رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

hughes2.jpg

 

 

 

راسی راسی مکافاتیه

اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشه‌ها!

خدا می‌دونه تو ایالات متحد آمریکا

چن تا کلیسا هس که اون

نتونه توشون نماز بخونه،

چون سیاها

هرچی هم که مقدس باشن

ورودشون به اون کلیساها قدغنه;

چون تو اون کلیساها

عوض مذهب

نژادو به حساب میارن. حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،

هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن

عین خود عیسای مسیح!

 

 

[ غیرقابل چاپ ]

لینک به دیدگاه

وقتی آهنگساز شدم

واسه خودم یه آهنگ می‌سازم

در باب طلوع آفتاب تو آلاباما

و خوشگل‌ترین مقامارو اون تو جا میدم:

اونایی رو که عین مه باتلاق‌ها از زمین میرن بالا و

اونایی‌رو که عین شبنم از آسمون میان پایین.

درختای بلند ِ بلندم اون تو جا میدم

با عطر سوزنکای کاج و

با بوی خاک رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و

با سینه سرخای دُم دراز و

با صورتای شقایق رنگ و

با بازوهای قوی ِ قهوه‌یی و

با چشمای مینایی و

با سیاها و سفیدا، سیاها، سفیدا و سیاها.

دستای سفیدم اون تو جا میدم

با دستای سیا و دستای قهوه‌یی و دستای زرد

با دستای خاک رُسی

که تموم اهل عالمو با انگشتای دوستی‌شون ناز می‌کنن و

همدیگه رم ناز می‌کنن، درست مث شبنم‌ها

تو این سفیده‌ی موزون سحر ــ وقتی آهنگساز شدم و

طلوع آفتابو تو آلاباما

به صورت یه آهنگ درآوردم.

 

 

 

[ طلوع آفتاب در آلاباما ]

لینک به دیدگاه

بگذار باران ببوسدت

بگذار باران قطره‌‌های نقره را بر سرت بباراند

بگذار باران لالایی بخواندت

باران بر پیاده‌رو برکه‌ها می‌سازد

باران برکه‌ها را به جوی‌ آب می‌راند

باران، شب‌هنگام، بر بام ما سرود کوچک خواب می‌خواند

و من باران را عاشقم.

 

 

[ سرود باران به ماه اردبیهشت ]

لینک به دیدگاه

اگه دلی از طلا می‌داشتم

مث بعضیا که میشناسم

آبش می‌کردم و با پولش

راهی ِ شمال می‌شدم.

اما طلا که شوخیه،

سُربی‌ام نیس دل من.

از خاک رُس کهنه و خُلَص جئورجیاس و

واسه همینم قرمز ِ خونیس دل من.

نمدونم چرا جئورجیا آسمونش این جور آبیه

خاک رُسش این جور عنابیه.

نمدونم چرا به من میگه حیوون

به شما میگه بله قربون.

نمیدونم آسمون چرا این جور آبیه

خاک رُس چرا از سرخی عنابیه

چرا روزگار تو جونوب چیزی جز پستی تو ذاتش نیس

چرا یه جو معرفت تو ملاتش نیس.

 

 

 

[ آواز سیاه ِ متفاوت ]

لینک به دیدگاه

تو ای سیاه ِ زیبا ای سیاه ِ تنها

سینه‌ات را در آفتاب عریان کن،

از روشنی مهراس

تو که فرزند شبی.

آغوشت را به تمامی بر زنده‌گی بگشای

در نسیم درد و رنج به چرخ آی

رو سوی دیوار کُن با در ِ سیاه ِ بسته‌اش

با مشت برهنه‌ی قهوه رنگ بر آن بکوب و

منتظر بمان!

 

 

 

[ ترانه ]

لینک به دیدگاه

تنها

مث باد

رو علفای صحرا.

تنها

مث بطری مشروب

واسه خودش تک و تنها وسط میز.

ویرونه

هر کسی

بهتر از هیچ کسه.

تو این گرگ و میش بی‌حاصل

حتا مار

که وحشتو رو زمین می‌پیچونه و می‌غلتونه

به ز هیچکیه

تو این

سرزمین غمزده.

 

 

 

[ تنها ]

لینک به دیدگاه

چه روی خواهد داد رویای به تاخیر افتاده را؟

آیا خشک خواهد شد مانند مویز های زیر افتاب ؟

آیا خواهد چرکید چونان زخمی پر از خوناب؟

آیا خواهد گندید همچون گوشتی فاسد؟

آیا قندک خواهد زد مانند شربتی شیرین؟

آیا ممکن است که فرو افتد چون باری سنگین

و آیا متلاشی خواهد شد؟

 

پ.ن:شعر مثه فریاد تو گوش بشریت هست،بسی سیاه:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

برگردان: عليرضا بهنام

رویاهای تکراری دستم را بی هوا باز کنم

 

جایی زیر آفتاب

 

برقصم و بچرخم

 

تا روز سپید به پایان رسد

 

بعد بیاسایم در خنکای شب

 

زیر درختی بلند

 

وقتی شب به آرامی از راه می رسد

 

سیاه مثل من

 

این رویای من است!

 

بی هوا باز کردن دستم

 

توی صورت خورشید

 

رقص! چرخ! چرخ!

 

تا که روز تندرو به پایان رسد

 

آسودن در غروبی سیه چرده

 

درختی بلند و باریک

 

شبی که با لطف می رسد

 

سیاه مثل من!

 

 

پ.ن:سیاه مثل ما:ws37:

لینک به دیدگاه

برگردان: عليرضا بهنام

 

عاشقانه ای برای لوسیندا

عشق

 

گوجه ای رسیده است

 

روییده بر درختی باشکوه

 

و طلسم جادویش

 

هرگز به تو مجال بودن نمی دهد

 

عشق ستاره ای درخشان است

 

چشمک زنان در آسمان های دوردست جنوب

 

و شعله های سوزانش

 

همواره چشم هایت را می آزارد

 

عشق

 

قله ای بلند است

 

سرسخت در میان آسمانی طوفانی

 

اگر نمی خواهی نفس کم بیاوری

 

بیش از حد به ارتفاعش صعود نکن

 

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن هیچ انسانی

انسان دیگر را خوار نمی‌‌شمارد

زمین از عشق و دوستی سرشار است

و صلح و آرامش، گذرگاه‌‌ هایش را می‌‌ آراید.

 

 

من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن

همه‌گان راه گرامی "آزادی" را می‌‌شناسند

حسد جان کسی را نمی‌‌گزد،

و طمع روزگار را بر آدم ها سیاه نمی‌‌کند.

 

 

من در رویای خود دنیایی را می‌‌بینم که در آن

سیاه یا سفید، از هر نژادی که هستی

از نعمت‌‌های گسترده‌‌ی زمین سهم می‌‌برند.

 

 

 

هر انسانی آزاد است

شوربختی از شرم سر به زیر می‌‌افکند

و شادی همچون مرواریدی گران قیمت

نیازهای تمامی بشریت را برمی‌‌آورد.

 

 

آری، چنین است دنیای رویائی من!

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

رویاهاتو محکم بچسب

واسه این که اگه رویاها بمیرن

 

زندگی عین مرغ شکسته بالی می شه

 

که دیگه مگه پرواز و خواب ببینه.

 

رویاهاتو محکم بچسب

 

واسه این که اگه رویاهات از دس برن

 

زندگی عین بیابون ِ برهوتی می شه

 

که برفا توش یخ زده باشن.

 

 

 

برگردان: احمد شاملو

 

 

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

ترجمه احمد شاملو

 

یه سیام من:

 

سیا مث شب که سیا ست

 

سیا مث ته و توهای آفریقای خودم.

 

بَرده شدم:

 

سزار بهم گفت پله ها رو براش تمیز کنم.

 

چکمه های واشینگتن رو من واکس زدم.

 

کارگر شدم:

 

اهرام مصر رو، دستای من بالا برد.

 

ملات و شِفته ی آسمان خراش «وول ورت» رو من درست کردم.

 

آوازه خون شدم:

 

آوازهای غم انگیزمو از آفریقا تا جئورجیا

 

تو تموم اون راه دراز با خودم کشیدم.

 

من بودم که رگتایم رو از خودم درآوردم.

 

قربانی شدم:

 

تو کنگو بلژیکی ها دستامو از مچ بریدن

 

حالام تو تگزاس منو لینچ می کنن.

 

یه سیا من:

 

سیا عینهو شب که سیا ست

 

سیا عین اعماق آفریقای خودم.

 

 

 

Langston Hughes

 

Negro

 

I am a Negro:

 

Black as the night is black,

 

Black like the depths of my Africa.

 

I’ve been a slave:

 

Caesar told me to keep his door-step clean.

 

I brushed the boots of Washington.

 

I’ve been a worker:

 

Under my hand the pyramids rose.

 

I made mortar for the Woolworth Building.

 

I’ve been a singer:

 

All the way from Africa to Georgia

 

I carried my sorrow songs.

 

I made ragtime.

 

I’ve been a victim:

 

The Belgians cut off my hands in the Congo.

 

They lynch me still in Mississippi.

 

I am a Negro:

 

Black as the night is black,

 

Black like the depths of my Africa.

 

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

برگردان: بهروز دهقانی

 

 

آقایی که شما باشین، تا اون روز من هیچ کار خلاقی نکرده بودم و از اون وقت تا حالا نکرده­ام. یعنی اصلاً فکرشم نیستم. اما اون شب روراست گشنه­م بود. اونم چه جور!

 

دوره­ی کسادی بود و هنوز کارخونه­های اسلحه­سازی وا نشده بود تا دوباره پول­ها به جریان بیفته. هنوز جنگ دوم درگیر نشده بود.

 

 

داشتم میون برف، از خیابان صد و سی و سوم رد می­شدم که، یه هو، یه سیاه دیگه که انگاری اونم مث من گشنه­ش بود جلومو گرفت و گفت:

 

- می­گم­ها... داداش!... نمی­خوای پول و پله­ای گیرت بیاد؟

 

گفتم: چرا که نخوام؟ به! حرفا می­زنی! اما آخه چه جوری؟

 

گفت: "یکی رو لخت می­کنیم. اولین سفیدپوستی رو که از تو یکی از این کاباره­ها دربیاد و پولدارم باشه، بیخ خرشو می­چسبیم و لختش می­کنیم.

 

گفت: آره لختش می­کنیم، پس چی؟... آخه، مرد حسابی! مگه تو گشنت نیس؟ مگه همین امروز خودت نبودی که پای صندوق اعانه واستاده بودی و تازه آخرشم دست از پا درازتر برگشتی؟ عین خودم. چیزی بت ماسید؟ ها؟ - لعنتی!... خلاصه، باس تو هم هرچه دلت می­خواد داشته باشی. تموم شد و رفت... دستتو دراز کن و برش دار، اگرم داری از گشنگی می­میری، اقل کم مثل احمق­ها نمیر! بینم: نکنه عاشق چشم و ابروی سفیدپوستایی، آره؟ خب، اگه نیستی، بزدلی پس. – پس چی؟ خیال کردی اونا اصلاً محل سگ بت می­ذارن؟

 

گفتم: نه که نمی­ذارن.

 

گفت: آره که نمی­ذارن. این پولدارا، میان هارلم و تو کاباره­ها و میخونه­های شبونه چهل پنجاه دلار خرج می­کنن! اما به من و تو که تو خیابونا ویلونیم محل سگ هم نمی­ذارن. مگه نه، ها؟... خلاصه امشب یکی از اونا باید اول یه خورده از پولاشو بسلفه، بعد بره خونش.

 

گفتم: آجانا چی پس؟

 

گفت: ولشون کن، جهنم شن!... نیگا: من خونه­ام همین جاس: تو این زیرزمین پشت کوره، رو کپه­ی خاکسترا می­خوابم. شبا هیشکی اینجا پا نمی­ذاره. میذارن اینجا بخوابم که کوره رو بپام تا صبح بسوزه... آره. اون بالام یه نجیب­خونه­س. می­فهمی که؟ نیگا: اون یارو رو که پیدا کردیم، تو می­گیری هولش می­دی تو زیرزمین. اون وقت منم می­کشمش تو و دوتایی می­بریمش پشت کوره دخلشو میاریم. از پول و ساعت و لباس و این جور چیزا، هرچی داشته باشه ازش میستونیم، بعدم می­فرستیمش تو حیاط عقبی. اگه هوار کشید (که حتماً هم وقتی هوای سرد به تنش بخوره هوارش درمیاد.)، مردم خیال می­کنن یه سفیدپوس مست کرده و اون بالا با یه نشمه­ی سیاه دعواش شده. اگر ببینینش هم می­گن لابد مجبور شده لباساشو بذاره و فلونگو ببنده. خب تا اون وقتم دیگه من و تو زده­یم به چاک جعده. چه طوره داشم؟

 

جونم واسه­تون بگه، آقام که شما باشین، اون شب من اونقده خسته و گشنه بودم و سرما پیرمو درآورده بود که هیچ نمی­دونستم به یارو چی جواب بدم. همین قد گفتم:"باشه!" و قرارشو گذوشتیم.

 

اون وقت شب، انگاری خیابون صد و سی سوم حسابی داشت دست و پا می­زد:

 

مردم می­اومدن و می­رفتن. تاکسی­ها و ماشینا این ور و اون می­روندن. زنا هول می­زدن و سفیدپوسای بالای شهر، دنبال کاباره­ها می­گشتن.

 

درست نصب شب بود.

 

زیرمین این یارو سیاهه، درش درست بغل در "باردیکسی" بود. همون جایی که یه زنیکه توش از اون "بلوز"ها می­خونه که سفیدای لعنتی براشون جون میدن.

 

آقام که شما باشین. عینهو همونی شد که دلمون می­خواس.

 

همون دیقه یه دسته سفیدپوس، با خز و پز از سرپیچ خیابان پیداشون شد.

 

انگار ماشینشونو تو لنکاس پارک کرده بودن؛ چون اگه با تاکسی اومده بودن، دیگه توبرفا راه نمی­رفتن. وقتی رسیدن جلو ما، یکی از زنای سفید گفت: ای وای، ادوارد! جونی، من کیف و قوطی پودرمو تو ماشین جا گذوشتم. بی­زحمت باس بری ورداری بیاریشون.

 

همشون چپیدن تو باردیکسی؛ جز اون پسره که دوباره برگشت به لناکس. آقام که شما باشین، ادوارد اون شب دیگه به باردیکسی برنگشت. نه جونم، اوهمم، واسه اینکه نذاشتیمش بره! آره...

 

جونم واستون بگه وقتی با اون قر و فر و لباس شبش، با اون پالتو سیاه معرکش_ که ای کاش مال من بود_ برگشت، من از قصد سر خوردم و برای اینکه رو برفا زمین نخورم چارچنگولی یارو رو چسبیدم و تا اومد بفهمه چه بلایی داره سرش میاد، از پله­ها کشیدمش پایین. یارو هم که در زیرزمین وایستاده بود و می­پایید، تر و چسب کشیدش تو... خلاصه موقعی فهمید که اوضاع از چه قراره، که دیگه خیلی دیر شده بود و ما تونسته بودیم ببدیمش پایین و بکشیمش پشت کوره و بندازیمش تو زغالدونی.

 

وقتی داشتیم با هم سر می­خوردیم طرف پاییم، بش گفتم: جیکت درنیاد ها!

 

اون پشت چندونی روشن نبود. یه شعله­ی کوچولوی گاز، با نور آبی رنگی از میون گرد زغال­سنگی که تو هوا بود کور کوری می­کرد.

 

تا چند دیقه ­ای نمی­تونستم ببینم پسره قیافه ­اش چه جوریه.

 

یارو سیاهه بش گفت: ادوارد! اینجا، تو زغالدونی، هوار موار نکشی ها!

 

اما طفلکی ادوارد هوار موار نمی­کشید. همین­جور نشسته بود رو کپه ­ی زغالا و جیکش هم در نمیومد؛ گمونم ار ترس ضعف کرده بود.

 

سیاهه بش گفت: آره، زغال مغال هم نپرونی ها!

 

اما طفلکی ادوارد اهل زغال مغال پروندن هم نبود.

 

یه خورده که گذشت، با صدای قشنگ سفیدپوستیش پرسید: چه کار می­خواین بکنین؟ موضوع آدم دزدیه؟

 

آقام که شما باشین، ما دیگه فکر آدم دزدیشو نکرده بودیم. گمونم واسه همین بود که از این حرف هر دومون یکه خوردیم. می­دیدم یارو سیاهه به فکر افتاده بود که ببینه راس راستی می­شه حریفو گرو نگه داشت یا نه. بعدم انگار خوب که فکراشو کرد، دید نه، کار عاقلونه ­ای نیست؛ چون برگشت به پسر سفیده گفت: نه داداش، ما ها آدم دزد نیستیم. یعنی، راستش، وقتشو نداریم و فقط گشنمونه و ... خوب، رفیق رو کن ببینم. ناشت چی داری؟ پسر سفیده دست کرد جیبش.

 

شریکم از میون همه ­ی چیزهای دیگه، کیف زنونه ­ی زنجیردار خوشگلی رو که ادوارد واسه همون برگشته بود قاپید و تو هوا جلو صورتش گرفت.

 

گفت: وای، وای، وای؛ ناکس لعنتی! نشمه­ ام واسه­ی همچی چیزی جونش در می­ره. از این جور چیزای قشنگ خیلی خوشش میاد ... خوب؛ رو کن بینم؛ دیه چیا داری؟ پسر سفیده پا شد وایستاد و یارو سیاهه جیباشو گشت. یه کیف پول و یه ساعت طلا و یه فندک درآورد، بعدشم یه حلقه کلید به خرت و پرت های دیگه­ای که به درد یه کاکا سیاه نمی­خوره. وقتی جیبای پسره رو خوب گشت، گفت: عشق است! گمونم فردا بتونم یه چیز دندون که حسابی بریزیم تو خندق بلا خوب عجالتاً می­تونیم یه سیگاری با هم دود کنیم.

 

این و گفت و قوطی سیگار یارو رو وا کرد. گفت: یکی بردار! از اون سیگارای معرکه بود! ... به من و بعدم به پسر سفیده تعارف کرد.

 

پرسید: چه جور سیگاریه این؟

 

پسر سفیده با ترس و لرز گفت: Bensons Hedgs

 

ترسش از یارو شریک من بود که، وقتی سیگارشو پک زد قیافش یه جور بد و ترسناکی تو هم رفت.

 

اخماشو هم کشید و گفت: خوشم نیومد پسر. چرا سیگار حسابی نمی­کشی؟ بعد، از پسره که رو زغالا وایستاده بود پرسید:از کجاها پا می­شی با این جور سیگارا راه میفتی میای هارلم؟ ... مگه نمی­دونی هیچ سیاهی از این­جور سیگارا نمی­کشه! ... واسه چی این زنای قشنگ پولداری رو که نیم­تنه ­ی خز سفید تنشونه ورمی­داری میاری این­جا تو هارلم ؟ ما سیاها حتی نیم­تنه­ی خز سیاه از سرمون زیاده، چه برسه به سفیدش. اینو می­دونی یا نه؟ خب؛ حالا ازت یه چیزی می­خوام بپرسم.

 

پسره بیچاره کم مونده بود بزنه زیر گریه.

 

سیاهه همین­جور دنبال حرفشو گرفته یود و می­گفت: سه چهار ماهه که همین­جور تو خیابون لنکاس بالا و پایین می­رم کاری پیدا کنم. گوش خوابونده­ام یه پولی دسم بیاد که کفشامو بیونم نیم تخت بندازم... آخه تو رو خدا یه نیگایی بنداز؟

 

پاشو بلند کرد که پسره ­ی سفید تخت کفششو ببینه. راس راسی هم که چه سوراخایی ته کفشش بود!

 

به پسر سفیده گفت: دیدی؟ خب؛ اون وخ تو لعنتی روت می­شه یا جیگرشو داری، که با لباس رسمی و این پیرهن شق و رق که جلوش یه ردیف الماس برق برق می­زنه و این شال گردن ابریشمی و این پالتو گرون قیمت، پاشی بیای اینجا، جلو روی من قاد قاد راه بری قر بدی و چسی بیای؟ یا الله! پالتو رو ردش کن بیاد!

 

پسره ­ی سفید پوسته رو چسبید و پالتوشو از تنش درآورد.

 

- ما که نمی­تونیم از این لباسای وکیلای مجلس تنمون کنیم.(اسموکینگ یارو رو می­گفت.) اما کاش بتونم از اون دگمه­ های پیرهنت واسه نشمه ­مون بدیم گوشواره­ای چیزی درست کنن. یا الله، درشون بیار!

 

من همش اونجا وایستاده بودم و نیگا می­کردم. هیچ کار دیگه ­ای نمی­کردم. حالا دیگه همه چیز یارو رو ازش گرفته بود و دستاش پرِپر بود.

 

گفت: تو، این­جا، تو هارلم، الماس به سینه ­ت بزنی و من از گشنگی بمیرم، نکبت؟

 

سفیده گفت: متأسفم!

 

سیاهه گفت: موتس سفی؟ هوم­م­م­م، آررره! موتس سفی!... اسمت چیه عفریت؟

 

سفیده گفت: ادواردپیدی مک گیل سوم.

 

سیاهه گفت: دکیسه! سوم چیه دیگه؟ اون دوتایی دیگه کدوم گورن؟

 

سفیده گفت: پدر و بابابزرگم... من هم سومی هستم.

 

سیاهه گفت: منم پدرو بابابزرگ داشتم، اما "سومی" نیستم: اولی­ام! لنگه ­م تو دنیا پیدا نمی­شه. از اون مدل­ های تازه تازشم. می­دونی؟ نوبرش!

 

و قاه قاه از شوخی خودش خندید.

 

وقتی خندید، پسر سفیده درست و حسابی وحشتش ور داشته بود. دیگه هیچی نمونده بود که هوار بکشه.

 

دوباره رو کپه ­ی زغالا نشست. جلو پیرهنش، اون جایی که الماس­ها رو کنده بود، سیاه شده بود.

 

بالای زغالدونی، از یه شیشه ­ی شکسته سوز ناکاری می­زد تو و سفیدپوسته که سر دو سم چمبک نشسته بود، دیگ دیگ می­لرزید.هیجده بیست سالو شیرین داشت. یکی از اون بچه ننه ­های درست و حسابی بود که دور و بر میخونه ­های شبونه می­پلکن.

 

یارو سیاهه همون­جور می­خندید. وفتی ترس پسر سفیده رو دید، گفت: نترس. نمی­خوایم بکشیمت. وقتشو نداریم. اما، آقا سفیده، اگه زیادی رو اون زغالا بشینی مث من کاکا سیاه می­شی ها!... خب. کفشا رم رد کن بیاد. گاس بتونم صنار سه شئ ­ئی بفروشمشون.

 

سفیده کفشاشم درآورد. اما وقتی داشت اونا رو می­داد دست سیاهه، خودشم دیگه تاب نیارد و هری زد زیر خندهو آخه خیلی مسخره ­س که آدم کفشاشو بده به یکی دیگه و خودش با جوراب راه بره، مگه نه؟

 

هر سه تامون زدیم زیر خنده و دِ بخند.

 

یارو سیاهه گفت: خب دیگه. شما دو تا می­تونید همین­جا بمونین و هر قدر دلتون می­خواد بخندین، اما من دیگه می­رم... زت زیاد! می­دونین چه کار کرد؟

 

ناکس از زیرزمین رفت بیرون و همه چی رم با خودش برد!

 

من، درست مث اولی که اونجا اومده بودم، دست خالی موندم. آره جونم، اون ناکس من و پسر سفیده رو که رو کیسه ­ی زغال وایستاده بود قال گذاشت رفت و پولا و الماسا و همه چی حتی کفشا رو با خودش برد!

 

تو دالون تاریک دنبالش دویدم و هوار زدم: نیگا کن یاروئه! نمی­خوای یه چیزی هم به من بدی؟ آخه سهم من چی می­شه پس؟

 

انقدر تاریک بود که اصلاً نمی­دیدمش. فقط صداشو می­تونستم بشنفم.

 

سرم داد کشید که: برگرد همون­جا هالو، مواظب سفید پوسته باش تا من بزنم به چاک... برگرد؛ اگه نه هرچی دیدی از چش خودت دیدی.

 

برگشتم!

 

من موندم و پسر سفیده که تو زغالدونی واستاده بود... اون، عینهو یه احمق تمام عیار! آقا، هر دوتامون از زور پیسی زدیم زیر خنده و حالا نخند کی بخند!

 

پسر سفید پوسته گفت: ببینم رفتش؟

 

گفتم: لابد، این­جا که نیست.

 

یخه­ی اسموکینگشو زد بالا زد و گفت: اما خیلی با مزه بود، کیف کردم! خیلی خیلی مهیج بود!

 

گفتم: چی؟ مهیج بود؟

 

گفت: می­دونی؟ این تنها چیز مهیجی بود که تا حالا برام اتفاق افتاده، تو همه ­ی عمرم این اولین دفعه ­س که تو هارلم واقعاً کیف کردم. همه­ی چیزای دیگه تقلبیه و ساختگی. فقط همین یکی یه چیز واقعی بود.

 

گفتم: داداش؛ اگه من به اندازه­ی تو پول داشتم، مدام کیفم کوک بود.

 

گفت: نه کاکا، این­جورام نیس.

 

گفتم: چرا، چرا هست.

 

اما پسر سفیده دوباره سرشو تکون داد که نه.

 

بعد پرسید: خب حالا دیگه می­تونم برم رد کارم؟

 

گفتم: آره، چرا نه.

 

به دالون تاریک که رسیدم، بش گفتم: یه دقه صب کن.

 

رفتم بیرون و این ور و اون ور و نیگا کردم؛ از آجان پست خبری نبود، آدم زیادی هم تو خیابون دیده نمی­شد.

 

به پسر سفیده گفتم: زت زیاد! خوشحالم که دست کم، تو یه کیفی کردی! بعدشم رامو کشیدم و رفتم و ولش کردم به امان خدا که با جوراب لب پیاده­رو وایسه و منتظر تاکسی بشه.

 

دس از پا دراز تر و گشنه ­تر از حالا، تو خیابون راه افتادم. تو راه هم ه­اش فکر پسره سفیده بودم با اون همه پولش. با خودم گفتم: فکر می­کنی این سفیدا چه مرگشونه؟ تو می­گی اینا واسه چی خوشبخت نیستن؟

 

 

حروف‌چین: مهسا نظام‌آبادی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

کفِ سرِ ليوان پري را که متصدي بار جلوش گذاشت، فوت کرد و گفت:

 

ـ اگه مي‌خواهي سرگذشت منو بدوني، توصورتم نيگا نکن، به دستام نيگا نکن، به پاهام نيگا کن. اگه تونستي بگي چه قدر رواونا وايساده‌م.

 

ـ من نمي‌تونم پاهاتو تو کفشات ببينم که!

 

ـ با همين کفشا که من مي‌پوشم، همين کفشايي که نه پوزه‌باريکه، نه صندلي گهواره‌ايه، نه پنجه فرانسويه، فقط يه چيز بزرگ و دراز و پهن و گشاده، مي‌توني بگي چه‌قدر رو پاهام وايساده‌م و چه‌قدر بار سنگين روشون جابه‌جا کرده‌م! پاهام از وايسادن کنار هيچ بار، يا واسه اين‌که من هميشه تو يه بارم، پهن و گشاد نشدن. مي‌دوني، من تو هيچ باري لنگر نمي‌ندازم، مگه چارپايه داشته باشه. تو چطور؟

 

ـ منم هواي کار دستمه. ولي اين قضيه چه ربطي به زندگي گذشته‌ي تو داره؟

 

ـ هرکاري که من مي‌کنم به زندگي گذشته‌م مربوطه. از ويرجينيا گرفته تا جويس. از زنم گرفته تا زاريتا. از شير مادرم گرفته تا همين ليوان آبجو، همه‌چي به هم ربط داره.

 

ـ من ارتباط تو رو با اون يه دلاري که بهت قرض دادم، وقتي باور مي‌کنم که تو قرضتو پس بدي. اين ويرجينيا کيه ديگه؟ تا حالا چيزي ازش بهم نگفته بودي؟

 

ـ ويرجينيا جاييه که من توش به دنيا اومده‌م. من مي‌باس تو يه ايالتي به دنيا مي‌اومدم که اسم يه زنه. واسه همينم از همون روز به بعد، تا الان هيچ‌وقت زنا آرومم نذاشته‌ن.

 

ـ فکر مي‌کنم تو داري لاف بيخودي مي‌زني! اگه همون اندازه که تو دنبال زنا پرسه مي‌زني، اونام دنبال تو بودن حالا نمي‌تونستي با خيال آسوده اين‌جا، رو چارپايه بار بشيني. من هيچ زني رو نديده‌م که واسه خونه رفتن صدات کنه، مث زناي خيلي از اينا که اين‌جا ولن.

 

ـ بهتره جويس توهيچ باري دنبال من نگرده. اين قضيه باعث انفجار بين من و زنم مي‌شه. از اون گذشته، من اصلا خوش ندارم هيچ زني از هيچ باري صدام کنه. اين حق مخصوص يه مرده که گاهي بشينه و لبي ترکنه.

 

ـ اين حق مخصوص رو چه‌جوري به گذشته‌ت ربطش مي‌دي؟

 

ـ من يه بچة کوچيک که بودم، هيچ جايي واسه نشستن و فکر کردن نداشتم. من با سه تا برادر، دوتا خواهر، هفت تا پسرعمو و پسرخاله، يه خاله‌خوندة شوهر کرده، يه عموخونده و يه نوة کشيش بزرگ شده‌م. خونه‌مون تنها چار تا اتاق داشت. هيچ‌وقت خدا، جايي که بشينم و بخورم ـ حتي جايي واسه خوردن شير ـ قبل اين‌کةه بچه گشنة ديگه از دستم بقاپه، نداشتم! من پسر بزرگ خونواده‌م نبودم. تودل‌بروترين بچه‌م نبودم. نمي‌دونم واسه‌چي هيچ‌کس منو دوست نداشت. واسه همينم خودمم مي‌ترسيدم يکي رو مدت زيادي دوست داشته باشم. وقتي‌ام کسي رو دوست مي‌داشتم، ديگه بزرگ شده بودم و با زناي ناجور دوست مي‌شدم. مي‌دوني چرا؟ واسه اين که پيش از اون دوست داشتن کسي رو تمرين نکرده بودم. روي اين اصل نمي‌تونستيم با هم کنار بيايم.

 

ـ اين همون وقتيه که نوشيدن رو انتخاب کردي؟

 

ـ نوشيدن منو انتخاب کرد. ويسکي منو دوست داره، ولي آبجو منو دوست‌تر داره. ازدواج که کردم فهميدم کةه بطري سرد، به همون خوبيةه رختخواب گرمه. مخصوصاً که بطري سرد نمي‌تونه حرف بزنه و يه گرم کنندة رختخواب مي‌تونه. من خوش ندارم يه زن خيلي دربارة خودم با من گپ بزنه. واسه همينه که جويس رو دوستش دارم. اون هميشة خدا دربارة خودش حرف مي‌زنه.

 

ـ من هنوز دارم به پاهات نيگا مي‌کنم و قسم مي‌خورم که اونا از زندگي‌ت واسه من هيچ‌چي رو روشن نمي‌کنن. پاهات يه کتاب باز نيستن که!

 

ـ عيب قضيه اين جاست که تو چش داري، ولي چيزي نمي‌بيني. اين پاها، روي تموم سنگاي خيابون 135 ولنوکس وايساده‌ن. اين پاها به همه چي کمک کرده‌ن. از عدل پنبه بگير، تا يه زن گشنه. اين پاها ده‌هزار مايل تو کار کردن واسة سفيدپوستا راه رفته‌ن. يه ده‌هزارتاي ديگه‌م واسة همراهي با سياپوستا، راه رفته‌ن. اين پاها کنار محرابا، ميزاي قمار، صفاي غذاهاي مفتي، بارا، قبرستونا، در آشپزخونه ها، از صفاي سوپ بگير، تا صفاي نوشيدنيا، وايساده‌ن. پشت پنجره‌هاي شرط‌بندي، بيمارستانا، ميزاي خيرات، نرده‌هاي تأمين‌اجتماعي و همه‌جور صفاي ديگه وايسادن. اگه چارتا پا داشتم، مي‌تونستم توي صفاي بيش‌تري‌ام واستم. واسه همينم هفتصد جفت کفش پاره کرده‌م. هشتادونه جفت کفش تنيس، دوازده جفت صندل تابستوني، به اضافة شيش جفت کفش ولگردي، پوشيده‌م و پاره کرده‌م. با پول جورابايي که همين پاها خريده‌ن، مي‌شه يه کارخونه بافندگي خريد.

 

ذرت‌هايي که من بريدم، مي‌تونست تيغاي يه کمباين آلماني رو کند کنه. تاول‌هايي که من فراموش کرده‌م، مي‌تونه همين تو رو از همين الان تا روز قيامت بگريونه. اگه قرار بود کسايي تاريخ زندگي منو بنويسن، مي‌باس از همين پاهاي من شروع مي‌کردن.

 

ـ بابا، پاهات اون قدرام فوق‌العاده نيستن. از اون گذشته، چيزايي که تو مي‌گي جنبة عمومي‌ داره. اگه راست مي‌گي، يه چيز مخصوص از پاهات بگو که اونا رو از تموم پاهاي ديگة دنيا متفاوت کنه. فقط يه چيز، اگه راست مي‌گي!

 

ـ پنجرة دکون اون سفيد پوستو، اون‌ور خيابون مي‌بيني؟ خُب، همين پاي راستم، تو شورش هارلم اونو شکونده. عدل کوبوندم وسطش. هيچ پاي ديگه‌اي‌ام توي دنيا اونو نشکونده، الا همين پاي راست من! تازه به محض کوبوندن با پاي راستم، اين پاي چپم از جا کنده شد، فرارکرد و منو از مهلکه نجات داد. پاي هيچ‌کس ديگه‌اي اون شب منو از دست پليس فراري نداد، الا همين دو تا پايي که همين الان اين‌جان. پس نگو که اين پاها زندگي مخصوص به خودشونو ندارن!

 

ـ خجالت‌آوره! اين اطراف پرسه زدن و شيشه شيکوندن! واسه چي؟

 

ـ واسه چي! چراشو ‌باس از پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگم بپرسي. اون مي‌باس ساده لوح بوده باشه وگرنه واسه چي گذاشت که توافريقا کَت‌شو ببندنو واسه بردگي بفروشنش؟ واسه چي پدربزرگ پدربزرگ‌مو برا بردگي تربيت کنه؟ واسه چي پدر بزرگمو برابردگي تربيت کنه؟ پدرمو واسه بردگي تربيت کنه؟ پدرمم منو جوري بار بياره که به اون پنجره نيگا کنم و با خودم بگم: اين که مال من نيست، پس بوم م م م! بعد لگدمو بکوبم تو سينه‌ش.

 

ـ اين ليوان بارم مال تو نيست، واسه چي اونو نمي‌شکوني؟

 

ـ اين ليوان، آبجوي منو تو خودش نيگه مي‌داره!

 

رازيتا داخل شد. کت پوست خرگوشي پنجشنبه‌شب خود را پوشيده بود؛ لباس پلوخوري‌اش را. کنار بار توقف نگرد و مستقيم به پشت و طرف اتاقک رفت.

 

دست ساده لوح بالا رفت و آبجو را تو خندق بلا خالي کرد. ليوان خالي به نقطة خيس قبلي خورد و روي پيشخوان بار برگشت.از روي چارپايه پايين سريد وگفت:

 

- مي‌بخشي، فقط يه دقيقه.

 

ديگر متوقف کردنش ممکن نبود و گفتم:

 

ـ وايسا ببينم! تو گفتي بعضي چيزا رو مي‌باس از پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگت پرسيد. ولي مي‌خوام بدونم که از مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگت مي‌باس چي بپرسم!

 

ـ من تو بازي‌دادن تا اون‌جاهاش پيش نمي‌رم ديگه!

 

ساده لوح اين را گفت و رازيتا را، در راهرو آبي پردود، تا اتاقک پشتي دنبال کرد.

 

لنگستن هيوز

از مجموعة «داستان‌هاي ساده‌لوح»

برگردان: علي‌اصغر راشدان

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

بگذار اين وطن دوباره وطن شود . لنگستن هيوز(١٩٦٧-١٩٠٢)

 

ترجمه: احمد شاملو

 

 

بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود.

بگذاريد دوباره همان رويايى شود كه بود.

بگذاريد پيشاهنگ دشت شود

و در آنجا كه آزادست منزلگاهى بجويد.

 

(اين وطن هرگز براى من وطن نبود.)

 

بگذاريد اين وطن رويايى باشد كه روياپروران در روياى خويش داشته اند

بگذاريد سرزمين بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمينى كه در آن نه شاهان بتوانند بى اعتنايى نشان دهند

نه ستمگران اسباب چينى كنند

تا هرانسانى را، آن كه برتر از اوست از پا درآورد.

 

(اين وطن هرگز براى من وطن نبود.)

 

آه، بگذاريد سرزمين من سرزمينى شود كه در آن، آزادى را

با تاجِ گلِ ساختگى وطنپرستى نمى آرايند.

اما فرصت و امكان واقعى براى همه كس هست، زندگى آزاد هست،

 

و برابرى در هوايى است كه استنشاق مىكنيم.

 

(در اين «سرزمين آزادگان» براى من هرگز

نه برابرى دركار بوده است نه آزادى.)

 

بگو تو كيستى كه زير لب در تاريكى زمزمه مىكنى؟

كيستى تو كه حجابت تا ستارگان فراگستر مىشود؟

 

سفيدپوستى بينوايم كه فريبم داده به دورم افكنده اند،

سياهپوستى هستم كه داغ بردگى برتن دارم،

سرخپوستى هستم رانده از سرزمين خويش،

مهاجرى هستم چنگ افكنده به اميدى كه دل در آن بسته ام

اما چيزى جز همان تمهيد ديرين به نصيب نبرده ام

كه سگ سگ را مى درد و توانا ناتوان را لگدمال مى كند.

