رفتن به مطلب

خاطرات کاندينسکی


ارسال های توصیه شده

ترجمه ی محمد تيرانی

 

 

n4emlzoz3o3bjj6tsmov.jpg

 

واسيلی کاندينسکی ( 1944-1866 ) مبسوط تر از هر هنرمند بزرگ قرن بيستم ديگری می نوشت و بايد گفت نوشته هايش نيز همچون نقاشی هايش تاٌثير گذار بوده است. " خاطرات " يک اتوبيوگرافی کوتاه و در عين حال شخصی ترين مقاله اوست.

 

کاندينسکی در مسکو بزرگ شد و شغل حقوقی تازه اش را در سال 1896 رها کرد تا نقاش شود. او در همان سال روسيه را به مقصد مونيخ ترک کرد و در سال 1901 انجمن فالانکس را پايه گذاری نمود. او پس از سفرهای بسيار از سال 1903 تا 1908به افريقای شمالی و اروپای شرقی به مونيخ بازگشت و در نزديکی روستای " مورنو" يعنی جاييکه تا سال 1914 در آنجا ماند اقامت گزيد. او تا سال 1922 يعنی تا زمانيکه حزب کمونيست هنر انتزاعی را هدف قرار داد در روسيه بود و فعاليت چشمگيری به عنوان مدرس و سخنران در زمينه هنر داشت. " خاطرات " در سال 1913 نوشته شد، يعنی در دوره ای از فعاليت مونيخ که تواٌم با نقاشی apocalpytic و اکسپرسيونيسم انتزاعی بود.

کاندينسکی به عنوان مبلغ اصلی اکسپرسيونيسم آلمانی، سازمان دهنده نمايشگاهها، ويرايشگر، مقاله نويس و شاعر شناخته می شود. او از سال 1911 به عنوان شخصيت اصلی در Blaue Reitez جاييکه اولين نمايشگاهش در زمستان 1912-1911 در آن تشکيل شد مطرح گرديد.

 

او و Franz Marc سالنامه Blaue Reitez را ويرايش کردند. او در سال 1912 معروف ترين مقاله اش به نام " معنويت در هنر "( Concerning the Spiritual in Art )را منتشر کرد.

" خاطرات " آرامشی چشمگير دارد که احتمالاٌ از رضايت بلند مدت نقاش پس از چهل و هفت سال ناشی می شود، چراکه سالها تجربه اوديگر به ثمررسيده و سرشناس شده بود. اين آرامش همچنين بايد از يک حالت درون نگر آشکار ناشی شده باشد.

 

کاندينسکی با وجود اينکه يک روس بود اما سالها در مونيخ زندگی کرده بود و چنين به نظر می رسد که در اين مقاله ريشه های روسی اش را زير سوال می برد، يعنی با به عقب برگشتن به دوران جوانيش بخش روسی هنرش را جستجو می کند. خواننده بايد انتظار عبارات عجيب و حکايات يا استعاراتی که به سختی درک می شوند را داشته با شد. کاندينسکی نوشتن با شيوه ای خاطره انگيز را که به سرحد جريانی از آگاهی می رسد بر می گزيند. شيوه ای که در آن تکه هايی از جوانيش بدون توضيحات قبلی زنده می شود.

"خاطرات " در سال 1913 در برلين توسط Herwarth Walden شخصيت پرانرژی Der Sturm که نشريات و نمايشگاه هايش در دهه های دوم و سوم اين قرن از اهميت فوق ا لعاده ای برخورداربود منتشر شده است.

kqgrq984zcq23hpbue.jpg

لینک به دیدگاه

کاندينسکی با وجود اينکه يک روس بود اما سالها در مونيخ زندگی کرده بود و چنين به نظر می رسد که در اين مقاله ريشه های روسی اش را زير سوال می برد، يعنی با به عقب برگشتن به دوران جوانيش بخش روسی هنرش را جستجو می کند. خواننده بايد انتظار عبارات عجيب و حکايات يا استعاراتی که به سختی درک می شوند را داشته با شد. کاندينسکی نوشتن با شيوه ای خاطره انگيز را که به سرحد جريانی از آگاهی می رسد بر می گزيند. شيوه ای که در آن تکه هايی از جوانيش بدون توضيحات قبلی زنده می شود.

"خاطرات " در سال 1913 در برلين توسط Herwarth Walden شخصيت پرانرژی Der Sturm که نشريات و نمايشگاه هايش در دهه های دوم و سوم اين قرن از اهميت فوق ا لعاده ای برخورداربود منتشر شده است.

 

 

 

اولين رنگهايی که تاٌثير قوی بر من داشتند سبز روشن آبدار، سفيد، قرمز جگری، سياه و زرد اخرايی بودند. اين خاطرات به سومين سال زندگيم باز می گردد. من اين رنگها را در اشيايی که ديگر به اندازه خود رنگها در ذهنم روشن و واضح نيستند، ديدم. مثل همه بچه هامن هم به شدت عاشق سوارکاری بودم. مربی ما عادت داشت نوارهای مارپيچ روی شاخه های نازک را ببرد و اولين نوارها را از هردو لايه پوست درخت و لايه دوم را فقط از سر بالايی آن بکند، بنابراين اسب من هميشه سه رنگ را شامل می شد: زرد قهوه ای پوسته بيرونی ( که من دوستش داشتم و با خوشحالی جانشين شدن آن را توسط رنگ ديگری می ديدم )، سبز آبدار لايه زيرين پوست درخت ( که من مخصوصاٌ دوستش داشتم و در حالت خشک وپژمرده نيز چيزی جذاب و افسونگر داشت و بالاخره رنگ سفيد شيری چوب که بوی نم می داد و انسان را وسوسه می کرد که آن را بليسد اما خيلی زود به طرز ناراحت کننده ای خشک و پلاسيده می شد و شادی من را ازآن سفيدی اوليه زايل می کرد ).

به نظرم کمی قبل از آنکه والدينم به مقصد ايتاليا حرکت کنند ( جاييکه در کودکی به همراه پرستارم به آنجا برده شديم ) پدربزرگ ومادربزرگم به خانه جديدی نقل مکان کردند. من اين تصور را داشتم که اين خانه هنوز کاملاٌ خالی بود و هيچ وسيله يا کسی در آن نبود. در اتاقی که چندان بزرگ نبود ساعتی روی ديوار قرارداشت. من به تنهايی مقابلش می ايستادم و از رنگ سفيد صفحه آن و قرمز جگری که بر آن نقاشی شده بود لذت می بردم. پرستار مسکويی من از اينکه والدينم رنج چنين سفری طولانی را بر خود هموار کرده بودند تا ساختمانهای مخروبه و سنگها ی قديمی را تحسين کنند بسيار متعجب بود. او می گفت: " ما از اين سنگها به قدر کافی در مسکو داريم ". تنها چيزی که از اين سنگها در رم به خاطر می آورم جنگل غير قابل گذری از ستونهای سنگی است، جنگل ترسناک سنت پيتر که به نظرم می آيد من و پرستارم برای مدتی بسيار طولانی نمی توانستيم راهی برای خروج از آن بيابيم.

 

و سپس تمام ايتاليا به رنگ سياه ظاهر می شود. من و مادرم درون کالسکه ای سياه بر روی يک پل سفر می کنيم ( رنگ آب در زير پايمان زرد کثيف است ) من به مهد کودکی در فلورانس برده شدم. و باز هم سياه. به درون آبی سياه پا می گذارم که در آن قايق دراز وحشتناکی با جعبه ای سياه درون آن قرار دارد. در شب سوار بر يک گاندولا می شويم. در اينجا است که من استعدادی را که مرا در سراسر ايتاليا مشهور ساخت شکوفا می کنم و با تمام وجودم می گريم. در يک مسابقه اسب سواری اسب ابلقی ( با بدنی به رنگ زرد اخرايی و يالی به رنگ زرد روشن ) بود که من و خاله ام[1] آن را خيلی دوست داشتيم.

 

ما هميشه يک روش جدی را دنبال می کرديم. من اجازه داشتم زير نظر سوارکاران حرفه ای يک دور با آن اسب بزنم و خاله ام هم همينطور. تا به امروز من علاقه ام را به اينگونه اسبها از دست نداده ام. هنوز ديدن چنين اسبی در خيابانهای مونيخ برای من لذت بخش است او هر تابستان زمانيکه خيابانها نمناکند می آيد. او خورشيد درون مرا بيدار می کند. او فنا ناپذير است چراکه در پانزده سالی که او را می شناسم پيرتر نشده است. اين حس ابتدايی ترين حس من به هنگام ورود به مونيخ بود. من ساکت ايستادم و برای مدتی طولانی او را با چشمانم دنبال کردم. در اين حال اميدی نيمه آگاهانه اما شادی آفرين در قلبم برانگيخته شد وبدين ترتيب مونيخ به سالهای کودکيم پيوند خورد. اين اسب ابلق در مونيخ حس در خانه بودن را به من می داد. در کودکی خيلی خوب آلمانی صحبت می کردم ( مادر بزرگ مادريم اهل بالتيک بود ). داستانهای تخيلی آلمانی که در کودکی همه آنها را شنيده بودم، سقفهای بلند و باريک "پرومنادن پلاتز" و "مکسی ميليان پلاتز" که اکنون ناپديد شده اند، " شوابينگ " و به خصوص Au ( منطقه ای در حومه مونيخ ) که آن را به طور اتفاقی کشف کردم همگی اين داستانها را برای من به واقعيت تبديل می کرده اند. تراموای آبی رنگی که مانند مظهر نسيم افسانه ای از خيابانها می گذرد و تنفس را سبک و شادی آفرين می کند. صندوقهای پست زرد رنگ مانند قناری در قفس آواز می خوانند. من اهدائيه " Kunstmuhle " را پذيرفتم و احساس کردم در شهر هنر هستم که برای من همانند شهر پريان بود. از ميان اين احساسات تصاويری ابتدايی پديد آمدند که بعدها آنها را نقاشی کردم. به دنبال يک توصيه خوب Rothenburg ob der Tauber را ملاقات کردم. من هرگز تغيير هميشگی از قطار سريع السير به محلی، از قطار محلی به تراموا با ريلهای پوشيده از علف اش، سوت گوشخراش لوکوموتيو گردن دراز، سرو صدا و زوزه ريلهای خواب آلود، يا روستايی پير با دکمه های بزرگ نقره ای که اصرار داشت با من در مورد پاريس صحبت کند و من به سختی می توانستم حرفش را بفهمم را فراموش نخواهم کرد. اين مانند سفری خيالی بود. چنين احساس می کردم که انگار نيرويی افسانه ای، برخلاف همه قوانين طبيعی، قرن به قرن و حتی بيشتر به گذشته برمی گردند. من آن ايستگاه کوچک را ترک کردم واز چمنزار گذ شتم تا به دروازه شهر رسيدم.

2kkf67icuu4cdpwsopyp.jpg

لینک به دیدگاه

دروازه ها، جويها و خانه هايی که سرهايشان را در بالای کوچه های باريک به هم می رساندند و به عمق چشمهای يکديگر خيره می شدند. درهای بزرگ ورودی که مستقيماٌ به اتاق سياه. بزرگ نهار خوری باز می شدند که از مرکز آن پله های بلوطی سنگين، پهن و سياه به سمت اتاقها کشيده شده بود. اتاق کوچک و دريايی از سقفهای قرمز روشن که آنها را از پنجره می ديدم. تمام مدت باران می باريد. دانه های گرد و درشت باران روی پالتم می افتادند وبا مسخرگی دستانشان را از دور به سمت يکديگر دراز می کردند. می لرزيدند و تکان می خوردند و ناگهان به طور غير منتظره ای به يکديگر می رسيدند و رشته هايی نازک و ماهرانه را شکل می دادند که با سرعت و بازيگوشی در ميان رنگها می دويدند تا آستين هايم را اينجا وآنجا پايين بياورم. نمی دانم همه اينها کجا رفتند، آنها ناپديد شدند. تنها يک تصوير از اين مسافرت باقی ماند و آن " شهر قديمی " است که آن را از روی خاطراتم پس از بازگشت به مونيخ نقاشی کردم .

 

حتی در اين نقاشی نيز من حقيقتاٌ ساعت خاصی که بهترين ساعت روز مسکو بوده و هميشه خواهد بود را جستجو می کردم. خورشيد پايين آمده و به انتهای مسيرش رسيده بود، جايی که تمام روز به دنبال آن و برای رسيدن به آن تلاش کرده بود. اين حالت زياد طول نمی کشيد. پس از چند دقيقه نور آفتاب از تقلا سرخ می شد، حتی سرخ تر، اول سرد و سپس گرمتر و گرمتر. خورشيد تمام مسکو را در يک نقطه آب می کرد و مانند يک توبای ديوانه تمام وجود يک انسان را درونش می ريخت و تمام روحش را به لرزه می انداخت. نه اين يکپارچگی قرمز دوست داشتنی ترين ساعت نيست. اين تنها آخرين نت سمفونی است که هر رنگ را به نهايت شدتش می رساند و تمام مسکو را رها می کند يا در حقيقت وا می دارد که مانند صدای يک ارکستر بزرگ طنين انداز شود. صورتی، اسطوخودوس، زرد، سفيد، آبی، سبز مغز پسته ای، خانه های قرمز آتشی، کليساها، هر يک آوازی مستقلند، علفهای کاملاٌ سبز، درختان در حال پچ پچ کردن يا برف در حالی که با هزار صدا آواز می خواند، شاخه های عريان، حلقه ساکت، خشک وسرخ ديوارهای کرملين و در بالا، بلند تر از همه مانند گريه ای از روی شادی، مانند دعايی بی توجه به خود، خط نشانه بلند، سفيد و با ظرافت Ivan Veliky Bell Tower قراردارد و بر روی گردن بلندش که در حسرت ابدی کشيده شده است، سر طلايی گنبد قراردارد. خورشيد مسکو در ميان اين ستاره های طلايی و رنگين ساير گنبدها قرار دارد. من فکر کردم به تصوير کشيدن اين ساعت می تواند بزرگترين لذت ممکن برای يک هنرمند باشد.

 

اين احساسات در هر روز آفتابی خود را تکرار می کنند. آنها شاديی بودند که تا اعماق روح مرا لرزاندند و مرا از شعف لبريز کردند. آنها به طور همزمان برايم شکنجه بودند چرا که احساس می کردم که هنرم به طور کلی و نيروهايم بطور خاص در مقابله با طبيعت بسيار ضعيف بودند. سالها گذشت تا اينکه از راه احساس کردن و فکر کردن به اين نگرش ساده برسم که هدفهای طبيعت و هنر الزاماٌ و با توجه به قانون طبيعت از يکديگر متفاوت اما به يک اندازه بزرگ و قدرتمندند. اين نگرش که آنقدر ساده و به طور کلی طبيعی است، و امروزه در کارم راهنمای من است، شکنجه غير ضروری مرا بابت وظيفه بيهوده ای که برخلاف دست نيافتنی بودن باطناٌ بر عهده خودم گذاشته بودم از بين برد. ديدگاه فوق اين شکنجه را از ذهنم بيرون کرد و نتيجتاٌ لذت من از طبيعت و هنر را تا قله های آسودگی بالا برد. از آن زمان به بعد قادر بوده ام از هر دو عامل لذت کامل را ببرم. بعدها حس عظيم قدردانی نيز به اين شادی پيوست. اين نگرش مرا آزاد کرد و افق دنياهای جديد را به رويم گشود. هر چيز" مرده ای " به جنبش درآمد.

9sf8oufc1xwfn1uw7sxz.jpg

لینک به دیدگاه

نه فقط ستارگان، ماه، درختان و گلها که شعرا درباره آنها می سرايند ته سيگار داخل جا سيگاری، دکمه شلوار سفيد صبوری که از بالای يک چاله آب باران در خيابان به بالا نگاه می کرد، تکه ای از پوسته درختی که يک مورچه آنها را با آرواره های قدرتمندش از روی علفهای بلند به سوی مقصدی نامطمئن اما مهم می کشيده صفحه ای از تقويم که دست آگاهانه به قصد جدا کردن آن از همراهی گرم صفحات باقی مانده پيش می رفت ؛ هر چيزی صورتش درونی ترين طبيعتش ، روح پنهانش را که اغلب ساکت تر از آنست که شنيده شود ، به من نشان داد و وبه همان ترتيب هر نقطه ساکت و هر نقطه متحرکی به همان اندازه زنده شد و روحش را بر من آشکار کرد. و همين برای من کافی بود که امکان ووجود آن هنر را که امروزه در مقابل " واقع نگرانه " " انتزاعی " خوانده می شود با تمام وجود و احساسم درک کنم .

 

اما در آن زمان در روزهای دانشجويی زمانيکه می توانستم فقط اوقات فراغتم را صرف نقاشی کنم برخلاف آشکارا ناممکن بودنش به دنبال ثبت يک " همخوانی رنگها " ( آنچنان که من می ناميدمش ) که از طبيعت نشاٌت می گرفت و خود را به اعماق روح من تحميل می کرد، بر روی بوم نقاشی بودم. من برای نشان دادن قدرت کامل اين هياهو به تلاشی سخت اما بيهوده دست زدم.

در همان زمان روح من توسط چيز ديگری در ناآرامی بود، نا آرامی های صرفاٌ انسانی، بنابراين حتی برای يک ساعت روی آرامش را نديدم و اين زمان پيدايش يک سازمان تمام دانشجويی بود که نه تنها بدنه دانشجويی يک دانشگاه بلکه همه روسيه و نهايتاً همه دانشگاه های اروپای غربی را در برگرفت. کشمکش دانشجويان عليه قانون مزورانه و بی پرده سال 1885 دانشگاه فروکش نکرده و همچنان ادامه داشت: " ناآراميها "، نقض سنتهای قديمی مسکوی ليبرال، نابودی سازمانهای ايجاد شده توسط دولت، گروههای جديدمان، غرش پنهانی تحرکات سياسی و گسترش خود به خودی [2]در بخش دانشجويان همه تجربياتی جديد به وجود آوردند و سيمهای روح را حساس، پذيرا ودر برابر لرزش آسيب پذير کردند. خوشبختانه سياست مرا اغفال نکرد. مطالعات مختلف تمرينی بود برای تفکر انتزاعی و آموزش نفوذ به سوالات پايه ای. علاوه بر رشته تخصصی انتخابيم ( اقتصاد که در آن زمينه زير نظر يک معلم بسيار با استعداد و يکی از بی نظيرترين مردانی که در زندگی ام ديده ام پروفسور A.J. Tschuproff کار کردم ) با قدرت و گاهی اوقات پی در پی و گاهی همزمان جذب رشته های مختلف ديگری می شدم: حقوق رمی ( که من را با " دستورالعمل " هايی خوب و آگاهانه و کاملاً پرداخت شده مجذوب می کرد اما نهايتاً نمی توانست مرا راضی کند زيرا منطق انعطاف ناپذيرش بسيار سرد و عقلانی بود )، حقوق کيفری ( که به طور خاص و شايد منحصراً از طريق تئوری جديد Lombroso توجهم را جلب می کرد )، تاريخ حقوق روسی و قوانين روستايی ( که توانست در برابر حقوق رمی تحسين وعلاقه شديد مرا به عنوان آزادی و راه حلی برای مشکلات حقوقی به خود اختصاص دهد)[3] ، قوم شناسی که بر مبنای اين تحقيق تدريس می شد ( و من ابتدا از طريق آن آموختم که بايد به روح مردم برسم ) همه اينها توجه مرا به خود جلب می کرد و به من کمک می کرد تا به شيوه ای انتزاعی فکر کنم. من تمام اين مطالعات را دوست داشتم و تا به امروز با قدردانی به آن ساعتهای اشتياق و شايد الهام هايی که به من می دادند فکر می کنم. اما اين ساعتها در برابر اولين ارتباط من با هنر که اين قدرت را داشت که مرا به جايی فراتر از زمان و فضا ببرد رنگ باختند. کار تحقيقی هرگز چنين تجربيات، کشمکشهای درونی و لحظات بديعی را به من نداده بود.

 

به هر حال، من نيروهايم را بسيار ضعيف تر از آن يافتم که خود را در دست کشيدن از ساير وظايف و در پيش گرفتن آنچه که در آن زمان به نظرم زندگی بی نهايت شاد يک هنرمند بود، موجه جلوه دهم. علاوه بر اينکه زندگی روسی خيلی دلتنگ کننده بود، کارهای تحقيقی من ارزشمند بودند و من تصميم داشتم دانشمند شوم. با اين همه در رشته انتخابيم ( اقتصاد ) به جز در مورد مساٌله سود فقط به تئوريهای کاملاً انتزاعی علاقه داشتم. بانکداری يعنی جنبه عملی مسائل پولی برای من به شدت نفرت انگيز بود. به هر حال کاری نمی توانستم بکنم جز اينکه اين موضوع را نيز به بحث و گفتگو بکشانم.

در همين زمان در معرض دو تجربه قرار گرفتم که تمام زندگيم را تحت تاثير قرارداد و تا مغز استخوانم را تکان داد. يکی از آنها نمايشگاه امپرسيونيست فرانسوی در مسکو بود – خصوصاً " Haystack " دسته علف خشک اثر کلود مونه بود. ديگری اثری از واگنر " Wagner " در تئاتر هوف " HOF " به نام " Lohengrin " بود.

قبلاً من فقط هنر واقع گرايانه را شناخته بودم، در حقيقت منحصراً روسی، اغلب مدتها در برابر دست Franz Liszt در پرتره ای از آثار رپين " Repin " و مانند آن می ايستادم و ناگهان برای اولين بار يک نقاشی را ديدم. آن نقاشی بنابر آنچه کاتالوگ می گفت دسته علف خشک نام داشت. من نمی توانستم آن را تشخيص دهم و اين عدم تشخيص برايم دردناک بود. من فکر کردم نقاش حق نداشته به طور نامفهوم نقاشی کند و با بی حوصلگی احساس کردم که سوژه نقاشی گم شده است. با شگفتی و سردرگمی دريافتم که تابلو نه تنها جلب توجه می کند بلکه خود را به طور محو نشدنی درخاطر شما نقش می کند و کاملاً غير منتظره با کوچکترين جزئيات در برابر چشمانتان شناور می شود. همه اينها برايم نامفهوم بود و نمی توانستم به نتايج ساده اين تجربه برسم. تنها چيز کاملاً آشکار برای من قدرت ناشناخته پالت بود که تاکنون نيز برايم پوشيده مانده است. قدرتی که از تمام روياهای من پيشی گرفت. نقاشی قدرت و شکوه يک داستان تخيلی را به دست آورد و ناآگاهانه سوژه به عنوان يک عامل پيش پا افتاده نقاشی بی اعتبار شد. اين تصور را داشتم که: مسکو قبلاً روی بوم نقاشی [4 ]بوده است، اگرچه اين فقط ذره ای کوچک از داستانهای تخيلی ام بود.

به هر حال Lohengrin برای من درک کاملی از اين مسکو بود. ويولون ها، اصوات بم عميق و خصوصاً سازهای بادی تمام تاٌثير آن ساعت غروب را برايم مجسم می کرد. تمام رنگها را با چشم ذهنم ديدم.

لینک به دیدگاه

خطوط وحشی و کاملاً ديوانه خود را در برابرم می کشيدند. من جراٌت نداشتم احساسی را که واگنر در " ساعت من " نقاشی اش کرده بود در زمينه موسيقی به کار ببرم. و کاملاً برايم آشکار شد که هنر بطور کلی بسيار قوی تر از آنست که من درک کرده بودم و اينکه، از سوی ديگر، نقاشی می تواند همان نيرويی را داشته باشد که موسيقی دارد. و ناتوانيم در کشف اين نيروها ويا حتی جستجوی آنها انکارم را سخت تر کرد.

يک رويداد علمی يکی از بزرگترين موانع را از سر راهم برداشت وآن تقسيم اتم بود. فروپاشی اتم برای روح من همانند فروپاشی همه جهان بود. ناگهان سنگين ترين ديوارها فرو ريختند. همه چيز ضعيف و متزلزل و نامطمئن شد. برايم تعجب آورنبود اگر يک سنگ در برابر من در هوا حل وناپديدمی شد. به نظرمی رسيد علم نابود شده است. مهمترين مبناهايش توهمی بيش نبود. از زمان کودکی ساعتهای شاد و عذاب آور آن کشمکش درونی را که به خود گرفتن مشکلی ملموس را وعده می داد می شناختم. اين ساعات لرزش درونی، ساعات آرزوهای مبهمی که خواستار چيزی بودند که ما نمی فهميديم. چيزی که در روز، قلب را نگران و روح را از ناآرامی لبريز می کرد و در شب، ما را وامی داشت تا در روياهای جالب پر از وحشت و شادی زندگی کنيم. مانند بسياری از بچه ها و جوانان کوشيدم شعر بنويسم که در نهايت آنها را پاره کردم. می توانم به خاطر بياورم که نقاشی مرا از اين شرايط خلاص می کرد يعنی اينکه می گذاشت خارج از فضا و زمان زندگی کنم و بنابر اين من ديگر خودم را احساس نمی کردم. پدرم [5] از همان ابتدا متوجه عشق من به نقاشی شد و در حاليکه هنوز درGymnasium بودم مرا به کلاس نقاشی فرستاد.

s59p2ltetkhrvtf1tajj.jpg

 

بهخاطر می آورم که چگونه خود اين ماده را دوست داشتم و اينکه رنگها و مداد رنگی ها چقدر جذاب، زيبا و زنده بودند. از اشتباهاتم، درسهايی گرفتم که هنوز هم تقريباً با همان نيروی اوليه بر من تاٌثير می گذارند. هنگامی که کودک خردسالی بودم اسب ابلقی را با آب رنگ کشيدم. همه چيز تمام شده بود به جز سم هايش. خاله ام که در نقاشی به من کمک می کرد مجبور شد بيرون برود و به من پيشنهاد کرد تا برگشتن او منتظر بمانم. من تنها در برابر تصوير نا تمام ماندم و از عدم امکان ايجاد آخرين تماسها ميان رنگ و کاغذ رنج می بردم. در آخرکار به نظرمی رسيد که آنها به طور حتم کاملاً شبيه نمونه های طبيعيشان خواهند شد. من هرچه می توانستم رنگ سياه روی قلم مو گذاشتم. در يک لحظه – من چهار نقطه زشت، نفرت انگيز و سياه و کاملاً ناماٌنوس بر کاغذ را روی پاهای اسب ديدم.

 

احساس نااميدی کردم و به طرز وحشتناکی تنبيه شدم! بدين ترتيب به خوبی ترس امپرسيونيستها از رنگ سياه را فهميدم و بعد از آن نيز گذاشتن رنگ سياه خالص بر بوم نقاشی برای من به بهای يک کشمکش روحی واقعی بود. اين ناکامی در کودکی به بهای سايه ای بلند بر بسياری از سالهای بعدی زندگی ام بود. در ميان ساير احساسات قويی که من در دوران دانشجويی تجربه کردم و تاٌثيری سرنوشت ساز بر سالهای بعدی داشت يکی را مبراند در موزه آرميتاژ سن پيترز بورگ و ديگری سفرم به قلمرو حکومتی Vologda بود. جايی که از طرف موسسه سلطنتی علوم طبيعی، انسان شناسی و قوم نگاری به عنوان يک حقوقدان به آنجا فرستاده شدم. کار من دو جنبه داشت مطالعه قوانين کيفری روستايی در ميان جمعيت روس ( تا اصول و قوانين اوليه آنرا دريابم ) و ديگری جمع آوری آثار مذهب کافرانه آنها از ميان قبايل صياد و شکارچی رو به نابودی سوری. رامبراند به شدت مرا تکان داد. اختلاف عظيم نور و تاريکی، مخلوط شدن رنگ مايه های ثانويه در قسمتهای بزرگتر و با هم ذوب شدن اين رنگها در اين قسمتها که تاٌثير يک antiphony عظيم در هر فاصله را داشت و فوراً تروميتهای واگنر را به يادم آورد و امکاناتی کاملاً جديد، قدرت فوق انسانی هر رنگ به اندازه خود و خصوصاً تشديد اين نيرو از طريق تقابل ( کنتراست ) را بر من آشکار کرد.

 

من ديدم که هر سطح بزرگ به خودی خود هيچ يک از ويژگيهای اين داستان تخيلی را ندارد و اينکه هر يک از اين سطوح فوراً اشتقاق خود را از پالت آشکار می کنند اين را نيز ديدم که يک سطح از طريق ساير سطوح، سطوح دارای کنتراست، واقعاً تاٌثير يک داستان تخيلی را به دست آورده است و بنابراين سرچشمه آن روی پالت در اولين نگاه غيرقابل باور به نظر می رسد. به هر حال در طبيعت مقدر نبود که يک وسيله را بدون جنجال بعدی به کار ببرم. ناآگاهانه به تصاوير غريبی برخورديم چنانکه امروزه به طبيعت می نگرم؛ من با تحسين و شادی فراوان از آنها استقبال کردم اما با وجود اين احساس می کردم که اين نيرو برايم ناآشناست. از سوی ديگر تا حدی ناآگاهانه احساس می کردم که اين اختلاف عظيم کيفيتی به نقاشيهای رامبراند بخشيده است که من هرگز قبلاً نديده ام. احساس کردم " تابلوهای او خيلی طول کشيدند " و به خودم توضيح می دادم که اول بايد يک قسمت را به طور پيوسته تحليل کنم و سپس به سراغ ساير قسمتها بروم. بعدها فهميدم که اين تقسيم بندی به صورتی سحرآميز عاملی ناآشنا و دست نيافتنی در نقاشی، يعنی زمان[6] را بر بوم پديد آورده است. در نقاشی هايی که ده ، دوازده سال پيش در مونيخ کشيدم می خواستم به اين ويژگی برسم، من فقط سه ياچهار نقاشی کشيدم که در هر قسمت آنها می خواستم تعداد بی شماری از رنگ مايه های در ابتدا پنهان را از نظر بپوشانم. آنها در ابتدا کاملاًمخفی [7] ( خصوصاً در قسمتهای تيره ) و تنها با گذشت زمان، اول بطور نامفهوم و نامطمئن، خود را به بيننده بسيار با دقت نشان می دهند و بعد با قدرت مرموز و فزاينده ای بيشتر و بيشتر منعکس می شوند. با تعجب بسيار دريافتم که بر مبنای اصول رامبراند کار می کرده ام. اين برای من زمان تلخ نااميدی و شک آزارنده نسبت به نيروهای خودم بود، زمان شک در مورد امکان يافتن شيوه بيان خودم. ترکيب عوامل مورد علاقه ام يعنی پنهان، زمان و اسرارآميز به زودی " خيلی حقير " به نظرم آمد.

لینک به دیدگاه

من در همان زمانيکه بايد از روی نااميدی دست از کار می کشيدم و سريع به رختخواب می رفتم به سختی و اغلب شبها تا ديروقت کار می کردم. خودم آن روزهايی که در آنها کار نکردم (که بسياراندک بودند !) را هدررفته می دانم. وقتی که هوا کاملاً تميز بود يکی دو ساعت در روز و عمدتاً در Schwabing قديمی که بعدها به عنوان بخشی از مونيخ توسعه يافت نقاشی می کردم. در دوره سرخوردگی از کار استوديويی و نقاشی از روی خاطرات مناظر بسياری را بصورت خاص نقاشی کردم، که به هر حال خيلی راضی ام نکرد بطوری که بعدها تنها کشيدن تعداد کمی از آنها را تمام کردم. با يک جعبه رنگ پرسه می زدم و احساس يک شکارچی را داشتم، به نظرم نمی رسيد که اين کار مانند کشيدن تصاويری که در آن زمان، نيمی آگاهانه و نيمی ناآگاهانه آنها را به دنبال عوامل ترکيبی جستجو کرده بودم قادر به جوابگويی به من باشد. کلمه کمپوزيسيون روحاً مرا هدايتم کرد و من بعداً کشيدن يک " کمپوزيسيون " را به عنوان يک هدف در زندگيم قرار دادم. اين کلمه مانند يک دعا مرا تحت تاٌثير قرارداد. خودم را در طرحهای نقاشی شده رها کردم. به خانه ها و درختان اهميت نمی دادم، با کاروک خطوط و نقاط رنگی را روی بوم پخش می کردم و می گذاشتم به همان بلندی که من می توانستم آواز بخوانند. در درونم ساعت قبل از غروب مسکو پيچيده بود و دربرابر چشمانم پوسته رنگی محکم اتمسفر مونيخ قرارداشت که در سايه های عميقش می غريد. بعداً، خصوصاً در خانه، هميشه احساس نااميدی عميقی داشتم. رنگها به نظرم ضعيف و بی روح می رسيدند و کل تحقيق برايم کوششی ناموفق در جهت تسخير نيروی طبيعت بود. چقدر برايم عجيب بود که بشنوم در مورد رنگهای طبيعت اغراق کرده ام و اين اغراق نقاشی مرا نامفهوم کرده و اينکه تنها راه نجاتم " جدا کردن رنگها " ست. منتقدان مونيخی ( که بعضی از آنها خصوصاً در ابتدا با من خيلی مهربان بودند [8]) می کوشيدند تا " شکوه رنگهای من " را با تاٌثيرات بيزانسی توضيح دهند. انتقاد روسی ( که اغلب بدون استثناء با زبان غير پارلمانی به من حمله می کرد ) دريافت که من دارم تحت تاثير هنر مونيخی از بين می روم. ومن برای اولين باردر آن روزها شيوه تحريف شده، يکنواخت و مهار نشده ای را که در اغلب نقدها جريان دارد ديدم و اين " sang froid " ی که هنرمندان باهوش ناخوشايندترين مقالات در مورد خودشان را با آن دريافت می کنند را نيز توضيح می دهد.

 

تمايلم به " مخفی "، پنهان شده ها مرا از جنبه مضر هنر مردمی که برای اولين بار آن را به شکل درست و اصلی در سفرم به منطقه دولتی Vologda ديدم، حفظ کرد. من اول با قطار سفر می کردم با اين احساس که به سياره ای ديگر می روم، سپس چندين روز با کشتی بخار بر رودخانه ساکت و انديشناک و بعد در يک دليجان قديمی در جنگلی بی پايان، در ميان تپه هايی رنگارنگ، بر بالای مردابها و از ميان صحراهای شنی سفر کردم. من به تنهايی سفر می کردم تا بتوانم با آسودگی درمناظر اطراف خود را غرق نمايم. گرمای روزها سوزان و سرمای شبها منجمد کننده بود و به خاطر می آورم که درشکه چی هايم – که از آنها سپاسگزارم - اغلب مرا در پتويی که مرا از تکانهای آن درشکه بدون فنرحفظ می کرد، می پيچيدند. به روستايی که همه جمعيت آن به يکباره از فرق سر تا نوک پا خاکستری پوشيده بودند و صورتها وموهايی به رنگ زرد – سبز داشتند و يا به يکباره با لباسهای محلی رنگی پديدار می شدند

92px0ls9dh1syzvrqg3x.jpg

لینک به دیدگاه

و مانند تصاوير درخشان و زنده بر روی دو پايه اينطرف و انطرف می رفتند، من هرگز خانه های بزرگ پوشيده از حکاکی را فراموش نخواهم کرد. دراين خانه های عجيب چيزی را تجربه کردم که از آن موقع هرگز خود را تکرار نکرد. آنها به من آموختند که در تصوير حرکت کنم، که در تصوير زندگی کنم. هنوز به خاطر می آورم که چگونه اولين بار وارد اتاق شدم و در آستانه آن در برابر آن منظره غيرمنتظره اندکی ايستادم. ميز، نيمکتها، اجاقی بزرگ، که در خانه های روستايی روسی مهم است، قفسه ها و هرچيز ديگری با رنگ کاريهای روشن و بزرگ نقاشی شده بود. نقاشيهای قومی روی ديوارها بودند: يک قهرمان در تمثالی سمبليک، يک جنگ، يک آواز قومی نقاشی شده. " گوشه سرخ " ( که در زبان روسی قديم به معنی " زيبا " ست ) پر بود از انبوه تصاوير رنگ شده و چاپ شده قديسين، و در برابر آن، يک لامپ کوچک قرمز آويخته قرار داشت که مانند ستاره ای که با نور ملايم و فريبنده با غرور در خود و برای خود زندگی می کند قرارداشت.

 

وقتی وارد اتاق شدم خود را از همه طرف در محاصره نقاشيهايی ديدم که در آنها رسوخ کرده بودم. همان احساسی را داشتم که وقتی در کليساهای مسکو و خصوصاً کليسای جامع کرملين بودم داشتم و تاآن موقع در من خفته بود. در ديدار بعدی ام از اين کليسا پس از بازگشتم از سفر اين احساسات به صورتی کاملاً واضح در من زنده شد. بعدها من اغلب همان تجربه را در نمازخانه های باواريايی و تايرولی داشتم. طبيعتاً اين تاٌثير هربار رنگی ديگر به خود می گرفت چراکه عوامل متفاوتی اين احساس را شکل می دادند: کليسا، کليسای روسی، نمازخانه، نمازخانه کاتوليک! من طرحهای کلی بسياری کشيدم – ميزها و تزيينات مختلف. آنها هرگز سطحی و کم مايه نبوده و چنان قوی نقاشی شده بودند که سوژه خود را در آنها غرق می کرد. اين احساس نيز فقط مدتها بعد برايم آشکار شد. شايد نه به صورت ديگر، که از طريق اين تاٌثير بود که تمايلات ديگر، يعنی اهداف هنرم ، در من شکل گرفت. من سالها به دنبال اين امکان بودم که بگذارم بيننده در تصوير قدم بزند و او را وادارم که خود را فراموش ودر تصوير غرق کند. اغلب نيز موفق می شدم: من اين را در بينندگان می ديدم. توانايی در من در ناديده گرفتن سوژه در ميان نقاشی از تاثير نااگاهانه نقاشی بر سوژه نقاشی شده، که می تواند خود را از طريق نقاشی شدن غرق کند، ناشی می شد. بعدها در مونيخ، يک بار از ديدن تصاويری غير منتظره در استوديو مسرور شدم. آن ساعت فرارسيدن غروب آفتاب بود. پس از تمرين با جعبه رنگم به خانه آمدم و همچنان غوطه ور در رويا و مغروق کاری که تکميلش کرده بودم که ناگهان تصويری که بطور غير قابل توصيفی زيبا و خيس از هيجانی درونی بود، را ديدم. اول ترديد کردم و بعد اين تصوير اسرار آميز که از آن چيزی جز فرمها و رنگها نمی ديدم و موضوعش برايم نامفهوم بود را شناختم. فوراً کليد معما را يافتم: اين تصويری بود که من نقاشی اش کرده بودم. به ديوار تکيه داده و در همان سمت ايستادم.

vsncc0e01r5g6qojy1h.jpg

لینک به دیدگاه

روزی ديگرکوشيدم تا همان تاٌثير را با نور به دست آورم. نيمه موفق بودم: حتی در همان سمت، هميشه سوژه ها را تشخيص می دادم و پرداخت خوب غروب آفتاب را از دست داده بودم. اکنون مطمئناً می دانستم که سوژه برای نقاشيهای من مضر است. عمق ترسناک سوالات، که با مسئوليت سنگين شده بود، رودررويم قرارگرفت و مهمترين آنها اين بود: چه چيز بايد جايگزين سوژه از دست رفته شود؟ خطر تزئين کاری آشکار بود، وجود مرده تخيلی اشکال تصنعی فقط مرا می ترساند. تنها پس از چندين سال کار صبورانه، تفکر توانفرسا، کو ششهای حساب شده بسيار، تواناييهای همواره رو به تکامل تجربه کردن اشکال نقاش گونه به صورت خالص و مجرد و نفوذ عميقتر در اين اعماق غير قابل اندازه گيری به فرمهايی از نقاشی رسيدم که امروزه روی آنها کار می کنم و اميدوارم و می خواهم که گسترده تر از اين شوند.

 

خيلی طول کشيد تا از درونم جوابی مناسب برای اين سوال که " چه چيز بايد جانشين سوژه شود؟ " دريافت کنم. اغلب به عقب نگاه می کنم و غمگين می شوم از اينکه فکر کنم چقدر وقت صرف اين راه حل کردم. تنها يک دلگرمی دارم: من هرگز نمی توانستم خودرا وادار به استفاده از فرمی بکنم که جايی خارج از کاربردهای منطق گسترش يافته است – نه کاملاً از احساسات درونی . من نمی توانستم فرمها را ابداع کنم و به همين خاطر وقتی چنين فرمهايی را می ديدم مرا بيزار می کرد تمام فرمهايی که من به کار برده ام " از خودشان " برآمده اند. آنها خود را به طور کامل در برابر چشمانم نمايش دادند و تنها کاری که می توانستم بکنم کپی کردن آنها بود يا در حالی که کار می کردم آنها خودشان خود را به وجود می آوردند و اين اغلب مرا شگفت زده می کرد. باگذشت سالها، من اکنون تقريباً آموخته ام که اين نيروی خلاق را کنترل کنم. من خودم را آموزش داده ام نه فقط به اين منظور که خود را رها کنم بلکه با اين هدف که نيرويی را که در من است کنترل و هدايت کنم. با گذشت سالها فهميدم که کار کردن با قلبی شکسته، با سينه ای خسته و با تنش در تمام بدنم نمی تواند کافی باشد. واين امر فقط می تواند نقاش را از توان بياندازد. اسب، سوارکار را با قدرت و سرعت حمل می کند. اما سوارکار اسب را هدايت می کند. استعداد هنرمند را با سرعت و دقت به قله های عظيم می برد اما هنرمند استعدادش را هدايت می کند. و اين عامل " خود آگاه " و" حسابگر " است، يا هر آنچه که کسی بخواهد آن را بنامد .

 

هنرمند بايداستعدادش را کاملاً بشناسد و، مانند يک تاجر تيز هوش، حتی ذره ای را بلااستفاده و فراموش شده رها نکند.

اين گسترش، اين پالايش استعداد نيازمند توانايی بالا در تمرکز است، که به بيان ديگر منجربه کاهش ساير توانائيها می شود. من اين را به وضوح در خود ديدم. من هرگز حافظه خوبی نداشتم هميشه از آموختن اعداد، نامها و حتی حفظ کردن شعرها ناتوان بودم. در ابتدا مجبور بودم از حافظه تصويری ام کمک بگيرم . هنگامی که پسر بچه ای بودم می توانستم تصاويری را که در نمايشگاهها مجذوبم کرده بود، تا آنجايی که توانائيهای تکنيکی اجازه می داد، از حفظ در خانه بکشم. بعدها گاهی يک چمنزار را با استفاده از حافظه بهتر از الگو گيری از طبيعت می کشيدم.

 

من تابلوی “ شهر قديمی “ را نقاشی کردم و بعد بسياری از نقاشيهای رنگی عربی و هلندی را انجام دادم. بنابراين در يک خيابان طولانی می توانستم تمام فروشگاهها را بدون غلط از حفظ نام ببرم چراکه آنها را در برابرم می ديدم. کاملاً بدون آگاهی پيوسته احساسات را به خود جذب می کردم گاهی چنان به شدت و مدام که فکر می کردم سينه ام تنگ شده و نفس کشيدن برايم دشوار می شد. چنان خسته و کلافه شده بودم که اغلب با حسادت درباره کارمندانی فکر می کردم که اجازه داشتند و می توانستند پس از کار روزانه استراحت کنند. من در آرزوی استراحتی برای چشمهايی بودم که Boecklin آنها را چشمان برنزه ناميد. در هرحال مجبور بودم بی وقفه ادامه دهم .

چند سال قبل ناگهان متوجه شدم که اين توانايی کاهش يافته است. اول وحشت کردم اما بعد فهميدم که نيروهايی که امکان مشاهده مستمر را ممکن می ساختند در جهتی ديگر به سوی توانايی بسيار بالای تمرکز کردن هدايت شدند و توانستند ساير چيزهايی را که اکنون برايم ضروری تر بود تکميل کنند. ظرفيت من برای غرق کردن خود در زندگی روحی هنر (و به همين ترتيب روح خودم ) چنان افزايش يافت که اغلب از کنار پديده های بيرونی بدون توجه به آنها می گذشتم، چيزی که تا قبل از آن هرگز نمی توانست اتفاق بيفتد. من اين توانايی را به خود تحميل نکردم، از وقتی آن را درک کردم، هميشه بطور طبيعی اما به صورتی ابتدايی در من زيسته است.

 

وقتی سيزده، چهارده ساله بودم ازپولی که کم کم پس انداز کرده بودم يک جعبه رنگ روغن خريدم. احساسی که در آن موقع داشتم و يا از آن بهتر تجربه بيرون آمدن رنگ از تيوپ تا به امروز بامن مانده است. با فشار انگشتان، بگونه ای مسرت بخش، پيروزمندانه، متفکرانه، رويايی، مجذوب خود، با جديت زياد، با شيطنتی جوشان، با حسرت آزادی، باطنين سنگين حسرت، با قدرت و مقاومتی جسورانه، با نرمی و محبت ملايم، با خويشتن داری سخت، با عدم ثبات توازن حساس، اين موجودات بی نظير که رنگ می نماميمشان يکی پس از ديگری می آيند. هريک زنده در خود و برای خود، مستقل . بهره مند از تمام خصوصيات لازم برای زندگی مستقل تر و آماده و مايل به پذيرفتن ترکيبهای جديد در سير زمان يا ترکيب شدن در ميان خودشان و پديد آوردن مجموعه های بی شماری از دنياهای جديد. بعضی چنان خفته اند که انگار از قبل مثل نيروهای مرده و خاطرات زنده اتفاقات گذشته ها از پا افتاده، وحشت زده و تضعيف شده اند. مانند کشمکش يا جنگ نيروهای تازه از تيوپ بيرون می ريزند و نيروهای جوان جانشين پيرها می شوند. در ميانه پالت دنيايی از باقيمانده رنگهايی قرار دارد که قبلاً استفاده شده اند، رنگهايی که دور از اين سرچشمه در تجسمهای لازمشان بر روی بوم پراکنده اند. اينجا دنيايی است که از نيازهای تصاويری که قبلاً نقاشی شده اند و يا همچنين از ترکيبهايی که از روی تصادف پديد آمده و مشخص شده اند و يا از طريق بازی معما گونه نيروهای بيگانه با هنرمند بوجود آمده است.

لینک به دیدگاه

و من بيشتر به اين تصادفها مديونم، آنها بيش از هر معلم يا استادکاری به من آموختند. چه بسيار ساعتهايی که با عشق و ستايش تمرينشان می کردم. بايد برای پالتی که از عوامل مذکور تشکيل شده و خود يک اثر هنری و اغلب خيلی زيباتر از بسياری از آثار ديگر است به خاطر لذاتی که به ارمغان می آورد ارزش قائل شد. گاهی چنين به نظرم می رسيد که قلم مويی که با اراده ای سازش ناپذير بخشهايی از اين آفرينش زنده رنگها را پاره کرده صدايی آهنگين را دراين فرآيند پاره خواهد کرد، زنده می کند. من صدای فش فش رنگها را هنگامی که مخلوط می شدند شنيدم و اين مانند صدايی است که شخص می تواند شنيدن آن را در آزمايشگاه سری و پوشيده از رمزو راز کيمياگران تجربه کند.

 

چقدر زياد و مغرضانه اين اولين جعبه رنگ ، مرا مسخره کرد و برمن خنديد. يک دقيقه رنگ از روی بوم شره می کرد، دقيقه ای ديگر، فقط کمی بعد، تکه تکه می شد؛ يکبار روشن تر و بارديگر تيره تر بود. يکبار چنين به نظر می رسيد که از بوم پايين می پرد و در هوا شنا ميکند و لحظه ای ديگر تيره تر و تيره تر می شد مانند پرنده مرده ای که نزديک به فروپاشی است - من نمی دانم همه اينها چگونه اتفاق افتاد. بعداً شنيدم که يک هنرمند خيلی مشهور ( که ديگر به خاطر نمی آورم چه کسی بود) گفته است: در نقاشی يک نگاه به بوم يک نيم نگاه به پالت و ده نگاه به مدل. به نظرم خيلی خوب آمد، اما خيلی زود فهميدم که اين جمله بايد برای من به شيوه ای ديگر باشد. ده نگاه به بوم، يک نگاه به پالت و نيم نگاهی به طبيعت. بنابراين آموختم که با بوم بجنگم و آن را به عنوان موجودی که با آرزوها و روياهای من مخالفت می کند بشناسم و آن را با خشونت وادار به اطاعت از اين آرزوها کنم. اين بوم پاک که خود به اندازه يک تابلوی نقاشی زيبا بود، در ابتدا مانند دوشيزه ای پاک و عفيف با چشمانی شفاف و مسرتی بهشتی آنجا ايستاد. و بعد قلم موی لجباز رسيد، اول اينجا بعد آنجا و به تدريج با صرف تمام انرژيش بر او چيره شد مانند يک مهاجر اروپايی که راهش را در طبيعت بکر و وحشی که تاکنون دست نخورده مانده است باز می کند تا با استفاده از تبر، بيل، چکش و اره آن را به دلخواهش شکل دهد. کم کم آموختم که به رنگ سفيد مقاوم بوم نگاه نکنم و فقط برای لحظاتی ( به عنوان کنترل ) آن را ببينم و به جای نگاه کردن به آن به رنگمايه هايی که جای گزينش می شوند بنگرم – به اين ترتيب يک چيز به آرامی ديگری را دنبال می کرد.

 

نقاشی برخورد رعد آسای دنياهای مختلف با هدف آفرينش دنيايی جديد ناشی از، کشمکش يکی با ديگری است. دنيايی جديد که همان اثر هنری است. هر اثر درست همانطور که جهان خلق شده خلق می شود – از طريق فجايعی که جدا از سروصدای آشوب گونه آلات موسيقی نهايتاً يک سمفونی را بوجود می آورند، موسيقی سيارات. خلق آثار هنری خلق جهان است. بنابراين هيجان رنگها بر پالت ( و نيز درون تيوپها، که به انسانها شباهت دارد، يعنی از لحاظ روحی قوی است اما برخوردی متواضع دارد که ناگهان در زمان نياز آشکار می شود تا نيروهای تا آن موقع پنهانش را به ثمر برساند) تبديل به تجربه های روح شد. اين تجربيات نقطه عطف ايده هايی است که ده ، دوازده سال پيش آگاهانه گردهم آمدن خود را آغاز کردند و منجر به پيدايش کتاب “ توجه به عوالم معنوی در هنر” (Concerning the Spiritual in Art) شد. اين کتاب بيشتر توسط خودش نوشته شد تا من. من تجربيات شخصی ام را نوشتم و بعداً دريافتم که رابطه ای طبيعی آنها را به يکديگر مربوط کرده است. من با وضوح هرچه بيشتر احساس کردم که مساٌله مورد بحث در هنر” ظاهری” نيست بلکه مفهومی درونی است که ضرورتاً ظاهر را مشخص می کند. يک گام به جلو – که برای من به طرز شرم آوری طول کشيد – راه حل مشکل هنر صرفاً برمبنای نيازهای درونی بود، که می توانست تمام قوانين و محدوديتها را در هر لحظه از بين ببرد. به اين ترتيب، در نظر من قلمرو هنر از قلمرو طبيعت دورتر و دورتر شد تا اينکه توانستم هر دو را به عنوان قلمروهايی مستقل بطور کامل تجربه کنم. و اين مساٌله در اندازه کاملش فقط امسال اتفاق افتاد.

 

در اينجا به خاطره ای برخوردم که در زمان خودش برايم مايه تاٌ سف بود. وقتی با اين احساس که دوباره متولد شده ام از مونيخ به مسکو رفتم، کار اجباری پشت سرم و حرفه مورد علاقه ام پيش رويم قرار داشت، اما خيلی زود به مانعی عليه آزاديم برخوردم که حداقل از نظر زمانی و با شيوه ای جديد مرا برده خود کرد- و آن کارکردن از روی مدل بود.

hn4webp49hhhabe9csh.jpg

لینک به دیدگاه

درآن وقت مدرسه بسيار مشهور [9] Anton Azbe را پراز ازدحام دانشجويان ديدم. دو يا سه مدل “ نشسته برای سرها” يا “ايستاده به عنوان مدل برهنه “ . دانشجويان دختر و پسر با مليتهای مختلف گرد اين پديده های بی بو، بی اعتنا، بی احساس، و در اکثر موارد بی شخصيت طبيعت جمع می شدند و برای هر ساعت 75- 50 فينگ می پرداختند و کاغذ و بوم نقاشی را به دقت و با صدای خش خش آرامی پر می کردند و می کوشيدند اين افرادی را که هيچ معنايی برايشان نداشتند از نظر کالبد شناختی، ساختاری و شخصيتی کپی کنند. آنها می کوشيند اتصال ماهيچه ها را با تداخل خطوط نشان دهند و برای نشان دادن طرح سوراخهای بينی و لبها يک طريقه برخورد خاص سطوح و خطوط را به کار بگيرند تا تمام سر را “ مطابق اصل توپ “ بازسازی کنند و به نظرم هرگز حتی برای يک لحظه درباره هنر فکر نکردند. بازی خطوط مدل برهنه خيلی برايم جالب بود. اما گاهی اوقات برايم نفرت انگيز می شد. بعضی حالات يا نمايی خاص مرا با تاٌثير خطوط از خود می راند و مجبور بودم با قدت تمام خودم را وادارم که آنها را دوباره خلق کنم. من تقريباً هميشه با خودم می جنگيدم و فقط در خيابان بود که می توانستم دوباره راحت نفس بکشم، و اغلب تسليم وسوسه “ترک” مدرسه می شدم تا باغ انگليسی Schwabing يا پارک Isar را تا حدی با جعبه رنگم به تصوير بکشم. يا در خانه می ماندم و می کوشيدم که يک نقاشی را از روی حافظه ، از روی مطالعات، يا تصورات که نياز زيادی به قوانين طبيعت نداشت بکشم. بنابراين همکلاسی هايم مرا فردی تنبل و اغلب بی استعداد می دانستند که گاهی خيلی آزارم می داد، چراکه عشق به کار و استعداد و پشتکار را به وضوح دروجودم حس می کردم. بالاخره خودم را در اين محيط منزوی کردم، خود را يک غريبه احساس می کردم و با جديت تمام خود را در آرزوهايم غرق می کردم.

 

به هر حال، وظيفه خود دانستم که دوره آناتومی را بگذرانم، کاری که آن را با وظيفه شناسی و در حقيقت دوباره کاری انجام دادم. دفعه دوم در دوره شاد و پرهيجان پروفسور دکتر مويلت (Moillet) شرکت کردم. من تکاليف شب را می کشيدم، از سخنرانيها ياد داشت برمی داشتم و بوی اجساد را استشمام می کردم. اما شنيدن درباره وجود ارتباط مستقيم ميان آناتومی و هنر ناخودآگاه بطور عجيبی آزارم می داد درست مثل دستور العملی که می گفت، تنه درخت “بايد هميشه متصل به زمين نشان داده شود.” هيچ کس ديگری آنجا نبود که بتواند کمکم کند از اين احساسات و از مخمصه اين تاريکی رها شوم. و اين نيز درست است که من هرگز با شکهايم به کسی روی نياورده ام. حتی امروزه دريافته ام که چنين شکهايی بايد به تنهايی در درون روح رفع شوند و اينکه در غير اينصورت هر فرد ممکن است به راه حل نيرومند خودش بی حرمتی کند.

 

با اين همه، خيلی زود در آن روزها دريافتم که هر سری، حتی اگر در ابتدا “زشت” به نظر برسد، يک زيبايی کامل است. قانون طبيعی ساختار که در هر سری چنان کامل و مسلم آشکار است. نوازش زيبايی را به هر سری می بخشد. من اغلب در برابر يک مدل “زشت” می ايستادم و به خود می گفتم: “چه ماهرانه “ و اين مهارت بی پايان است که در هر جزئی نشان داده می شود. هر سوراخ بينی به عنوان مثال هميشه همان احساس نخستينی را در من بيدار می کند که ديدن پرواز مرغابی وحشی، اتصال برگ به شاخه، شنای قورباغه و کيسه پليکان و غيره درمن ايجاد می کنند. اين احساس نخستين زيبايی و مهارت را در سخنرانيهای پروفسور Moillet فوراً تجربه کردم. اين احساس مبهم را داشتم که من تمام رازهای يک قلمرو را درک می کردم اما نمی توانستم اين قلمرو را به قلمرو هنر ربط دهم.

 

وقتی بعضی از همکلاسی هايم کارهايی را که در خانه انجام داده بودم ديدند برچسب رنگ گرا (Colorist) بودن به من زدند. و بعضی از آنها مرا، نه بدون غرض، “ نقاش چمنزار” خواندند. اگر چه صحت اين توصيفها را درک کردم اما اين هردو موجب رنجش من شدند. بسياری ديگر نيز! من حقيقتاً دريافتم که در قلمرو رنگ بيش از قلمرو نقاشی احساس راحتی می کنم. و نمی دانستم چگونه در رويارويی با اين گناه تهديد آميز به خود کمک کنم.

 

در آن زمان Franz Stuck سرشناس ترين طراح در آلمان بود و متاٌسفانه من فقط با تکليف مدرسه ام نزدش رفتم. او همه چيز را نسبتاً کج و کوله و غير عادی يافت و مرا نصيحت کرد که به مدت يکسال به کلاس نقاشی آکادمی نقاشی بروم. من در امتحان ورودی رد شدم که تنها موجب عصبانيت من شد و مرا دلسرد نکرد. در اين امتحان نقاشيها ارزيابی و تحسين می شدند که از نظر من کاملاً احمقانه بود. پس از يکسال کار و تمرين در خانه برای دومين بار نزد استاک رفتم – اين بار تنها با طرحهای اوليه نقاشی هايی که هنوز قادر به اتمامشان نبودم و با مقدار زيادی مطالعات در مورد نقاشی، او مرا در کلاس خود پذيرفت و زمانيکه در مورد نقاشی هايم از او پرسيدم پاسخ داد که پرمعنی و گويا هستند. قبلاً در طول اولين کارم در آکادمی، استاک با زياده رويهای من در استفاده از رنگ مخالفت کرد و مرا نصيحت کرد که ابتدا با رنگهای سفيد و سياه نقاشی کنم تا تنها فرم و شکل را بياموزم. او با عشقی شگفت انگيز درباره هنر، بازی نقشها وجاری شدن نقشها در يکديگر صحبت می کرد و همدلی و دوستی کامل مرا از آن خود کرد. زمانی که متوجه شدم او نسبت به رنگ حساسيت نشان می دهد تنها خواستم نقاشی را از او بياموزم و خود را به طور کامل تسليم مشاوره های او کردم. به عنوان تحليل نهايی، من اين يک سال کار با او را با خرسندی به ياد می آورم اگرچه گاهی اوقات به گونه ای تلخ عصبانی و خشمگين می شدم. استاک خيلی کم و معمولاً نامفهوم صحبت می کرد. بعضی اوقات مجبور بودم پس از انتقادهای او مدتها در گفته هايش غور کنم – ولی بعدها آنها را بسيار نيکو يافتم. او با يک اظهار نظر عدم تواناييم در نقاشی را اصلاح کرد. او به من گفت که بسيار عصبی کار می کنم. که من در لحظه اول آن چيزی را که جالب است می قاپم، سپس تمام آن را در بخش آخرکار که بسيار دير می آيد ازبين می برم. من با اين ايده بيدار شدم. "امروز به من اجازه داده شده است که Thus and So انجام دهم.

لینک به دیدگاه

. “اين جمله” به من اجازه داده شد “ نه تنها عشق عميق استاک را به هنر و احترام بسيار به آن را برای من اشکار کرد بلکه راز کار جدی را نيز به من نماياند و من در خانه اولين نقاشيم را تمام کردم.

با اين حال سالها مانند ميمونی در قفس بودم: قانون منظم ترسيم مرا در خواستهايم گرفتار کرده بود و تنها با درد، تلاش و مبارزه بسيار به اين ديوارهای اطراف هنرنفوذ کردم. بنابراين درنهايت من وارد قلمرو هنر شدم و همانند آنچه که در طبيعت، علم، فرمهای سياسی و غيره قلمرويی درون خود است که تنها با قوانين مناسب با خود اداره می شوند و با يکديگر و با ديگر قلمروها در نهايت آن قلمرو بزرگ را شکل می دهند که ما تنها می توانيم آن را به طور مبهمی درک کنيم.

امروز، روزی بزرگ برای يکی از کشفيات دنياست. رابطه درونی هريک از اين قلمروها با درخششی از نور روشن شده است. آنها غير منتظره ، ترسناک و شادی آور از درون تاريکی می شکفند، هرگز اينگونه به يکديگر پيوسته نبوده اند و هرگز اينچنين آشکارا از يکديگر جدا نبوده اند. اين درخشش کودک تاريکی بهشت روحانی است که برما سايه افکنده – سياه – سرکوب شده و مرده در اينجا، دوره عظيم روحانی و تجلی روح آغاز می شود. پدر، پسر، روح القدس.

باگذشت زمان کم کم متوجه شدم که، حقيقت، در مفهوم کلی و به خصوص در هنر نه يک مجهول است، نه کميتی که به طور ناقص شناخته شده و تغيير ناپذير است؛ بلکه کميتی است که به طور مداوم و به آهستگی حرکت می کند. ناگهان اينگونه به نظرم آمد که حقيقت مانند حلزون کندی است که به نظر می آيد اندکی از جای خود تکان خورده و به دنبال خود خط چسبناکی را باقی گذارده که ارواح کوته بين به آن چسبيده اند. در اينجا نيز اين حقيقت مهم را ابتدا در هنر يافتم و بعدها ديدم که همين قانون در بخشهای ديگر زندگی نيز آشکار می شود. اين حرکت حقيقت بسيار پيچيده است: غير حقيقت، حقيقت می شود، حقيقت غير حقيقت می شود. بعضی بخشها مانند پوسته آجيل می افتند، زمان اين پوسته را نرم نمی کند، به همين دليل بعضی از مردم پوسته را با مغز اشتباه می کنند و زندگی مغز را از آن پوسته می کنند. بسياری برای اين پوسته می جنگند و مغز حرکت می کند. گويی حقيقتی نو از بهشت فرو می ريزد و به نظر درست، سخت و محکم می آيد. چنان بی پايان ظاهر می شود که بعضی ها از آن بالا می روند چنانکه تيری چوبی است و مطمئن هستند که اين بار به بهشت دست خواهند يافت. تا زمانی که می شکند و تا زمانی که بالاروندگان مانند قورباغه هايی که به مرداب می افتند به درون تاريکی ناشناخته پرتاب می شوند. انسانها اغلب مانند سوسک می مانند که بر پشت نگاه داشته شده اند، دستان خود را به آرامی در سکوت طولانی تکان می دهند و در هردم پی می برند که همه کس به او پيوسته اند و باور دارند که او در اين دم به رهايی دست خواهد يافت. در روزهای ناباوری ام، از خود پرسيدم: چه کسی مرا از پشت نگاه داشته است؟ چه کسی دم را در برابر من نگاه داشته است و سپس دوباره آن را از من می گيرد؟ يا اينکه من بر روی زمين خاکی بی تفاوت بر پشت درازکشيده ام و به لحظه ها چنگ می زنم که در اطراف من به خودی خود می رويند؟ با اين حال هراز چند گاه اين دست را بر پشت خود احساس کرده و سپس دست ديگری که خود را بر روی چشمهايم می فشارد و من زمانی که خورشيد می درخشد خود را در تاريکی شب می يابم.

از بسياری جهات هنر مانند مذهب است. تکامل آن از کشفيات جديد تشکيل نشده است که حقايق قديمی را عقب بزنند و آنها را اشتباه بپندارند (همانگونه که در علم اتفاق می افتد) تکامل آن از انواری ناگهانی مانند صاعقه و انفجارات تشکيل شده اند که مانند آتش بازی در بهشت می درخشند و دسته ای از ستارگان را در اطراف خود پخش می کنند. اين نور چشم انداز جديدی از نور خيره کننده را به ما می نماياند. حقايق تازه اساساً چيزی جز تکامل بنيادی نيستند، تکامل درونی آگاهی اوليه که توسط آگاهی های بعدی بی اعتبار و بی فايده نشده، بلکه مانند آگاهی و حقيقت به زندگی ادامه داده و توليد مثل کرده اند. تنه درخت به خاطر شاخه ای جديد بی فايده نمی شود، بلکه وجود شاخه را امکان پذير می کند. آيا وجود انجيل جديد بدون وجود انجيل قديمی امکان پذير بود؟ آيا دوره ما که در آستانه سومين تجلی است بدون دومين تجلی آن ممکن بود؟ اين شاخه ای از تنه درختی است که در آن “ هرچيز آغاز می شود”. و شاخه بيرونی، رشد بيشتر و انشعابی که اغلب گيج کننده و ماٌيوسانه به نظر می رسد قدمهای لازم بسوی دولتی قدرتمند است. قدمهايی که در تحليل نهايی درخت سبز را بوجود می آورند.

مسيح، بنا به گفته خودش، نيامد که قوانين قديمی را براندازد. زمانی که اظهار داشت: “ به شما گفته شده است... اما من به شما می گويم...” او قانون مادی قديمی را آورد چنانکه انگار قانون روحی او شده است: برخلاف مردم زمان موسی، مردم زمان او توانايی کسب و تجربه قوانينی چون “ نکش” ،“مرتکب زنا نشو” -نه فقط از نظر معنای مادی تحت اللفظی بلکه همچنين در شکل مجرد گناه-را داشتند.

بنابراين ديده سخت، دقيق و صريح از بين نمی رود بلکه به عنوان قدمی در جهت پيشبرد عقايدی که از آن سرچشمه می گيرد به کار گرفته می شود و آينه ايده های دورتر، نرمتر، کم دقت تر و غيرمادی تر مانند شاخه های جديد تر و مهربانتری هستند که سوراخهای جديد در هوا ايجاد می کنند.

ارزش يک حقيقت با مقياس مسيح نه به عنوان يک عمل بيرونی انعطاف ناپذير بلکه به عنوان يک عمل انعطاف پذير درونی معين می شود. ريشه ارزيابی مجدد ارزشها که حتی تا به امروز به آرامی و بی وقفه در آفرينش ادامه داشته است در اينجا قرار دارد و همزمان ريشه معنويتی است که مانيز به تدريج در محدوده هنر به آن رسيده ايم.

لینک به دیدگاه

در زمان ما شرايط به شدت انقلابی بود. به اين ترتيب به نقطه ای رسيدم که هنر غير واقعی را نه به عنوان فدا کردن همه هنرهای اوليه بلکه فقط به عنوان تقسيم بی اندازه مهم تنه قديمی به دوشاخه اصلی که شاخه های ديگر از آنها می رويند و برای تشکيل سلطنت سبز ضروری هستند فهميدم.

من اين حقيقت را از همان اول بصورتی کم و بيش واضح احساس کردم و هميشه از اين تهمت که من سعی کرده ام مفاهيم قديمی نقاشی را از بين ببرم آزرده بودم. من هرگز چنين براندازيی رادر آثارم تجربه نکردم، در آنها من فقط تحول اجتناب ناپذير و از لحاظ روحی منطقی و در ظاهر طبيعی هنر را احساس کردم. به تدريج از احساس آزادی اوليه ام آگاه شدم و نيازهای ثانويه ای که از هنر داشتم يک دفعه ناپديد شدند. آنها به نفع يک نياز يعنی نياز به زندگی درونی در نقاشی کنار کشيدند.

 

باکمال تعجب دريافتم که اين نياز بر بينائی که مسيح به عنوان اساس خصوصيات روحی بنا نهاده است، رشد می کند. دريافتم که اين ديد نسبت به هنر مسيحی است و اين که در همين زمان عوامل لازم برای پذيرش “سومين” وحی را که همان وحی روح القدس است در خود پناه می دهد. من اين را منطقی يافتم که به هر حال نقاشی يک سوژه در هنر نيازی عظيم به تجربه درونی شکل دارد. شرايط برای يک اتمسفر جديد نيز به همين ترتيب خلق می شوند. در اين اتمسفر که خيلی خيلی بعد بوجود خواهد آمد و هنر محض (Pure art)، در برابر ما در روياهای زودگذرمان از امروز با جذابيتی غيرقابل توصيف پرواز می کند.

 

به مرور زمان فهميدم که بردباری به آرامی گسترش يافته ام در برابر آثار ديگران به هيچ وجه به من آسيبی نمی رساند بلکه کاملاً برعکس برای يکسو کردن کوشش هايم بسيار خوبست. به همين دليل دوست داشتم اين گفته را که “هنرمند بايد يکسونگر باشد” تا حدی محدود کنم و تاحدی گسترش دهم تا بگويد “هنرمند بايد در کارش يکسونگر باشد” . توانايی تجربه آثار ديگران ( که بطور طبيعی اتفاق می افتد و بايد به شيوه خودش اتفاق بيفتد) به روح حساسيت بيشتر و ظرفيت بالاتر احساسی را می بخشد و بنابراين آن را پربار، گسترده تر و در به دست آوردن اهداف خودش تواناتر می کند. تجربه کردن آثار ديگران در کلی ترين حالت مثل تجربه کردن طبيعت است و آيا يک شاعر می تواند يا بايد يک کر و کور باشد؟

 

من می گويم هرکس با کار خودش با روحيه ای شادتر و هيجانی کمتر برخورد می کند. وقتی می بينم که امکانات ديگر ( که بی شمارند) به درستی ( يا کم و بيش به درستی) در هنر مورد بهره برداری قرار می گيرند چنانکه در مورد خود، من به هر فرمی که الزاماً از روح مشتق می شود يعنی از روح آفريده می شود عشق می ورزم، همانطور که از هر فرمی که چنين نيست متنفرم.

من براين باورم که فلسفه آينده علاوه بر مطالعه طبيعت اشياء، روح آنها را نيز با توجه خاصی بررسی می کند سپس جوی پديد خواهد آمد که بشر را به عنوان يک کل قادر به احساس روح اشياء می کند تا اين روح را ناآگاهانه تجربه کند. همانطور که امروزه شکل بيرونی اشياء بصورت کلی و ناآگاهانه توسط بشر تجربه می شود که لذت عموم را از هنر تصوير (representational) تشريح می کند.

به اين ترتيب بشر قادر خواهد بود که اول جنبه روحی سوژه های مادی و بعد فرمهای انتزاعی را تجربه کند.

 

هدف اصلی کتاب توجه به عوالم روحی در هنر و نيز “توصيه آبی” بيدار کردن اين ظرفيت کاملاً ضروری برای آينده به منظور رويارويی با تجربيات بيشمار روحی در اشياء مادی و مجرد است. آرزوی برانگيختن اين نيروی ملکوتی در انسان، که هرگز از آن بهره نبرده اند. هدف اصلی هردو اثر من بوده است.

اين دو کتاب اغلب غلط درک می شده و می شوند. آنها را “ برنامه “ تلقی می کنند و نويسندگانشان را هنرمندان تئوريه پردازی می دانند که در کار ذهنی به بيراهه رفته اند و “ نابود شده اند”. هيچ چيز در ذهن من دورتر از متوسل شدن به نيروی عقلانی و مغز نبوده.

شايد اين کارهنوز برای امروز زودرس بوده باشد و به عنوان هدف اجتناب ناپذير و مهم بعدی در تکامل بيشتر هنر پيش روی هنرمندان خواهد بود. به محض اينکه روح پابرجا و در عمق ريشه دار شود ديگر هيچ چيز نمی تواند برايش خطرناک باشد.

 

پس از سفرمان به ايتاليا ، که قبلاً به آن اشاره کردم، و پس از بازگشتی کوتاه به مسکو، زمانی که من تازه 5 ساله شده بودم،به همراه والدين و خاله ام، Elisabeth Ticheeff که من به اندازه والدينم به او مديونم، به خاطر وضع جسمانی پدرم به روسيه جنوبی مسافرت کرديم. بعد من در آنجا در کلاسهای Gymnasium شرکت کردم اما هميشه در آن شهر که برای من و تمام خانواده ام نا آشنا بود احساس يک مسافر گذری را داشتم. اين خواسته که می توانيم به مسکو برگرديم هرگز رهايمان نکرد و حسرتی را در قلبم بوجود آورد که بسيار به احساس چخوف که آن را در “ سه خواهر” توصيف می کند شبيه بود. از وقتی سيزده ساله بودم پدرم هر تابستان مرا به مسکو می برد و از اين رو بالاخره در 18 سالگی با اين احساس که بالاخره دوباره درخانه هستم به آنجا نقل مکان کردم. سيبری شرقی جايی که والدين پدرم به دلايل سياسی از سيبری غربی به آنجا تبعيد شده بودند به او خوشامد می گويد. او در مسکو تحصيل کرده بود و آموخته بود که اين شهر را نيز به اندازه خانه اش دوست بدارد. روح عميقاً انسانی و دوستداشتنی اش “ روح مسکو “ را درک می کند و آنرا به خوبی می شناسد.

0sln6izwsubr3kl753a2.jpg

لینک به دیدگاه

گوش دادن به او هنگامی که با صدايی پرابهت کليساهای بيشمار و نامهای قديمی عجيبشان را يکی يک برمی شمرد هميشه برايم خوشايند بوده است. شکی نيست در اينجا روح يک هنرمند حساس می شود. مادرم يک مسکويی تبار است و خصوصياتی را در خود گرد آورده است که برای من مظهر مسکو است: ظاهری، زيبايی چشمگير، جدی و خشک از هر جهت با سادگی اشرافی، انرژی بی پايان و اتحادی بی نظير ميان سنت و آزاد انديشی صحيح، ترکيبی از اضطراب زياد، آرامش شاهانه حيرت انگيز، و تسلط بر نفس قهرمانانه. در مجموع يک مادر مسکويی “ Mother- Moscow” سنگ سفيد “ White- Stone” سرطلايی “Gold-headed” در قالب انسانی است. مسکو: دوسويگی، پيچيدگی، حرکت شديد، برخوردها و سردرگمی در قيافه ظاهری که در نهايت تصوير فردی واحدی را شکل می دهد، و به همين ترتيب خصلتهای غير نمادی در زندگی داخلی را که برای چشمان نا آشنا مبهم ( قضاوتهای متعدد و متضاد خارجيان از مسکو به اين دليل است) است؛ که با اين همه فردی ترين و در آخرين تحليل ها کاملترين واحد است. من معتقدم اين کليت بيرونی و درونی مسکو سرچشمه کوششهای هنريم بوده است. اين چنگال کوک “tuning fork” من نقاش است. احساس می کنم که هميشه چنين بوده است و اينکه با گذشت زمان و برخورداری از پيشرفتهای رسمی بيرونی اين “مدل” را صرفاً با احساسی هميشه قويتر، به شکلی کاملتر و فرمی بنيادی تر نقاشی کرده و می کنم.

بنابراين انحرافهايم از اين مسير مستقيم بطور کلی برايم زيان آور نبود. چند نشانه مهجور در جايی که توانم را از دست داده بودم و گاهی به نظرم پايان کارم می آمد، در بيشتر موارد نقاط شروع و توقف بين راه بود که قدمهای بعدی را برايم ممکن می کرد. در بسياری چيزها بايد خودم را محکوم کنم. اما هميشه به يک چيز صادق و وفادار مانده ام و آن ندای درونی است که هدفم را در هنر تعيين می کند و اميدوارم که بتوانم تا آخرين ساعت عمرم از آن پيروی کنم.clip_image001.gif

 

پانوشت :

 

1. Elisabeth ticheef: کسکردنی بر پيشرفت کلی من داشت. او بزرگترين خواهر مادرم بود و نقش بسيار مهمی را در تعليم و تربيت من بازی کرد. بسياری ديگر نيز که با او آشنايی داشتند هرگز شخصيت درخشانش را فراموش نخواهند کرد.

2.اين خود به خودی يا ابتکار فردی يکی از شادترين (متاٌ سفانه بسيار کم پرورش يافته) جنبه های يک زندگی است که در اشکالی انعطاف ناپذير فشرده شده است. هرقدم (گروهی يا تکی) پراز پيامد است چراکه انعطاف ناپذيری زندگی را تکان می دهد – چه “ نتايج عملی “ را هدف قرار داده باشد و چه نداده باشد. اين جواب منتقد نسبت بهظواهر مرسوم است که از طريق عادتهايی يکنواخت بطور مدام روح را ضعيف و تغيير ناپذير می کند. بنابراين اين يکنواختی دردسرها و گرفتاری هاست که روحهای آزادتر هميشه دليلی برای انتقاد کردن نسبت به آن داشته اند. سازمانهای گروهی بايد چنان تشکل يافته باشند که بازترين فرم ممکن را داشته باشند و در آنها گرايش به سازگاری با پديده های جديد بيشتر و پيروی از “ سنتها “ کمتر از آنچه تاکنون بوده است باشد. هر سازمانی تنها به عنوان گذری به سوی آزادی به عنوان يک زنجير ضروری که به هرحال تاحد ممکن فراخ است و مانع گامهای بلند به سوی تحولی برتر نمی شود، طراحی شده باشد.

3. پس از “ آزادی “ سرخها در روسيه، رژيم سيستم اقتصادی خودگردانی به آنها داد که، بطور غير منتظره ای برای بسياری، روستائيان را از لحاظ سياسی پخته کرد و در دادگاههای خودشان، که در محدوده تعيين شده ای، قضات انتخاب شده توسط روستاييان می توانستند به اختلافات رسيدگی کنند و همچنين برای جرايم حقوقی مجازات تعيين کنند و در اينجا مردم انسانی ترين اصل را در اين يافتند که جرايم کوچک را به سختی و جرايم بزرگ را به ملايمت مجازات کنند و يا اصلاً مجازات نکنند. توضيح روستائی برای اين مساٌله اين است: “بنا به گفته مرد”. بنابراين هيچگونه پيشرفتی در آن قانون انعطاف ناپذير وجود ندارد ( به عنوان مثال در قانون رمی به خصوص jus strictum )، اما بسيار انعطاف پذير و رهاست نه البته در ظاهر اما صرفاً در باطن.

4. مشکل نور و هوای امپرسيونيستها اندکی توجه مرا جلب کرد. من هميشه فکر

می کردم که گفتگوهای هوشمندانه درباره اين مساٌله ارتباط اندکی به نقاشی دارد. تئوری نئوامپرسيونيستها بعدها به نظرم مهم آمد، چراکه نهايتاً به تاٌثير رنگها

می پردازد و هوا را در آرامش می گذارد. با اين همه ابتدا بصورتی مبهم و بعد کاملاً آگاهانه احساس کردم که هر تئوری که برمبنای ابزارهای خارجی قرار دارد تنها يک مساٌله فردی را نشان می دهد که در کنار آن مسائل بسيار ديگری با همان اعتبار می توانند وجود داشته باشند. بعدها فهميدم که بيرونی از درونی سرچشمه می گيرد و يا محکوم به شکست است.

5. پدرم با حوصله ای غير عادی به من اجازه داد که در تمام مدت زندگيم روياها و هوسهايم را دنبال کنم. زمانی که 10 ساله بودم او سعی کرد مرا در انتخاب ميان RealschuleوLatin Gymnasium راهنمايی کند: با توضيح دادن تفاوت ميان اين دو مکتب او به من کمک کرد تا هرچه مستقل تر تصميم بگيرم. او سالهای طولانی با سخاوت مرا از نظر مالی حمايت کرد. در مشکلات زندگيم او با من مانند يک دوست بزرگتر صحبت می کرد و هرگز در مسائل مهم برمن اعمال زور نکرد. اصول تربيتی او اعتماد کامل و رابطه دوستانه با من بود. می دانست که چقدر از او سپاسگزارم. اين خطوط بايد راهنمای والدينی باشد که می کوشند به زور بچه هايشان را ( به خصوص آنهايی را که استعداد هنری دارند) از شغل حقيقی شان دور کنند و بنابراين آنها را غمگين می کنند.

 

6. يک موضوع ساده استفاده از زمان

 

7. در طول اين مدت من عادت ياد داشت کردن افکار جداگانه را فرا گرفتم. بنابراين بدون اينکه بدانم “ توجه به عوالم روحی در هنر” را گرد آوری کردم. ياد داشتها در يک دوره حداقل ده ساله جمع شدند. يکی از يادداشتهای من درباره زيبايی رنگ در نقاشی اينست: “ شکوه رنگ در يک نقاشی بايد با قدرت بيننده را جذب و همزمان مفهوم واقعی را پنهان کند”. منظور من مفهوم نقاش گونه است، مفهومی که اگر چه نه هنوز به صورت کاملاً خالص (چنانکه اکنون آن را می فهمم) اما احساس يا احساسات هنرمند را که آنها را در نقاشی نشان می دهد بيان می کند. در آن زمان من هنوز با اين توهم کار می کردم که بيننده با روحی باز با نقاشی رودررو می شود و می خواهد به زبانی که برايش آشناست گوش فرا دهد. چنين بينندگانی وجود دارند (توهمی در کار نيست) اما ناياب تر از رگه های طلا در ماسه هستند. حتی بينندگانی وجود دارند که بدون هرگونه رابطه شخصی با زبان کار می توانند خود را به آن بسپارند و از آن بهره ببرند. من چنين افرادی را در زندگيم ديده ام.

 

8. حتی امروزه نيز بسياری از منتقدان استعداد را در کارهای اوليه من می بينند که اين مدرک خوبی بر ضعف آنهاست. در نمونه های بعدی و در بيشتر کارهای اخيرم نوعی سردرگمی، بن بست، افول و اغلب اوقات، يک نيرنگ که مدرک خوبی است بر قدرت روز افزون اين نقاشی ها می يابند. روی سخنم طبيعتاً با منتقدان مونيخی نيست: زيرا برای آنها، با چند استثنای اندک – کتابهای من نوعی سرهم بندی از روی بدخواهی بودند و بسيار بد می بود اگر قضاوت آنها چيزی جز اين بود.

9. Anton Azbe هنرمندی با استعداد و انسانی بی نظير و مهربان بود. بسياری از شاگردان بيشمارش بطور رايگان با او تمرين می کردند. جواب هميشگی او به عذر خواهی به خاطر عدم توانايی در پرداخت شهريه اين بود: “ فقط حسابی کار کن “. او آشکارا زندگی غمگينی داشت. هرکس می توانست صدای خنده اش را بشنود اما آن را نمی ديد: گوشه های دهانش به سختی بالا می رفتند و چشمهايش هميشه غمگين باقی می ماندند. نمی دانم که راز زندگی تنهايش را کسی می داند يا نه. مرگش هم به اندازه زندگی اش در تنهائی بود: او به تنهايی در استوديويش مرد. برخلاف درآمد فوق العاده اش او تنها چند هزار مارک به ارث گذاشت. و تا بعد از مرگش آشکار نشده بود که او چقدر سخاوتمند است.

bthdmtucikmil92lo2be.jpg

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...