Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ عَزیز نَسین نویسنده و طنزنویس ترکیه است. نام او به هنگام تولد مَحمَت نُصرَت بودهاست. پس از خدمت افسری حرفهای، نسین سردبیری شماری گاهنامه طنز را عهدهدار شد. دیدگاههای سیاسی او منجر به چند بار به زندان رفتن شد. بسیاری از آثار نسین به هجو دیوانسالاری و نابرابریهای اقتصادی در جامعهٔ وقت ترکیه اختصاص دارند. آثار او به افزون از ۳۰ زبان گوناگون ترجمه شدهاند. داستانهای عزیز نسین گاه به صورت جدا و بیرون از مجموعههای خود و گاه در قالب اصلی کتابها به فارسی ترجمه شدهاند. از داستانهایی که به فارسی ترجمه شده میتوان به این داستانها اشاره کرد: پخمه، حقهباز، خری که مدال گرفت، زن بهانهگیر، عروس محله، گردنکلفت، یک خارجی در استانبول، نابغه هوش، مگر تو مملکت شما خر نیست؟، خانهای روی مرز، داماد سرخانه، چگونه حمدی فیل دستگیر میشود؟، غلغلک، زن وسواسی، موخوره، مرض قند، طبق مقررات، گروهک کرامت و گروهک سلامت، و شارلاتان. در سالهای پایانی زندگی، عزیز نسین به مبارزهٔ روزافزون با آنچه نادانی و افراطیگری دینی میخواند پرداخت. او به آزادی بیان و حق انتقاد بدون چشمپوشی از اسلام معتقد بود. بعد از فتوای خمینی برای قتل سلمان رشدی، نسین ترجمهٔ کتاب آیات شیطانی را آغاز کرد. این مهم منجر به مورد هدف قرار گرفتن وی از سوی گروههای افراطی اسلامی شد. در ۱۹۹۳ هتلی را در شهر سیواس آتش زدند و سبب مرگ ۳۷ نفر در واقعهٔ کشتار سیواس شدند. خود نسین از این جریان جان سالم بدر برد. 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ محمت نصرت مشهور به عزیز نسین طنزنویس مشهور ترکیه ای در 20 دسامبر سال 1915 میلادی متولد شد. وی پس از طی تحصیلات عمومی وارد دانشکده افسری شد ولی بعدها از این شغل استعفا داد و ازکسوت نظامی گری بیرون آمد. او پس از این دوره به کارهای مختلفی نظیر روزنامه فروشی، کتاب فروشی، عکاسی و حسابداری روی آورد، اما در نهایت به نویسندگی پرداخت. نسین سردبیری چندگاهنامه طنز را عهده دار شد. دیدگاههای سیاسی او منجر به چند بار به زندان رفتن شد. نسین پس از مدتی به رشته داستان نویسی طنز روی آورد و در آن مطالب و انتقادات تند خود را به زبان گزنده طنز و به مهارت هرچه تمام تر بیان می کرد. بسیاری از آثار او به هجو دیوان سالاری و نابرابریهای اقتصادی در جامعه وقت ترکیه اختصاص دارند. وی موفق شد در رشته طنز ادبی دوبار جایزه بینالمللی طنز ایتالیا را از آن خود کند. از او بیش از چهل اثر به جای مانده است که به زبان های گوناگون ترجمه شدهاند و از میان آنها می توان به کتاب های پخمه، حقه باز، خری که مدال گرفت، زن بهانه گیر، عروس محله، گردن کلفت، یک خارجی در استانبول اشاره کرد . چندگاهی افسر ارتش بود سپس از کار ارتشی کناره گرفت با اینکه کارشناسی اش در رشتۀ هندازگری(مهندسی) ساختمان بود. منحصرا به نویسندگی پرداخت.عزیز نوآوری پیشرو است مانداکبر(وارث) لاغ(هزل) نویسی ترکیه بشمار میرود.این نویسنده چیره دست با ساده نویسی وپشتکار افزون و دریافت ژرفی که نیازمند هزل نویسی است داستان هایش را با شیوه ای تازه و درونداشتهایی گوناگون رو می نماید.دید دُرواخ(سالم) وروشنی که دارد، توانایی گسترده ای به هستی آورده و انگیزه شده است با اینکه افزون مینویسد هرگز بازکردِ بازکردها (تکرارمکررات)نباشد.نویسندگان بزرگی مانند ارجمند کرم-عثمان جمال-رشاد نوری-محمود یسر در آسمان ادب ترکیه درزمان او درخشیدند،باابن باز هیچکدامشان (عزیز) نشدند.عزیز زبان فرسودۀ ادبی را که دست وپا گیر بود کنار گذاشت وزبان سادۀ مردم را برگزید واز سرچشمۀ سرشار ادبیات ملی هم فرغُل (غفلت) نکرد.همین دو نیکویی یزرگ بود که انگیزه شد که در چهار مسابقۀ بزرگ میان ملتها میان 75 کشور گیتی پایۀ نخست را بدست آورد.درین راه آسیب فراوان دید وبارها یه زندان افتاد، با این باز باز هم می نوشت. آثار 1-پخمه2-مگر تو کشور شما خر نیست3-مرد خورآیی(شرقی)4-ما مردم تقلیدگری هستیم5-پاداش پایا ن سال6-برابر مقررات7- بچه های آخرزمان8-اَلپَر(شارلاتان)9-گروهک کرامت وگروهک سلامت10-دلتان میخواهد میلیونر بشوید11-بیماری پانید(مرض قند)12-مهرورزی آتشین13-غَلغَلِچ [واژۀ غلغلک درست نیست]14-زن وسواسی15-ارزش بزرگواری 16-کلاه دامادی 17-داماد سرخانه 18-بازرس پنهان بن مایه:پخمه-عزیز نسین-رضا همراه-کتابفروشی فروغی- جوایز ۱۹۵۶، نخل طلا، جایزهٔ مسابقهٔ بینالمللی طنز در ایتالیا برای داستان حمدی فیل. ۱۹۵۷، نخل طلا، جایزهٔ مسابقهٔ بینالمللی طنز در ایتالیا برای داستان کیابیای دیگ. ۱۹۶۶، خارپشت طلایی، جایزهٔ مسابقهٔ بینالمللی طنز در بلغارستان. 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ بسیار خواندنی بود.... عزیز نسین از زبان خودش : پدرم در سیزدهسالگی از یکی از روستاهای آناتولی به استانبول آمد. مادرم هم وقتی خیلی بچه بود از روستای دیگری در آناتولی به استانبول آمد. آنها مجبور بودند سفر کنند تا یکدیگر را در استانبول ببینند و ازدواج کنند تا من بتوانم به دنیا بیایم. حق انتخابی نداشتم، به همین دلیل در زمانی بسیار نامناسب، در کثیفترین روزهای جنگ جهانی اول، سال 1915؛ و در یک جای بسیار بد به نام جزیرهی هیبلی، متولد شدم. هیبلی، ییلاق پولدارهای ترکیه در نزدیکی استانبول است و از آن جا که پولدارها نمیتوانند بدون آدمهای فقیر زنده بمانند، ما هم در آن جزیره زندگی میکردیم. با این حرفها نمیخواهم بگویم که آدم بدبختی بودم. برعکس، خوششانسم که از یک خانوادهی ثروتمند، نجیبزاده و مشهور نیستم. نام من «نصرت» بود. نصرت یک واژهی عربی است به معنای «کمک خداوند». این اسم مناسب خانوادهی ما بود چون آنها امید دیگری جز خدا نداشتند. اسپارتاهای قدیمی، بچههای ضعیف و لاغرشان را با دست خود میکشتند و تنها بچههای قوی و سالم را بزرگ میکردند. اما برای ما ترکها این فرایند انتخاب به وسیلهی طبیعت و جامعه انجام میشد. وقتی بگویم که چهار برادرم در کودکی مردهاند چون نتوانستند شرایط نامطلوب محیط را تحمل کنند، خواهید فهمید که چهقدر کلهشق بودم که جان سالم بهدر بردم. اما مادرم در 26 سالگی مرد و این دنیای زیبا را برای قویترها گذاشت. در کشورهای سرمایهداری، شرایط برای تاجرها مناسب است و در کشورهای سوسیالیستی برای نویسندهها. یعنی کسی که عقل معیشت داشته باشد، باید در یک جامعهی سوسیالیستی، نویسنده شود و در یک کشور سرمایهداری، تاجر. اما من با وجود این که در ترکیه، یک کشور خورده سرمایهدار، زندگی میکردم و هیچ کس در خانوادهام نمیتوانست بخواند یا بنویسد، تصمیم گرفتم نویسنده شوم. پدرم، مانند همهی پدرهای خوب که شیوهی فکر کردن را به فرزند خود یاد میدهند، به من توصیه کرد: «این فکر احمقانهی نوشتن را فراموش کن و به فکر یک کار خوب و شرافتمندانه باش که بتوانی با آن زندگی کنی.» اما من حرفش را گوش نکردم. کلهشقی من همچنان ادامه داشت. آرزو داشتم نویستده شوم و قلم دست بگیرم، اما به مدرسهای رفتم که تفنگ به دستم دادند. در سالهای اول زندگیم نتوانستم کارهایی انجام دهم که دوست داشتم و به کارهایی که میکردم علاقهمند نبودم. میخواستم نویسنده شوم اما سرباز شدم. در آن زمان، تنها مدرسههایی که بچههای فقیر و بیپول میتوانستند در آنها مجانی درس بخوانند، مدرسههای نظامی بود، بنابراین مجبور شدم وارد یکی از این مدرسهها شوم. سال 1933مانند همیشه دیر رسیدم، اینبار همهی اسمهای قشنگ تمام شده بود و هیچ اسم فامیلی نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. مجبور شدم «نسین» را بپزیرم. نسین یعنی «تو چی هستی؟» میخواستم هر بار که اسمم را صدا میکنند، به این فکر کنم که در واقع چی هستم. در سال 1937 افسر شدم، ناپلئون شدم. باور نمیکنید! تازه من تنها یکی از ناپلئونها بودم. همهی افسرهای جدید فکر میکردند ناپلئون هستند و این بیماری در بعضی از آنها علاجی نداشت و تا آخر عمر ادامه پیدا میکرد. تعدادی هم بعد از مدتی خوب میشدند. «ناپلئونیتیث» یک بیماری مسری و خطرناک است که نشانههایش اینهاست: بیماران تنها به پیروزیهای ناپلئون فکر میکنند، نه به شکستهایش. آنها مقابل نقشهی جهان میایستند و با یک مداد قرمز، همهی دنیا را در پنج دقیقه فتح میکنند و بعد غصه میخورند که چرا دنیا اینقدر کوچک است. آنها مثل کسی که تب بالایی دارد، هذیان میگویند. خطرات دیگری هم وجود دارد. در مراحل بعدی ممکن است فکر کنند تیمور لنگ، چنگیز خان، آتیلا، هانیبال یا حتا هیتلر هستند. من، به عنوان یک افسر تازه نفس بیست و دو- سه ساله در مدت کوتاهی با یک مداد قرمز جهان را تسخیر کردم. عقدهی ناپلئونیام یک یا دو سال طول کشید. البته در تمام این مدت هم تمایلی به فاشیسم نداشتم. از بچگی آرزو داشتم نمایشنامهنویس شوم. در ارتش، واحدهای پیادهنظام، توپخانه و تانک داشتیم اما واحد نمایشنامهنویسی وجود نداشت. بنابراین به دنبال راهی برای خارج شدن از آنجا بودم و سرانجام در سال 1944 آزاد شدم. بعضی افسرها حتا بعد از ژنرال شدن هم حسرت نوشتن شعر یا رمان را دارند، البته بهخاطر خوشایند دیگران نه خودشان. اما اگر یک شاعر پنجاه ساله بخواهد فرماندهی ارتش شود، بهنظرشان احمقانه و بیمعنا است. در دوران سربازیم نوشتن داستان را شروع کردم. در آن زمان، سربازی که برای روزنامهها مطلب مینوشت مورد بیمهری پیشکسوتها قرار میگرفت؛ بنابراین با نام خودم نمینوشتم. با نام پدرم، عزیز نسین، کار میکردم و به همین دلیل نام اصلیام، نصرت نسین، ناشناخته ماند و فراموش شد. آنها مرا به عنوان یک نویسندهی جوان میشناختند، در حالی که پدرم پیر بود و وقتی برای کاری به یک ادارهی دولتی رفته بود و خودش را عزیز نسین معرفی کرده بود، هیچ کس حرفش را باور نمیکرد. البته او تا زمان مرگش، همچنان تلاش میکرد تا عزیز نسین بودنش را ثابت کند. سالها بعد که کتابهایم به زبانهای دیگر ترجمه شدند و میخواستم حق تالیفی را که به نام عزیز نسین بود بگیرم، مدتها مبارزه کردم تا ثابت کنم «عزیز نسین» هستم با این که نامم در شناسنامه «نصرت نسین» بود. این روزها بسیاری از کسانی که ادعا میکنند شاعرند، همچنان فکر میکنند که آنچه میگویند شعر است چون ارزش و احترامی برای شعر قایل نیستند. من فکر میکنم شاعر بودن هنر بزرگی است چون بسیاری از نویسندههایی که شاعران خوبی نبودند، مجبور شدند نویسندههای مشهور و موفقی باشند. این را در مورد خودم نمیگویم چون نشان دادهام که چهطور میتوان بد شعر گفت. توجه زیادی که به شعرهای من شده به دلیل زیبایی آنها نیست، به علت نام زنی است که در پایان آنها میآید. شعرهایم را با نام مستعار یک زن منتشر کردهام، اسمی که نامههای عاشقانهی زیادی خطاب به او نوشته شده بود. از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجلهای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشکهایش را پاک کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستانها برای ما بنویس.» همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیشتر چیزهایی که برای گریاندن آنها نوشته بودم، میخندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس شناخته شدم، نمیدانستم طنز یعنی چه. حتا نمیتوانم بگویم که الان میدانم. نوشتن طنز را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من میپرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا فرمول است، چیزی که من میدانم این است که طنز یک موضوع جدی است. در سال 1945، حکومت، هزاران واپسگرا را تحریک کرد تا روزنامهی «تان» را نابود کنند. من هم آنجا کار میکردم و بعد از آن بیکار ماندم. آنها هیچ نوشتهای را با نام من نمیپذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامهها مطلب مینوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستانها و رمانهای پلیسی. به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه میشد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری اختراع میکردم. این اسمهای مندرآوردی، مسالههای زیادی را به همراه داشت. به عنوان نمونه، با ترکیب نامهای دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای بچهها نوشتم. حکومت این را نمیدانست و به همین دلیل در همهی مدرسههای ابتدایی از آن استفاده میکرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسندهی زن در کتابنامهی نویسندگان زن ترک منتشر شد. داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجلهای چاپ کردم که در گزیدههای طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد. داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجلهی دیگری به عنوان برگردانی از زبان چینی منتشر شد. در مدتی که نمیتوانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی، فروشندگی، حسابداری، روزنامهفروشی و عکاسی، البته هیچکدام را به خوبی انجام ندادم. در مجموع، پنج سال و نیم بهخاطر نوشتههایم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آنها ادعا کردند من در مقالههایم به آنان توهین کردهام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه زندان محکوم کردند. چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم. در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من میپرسید: «نویسندهی واقعی مقالههایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟» آنها باور نمیکردند که خودم مقالهها را نوشتهام. حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. اینبار پلیس ادعا میکرد مقالههایی با نامهای دیگر نوشتهام. بار اول، سعی میکردم ثابت کنم که نوشتهها کار من بوده و بار دوم میخواستم نشان بدهم که به من مربوط نمیشود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و شهادت داد که من مقالهای با نام دیگر نوشتهام و به همین دلیل شش ماه بهخاطر مقالهای که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک آهنگ تانگو مینواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه میرفتیم. اما حلقهی ازدواج دومم را از پشت میلههای زندان به همسرم دادم. میبینید که شروع درخشانی نبوده است. در سال 1956 در مسابقهی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامهها و مجلههایی که پیش از آن، نوشتههایم را چاپ نمیکردند، حالا برای آنها سرودست میشکستند اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد. بار دیگر چاپ نوشتههایم در روزنامهها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامهها و مجلهها دیده شود. در 1966، مسابقهی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی گرفتم. بعد از انقلاب 27 مهی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخلهای طلایام را به خزانهی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بیتردید بهدرد خواهند خورد. مردم تعجب میکنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشتهام. اما این تعجب ندارد. اگر خانوادهام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور میشدم بیش از چهار هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه سالهام، پنجاه و سه کتاب نوشتهام، چهار هزار لیره بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی میکنم. مقالههایم به بیست و سه زبان و کتابهایم به هفده زبان چاپ شدهاند. نمایشنامههایم در هفت کشور اجرا شدهاند. تنها دو چیز را میتوانم از دیگران پنهان کنم: خستگیام را و سنم را. به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. میگویند جوانتر از سنم نشان میدهم. شاید به این دلیل است که آنقدر کار دارم که وقت نکردهام پیر شوم. هیچ وقت به خودم نگفتهام: «اگر دوباره به دنیا میآمدم، همین کارها را دوباره انجام میدادم.» در این صورت دلم میخواهد بیشتر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیشتر و خیلی خیلی بهتر. اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او میگردم تا راهنماییم کند چهطور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسانها و انسانیت عشق میورزم. نوشتهی : عزیز نسین- سال 1968 4 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ یک تشکر ویژه به خاطر معرفی ایشون بیوگرافی هم همونطور که اشاره کردید بسیار خواندنی بود . تنها دو چیز را میتوانم از دیگران پنهان کنم: خستگیام را و سنم هیچ وقت به خودم نگفتهام: «اگر دوباره به دنیا میآمدم، همین کارها را دوباره انجام میدادم.» در این صورت دلم میخواهد بیشتر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیشتر و خیلی خیلی بهتر. مجبورم مانند همه بمیرم. 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ یک تشکر ویژه به خاطر معرفی ایشون بیوگرافی هم همونطور که اشاره کردید بسیار خواندنی بود . تنها دو چیز را میتوانم از دیگران پنهان کنم: خستگیام را و سنم هیچ وقت به خودم نگفتهام: «اگر دوباره به دنیا میآمدم، همین کارها را دوباره انجام میدادم.» در این صورت دلم میخواهد بیشتر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیشتر و خیلی خیلی بهتر. مجبورم مانند همه بمیرم. ممنون...دوستی برای من یک داستان نقد اسلام گرایی افراطی رو از ایشون فرستاد و من عزیز نسین رو شناختم...ظنز بسیار جالبی داره... من امروز کتاب زنده باد قانون رو از این نویسنده نقاد خریدم با ترجمه صمد بهرنگی... 1 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ من چندتا از داستانای عزیز نسین رو خووندم. راستش سبکش رو زیاد نپسندیدم، زیادی اغراق کرده بود و زیادی نصیحت... لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده