spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ باز بوته های علف مست کرده اند سرشان را به هم می کوبند. هر وقت بوی تو نزدیک می شود داستان ما همین است. شمس لنگرودی دفتر شعر میمیرم به جرم آن که هنوز زندهام/نشر چشمه 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ دیر آمدی موسی دوره ی اعجاز گذشته است عصایت را به چاپلین بده تا کمی بخندیم شمس لنگرودی 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ دور از تو فواره ی بی قرارم پرپر می زنم که از آسمان تهی به خانه ی اولم برگردم. شمس لنگرودی 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ میگویم زغال چرا خاموشی! گل سرخ هائی در دهانت پنهان است چرا سخنی نمی گوئی مگر که بسوزانندت. شمس لنگرودی 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ دست های تو تصمیمم بود باید می گرفتم و دور می شدم. شمس لنگرودی 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ اشتیاق مرا به تو سیب دندان زده ای می داند که رها کرده ای در بشقاب! شمس لنگرودی 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ چه شغل عجیبی! شروع هفته تو را میبینم باقی هفته به خاموش کردن خود در اتاقم مشغولم. شمس لنگرودی 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ 1 مرگ به اشاره میپرسد کدام است و ما شگفتزده، لال، به چهرهی هم نگاه میکنیم. میپرسد کدام است. بر میدارد شما را در سبدی میگذارد و دور میشود. 2 نه کنگرهها نه جایزهها نه نام شهیدش که دهان تو را شفا میبخشید هیچیک ثمری نبخشید مرگ آمد و دانش او تنها در حد خواندن نامتان بود. 3 شما اکنون با مرگ سفیدتان تنهایید نه صدای کودکتان را باز میشناسد نه صدای کلیدتان که در کف ناشناسی میگرید مرگ، اجارهبها بود برای خانهی زندگی که مدام چکه میکرد. 4 این همه دوستدار هم نباشید مرگ شما را یک تن میبیند شما را یک تن میبرد. 5 مارمولک کور، بر پیکر تو مینشیند، میگوید: راهها همه ناپدیدند اکنون جز راه بستهای که شما روانید. 6 ای عطر پوست تازهی پرتقال چگونه از او محرومید او که خفته به سوی افق میرود و میپندارد عطر شما از خورشید غروب است که به درهی تاریکش میبرد. 7 شبیه درختانی که سقوط میکنند و باد در حفرههای سفیدش، پی بیهودگی میچرخد. اکنون خفتهای و درختهای ایستاده بالای سرت برگهای کتابشان را باز میکنند، میخوانند: (مرثیهای برای بروسان که به پهلو غلتیده است.) 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ مجموعه شعر 1379- 1382 3. گلایل را دوست دارم به خاطر قلبش که از پس برگ های لطیفش پیداست . دل آدمی پیدا نیست و سرانگشتانت را سیاه می کند چون گردو اگر بگشایی و ببینی . 16. بازگشته ام از سفز سفر از من باز نمی گردد. 37. چه اندوه بار است ؛ بزرگ می شویم که بمیریم ... همین ! مشخصات کتاب : نام کتاب : باغبان جهنم نویسنده : شمس لنگرودی موضوع : شعر ناشر : آهنگ دیگر چاپ سوم 1387 قیمت : 1500 تومان 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۱ زخمی كهنه ام! سايه رنجی پايان يافته! دوستت دارم و به لمس سرانگشتانت بر سايه اين زخم دلخوشم... 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ خدایا تمام حرفهای جهان به یک طرف این راز یک طرف آیات شما چهقدر شبیه لبخند اوست ! 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین، ۱۳۹۲ اين بره شيرين كه فروردين نام اوست ديدم چگونه دو ماهی او را حمل می كنند و بيرون خانه ما می گذارند اين بره شيرين كه دور دهانش نور رسته است و مثل چراغ های دريائی بع بع در گلويش برق می زند. راه می رود و فصل ها صف كشيده به دنبالش می دوند اين بره كه چشمانش سبز كفلش سفيد كف پايش قرمز است. شيرهای دريائی زمستان را دور می زنند بر سر راهش می نشينند و به رهگذران فندك می فروشند يعد خانه هامان را می بينيم كه چقدر روشن می شوند با دسته گلی كه هوا در جيب كتش می گذارد. چقدر زخم بر زخم می نهاديم و ثمری نداشت شب بايد می گذشت انگار هيچ چراغی قادر به پايان بردن شب نيست شب بايد می گذشت. ما فقر را ديده ايم سوار اتوبوسی مخفی در خيابان ها می گشت سم به صورت بچه ها می پاشيد و النگوئی دستش بود كه برق می زد و سر آدم ها را می ربود. دلداری مان بده سال نو! ما فقر را ديده ايم يخ در كف گرفته بر صورت ما می كشيد. زرافه آفتاب! كه تاريكی نامت را از يادت برده است و گمان می كنی كه اسمت سنجاب است و ميان علف دنبال غذا می گردی خورشيدی تو! با جوراب ناب طلائی كه دست خدائی بافته است خورشيدی تو و هزاران سال طول می كشد تا برگردی و صورت سنجابی را ببينی. دلداری مان بده سال نو! زير پلك اين بره پر از آسمان است راه می رود و تكه تكه هوا، برگ، سايه در جاده فرو می ريزد و كسی پيروز است كه بلند می شود، راه می افتد، می بيند و فروردين را به خانه خود می برد شمس لنگرودی/از کتاب ای بره شیرین 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۲ برای ستایش تو همین کلمات روزمره کافیست همین که کجا می روی . دلتنگم برای ستایش تو همین گل و سنگریزه کافی است تا از تو بتی بسازم 8 لینک به دیدگاه
no.one6592@gmail.com 180 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ استخوانم را ارد کن و نانش را ببخش به پرنده ئی که دقیقه ئی از عمرش باقی مانده است, دهانم را از چهره ی زردم باز کن و به آنانی ده که دلی برای سخن گفتن دارند و دهانی ندارند. 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۲ میوۀ بی مانندت عطر توست، شکوفۀ نارنج! توده یی از عطرها که از آسمانش می چینیم. چه مثل شبنم صبحگاهان باشی چه شکل شاخۀ مرجان میوۀ بی مانندت عطر توست. بر خاک بی ریشۀ ما چرا باریدی! شمس لنگرودی شب، نقاب عمومی است. شعر 115 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۲ بی سر خواب تو را می بینم بی پر به بام تو می پرم. انگور سیاهم به بوی دهان تو شراب می شوم. 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت، ۱۳۹۲ برخاستهام از خواب و هنوز در پلکام تویی و نمیدانم کجایی . 5 لینک به دیدگاه
millan 1272 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۳۹۲ اخیرا آهنگ بسیار زیبایی به نام در شب با صدای شمس لنگرودی شاعر شندیم که خیلی لذت بردم . لینک دانلود این فایل رو اینجا گذاشتم تا شما هم لذت ببرید. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بی تو چه باشد گردش دوران بند گرانی بر تن بی جان در شب من بوی تو هر سوی روانه از که بگیرم گل من از تو نشانه از چه نباری بر سر کشتم همچو کویری گشته بهشتم خرمی دولت من از چه پریدی بال و پر طاقت من از چه بریدی ای تو شکفته در دل و جانم صبر و خموشی من نتوانم در شب من بوی تو هر سوی روانه از که بگیرم گل من از تو نشانه از چه نباری بر سر کشتم همچو کویری گشته بهشتم خرمی دولت من از چه پریدی بال و پر طاقت من از چه بریدی خواننده: شمس لنگرودی آهنگساز: کامران رسول زاده تنظیم: سروش قهرمانلو 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۹۲ به شادي مردم اعتماد مکن، برف! تا ميباري نعمتي! چون بنشيني، به لعنتشان دچاري... 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۳ تو مثل منی برف راه میروی و آب میشوی... 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده