قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ راسی راسی مکافاتیه اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشهها! خدا میدونه تو ایالات متحد آمریکا چن تا کلیسا هس که اون نتونه توشون نماز بخونه، چون سیاها هرچی هم که مقدس باشن ورودشون به اون کلیساها قدغنه; چون تو اون کلیساها عوض مذهب نژادو به حساب میارن. حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری، هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن عین خود عیسای مسیح! [ غیرقابل چاپ ] 4 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ وقتی آهنگساز شدم واسه خودم یه آهنگ میسازم در باب طلوع آفتاب تو آلاباما و خوشگلترین مقامارو اون تو جا میدم: اونایی رو که عین مه باتلاقها از زمین میرن بالا و اوناییرو که عین شبنم از آسمون میان پایین. درختای بلند ِ بلندم اون تو جا میدم با عطر سوزنکای کاج و با بوی خاک رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و با سینه سرخای دُم دراز و با صورتای شقایق رنگ و با بازوهای قوی ِ قهوهیی و با چشمای مینایی و با سیاها و سفیدا، سیاها، سفیدا و سیاها. دستای سفیدم اون تو جا میدم با دستای سیا و دستای قهوهیی و دستای زرد با دستای خاک رُسی که تموم اهل عالمو با انگشتای دوستیشون ناز میکنن و همدیگه رم ناز میکنن، درست مث شبنمها تو این سفیدهی موزون سحر ــ وقتی آهنگساز شدم و طلوع آفتابو تو آلاباما به صورت یه آهنگ درآوردم. [ طلوع آفتاب در آلاباما ] 4 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ بگذار باران ببوسدت بگذار باران قطرههای نقره را بر سرت بباراند بگذار باران لالایی بخواندت باران بر پیادهرو برکهها میسازد باران برکهها را به جوی آب میراند باران، شبهنگام، بر بام ما سرود کوچک خواب میخواند و من باران را عاشقم. [ سرود باران به ماه اردبیهشت ] 5 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ اگه دلی از طلا میداشتم مث بعضیا که میشناسم آبش میکردم و با پولش راهی ِ شمال میشدم. اما طلا که شوخیه، سُربیام نیس دل من. از خاک رُس کهنه و خُلَص جئورجیاس و واسه همینم قرمز ِ خونیس دل من. نمدونم چرا جئورجیا آسمونش این جور آبیه خاک رُسش این جور عنابیه. نمدونم چرا به من میگه حیوون به شما میگه بله قربون. نمیدونم آسمون چرا این جور آبیه خاک رُس چرا از سرخی عنابیه چرا روزگار تو جونوب چیزی جز پستی تو ذاتش نیس چرا یه جو معرفت تو ملاتش نیس. [ آواز سیاه ِ متفاوت ] 4 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ تو ای سیاه ِ زیبا ای سیاه ِ تنها سینهات را در آفتاب عریان کن، از روشنی مهراس تو که فرزند شبی. آغوشت را به تمامی بر زندهگی بگشای در نسیم درد و رنج به چرخ آی رو سوی دیوار کُن با در ِ سیاه ِ بستهاش با مشت برهنهی قهوه رنگ بر آن بکوب و منتظر بمان! [ ترانه ] 4 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ تنها مث باد رو علفای صحرا. تنها مث بطری مشروب واسه خودش تک و تنها وسط میز. ویرونه هر کسی بهتر از هیچ کسه. تو این گرگ و میش بیحاصل حتا مار که وحشتو رو زمین میپیچونه و میغلتونه به ز هیچکیه تو این سرزمین غمزده. [ تنها ] 3 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ سیمای آرام و دلنشین رودخانه از من طلب بوسه ای کرد. [ یادداشت خودکشی ] 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ چه روی خواهد داد رویای به تاخیر افتاده را؟ آیا خشک خواهد شد مانند مویز های زیر افتاب ؟ آیا خواهد چرکید چونان زخمی پر از خوناب؟ آیا خواهد گندید همچون گوشتی فاسد؟ آیا قندک خواهد زد مانند شربتی شیرین؟ آیا ممکن است که فرو افتد چون باری سنگین و آیا متلاشی خواهد شد؟ پ.ن:شعر مثه فریاد تو گوش بشریت هست،بسی سیاه 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۱ برگردان: عليرضا بهنام رویاهای تکراری دستم را بی هوا باز کنم جایی زیر آفتاب برقصم و بچرخم تا روز سپید به پایان رسد بعد بیاسایم در خنکای شب زیر درختی بلند وقتی شب به آرامی از راه می رسد سیاه مثل من این رویای من است! بی هوا باز کردن دستم توی صورت خورشید رقص! چرخ! چرخ! تا که روز تندرو به پایان رسد آسودن در غروبی سیه چرده درختی بلند و باریک شبی که با لطف می رسد سیاه مثل من! پ.ن:سیاه مثل ما 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۱ برگردان: عليرضا بهنام عاشقانه ای برای لوسیندا عشق گوجه ای رسیده است روییده بر درختی باشکوه و طلسم جادویش هرگز به تو مجال بودن نمی دهد عشق ستاره ای درخشان است چشمک زنان در آسمان های دوردست جنوب و شعله های سوزانش همواره چشم هایت را می آزارد عشق قله ای بلند است سرسخت در میان آسمانی طوفانی اگر نمی خواهی نفس کم بیاوری بیش از حد به ارتفاعش صعود نکن 2 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۲ من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمیشمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش، گذرگاه هایش را می آراید. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن همهگان راه گرامی "آزادی" را میشناسند حسد جان کسی را نمیگزد، و طمع روزگار را بر آدم ها سیاه نمیکند. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن سیاه یا سفید، از هر نژادی که هستی از نعمتهای گستردهی زمین سهم میبرند. هر انسانی آزاد است شوربختی از شرم سر به زیر میافکند و شادی همچون مرواریدی گران قیمت نیازهای تمامی بشریت را برمیآورد. آری، چنین است دنیای رویائی من! 1 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۲ رویاهاتو محکم بچسب واسه این که اگه رویاها بمیرن زندگی عین مرغ شکسته بالی می شه که دیگه مگه پرواز و خواب ببینه. رویاهاتو محکم بچسب واسه این که اگه رویاهات از دس برن زندگی عین بیابون ِ برهوتی می شه که برفا توش یخ زده باشن. برگردان: احمد شاملو 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۹۲ ترجمه احمد شاملو یه سیام من: سیا مث شب که سیا ست سیا مث ته و توهای آفریقای خودم. بَرده شدم: سزار بهم گفت پله ها رو براش تمیز کنم. چکمه های واشینگتن رو من واکس زدم. کارگر شدم: اهرام مصر رو، دستای من بالا برد. ملات و شِفته ی آسمان خراش «وول ورت» رو من درست کردم. آوازه خون شدم: آوازهای غم انگیزمو از آفریقا تا جئورجیا تو تموم اون راه دراز با خودم کشیدم. من بودم که رگتایم رو از خودم درآوردم. قربانی شدم: تو کنگو بلژیکی ها دستامو از مچ بریدن حالام تو تگزاس منو لینچ می کنن. یه سیا من: سیا عینهو شب که سیا ست سیا عین اعماق آفریقای خودم. Langston Hughes Negro I am a Negro: Black as the night is black, Black like the depths of my Africa. I’ve been a slave: Caesar told me to keep his door-step clean. I brushed the boots of Washington. I’ve been a worker: Under my hand the pyramids rose. I made mortar for the Woolworth Building. I’ve been a singer: All the way from Africa to Georgia I carried my sorrow songs. I made ragtime. I’ve been a victim: The Belgians cut off my hands in the Congo. They lynch me still in Mississippi. I am a Negro: Black as the night is black, Black like the depths of my Africa. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین، ۱۳۹۳ برگردان: بهروز دهقانی آقایی که شما باشین، تا اون روز من هیچ کار خلاقی نکرده بودم و از اون وقت تا حالا نکردهام. یعنی اصلاً فکرشم نیستم. اما اون شب روراست گشنهم بود. اونم چه جور! دورهی کسادی بود و هنوز کارخونههای اسلحهسازی وا نشده بود تا دوباره پولها به جریان بیفته. هنوز جنگ دوم درگیر نشده بود. داشتم میون برف، از خیابان صد و سی و سوم رد میشدم که، یه هو، یه سیاه دیگه که انگاری اونم مث من گشنهش بود جلومو گرفت و گفت: - میگمها... داداش!... نمیخوای پول و پلهای گیرت بیاد؟ گفتم: چرا که نخوام؟ به! حرفا میزنی! اما آخه چه جوری؟ گفت: "یکی رو لخت میکنیم. اولین سفیدپوستی رو که از تو یکی از این کابارهها دربیاد و پولدارم باشه، بیخ خرشو میچسبیم و لختش میکنیم. گفت: آره لختش میکنیم، پس چی؟... آخه، مرد حسابی! مگه تو گشنت نیس؟ مگه همین امروز خودت نبودی که پای صندوق اعانه واستاده بودی و تازه آخرشم دست از پا درازتر برگشتی؟ عین خودم. چیزی بت ماسید؟ ها؟ - لعنتی!... خلاصه، باس تو هم هرچه دلت میخواد داشته باشی. تموم شد و رفت... دستتو دراز کن و برش دار، اگرم داری از گشنگی میمیری، اقل کم مثل احمقها نمیر! بینم: نکنه عاشق چشم و ابروی سفیدپوستایی، آره؟ خب، اگه نیستی، بزدلی پس. – پس چی؟ خیال کردی اونا اصلاً محل سگ بت میذارن؟ گفتم: نه که نمیذارن. گفت: آره که نمیذارن. این پولدارا، میان هارلم و تو کابارهها و میخونههای شبونه چهل پنجاه دلار خرج میکنن! اما به من و تو که تو خیابونا ویلونیم محل سگ هم نمیذارن. مگه نه، ها؟... خلاصه امشب یکی از اونا باید اول یه خورده از پولاشو بسلفه، بعد بره خونش. گفتم: آجانا چی پس؟ گفت: ولشون کن، جهنم شن!... نیگا: من خونهام همین جاس: تو این زیرزمین پشت کوره، رو کپهی خاکسترا میخوابم. شبا هیشکی اینجا پا نمیذاره. میذارن اینجا بخوابم که کوره رو بپام تا صبح بسوزه... آره. اون بالام یه نجیبخونهس. میفهمی که؟ نیگا: اون یارو رو که پیدا کردیم، تو میگیری هولش میدی تو زیرزمین. اون وقت منم میکشمش تو و دوتایی میبریمش پشت کوره دخلشو میاریم. از پول و ساعت و لباس و این جور چیزا، هرچی داشته باشه ازش میستونیم، بعدم میفرستیمش تو حیاط عقبی. اگه هوار کشید (که حتماً هم وقتی هوای سرد به تنش بخوره هوارش درمیاد.)، مردم خیال میکنن یه سفیدپوس مست کرده و اون بالا با یه نشمهی سیاه دعواش شده. اگر ببینینش هم میگن لابد مجبور شده لباساشو بذاره و فلونگو ببنده. خب تا اون وقتم دیگه من و تو زدهیم به چاک جعده. چه طوره داشم؟ جونم واسهتون بگه، آقام که شما باشین، اون شب من اونقده خسته و گشنه بودم و سرما پیرمو درآورده بود که هیچ نمیدونستم به یارو چی جواب بدم. همین قد گفتم:"باشه!" و قرارشو گذوشتیم. اون وقت شب، انگاری خیابون صد و سی سوم حسابی داشت دست و پا میزد: مردم میاومدن و میرفتن. تاکسیها و ماشینا این ور و اون میروندن. زنا هول میزدن و سفیدپوسای بالای شهر، دنبال کابارهها میگشتن. درست نصب شب بود. زیرمین این یارو سیاهه، درش درست بغل در "باردیکسی" بود. همون جایی که یه زنیکه توش از اون "بلوز"ها میخونه که سفیدای لعنتی براشون جون میدن. آقام که شما باشین. عینهو همونی شد که دلمون میخواس. همون دیقه یه دسته سفیدپوس، با خز و پز از سرپیچ خیابان پیداشون شد. انگار ماشینشونو تو لنکاس پارک کرده بودن؛ چون اگه با تاکسی اومده بودن، دیگه توبرفا راه نمیرفتن. وقتی رسیدن جلو ما، یکی از زنای سفید گفت: ای وای، ادوارد! جونی، من کیف و قوطی پودرمو تو ماشین جا گذوشتم. بیزحمت باس بری ورداری بیاریشون. همشون چپیدن تو باردیکسی؛ جز اون پسره که دوباره برگشت به لناکس. آقام که شما باشین، ادوارد اون شب دیگه به باردیکسی برنگشت. نه جونم، اوهمم، واسه اینکه نذاشتیمش بره! آره... جونم واستون بگه وقتی با اون قر و فر و لباس شبش، با اون پالتو سیاه معرکش_ که ای کاش مال من بود_ برگشت، من از قصد سر خوردم و برای اینکه رو برفا زمین نخورم چارچنگولی یارو رو چسبیدم و تا اومد بفهمه چه بلایی داره سرش میاد، از پلهها کشیدمش پایین. یارو هم که در زیرزمین وایستاده بود و میپایید، تر و چسب کشیدش تو... خلاصه موقعی فهمید که اوضاع از چه قراره، که دیگه خیلی دیر شده بود و ما تونسته بودیم ببدیمش پایین و بکشیمش پشت کوره و بندازیمش تو زغالدونی. وقتی داشتیم با هم سر میخوردیم طرف پاییم، بش گفتم: جیکت درنیاد ها! اون پشت چندونی روشن نبود. یه شعلهی کوچولوی گاز، با نور آبی رنگی از میون گرد زغالسنگی که تو هوا بود کور کوری میکرد. تا چند دیقه ای نمیتونستم ببینم پسره قیافه اش چه جوریه. یارو سیاهه بش گفت: ادوارد! اینجا، تو زغالدونی، هوار موار نکشی ها! اما طفلکی ادوارد هوار موار نمیکشید. همینجور نشسته بود رو کپه ی زغالا و جیکش هم در نمیومد؛ گمونم ار ترس ضعف کرده بود. سیاهه بش گفت: آره، زغال مغال هم نپرونی ها! اما طفلکی ادوارد اهل زغال مغال پروندن هم نبود. یه خورده که گذشت، با صدای قشنگ سفیدپوستیش پرسید: چه کار میخواین بکنین؟ موضوع آدم دزدیه؟ آقام که شما باشین، ما دیگه فکر آدم دزدیشو نکرده بودیم. گمونم واسه همین بود که از این حرف هر دومون یکه خوردیم. میدیدم یارو سیاهه به فکر افتاده بود که ببینه راس راستی میشه حریفو گرو نگه داشت یا نه. بعدم انگار خوب که فکراشو کرد، دید نه، کار عاقلونه ای نیست؛ چون برگشت به پسر سفیده گفت: نه داداش، ما ها آدم دزد نیستیم. یعنی، راستش، وقتشو نداریم و فقط گشنمونه و ... خوب، رفیق رو کن ببینم. ناشت چی داری؟ پسر سفیده دست کرد جیبش. شریکم از میون همه ی چیزهای دیگه، کیف زنونه ی زنجیردار خوشگلی رو که ادوارد واسه همون برگشته بود قاپید و تو هوا جلو صورتش گرفت. گفت: وای، وای، وای؛ ناکس لعنتی! نشمه ام واسهی همچی چیزی جونش در میره. از این جور چیزای قشنگ خیلی خوشش میاد ... خوب؛ رو کن بینم؛ دیه چیا داری؟ پسر سفیده پا شد وایستاد و یارو سیاهه جیباشو گشت. یه کیف پول و یه ساعت طلا و یه فندک درآورد، بعدشم یه حلقه کلید به خرت و پرت های دیگهای که به درد یه کاکا سیاه نمیخوره. وقتی جیبای پسره رو خوب گشت، گفت: عشق است! گمونم فردا بتونم یه چیز دندون که حسابی بریزیم تو خندق بلا خوب عجالتاً میتونیم یه سیگاری با هم دود کنیم. این و گفت و قوطی سیگار یارو رو وا کرد. گفت: یکی بردار! از اون سیگارای معرکه بود! ... به من و بعدم به پسر سفیده تعارف کرد. پرسید: چه جور سیگاریه این؟ پسر سفیده با ترس و لرز گفت: Bensons Hedgs ترسش از یارو شریک من بود که، وقتی سیگارشو پک زد قیافش یه جور بد و ترسناکی تو هم رفت. اخماشو هم کشید و گفت: خوشم نیومد پسر. چرا سیگار حسابی نمیکشی؟ بعد، از پسره که رو زغالا وایستاده بود پرسید:از کجاها پا میشی با این جور سیگارا راه میفتی میای هارلم؟ ... مگه نمیدونی هیچ سیاهی از اینجور سیگارا نمیکشه! ... واسه چی این زنای قشنگ پولداری رو که نیمتنه ی خز سفید تنشونه ورمیداری میاری اینجا تو هارلم ؟ ما سیاها حتی نیمتنهی خز سیاه از سرمون زیاده، چه برسه به سفیدش. اینو میدونی یا نه؟ خب؛ حالا ازت یه چیزی میخوام بپرسم. پسره بیچاره کم مونده بود بزنه زیر گریه. سیاهه همینجور دنبال حرفشو گرفته یود و میگفت: سه چهار ماهه که همینجور تو خیابون لنکاس بالا و پایین میرم کاری پیدا کنم. گوش خوابوندهام یه پولی دسم بیاد که کفشامو بیونم نیم تخت بندازم... آخه تو رو خدا یه نیگایی بنداز؟ پاشو بلند کرد که پسره ی سفید تخت کفششو ببینه. راس راسی هم که چه سوراخایی ته کفشش بود! به پسر سفیده گفت: دیدی؟ خب؛ اون وخ تو لعنتی روت میشه یا جیگرشو داری، که با لباس رسمی و این پیرهن شق و رق که جلوش یه ردیف الماس برق برق میزنه و این شال گردن ابریشمی و این پالتو گرون قیمت، پاشی بیای اینجا، جلو روی من قاد قاد راه بری قر بدی و چسی بیای؟ یا الله! پالتو رو ردش کن بیاد! پسره ی سفید پوسته رو چسبید و پالتوشو از تنش درآورد. - ما که نمیتونیم از این لباسای وکیلای مجلس تنمون کنیم.(اسموکینگ یارو رو میگفت.) اما کاش بتونم از اون دگمه های پیرهنت واسه نشمه مون بدیم گوشوارهای چیزی درست کنن. یا الله، درشون بیار! من همش اونجا وایستاده بودم و نیگا میکردم. هیچ کار دیگه ای نمیکردم. حالا دیگه همه چیز یارو رو ازش گرفته بود و دستاش پرِپر بود. گفت: تو، اینجا، تو هارلم، الماس به سینه ت بزنی و من از گشنگی بمیرم، نکبت؟ سفیده گفت: متأسفم! سیاهه گفت: موتس سفی؟ هومممم، آررره! موتس سفی!... اسمت چیه عفریت؟ سفیده گفت: ادواردپیدی مک گیل سوم. سیاهه گفت: دکیسه! سوم چیه دیگه؟ اون دوتایی دیگه کدوم گورن؟ سفیده گفت: پدر و بابابزرگم... من هم سومی هستم. سیاهه گفت: منم پدرو بابابزرگ داشتم، اما "سومی" نیستم: اولیام! لنگه م تو دنیا پیدا نمیشه. از اون مدل های تازه تازشم. میدونی؟ نوبرش! و قاه قاه از شوخی خودش خندید. وقتی خندید، پسر سفیده درست و حسابی وحشتش ور داشته بود. دیگه هیچی نمونده بود که هوار بکشه. دوباره رو کپه ی زغالا نشست. جلو پیرهنش، اون جایی که الماسها رو کنده بود، سیاه شده بود. بالای زغالدونی، از یه شیشه ی شکسته سوز ناکاری میزد تو و سفیدپوسته که سر دو سم چمبک نشسته بود، دیگ دیگ میلرزید.هیجده بیست سالو شیرین داشت. یکی از اون بچه ننه های درست و حسابی بود که دور و بر میخونه های شبونه میپلکن. یارو سیاهه همونجور میخندید. وفتی ترس پسر سفیده رو دید، گفت: نترس. نمیخوایم بکشیمت. وقتشو نداریم. اما، آقا سفیده، اگه زیادی رو اون زغالا بشینی مث من کاکا سیاه میشی ها!... خب. کفشا رم رد کن بیاد. گاس بتونم صنار سه شئ ئی بفروشمشون. سفیده کفشاشم درآورد. اما وقتی داشت اونا رو میداد دست سیاهه، خودشم دیگه تاب نیارد و هری زد زیر خندهو آخه خیلی مسخره س که آدم کفشاشو بده به یکی دیگه و خودش با جوراب راه بره، مگه نه؟ هر سه تامون زدیم زیر خنده و دِ بخند. یارو سیاهه گفت: خب دیگه. شما دو تا میتونید همینجا بمونین و هر قدر دلتون میخواد بخندین، اما من دیگه میرم... زت زیاد! میدونین چه کار کرد؟ ناکس از زیرزمین رفت بیرون و همه چی رم با خودش برد! من، درست مث اولی که اونجا اومده بودم، دست خالی موندم. آره جونم، اون ناکس من و پسر سفیده رو که رو کیسه ی زغال وایستاده بود قال گذاشت رفت و پولا و الماسا و همه چی حتی کفشا رو با خودش برد! تو دالون تاریک دنبالش دویدم و هوار زدم: نیگا کن یاروئه! نمیخوای یه چیزی هم به من بدی؟ آخه سهم من چی میشه پس؟ انقدر تاریک بود که اصلاً نمیدیدمش. فقط صداشو میتونستم بشنفم. سرم داد کشید که: برگرد همونجا هالو، مواظب سفید پوسته باش تا من بزنم به چاک... برگرد؛ اگه نه هرچی دیدی از چش خودت دیدی. برگشتم! من موندم و پسر سفیده که تو زغالدونی واستاده بود... اون، عینهو یه احمق تمام عیار! آقا، هر دوتامون از زور پیسی زدیم زیر خنده و حالا نخند کی بخند! پسر سفید پوسته گفت: ببینم رفتش؟ گفتم: لابد، اینجا که نیست. یخهی اسموکینگشو زد بالا زد و گفت: اما خیلی با مزه بود، کیف کردم! خیلی خیلی مهیج بود! گفتم: چی؟ مهیج بود؟ گفت: میدونی؟ این تنها چیز مهیجی بود که تا حالا برام اتفاق افتاده، تو همه ی عمرم این اولین دفعه س که تو هارلم واقعاً کیف کردم. همهی چیزای دیگه تقلبیه و ساختگی. فقط همین یکی یه چیز واقعی بود. گفتم: داداش؛ اگه من به اندازهی تو پول داشتم، مدام کیفم کوک بود. گفت: نه کاکا، اینجورام نیس. گفتم: چرا، چرا هست. اما پسر سفیده دوباره سرشو تکون داد که نه. بعد پرسید: خب حالا دیگه میتونم برم رد کارم؟ گفتم: آره، چرا نه. به دالون تاریک که رسیدم، بش گفتم: یه دقه صب کن. رفتم بیرون و این ور و اون ور و نیگا کردم؛ از آجان پست خبری نبود، آدم زیادی هم تو خیابون دیده نمیشد. به پسر سفیده گفتم: زت زیاد! خوشحالم که دست کم، تو یه کیفی کردی! بعدشم رامو کشیدم و رفتم و ولش کردم به امان خدا که با جوراب لب پیادهرو وایسه و منتظر تاکسی بشه. دس از پا دراز تر و گشنه تر از حالا، تو خیابون راه افتادم. تو راه هم هاش فکر پسره سفیده بودم با اون همه پولش. با خودم گفتم: فکر میکنی این سفیدا چه مرگشونه؟ تو میگی اینا واسه چی خوشبخت نیستن؟ حروفچین: مهسا نظامآبادی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت، ۱۳۹۳ کفِ سرِ ليوان پري را که متصدي بار جلوش گذاشت، فوت کرد و گفت: ـ اگه ميخواهي سرگذشت منو بدوني، توصورتم نيگا نکن، به دستام نيگا نکن، به پاهام نيگا کن. اگه تونستي بگي چه قدر رواونا وايسادهم. ـ من نميتونم پاهاتو تو کفشات ببينم که! ـ با همين کفشا که من ميپوشم، همين کفشايي که نه پوزهباريکه، نه صندلي گهوارهايه، نه پنجه فرانسويه، فقط يه چيز بزرگ و دراز و پهن و گشاده، ميتوني بگي چهقدر رو پاهام وايسادهم و چهقدر بار سنگين روشون جابهجا کردهم! پاهام از وايسادن کنار هيچ بار، يا واسه اينکه من هميشه تو يه بارم، پهن و گشاد نشدن. ميدوني، من تو هيچ باري لنگر نميندازم، مگه چارپايه داشته باشه. تو چطور؟ ـ منم هواي کار دستمه. ولي اين قضيه چه ربطي به زندگي گذشتهي تو داره؟ ـ هرکاري که من ميکنم به زندگي گذشتهم مربوطه. از ويرجينيا گرفته تا جويس. از زنم گرفته تا زاريتا. از شير مادرم گرفته تا همين ليوان آبجو، همهچي به هم ربط داره. ـ من ارتباط تو رو با اون يه دلاري که بهت قرض دادم، وقتي باور ميکنم که تو قرضتو پس بدي. اين ويرجينيا کيه ديگه؟ تا حالا چيزي ازش بهم نگفته بودي؟ ـ ويرجينيا جاييه که من توش به دنيا اومدهم. من ميباس تو يه ايالتي به دنيا مياومدم که اسم يه زنه. واسه همينم از همون روز به بعد، تا الان هيچوقت زنا آرومم نذاشتهن. ـ فکر ميکنم تو داري لاف بيخودي ميزني! اگه همون اندازه که تو دنبال زنا پرسه ميزني، اونام دنبال تو بودن حالا نميتونستي با خيال آسوده اينجا، رو چارپايه بار بشيني. من هيچ زني رو نديدهم که واسه خونه رفتن صدات کنه، مث زناي خيلي از اينا که اينجا ولن. ـ بهتره جويس توهيچ باري دنبال من نگرده. اين قضيه باعث انفجار بين من و زنم ميشه. از اون گذشته، من اصلا خوش ندارم هيچ زني از هيچ باري صدام کنه. اين حق مخصوص يه مرده که گاهي بشينه و لبي ترکنه. ـ اين حق مخصوص رو چهجوري به گذشتهت ربطش ميدي؟ ـ من يه بچة کوچيک که بودم، هيچ جايي واسه نشستن و فکر کردن نداشتم. من با سه تا برادر، دوتا خواهر، هفت تا پسرعمو و پسرخاله، يه خالهخوندة شوهر کرده، يه عموخونده و يه نوة کشيش بزرگ شدهم. خونهمون تنها چار تا اتاق داشت. هيچوقت خدا، جايي که بشينم و بخورم ـ حتي جايي واسه خوردن شير ـ قبل اينکةه بچه گشنة ديگه از دستم بقاپه، نداشتم! من پسر بزرگ خونوادهم نبودم. تودلبروترين بچهم نبودم. نميدونم واسهچي هيچکس منو دوست نداشت. واسه همينم خودمم ميترسيدم يکي رو مدت زيادي دوست داشته باشم. وقتيام کسي رو دوست ميداشتم، ديگه بزرگ شده بودم و با زناي ناجور دوست ميشدم. ميدوني چرا؟ واسه اين که پيش از اون دوست داشتن کسي رو تمرين نکرده بودم. روي اين اصل نميتونستيم با هم کنار بيايم. ـ اين همون وقتيه که نوشيدن رو انتخاب کردي؟ ـ نوشيدن منو انتخاب کرد. ويسکي منو دوست داره، ولي آبجو منو دوستتر داره. ازدواج که کردم فهميدم کةه بطري سرد، به همون خوبيةه رختخواب گرمه. مخصوصاً که بطري سرد نميتونه حرف بزنه و يه گرم کنندة رختخواب ميتونه. من خوش ندارم يه زن خيلي دربارة خودم با من گپ بزنه. واسه همينه که جويس رو دوستش دارم. اون هميشة خدا دربارة خودش حرف ميزنه. ـ من هنوز دارم به پاهات نيگا ميکنم و قسم ميخورم که اونا از زندگيت واسه من هيچچي رو روشن نميکنن. پاهات يه کتاب باز نيستن که! ـ عيب قضيه اين جاست که تو چش داري، ولي چيزي نميبيني. اين پاها، روي تموم سنگاي خيابون 135 ولنوکس وايسادهن. اين پاها به همه چي کمک کردهن. از عدل پنبه بگير، تا يه زن گشنه. اين پاها دههزار مايل تو کار کردن واسة سفيدپوستا راه رفتهن. يه دههزارتاي ديگهم واسة همراهي با سياپوستا، راه رفتهن. اين پاها کنار محرابا، ميزاي قمار، صفاي غذاهاي مفتي، بارا، قبرستونا، در آشپزخونه ها، از صفاي سوپ بگير، تا صفاي نوشيدنيا، وايسادهن. پشت پنجرههاي شرطبندي، بيمارستانا، ميزاي خيرات، نردههاي تأميناجتماعي و همهجور صفاي ديگه وايسادن. اگه چارتا پا داشتم، ميتونستم توي صفاي بيشتريام واستم. واسه همينم هفتصد جفت کفش پاره کردهم. هشتادونه جفت کفش تنيس، دوازده جفت صندل تابستوني، به اضافة شيش جفت کفش ولگردي، پوشيدهم و پاره کردهم. با پول جورابايي که همين پاها خريدهن، ميشه يه کارخونه بافندگي خريد. ذرتهايي که من بريدم، ميتونست تيغاي يه کمباين آلماني رو کند کنه. تاولهايي که من فراموش کردهم، ميتونه همين تو رو از همين الان تا روز قيامت بگريونه. اگه قرار بود کسايي تاريخ زندگي منو بنويسن، ميباس از همين پاهاي من شروع ميکردن. ـ بابا، پاهات اون قدرام فوقالعاده نيستن. از اون گذشته، چيزايي که تو ميگي جنبة عمومي داره. اگه راست ميگي، يه چيز مخصوص از پاهات بگو که اونا رو از تموم پاهاي ديگة دنيا متفاوت کنه. فقط يه چيز، اگه راست ميگي! ـ پنجرة دکون اون سفيد پوستو، اونور خيابون ميبيني؟ خُب، همين پاي راستم، تو شورش هارلم اونو شکونده. عدل کوبوندم وسطش. هيچ پاي ديگهايام توي دنيا اونو نشکونده، الا همين پاي راست من! تازه به محض کوبوندن با پاي راستم، اين پاي چپم از جا کنده شد، فرارکرد و منو از مهلکه نجات داد. پاي هيچکس ديگهاي اون شب منو از دست پليس فراري نداد، الا همين دو تا پايي که همين الان اينجان. پس نگو که اين پاها زندگي مخصوص به خودشونو ندارن! ـ خجالتآوره! اين اطراف پرسه زدن و شيشه شيکوندن! واسه چي؟ ـ واسه چي! چراشو باس از پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگم بپرسي. اون ميباس ساده لوح بوده باشه وگرنه واسه چي گذاشت که توافريقا کَتشو ببندنو واسه بردگي بفروشنش؟ واسه چي پدربزرگ پدربزرگمو برا بردگي تربيت کنه؟ واسه چي پدر بزرگمو برابردگي تربيت کنه؟ پدرمو واسه بردگي تربيت کنه؟ پدرمم منو جوري بار بياره که به اون پنجره نيگا کنم و با خودم بگم: اين که مال من نيست، پس بوم م م م! بعد لگدمو بکوبم تو سينهش. ـ اين ليوان بارم مال تو نيست، واسه چي اونو نميشکوني؟ ـ اين ليوان، آبجوي منو تو خودش نيگه ميداره! رازيتا داخل شد. کت پوست خرگوشي پنجشنبهشب خود را پوشيده بود؛ لباس پلوخورياش را. کنار بار توقف نگرد و مستقيم به پشت و طرف اتاقک رفت. دست ساده لوح بالا رفت و آبجو را تو خندق بلا خالي کرد. ليوان خالي به نقطة خيس قبلي خورد و روي پيشخوان بار برگشت.از روي چارپايه پايين سريد وگفت: - ميبخشي، فقط يه دقيقه. ديگر متوقف کردنش ممکن نبود و گفتم: ـ وايسا ببينم! تو گفتي بعضي چيزا رو ميباس از پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگت پرسيد. ولي ميخوام بدونم که از مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگت ميباس چي بپرسم! ـ من تو بازيدادن تا اونجاهاش پيش نميرم ديگه! ساده لوح اين را گفت و رازيتا را، در راهرو آبي پردود، تا اتاقک پشتي دنبال کرد. لنگستن هيوز از مجموعة «داستانهاي سادهلوح» برگردان: علياصغر راشدان برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۳۹۳ بگذار اين وطن دوباره وطن شود . لنگستن هيوز(١٩٦٧-١٩٠٢) ترجمه: احمد شاملو بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود. بگذاريد دوباره همان رويايى شود كه بود. بگذاريد پيشاهنگ دشت شود و در آنجا كه آزادست منزلگاهى بجويد. (اين وطن هرگز براى من وطن نبود.) بگذاريد اين وطن رويايى باشد كه روياپروران در روياى خويش داشته اند بگذاريد سرزمين بزرگ و پرتوان عشق شود سرزمينى كه در آن نه شاهان بتوانند بى اعتنايى نشان دهند نه ستمگران اسباب چينى كنند تا هرانسانى را، آن كه برتر از اوست از پا درآورد. (اين وطن هرگز براى من وطن نبود.) آه، بگذاريد سرزمين من سرزمينى شود كه در آن، آزادى را با تاجِ گلِ ساختگى وطنپرستى نمى آرايند. اما فرصت و امكان واقعى براى همه كس هست، زندگى آزاد هست، و برابرى در هوايى است كه استنشاق مىكنيم. (در اين «سرزمين آزادگان» براى من هرگز نه برابرى دركار بوده است نه آزادى.) بگو تو كيستى كه زير لب در تاريكى زمزمه مىكنى؟ كيستى تو كه حجابت تا ستارگان فراگستر مىشود؟ سفيدپوستى بينوايم كه فريبم داده به دورم افكنده اند، سياهپوستى هستم كه داغ بردگى برتن دارم، سرخپوستى هستم رانده از سرزمين خويش، مهاجرى هستم چنگ افكنده به اميدى كه دل در آن بسته ام اما چيزى جز همان تمهيد ديرين به نصيب نبرده ام كه سگ سگ را مى درد و توانا ناتوان را لگدمال مى كند. من جوانى هستم سرشار از اميد و اقتدار، كه گرفتار آمده ام در زنجيره بى پايان ديرينه سالِ سود، قدرت، استفاده، قاپيدن زمين، قاپيدن زر، قاپيدن شيوه هاى برآوردن نياز، كار انسانها، مزد آنان، و تصاحب همه چيز به فرمان آز و طمع. من كشاورزم- بنده خاك- كارگرم، زرخريد ماشين. سياهپوستم، خدمتگزار شما همه. من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت، كه با وجود آن رويا، هنوز امروز محتاج كفى نانم. هنوز امروز درمانده ام.ـ آه، اى پيشاهنگان! من آن انسانم كه هرگز نتوانسته است گامى به پيش بردارد، بينواترين كارگرى كه سالهاست دست به دست مى گردد. با اين همه من همان كسم كه در دنياى كهن در آن حال كه هنوز رعيت شاهان بوديم بنيادى ترين آروزمان را در روياى خود پروردم، رويايى با آن مايه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستين كه جسارت پرتوان آن هنوز سرود مى خواند درهرآجر و هرسنگ ودرهرشيار شخمى كه اين وطن را سرزمينى كرده كه هم اكنون هست. آه، من انسانى هستم كه سراسر درياهاى نخستين را به جست وجوى آن چه مىخواستم خانه ام باشد درنوشتم من همان كسم كه كرانه هاى تاريك ايرلند و دشتهاى لهستان و جلگه هاى سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم از سواحل آفريقاى سياه بركنده شدم و آمدم تا «سرزمين آزادگان» را بنيان بگذارم. آزادگان؟ يك رويا- رويايى كه فرامى خواندم هنوز اما. آه، بگذاريد اين وطن بارديگر وطن شود - سرزمينى كه هنوز آنچه مى بايست بشود، نشده است و بايد بشود! – سرزمينى كه در آن هرانسانى آزاد باشد. سرزمينى كه از آن من است. ـ از آن بينوايان، سرخپوستان، سياهان، من، كه اين وطن را وطن كرده اند، كه خون و عرق جبينشان، درد و ايمانشان، در ريخته گرى هاى دستهاشان، و درزيرباران خيشهاشان بار ديگر بايد روياى پرتوان ما را بازگرداند. آرى، هرناسزايى را كه به دل داريد نثار من كنيد پولاد آزادى زنگار ندارد. از آن كسان كه زالو وار به حيات مردم چسبيده اند ما مى بايد سرزمينمان را آمريكا را بارديگر باز پس بستانيم. آه، آرى آشكارا مى گويم، اين وطن براى من هرگز وطن نبود، با وصف اين سوگند ياد مى كنم كه وطن من، خواهد بود! روياى آن همچون بذرى جاودانه دراعماق جان من نهفته است. ما مردم مى بايد سرزمينمان، معادنمان، گياهانمان، رودخانه هامان، كوهستانها و دشتهاى بى پايانمان را آزاد كنيم: همه جا را، سراسر گستره اين ايالات سرسبز بزرگ راـ و بار ديگر وطن را بسازيم! لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین، ۱۳۹۵ چند سطر اول فک می کنین دارین مسخره می شین ولی تهش تازه می فهمین چه خبره! برگردان اشعار: احمد شاملو صابخونه صابخونه٬ صابخونه سقف چیکه می کنه٬ اگه یادت باشه هفته ی پیشم اینو بت گفتم. صابخونه٬ صابخونه این پله ها دخل شون اومده٬ تعجبه که چطور خودت وقتی ازشون میری بالا کله پا نمی شی! ده دلار از پیش بت بدهکارم و موعد پرداخت ده دلار دیگه م رسیده؟ خب پس بدون و آگاه باش که پول بی پول مگه این که اول اوضاع خونه رو رو به راه کنی! چی؟ حکم تخلیه می گیری؟ آب و برق قطع می کنی؟ اثاثمو می ریزی توخیابون؟ هوم! گنده تر از گاله ت فرمایشات می کنی٬ حریف! بگو تا دخلتو بیارم! یه مشت که تو اون کدو حلوائیت کوبیدم نطقت کور ِکور میشه! ــ پلیس! پلیس! این مرتیکه رو بگیرین! می خواد دولتو ساقط کنه! می خواد مملکتو بریزه به هم! سوت آجان آژیر ماشین گشتی توقیف کلانتری محل سلول آهنین و عنوان مطالب روزنامه ها: مردی صاحبخانه اش را تهدید به مرگ کرد. مستأجر بازداشت شد و ضامن مورد قبول دادگاه واقع نشد. قاضی٬ مجرم سیاهپوست را به نود روز زندان محکوم می کند! لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۳۹۵ ترجمه ی دیگر از شعر رویاها اینبار با متن اصلی: Dreams Hold fast to dreams For if dreams die Life is a broken-winged bird That cannot fly. Hold fast to dreams For when dreams go Life is a barren field Frozen with snow. Langston Hughes رویاها رویاهایت را سخت بتازان وقتی رویاها بمیرند زندگی پرنده بال بریده ای ست که پرواز نمی تواند رویاهایت را سخت بتازان وقتی رویا ها بروند زندگی زمین بی حاصلی ست یخ بسته زیر برف ترجمه کاوه روحانی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده