alborzrad 2116 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۱ روزی به رهی مرا گذر بودخوابیده به ره جناب خر بود از خر تو نگو که چون گهر بودچون صاحب دانش و هنر بود گفتم که جناب در چه حالیفرمود که وضع باشد عالی گفتم که بیا خری رها کنآدم شو و بعد از این صفاکن گفتا که برو مرا رها کنزخم تن خویش را دوا کن خر صاحب عقل و هوش باشددور از عمل وحوش باشد نه ظلم به دیگری نمودیمنه اهل ریا و مکر بودیم راضی چو به رزق خویش بودیماز سفرۀ کس نان نه ربودیم دیدی تو خری کشد خری را؟یا آنکه برد ز تن سری را؟ دیدی تو خری که کم فروشد ؟یا بهر فریب خلق کوشد ؟ دیدی تو خری که رشوه خوار است؟یا بر خر دیگری سوار است؟ دیدی تو خری شکسته پیمان؟یا آنکه ز دیگری برد نان؟ دیدی تو خری حریف جوید؟یا مرده و زنده باد گوید؟ دیدی تو خری که در زمانه؟خرهای دگد پسش روانه یا آنکه خری ز روی تزویرخرهای دگر کشد به زنجیر؟ هرگز تو شنیده ای که یک خر؟با زور و فریب گشته سرور خر دور ز قیل و قال باشدنارو زدنش محال باشد خر معدن معرفت کمال استغیر از خریت ز خر محال است تزویر و ریا و مکر و حیلهمنسوخ شدست در طویله دیدم سخنش همه متین استفرمایش او همه یقین است گفتم که ز آدمی سری توهرچند به دید ما خری تو بنشستم و آرزو نمودمبر خالق خویش رو نمودم ای کاش که قانون خریتجاری بشود به هر ولایت لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده