تو را لمس خواهند کرد

 

و تو تنها با دست‌هایت روشن می‌شوی؛

 

و هرکدام از حس‌هایت تنها مهمانی ست

 

که مشتاق جهان می‌شود.

 

حس شده است هر حسی،

 

حاشیه ی ظریفش را در آن احساس می‌کنیم

 

و آن را که می‌تنیدش:

 

تو اما می‌آیی و خویش را وامی‌سپاری

 

و بر پناهنده یورش می‌بری.

 

نمی‌خواهم بدانم کجایی

 

با من از همه سویی سخن بگوی.

 

راوی [نگارنده ی] مشتاق ات

 

همه چیزی را می‌نگارد و از یاد می‌برد

 

به آوایش بنگرد.

 

من همواره به سوی تو رهسپارم

 

با تمامی‌رفتن ام؛

 

وقتی همدیگر را در نمی‌یابیم

 

من و تو که ایم؟

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

۵۲) زندگانی ام، موی و جامه ی

 

تزار های پیر ساعت مرده دارد.

 

قدرت، تنها غربت دهانم را می زداید،

 

و قلمروهایی که در سکوت می پویم،

 

در پس زمینه ام جمع می شوند

 

و حس هایم هنوز سرزمین کودکی ام هستند.

 

همواره برای اوست نماز بردن: برپا کردن و کمال آموختن

 

از همه ی انبوهه ها چیزی ساختن، چنان که وحشت

 

چون عظمتی زیبا شود.

 

و: هر زانو زدن و اعتماد بستن

 

(که دیگران را ننگریم)

 

به بسیارِگنبدهای طلایی و

 

آبی و رنگارنگ که سر به فلک می کشند.

 

پس چه اند کلیساها و صومعه ها

 

در بلندا و قامت افرازی شان،

 

جز چنگ هایی، دلداری دهنده و نواگرا

 

که از میان شان دستان نیمه رستگار،

 

از مقابل پادشاهان و دوشیزگان می روند.

 

۵۳) و خداوند فرمودم که بنویسم:

 

جباریت ، ارزانی پادشاهان باد!

 

او فرشته ای ست در حضرت عشق

 

و بی خدنگ هایی چنین

 

مرا پلی به زمان مباد!

 

و خداوند فرمودم که نقش زنم:

 

زمان، اندوه عمیق تر من است

 

بدین سان در پوسته اش غنوده بودم:

 

بانوی بیدار، نقش ها

 

مرگ غنی(از آن که او می شماردش)

 

شادنوشی ها به سرسلامتی «باکوس» پریشان شهرها

 

هذیان و پادشاهان.

 

و خداوند فرمودم که بسازم:

 

زیرا که پادشاه وقت ام.

 

اما تو را، تنها

 

من رازدان ملول تنهایی ام

 

و چشمی با دو ابروان…

 

که می نگرد از روی دوش ام

 

از جاودانگی به جاودانگی!

 

۵۴) هزار یزدان شناس فرو شدند

 

در نام ات ای شبِ پیر.

 

باکِرِه گان برای تو برانگیخته اند،

 

و جوانان سیم پوش

 

در تو می درخشیدند، ای نبرد.

 

در گذرگاه های درازِ پیچاپیچ

 

شاعران همدیگر را دیدار کردند:

 

پادشاهانِ آوازهایی

 

لطیف و ژرف و استادانه.

 

تو وقتِ ملایم شبانگاهی،

 

که همه ی شاعران را همسان می کند؛

 

تو تاریک، در دهان رخنه می کنی

 

و در احساس ِ یکی یافته

 

دیگری با جبروت در بَرَت می گیرد.

 

تو را بر می کشند صد هزاران چنگ

 

چون بال هایی از سکوت.

 

و بادهای پیر می افکندند

 

نفخه ی عظمت ات را

 

بر همه ی چیزها و نیازمندی ها.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 11 ماه بعد...

به آرامی از غرب با لباسهای رنگا رنگ میرسد

 

و از میان درختان کهنسال میگذرد

 

و شما در سکوت

 

فقط تماشا میکنید

 

با این فکر که بزودی

 

این دو جهان را ترک خواهیم کرد

 

یکی سوی بهشت میرود

 

و دیگری غرق در زرق و برق زمین

 

غروب

 

از کنار شما میگذرد

 

چون نمیداند به کجا تعلق دارید

 

به راست یا چپ؟

 

در برهوت ناامیدی

 

در این خانه ی تاریک و ساکت

 

شاید ستاره ای دیده شود

 

از کنار شما میگذرد

 

میداند حل این مشکل غیر ممکن است

 

شمایی که در مسیر زندگی با ترس ایستاده ای

 

گاهی به سمت بالا برای تعالی

 

و گاهی همچون سنگ

 

برای رسیدن به ناکجا آباد

 

عجب

 

حکایتی است

 

زمانی هم چون سنگ

 

و زمانی بسان ستاره ای درخشان

 

یادت باشد

 

دنیا همیشه به کام نیست

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

(1)

 

هنر، آرزوي مبهمي است که همة اشياة دارند. کلمات سرگشته مشتاقند به شعر وارد شوند، مناظر بي‌نوا، خود را در تصاوير کامل مي‌کنند. بيماران در آن زيبا مي‌شوند. چنين مي‌شود: هنرمند اشيايي را که براي عرضه کردن برمي‌گزيند، از ميان بسياري روابط قراردادي‌شان از سر اتفاق بيرون مي‌کشد. آن‮ها را گرد هم مي‌آورد و اشياة منزوي را در آمد و شدي ناب و ساده مي‌نهد. همين که به شيئي عشق بورزد، اقرارهاي آرام بسياري در پرتو آن مي‌آورد و آن را به همراه صدها نگفته و چيز پنهان، مأنوس مي‌کند . اما جوانة احساس‌هاي ظريف و خصوصي‌اش، تنها از پس شيئ خرد و فشرده بيرون مي‌زنند و او را وا مي‌دارند ، دستاويزي نو در کنار آن[ دستاويز] ظريف بياورد و در پس[ دومي] ، سومي و چهارمي، حصاري بر پا کند که زندگي در پشت آن موج زند. در اين حال او به ندرت خود را خويشاوند اشياة حس مي‌کند ، اشيايي که رفته‌رفته توجيه خود او مي‌شوند. اين اشياة هماهنگي‌هايي، حتي ناشناخته براي خود هنرمند، را با استحکام کنارهم مي‌نهند. آن‮ها سخت به هم شبيه‌اند. طرح‌هاي مبهم‌شان…

 

 

(2)

 

هنر اشتياق مبهمي است که همة اشياة دارند. آن‮ها مي‌خواهند تصويرگر رازهاي نهفتة ما باشند و از سر شوق، مفهوم پلاسيدة خود را وامي‌نهند. تا بار يکي از اشتياق‌هاي سترگ ما را بکشند. اصرار دارند ، به حواس پريشان ما راه يابند، و تشنة اين هستند که دستاويزي براي احساس‌هاي ما باشند. از قانونمندي‌ها مي‌گريزند. مي‌خواهند هماني باشند که ما مي‌پنداريم. سپاسگذار و آماده به خدمت. خواهان پذيرش نام‌هاي تازه‌اي هستند که هنرمند به آن‮ها مي‌بخشد، همچون کودکاني که اصرار مي‌کنند آن‮ها را با خود به سفر ببريم؛ قدر مسلم، آن‮ها [ در اين سفر] همه چيز را به تمامي در نخواهند يافت، اما هزاران احساس پراکنده و تصادفي به سادگي و زيبايي بر چهره‌شان نقش مي‌بندد. همين‌طور، اشياة مي‌خواهند هنگامي که براي توجيه اثري برگزيده مي‌شوند، از خواسته‮هاي هنرمند فرا باشند. آن‮ها، مبهم، اما هالة جان اويند، همچون چهره‌هاي بسياري که جان او را به آواز مي‌خوانند. آرزوي اشياة اين است که زبان هنرمند باشند و اين بانگي است که هنرمند آن را مي‌شنود. هم او بايستي آن‮ها را از چنبرة روابط سخت ملال‌آور و بي‌معني قراردادي به هماهنگي‌هاي سترگ سرشت خود برکشد.

 

 

(آثار هنري)

 

بسا هميشه چنين بوده. شايد هميشه غربت بي‌کراني ميان هر دوره و هنر سترگ برخاسته از آن، وجود داشته است. شايد آثار هنري همواره چون امروز تنها بوده‌اند و شايد آوازه به راستي هرگز چيزي جز دست‌ماية همة آن سوةتفاهم‌هايي نبوده که پيرامون يک نام جديد چنبره مي‌زنند. هيچ دليلي وجود ندارد که باور کنيم زماني اساساَ قضيه به شکل ديگري بوده است. زيرا آنچه آثار هنري را از ساير اشياة مجزا مي‌سازد، وامدار بودن همة آن‮ها به آينده است و اينکه جملگي چيزهايي هستند که هنوز دورة آن فرا نرسيده است. آيندة آبشخور آن‮ها بس دور است. اينان مربوط به آخرين قرني هستند که روزگاري دايرة وسيع همة راه‌‌ها و پيشرفت‌ها در آن فرو بسته مي‌شود، همگي ، اشياة کمال يافته و هم‌عصر خداوند‌گاري هستند که آدميان از ازل سرگرم شرح و پرداختش بوده‌اند و تا دير زماني نيز قادر به تکميل کار خويش نخواهند بود. اما اگر با اين همه، چنين باشد که آثار سترگ هنري دورآن‮هاي گذشته، در بطن خيزش‌ها و غوغاي دوران خويش شکل گرفته باشند، شايد بتوان قضيه را چنين توصيف کرد که آن آينده واپسين و شگفت‌انگيز خاستگاه همة آثار هنري ، به آن روزهاي بس دوري ( که ما از آن‮ها دانش بسيار اندکي داريم) نزديک‌تر از امروز بوده است.

 

 

فردا نيز بخشي از فراخناي بي‌کران و ناشناخته‌اي بوده است، فردايي در پس گورها و شمايل خداياني که سنگ‌چين‌هاي مرزي قلمرو کاميابي‌هاي عميق بوده‌اند. رفته‌رفته اين آينده خود را از آدميان دورتر ساخت. ايمان و خرافه را به دوردست‌هاي بس دور راند، عشق و ترديد را به ماوراة ستارگان و به قعر آسمآن‮ها افکند. عاقبت فانوس‌هاي ما پر فروغ و دورانديش مي‌شوند. ابزار‌هاي ما از فرداها و پس‌فرداها مي‌روند و ما با ابزار‌هاي اکتشافي خويش فراز آمدن قرن‌هاي آينده را دردست مي‌گيريم و آينده را به اکنوني نياغازيده مبدل مي‌سازيم. دانش، چون راهي فراخ و بي‌پايان مي‌نمايد، پيشرفت‌هاي دشوار و ملال‌انگيز آدميان- چه در حيطة فردي و چه جمعي- سده هاي آتي را از نوعي وظيفه و کار پايان‌ناپذير مي‌آکند.

 

و خاستگاه آثار هنري فراتر، فراتر از اين همه است. همان آثار به ندرت مسکوت و بردباري که بس بيگآن‮هاند، در ميان اشياة مصرفي روزمره، در ميان آدميان پرمشغله، در ميان حيوانات اهلي و کودکان بازيگوش.

برگرفته از: کتاب زمان، ويژة راينر ماريا ريلکه

حروف‮چين: شراره گرمارودي

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

راينر ماريا ريلكه

Rainer Maria Rilke

برگردان: علي عبداللهي

اين‌جا در همسايگي خود دوستي دارم. مردي بور و چاق، كه صندلي‌اش را زمستان و تابستان چفت پنجره مي‌گذارد. جوان‌تر از سن و سالش به نظر مي‌آيد، چهر‌ة كنجكاوش گاهي وقت‌ها حالتي بچه‌گانه به خود مي‌گيرد. اما روزهايي هم هست كه پير مي‌نمايد و دقيقه‌ها مثل سالي بر او مي‌گذرد و يك‌هو پيري فرتوت مي‌شود و چشم‌هاي بي‌فروغش تقريباً از زندگي خالي است. خيلي وقت است با هم آشناييم. اوايل فقط هم‌ديگر را مي‌ديديم. بعدها بي‌اختيار تبسمي بر لب‌هاي‌مان نقش مي‌بست. يك سال آزگار فقط سلام و عليكي به‌هم مي‌كرديم و يادم نمي‌آيد از كي شروع كرديم به صحبت كردن و از اين‌جا و آن‌جا و باب دوستي‌مان باز شد. يك‌بار كه از كنارش رد مي‌شدم پنجره‌اش رو به پاييز آرام و شاعرانه باز بود، با صداي بلند گفت:

 

«روز بخير! مدتي است شما را نديده‌ام.»

 

مثل هميشه كنار پنجره‌اش رفتم و در حال راه رفتن گفتم:

 

«سلام اوالد! رفته بودم سفر.»

 

با چشم‌هاي بي‌قرارش پرسيد:

 

«كجا بوديد؟»

 

«روسيه!»

 

بعد به‌صندلي تكيه داد و گفت:

 

«اوه، اين همه دور. اين روسيه چه‌طور سرزميني است؟ پهناور است، نه؟»

 

گفتم:

 

«بله، پهناور است و به‌علاوه...»

 

اوالد تبسمي كرد و سرخ شد.

 

«سوالم احمقانه بود؟»

 

«نه، اوالد، برعكس به‌جا هم بود. وقتي شما مي‌پرسيد چه سرزميني است، خيلي چيزها به دهنم مي‌رسد. مثلاً اين كه روسيه با كجا هم ‌مرز است.»

 

دوستم دويد ميان حرفم و گفت:

 

«در شرق است؟»

 

من به فكر فرو رفتم و گفتم:

 

«نه.»

 

دوست چلاقم با كنجكاوي پرسيد:

 

«در شمال؟»

 

يك‌هو به فكرم رسيد كه بگويم:

 

«ببينيد! نقشه‌هاي جغرافي مردم را گمراه مي‌كنند. در نقشه‌ها همه چيز مسطح و صاف است و وقتي چهار جهت اصلي را نشان مي‌دهند، خيال مي‌كنند همه چيز را گفته‌اند. اما يك سرزمين كه اطلس جغرافيايي نيست. كوه‌ها و دره‌هايي دارد كه آن‌ها هم جايي وصل‌اند و پستي و بلندي‌هايي دارند.»

 

دوستم به فكر فرو رفت و گفت:

 

«آها، حق با شماست. روسيه از دو طرف با كجا هم مرز است؟»

 

يك‌هو قيافة دوست ناخوشم مثل بچه‌ها شد.

 

گفتم:

 

«مي‌دانيد كه...»

 

«با خدا هم مرز است؟»

 

من در تأييد حرفش گفتم:

 

«بله، باخدا!»

 

دوستم طوري سرش را تكان داد كه انگار حرفم را فهميده است. بعد هم آثاري از ترديد بر چهره‌اش نقش بست.

 

«مگر خدا كشور است؟»

 

در جوابش گفتم:

 

«گمان نمي‌كنم، ولي در زبان‌هاي ابتدايي خيلي از چيزها يك نام دارند. در آن جاها گاهي يك امپراتوري، خدا نام دارد و كسي را كه بر آن حكم مي‌راند، هم خدا مي‌نامند. اقوام ابتدايي، اغلب بين سرزمين خود و پادشاه‌شان هيچ تمايزي قائل نمي‌شوند. هر دو بزرگ و مهربان‌اند، هراسناك و مقتدر.»

 

مرد كنار پنجره به آرامي گفت:

 

«مي‌فهمم. ولي در روسيه مردم مي‌دانند كه با خدا همسايه‌اند؟»

 

«آدم در همة لحظات اين را مي‌فهمد. تأثير خداوند بسيار قوي است. چيزهاي زيادي از اروپا مي‌آورند، كه همين كه به مرز مي‌رسد تبديل به سنگ مي‌شود. در ميان‌شان سنگ‌هاي قيمتي هم هست، ولي اين مورد آخر فقط براي اغنياست؛ براي طبقة به اصطلاح «ممتاز». از امپراتوري ديگري نان وارد مي‌شود، كه قوت لايموت مردم است.»

 

«پس مردم آن‌جا وضع شان خوب است؟»

 

با ترديد گفتم:

 

«نه خير! اين طورها هم نيست. وارداتي كه از طرف خدا مي‌آيد براي خودش حساب و كتابي دارد.»

 

سعي كردم او را از اين فكرها در بياوردم.

 

«ولي مردم خيلي از شعائر اين همساية پهناور را پذيرفته‌اند. مثلاً همة گذشتة آييني‌اش را. مردم با تزار طوري حرف مي‌زنند كه انگار خداست.»

 

«كه اين‌طور! پس به او نمي‌گويند: عالي جناب!»

 

«نه، هر دو را پدر عزيز خطاب مي‌كنند.»

 

«و جلو هر دو زانو مي‌زنند.»

 

«همه جلو هر دو به خاك مي‌افتند؛ پيشاني بر زمين مي‌سايند، مي‌گريند و مي‌گويند: من گناه‌كارم، پدر عزيز مراببخش! آلماني‌هايي كه اين كارها را مي‌بينند، ادعا مي‌كنند كه اين كارشان بردگي خفت‌بار است. ولي من در اين مورد طور ديگري فكر مي‌كنم. زانو زدن يعني چه؟ يعني ابراز هراس و احترام باطني. آلماني‌ها معتقدند براي اين‌كار فقط كافي است كلاهت را از سر برداري. سلام و تعظيم هم مطمئناً بيان همين حالت‌هاست، حركت‌هايي كوتاه و مختصر: در سرزمين‌هايي آن‌قدر كوچك كه كسي نمي‌توانست خود را روي زمين بيندازد. ولي اين حركت‌هاي كوتاه و مختصر به‌زودي مكانيكي شد، بدون اين‌كه كسي از معناي آن چيزي بداند. از اين رو خوب است در آن جايي كه هنوز وقت و زمان براي اين كار هست، حركت‌ها را توضيح بدهند، در قالب كلمه‌اي بسيار زيبا و مهم: يعني بيم و احترام باطني.»

 

دوست چلاقم آه كشيد:

 

«بله، اگر مي‌توانستم، من هم زانو مي‌زدم.»

 

بعد از مكثي كوتاه ادامه دادم:

 

«ولي در روسيه خيلي چيزهاي ديگر هم از سوي خدا وارد مي‌شود. مردم احساس مي‌كنند هر چيز نويي را او مي‌فرستد. لباس، غدا، هر نوع فضيلت و حتا هر گناهي از ارادة او سرچشمه مي‌گيرد. اوست كه فرمان مي‌دهد، پيش از آن كه از چيزي استفاده كنند يا مرتكب كاري بشوند.»

 

مرد ناخوش، ترسان به من نگاه كرد.

 

من هم براي اين‌كه خاطرش را آسوده كنم بلافاصله گفتم:

 

«اين فقط يك افسانه است كه دارم براي‌تان نقل مي‌كنم. به اصطلاح یك Bylina كه به آلماني ترجمه شده است. مي‌خواهم به اختصار محتواي آن را براي‌تان تعريف كنم. عنوان آن "خيانت چگونه به روسيه راه يافت" است.»

 

من به پنجره تكيه كردم و مرد افليج چشم‌هايش را بست؛ كاري كه هميشه موقع شروع داستان مي‌كرد.

 

روزگاري تزار ايوان مخوف تصميم گرفت از فرمانروايان همسايه‌اش خراج بگيرد و دستور داد، در صورتي كه دوازده كيسة طلا به مسكو (شهر سفيد) نفرستند، با آن‌ها جنگ سختي بكند. پادشاهان همسايه پس از رايزني پيغام دادند كه اگر پاسخ سه معماي ما را بدهي خواسته‌ات را بر آورده مي‌كنيم. در روز موعود كه ما آن را مشخص مي‌كنيم، به شرق جانب كوه سفيد روانه شو و پاسخ سه معماي ما را بگو. اگر پاسخ‌هايت درست باشند، دوازده كيسة طلا و جواهري را كه از ما خواسته‌اي به تو مي‌دهيم.