 

من جوانى هستم سرشار از اميد و اقتدار، كه گرفتار آمده ام

در زنجير‏ه بى پايان ديرينه سالِ

سود، قدرت، استفاده،

قاپيدن زمين، قاپيدن زر،

قاپيدن شيوه هاى برآوردن نياز،

كار انسانها، مزد آنان،

و تصاحب همه چيز به فرمان آز و طمع.

 

 

من كشاورزم- بنده خاك-

كارگرم، زرخريد ماشين.

سياهپوستم، خدمتگزار شما همه.

من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،

كه با وجود آن رويا، هنوز امروز محتاج كفى نانم.

هنوز امروز درمانده ام.ـ آه، اى پيشاهنگان!

من آن انسانم كه هرگز نتوانسته است گامى به پيش بردارد،

بينواترين كارگرى كه سالهاست دست به دست مى گردد.

با اين همه من همان كسم كه در دنياى كهن

در آن حال كه هنوز رعيت شاهان بوديم

بنيادى ترين آروزمان را در روياى خود پروردم،

رويايى با آن مايه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستين

كه جسارت پرتوان آن هنوز سرود مى خواند

درهرآجر و هرسنگ ودرهرشيار شخمى كه اين وطن را

سرزمينى كرده كه هم اكنون هست.

آه، من انسانى هستم كه سراسر درياهاى نخستين را

به جست وجوى آن چه مىخواستم خانه ام باشد درنوشتم

من همان كسم كه كرانه هاى تاريك ايرلند و

دشتهاى لهستان

و جلگه هاى سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم

از سواحل آفريقاى سياه بركنده شدم

و آمدم تا «سرزمين آزادگان» را بنيان بگذارم.

 

آزادگان؟

يك رويا-

رويايى كه فرامى خواندم هنوز اما.

 

آه، بگذاريد اين وطن بارديگر وطن شود

- سرزمينى كه هنوز آنچه مى بايست بشود، نشده است

و بايد بشود! –

سرزمينى كه در آن هرانسانى آزاد باشد.

سرزمينى كه از آن من است.

ـ از آن بينوايان، سرخپوستان، سياهان، من،

كه اين وطن را وطن كرده اند،

كه خون و عرق جبينشان، درد و ايمانشان،

در ريخته گرى هاى دستهاشان، و درزيرباران خيشهاشان

بار ديگر بايد روياى پرتوان ما را بازگرداند.

 

آرى، هرناسزايى را كه به دل داريد نثار من كنيد

پولاد آزادى زنگار ندارد.

از آن كسان كه زالو وار به حيات مردم چسبيده اند

ما مى بايد سرزمينمان را آمريكا را بارديگر باز پس بستانيم.

 

آه، آرى

آشكارا مى گويم،

اين وطن براى من هرگز وطن نبود،

با وصف اين سوگند ياد مى كنم كه وطن من، خواهد بود!

روياى آن

همچون بذرى جاودانه

دراعماق جان من نهفته است.

ما مردم مى بايد

سرزمينمان، معادنمان، گياهانمان، رودخانه هامان،

كوهستانها و دشتهاى بى پايانمان را آزاد كنيم:

همه جا را، سراسر گستره اين ايالات سرسبز بزرگ راـ

و بار ديگر وطن را بسازيم!

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

چند سطر اول فک می کنین دارین مسخره می شین ولی تهش تازه می فهمین چه خبره!:icon_redface:

 

 

 

برگردان اشعار: احمد شاملو

 

 

صابخونه

 

صابخونه٬ صابخونه

 

سقف چیکه می کنه٬

 

اگه یادت باشه هفته ی پیشم

 

اینو بت گفتم.

 

صابخونه٬ صابخونه

 

این پله ها دخل شون اومده٬

 

تعجبه که چطور خودت

 

وقتی ازشون میری بالا کله پا نمی شی!

 

ده دلار از پیش بت بدهکارم و

 

موعد پرداخت ده دلار دیگه م رسیده؟

 

خب پس بدون و آگاه باش که پول بی پول

 

مگه این که اول اوضاع خونه رو رو به راه کنی!

 

چی؟ حکم تخلیه می گیری؟

 

آب و برق قطع می کنی؟

 

اثاثمو می ریزی توخیابون؟

 

هوم! گنده تر از گاله ت فرمایشات می کنی٬ حریف!

 

بگو تا دخلتو بیارم!

 

یه مشت که تو اون کدو حلوائیت کوبیدم

 

نطقت کور ِکور میشه!

 

ــ پلیس! پلیس!

 

این مرتیکه رو بگیرین!

 

می خواد دولتو ساقط کنه!

 

می خواد مملکتو بریزه به هم!

 

سوت آجان

 

آژیر ماشین گشتی

 

توقیف

 

کلانتری محل

 

سلول آهنین

 

و عنوان مطالب روزنامه ها:

 

مردی صاحبخانه اش را تهدید به مرگ کرد.

 

مستأجر بازداشت شد و ضامن مورد قبول دادگاه واقع نشد.

 

قاضی٬ مجرم سیاهپوست را به نود روز زندان محکوم می کند!

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

ترجمه ی دیگر از شعر رویاها اینبار با متن اصلی:

Dreams

 

Hold fast to dreams

For if dreams die

Life is a broken-winged bird

That cannot fly.

Hold fast to dreams

For when dreams go

Life is a barren field

Frozen with snow.

 

 

Langston Hughes

رویاها

 

رویاهایت را سخت بتازان

وقتی رویاها بمیرند

زندگی پرنده بال بریده ای ست

که پرواز نمی تواند

رویاهایت را سخت بتازان

وقتی رویا ها بروند

زندگی زمین بی حاصلی ست

یخ بسته زیر برف

 

ترجمه کاوه روحانی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...