 

تزار ايوان واسيليه‌ويچ، اول به فكر فرورفت، ولي ناقوس‌هاي متعدد مسكو، شهر سفيدش، حواس او را از موضوع پرت كرد. آن‌گاه حكیميان و رايزنانش را فراخواند و گفت: هر كس در جواب معماها در بماند، دستور مي‌دهد او را به ميدان سرخ، جلو كليساي واسيلي ببرند و گردن بزنند.

 

 

آن قدر حكيمان را گردن زد كه زمان موعود فرا رسيد و او راهي نداشت جز اين كه عازم شرق بشود و پاي آن كوه سفيد برود كه پادشاهان منتظرش بودند. جواب هيچ‌كدام از معماها را نيافته بود. ولي از آن‌جا كه راه كوه سفيد دور بود، امكان اين‌كه در راه به فرزانه‌اي بربخورد و از او ياري بخواهد نيز منتفي نبود. چون در آن گيرودار بسياري از فرزانگان از ترس اين كه مبادا اميران ولايات بنا به عادت هميشگي سرشان را به جرم كم دانشي از تن‌شان جدا كنند، در گوشه و كنار متواري بودند. هيچ‌كدام از آن‌ها را در بين راه نديد. ولي صبح يكی از روزها چشم‌اش به دهقاني پير با محاسني بلند افتاد كه مشغول ساختن كليسايي بود. چوب‌هاي اسكلت بندي را تراشيده و نصب كرده بود و داشت پاره‌هاي ريز آن را درست مي‌كرد. نكتة عجيب در كار او اين بود كه به‌جاي اين‌كه همه را يك‌جا توي خفتان بريزد، ببرد و روي اسكلت تعبيه كند، ‌يكي يكي بالا مي‌برد و دوباره پايين مي‌آمد و مدام اين كار را تكرار مي‌كرد. او ناچار بود آرام آرام كار كند و همة چهارصد تيرك كوچك را يكي يكي در جاي خودش بگذارد. تزار به همين خاطر تاب و توانش را از كف داد و داد زد:

«احمق خرفت! (در روسيه اغلب دهقانان را اين طور صدا مي‌زنند) بهتر نيست چوب‌ها را يك‌جا جمع بكني و يك‌دفعه آن‌ها را بالاي سقف ببري. اين‌طور كارت خيلي ساده‌تر مي‌شود.»

دهقان كه در اين لحظه از سقف پايين آمده بود، ايستاد. دست‌هايش را سايبان چشمش كرد و در جواب تزار گفت:

 

«كار هر كسي را به خودش واگذار كن، تزار ايوان واسيليه‌ويچ! در ضمن، حال كه داري از اين جا رد مي‌شوي بگذار جواب آن سه معمايي را كه بايد در شرق پاي كوه سفيد، كه فاصلة چنداني تا آن نمانده است، بدهي، به تو بگويم.»

 

او با تيزهوشي جواب هر سه معما را به تزار گفت.

 

تزار از شدت تعجب يادش رفت از او سپاس‌گزاري كند. سرانجام پرسيد:

 

«در ازاي اين خدمتت چه پاداشي مي‌خواهي؟»

 

دهقان در حالي‌كه يكي از چوب‌ها را در دست داشت و به‌طرف نردبان مي‌رفت،‌گفت:

 

«هيچي!»

 

تزار گفت:

 

«بايست! اين‌طوري كه نمي‌شود، بايد چيزي از من بخواهي.»

 

«خب –پدربزرگوار- حالا كه اين‌طور است، دستور بده يك كيسه از آن دوازده كيسه طلايي را كه در شرق از پادشاهان همسايه مي‌گيري، به من بدهند!»

 

تزار به علامت تأييد سري تكان داد و گفت:

 

«باشد، يك كيسه از آن را به‌تو مي‌دهم.»

 

بعد هم به سرعت برق از آن‌جا رفت تا مبادا جواب معماها را فراموش كند.

 

بعدها كه تزار با دوازده كيسه طلا از شرق برگشت، در مسكو در قصر را به روي خودش بست و با خود خلوت كرد.

 

جواهرات را از كيسه‌ها در آورد و كوهي از جواهر در وسط تالار درست كرد. تالار در ساية جواهرات گم شده بود. تزار فراموش‌كار همة دوازده كيسه را خالي كرد. بعد ياد قولي كه به دهقان داده بود افتاد. تصميم گرفت كيسه‌اي از آن‌ها بردارد، ولي دلش نيامد، از آن كوه طلا چيزي كم شود. شبانگاه به حياط قصر آمد؛ سه چهارم يكی از کیسه‌ها را با ماسهء نرم پر کرد، آرام به قصر برگشت، باقي ماندة كيسه را با طلا پر كرد و صبح روز بعد با يكي از پيك‌هايش آن‌را براي دهقان پير كه در گوشه‌اي پرت و دور افتاده از روسيه، كليسا مي‌ساخت، فرستاد. همين‌كه دهقان چشمش به پيك افتاد، از بام كليسايي كه هنوز خيلي مانده بود تمام شود، پايين آمد و فرياد زد:

 

«دوست من نزديك‌تر نيا! با همان كيسه‌اي كه سه چهارم آن ماسه و كمتر از يك چهارمش طلاست، از همان راهي كه آمده‌اي برگرد! من لازمش ندارم. به سرورت بگو تاكنون پاي خيانت به روسيه باز نشده بود. ولي از اين به بعد هيچ‌كس به هيچ‌كس اعتماد نخواهد كرد و تقصير اين‌كار به گردن اوست. چون حالا ديگر خودش راه و چاه خيانت را به همه نشان داد و قرن‌ها بعد اين كار او در سراسر روسيه پيروان بي‌شمار خواهد يافت. من نيازي به طلا ندارم. من بدون طلا زندگي مي‌كنم. من از او طلا نمي‌خواستم، بلكه خواسته‌ام حقيقت و صداقت بود. ولي او مرا فريفت. به سرورت، ايوان مخوف، تزار ايوان واسيليه‌ويچ كه در شهر سفيدش، در مسكو، با طينت بد در جامه زربفتش، جلوس كرده است؛ همة اين حرف‌ها را بگو!»

 

هنوز پيك چند قدمي با تاخت نرفته بود كه رو برگرداند، اما اثري از دهقان و كليسايش نبود. از تيرچه‌هاي روي هم انباشته هم خبري نبود. تا چشم كار مي‌كرد زمين خالي و مسطح پيش رويش بود. سوار، هراسان راه مسكو را در پيش گرفت. نقس نفس زنان خود را به تزار رساند و با زباني كه از ترس، بند آمده بود، تقريباً همة ماجرا را برايش حكايت كرد و با زبان بي‌زباني گفت كه دهقان مذكور، جز خداوند كس ديگري نبوده است.

 

دوستم بعد از اين كه حكايتم تمام شد، ‌آرام گفت:

 

«آيا واقعا پيك، درست مي‌گفت؟»

 

گفتم:

 

«شايد! ولي مي‌دانيد كه مردم... متعصب و خرافاتي هستند... خب اوالد، من بايد بروم.»

 

مرد چلاق گفت:

 

«متأسفم. بازهم مي‌آييد برايم قصه تعريف كنيد؟»

 

«با كمال ميل! ولي يك شرط دارم.»

 

اوالد با تعجب گفت:

 

«چه شرطي؟»

 

گفتم:

 

«شرطم اين است كه قصه را از سر تا ته براي بچه‌هاي همسايه تعريف كنيد.»

 

«آخر، اين روزها بچه‌ها به ندرت پيشم مي آيند.»

 

من به او دلداري دادم و گفتم:

 

«به هر حال مي‌آيند. شايد اين اواخر حوصله نداشته‌ايد براي‌شان قصه بگوييد. شايد هم قصه يا قصه‌هاي دندان‌گيري در چنته نداشته‌ايد. باور مي‌كنيد وقتي كسي يك قصة واقعي و درست و حسابي بلد است، نمي‌تواند آن را مخفي كند؟ قصه را به ذهن بسپاريد، خيلي زود پخش مي‌شود، به خصوص بين بچه‌ها! به اميد ديدار!»

 

بعد از آن از پيش دوستم رفتم. درست در همان روز قصه به گوش بچه‌ها رسيد.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...