moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۱ شروع می کنیم لغت نامه ی نواندیشان رو. بیشتر کلمات از جستار جسجو هست [h=1]اب[/h] ( اَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - پدر، ج . آباء. 2 - کشیش . [h=1]ابا[/h] ( اَ) [ په . ] (حر اض .) با، همراه . [h=1]ابا[/h] ( ~.) [ ع . ] (اِ.) پدر. [h=1]ابا[/h] (اَ یا اِ) [ په . ] (اِ.) = وا: آش . به حذف همزه نیز خوانده می شود مانند: جوجه با، شوربا. [h=1]ابا[/h] ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) سرباز زدن ، سر - پیچیدن . 2 - خودداری کردن . 3 - (اِمص .) سرکشی ، نافرمانی . 4 - نخوت ، تکبر. [h=1]ابا داشتن[/h] (اِ. تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) امتناع ورزیدن . [h=1]ابا کردن[/h] (اِ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) سرباز زدن ، امتناع کردن . [h=1]ابابیل[/h] ( اَ) [ ع . ] (اِ.)1 - دسته های پراکنده ، دسته - دسته ، گروه مرغان . 2 - پرستوها، چلچله ها. [h=1]اباتت[/h] (اِ تَ) [ ع . اباتة ] (مص ل .) = اباته : شب را در جایی گذراندن ، شب را در جایی به سر بردن ، بیتوته کردن . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۱ [h=1]اباحت[/h] (اِ حَ) [ ع . اباحة ] (مص م .) 1 - حلال کردن ، روا دانستن . 2 - جایز. 3 - به تکلیف اعتقادی نداشتن و انجام محّرمات را جایز دانستن . [h=1]اباحتی[/h] (اِ حَ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) اباحی ؛ ملحدی که همه چیز را مباح شمارد و انجام محرمات را جایز می داند. [h=1]اباده[/h] (اِ دِ یا دَ) [ ع . ] (مص م .) هلاک کردن ، کشتن . [h=1]اباره[/h] (اِ یا اَ رِ) [ ع . ابارة ] 1 - (مص م .) مایه خرمابن نر را به خرمابن ماده رساند ن . 2 - هلاک کردن . 3 - (اِمص .) اصلاح کشت و زرع . [h=1]اباریق[/h] ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ ابریق ؛ کوزه ها. [h=1] [/h] 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۱ [h=1]اباز[/h] ( اِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - ریسمانی که به وسیلة آن خردة دست شتر بربندند تا دست از زمین برداشته دارد، بند. 2 - نام رگی است در پای . [h=1]اباشه[/h] (اُ شَ یا ش ِ) [ ع . ] (اِ.) = اباش : جماعتی آمیخته از هر جنس مردم . [h=1]اباض[/h] (اِ.) [ ع . ] (اِ.) 1 - ریسمانی که به وسیلة آن خردة دست شتر بربندند تا دست از زمین برداشته دارد، بند. 3 - نام رگی است در پای . [h=1]اباطیل[/h] ( اَ) [ ع . ] (اِ.) جِ باطل ؛ سخنان یاوه و بیهوده ، چیزهای باطل . [h=1]اباعد[/h] (اَ عِ) [ ع . ] (اِ.) جِ ابعد؛ بیگانگان ، آنان که نسبت دور دارند. 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۱ [h=1]اباقا[/h] ( اِ) [ تر - مغ . ] (اِ.) = آباقا: برادر مهتر یا کهتر پدر. آباقا. [h=1]ابام[/h] ( اَ) (اِ.)قرض ، دین . وام و اوام نیز گویند. [h=1]ابان[/h] ( اَ) (اِ.) آبان ، هشتمین ماه سال خورشیدی . [h=1]ابانت[/h] (اِ نَ) [ ع . ابانة ] = ابانه : 1 - (مص م .) آشکار کردن ، واضح ساختن . 2 - (مص ل .) پیدا شدن ، ظهور. [h=1]ابتث[/h] (اَ تَ) [ ع . ] (اِ.) اصطلاحاً حروف هجای عربی را که به ترتیب «الف »، «ب »، «ث » مرتب شده و به «ی » ختم می شود «ابتث » نامند؛ مق ابجد. و ترتیب آن ها از این قرار است : أ ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی . ایرانیان در این میان حروف ذیل را افزوده اند: «پ » بین «ب » و «ت »؛ «چ » بین «ج » و «ح »؛ «ژ» بین «ز» و «س »؛ «گ » بین «ک » و «ل ». 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۱ [h=1]ابتدا[/h] (تِ) [ ع ابتداء. ] (مص ل .) (اِ.) 1 - شروع و اول هرکار و هرچیز، آغاز، نخست . اول ، مبداء. مق انتها. 2 - آغاز کردن ، شروع کردن . 3 - در علم نحو عاری کردن لفظ از عوامل لفظی برای اسناد. ؛~ به ساکن الف - آوردن کلمه ای که حرف اول آن ساکن باشد. ب - بی مقدمه ، ناگهانی . [h=1]ابتدا کردن[/h] (اِ تِ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) شروع کردن ، آغاز کردن . [h=1]ابتداع[/h] (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - نوآوردن ، چیز تازه ای آوردن . 2 - بدعت نهادن . [h=1]ابتدایی[/h] (اِ تِ) [ ع . ابتدائی ] (ص نسب .) مقدماتی ، اولی ، آغاز. ؛مدرسة ~مدرسه ای که در آن نخستین دورة تحصیل را فراگیرد. [h=1]ابتذال[/h] (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) بسیار به کار بردن چیزی تا اندازه ای که از ارزش آن بکاهد. 2 - (اِمص .) بی ارزشی ، پستی . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۱ [h=1]ابتر[/h] (اَ تَ) [ ع . ] (ص .) 1 - دم بریده . 2 - ناقص ، ناتمام . 3 - بی فرزند. [h=1]ابتسام[/h] (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) لبخند زدن ، تبسم کردن . 2 - (اِمص .) شکرخند، لبخنده . [h=1]ابتشار[/h] (اِ تِ) [ ع . ] (مص .) بشارت یافتن ، خشنود شدن . [h=1]ابتغاء[/h] (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) خواستن ، طلب کردن . 2 - (مص ل .) سزاوار شدن . [h=1]ابتلاء[/h] (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) دچار شدن ، در بلا افتادن . 2 - (مص م .) مورد آزمایش قرار دادن ، امتحان کردن .3 - (اِمص .) گرفتاری ، مصیبت . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۱ [h=1]ابتلاع[/h] (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) بلعیدن ، فرو دادن ، قورت دادن . [h=1]ابتلال[/h] (اِ تِ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - تر شدن . 2 - خوب شدن حال پس از بیماری و سختی . 3 - چاق شدن پس از نزاری . [h=1]ابتناء[/h] (اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) نهادن ، ساختن ، بنا کردن . [h=1]ابتها[/h] (اِ تِ) [ ع . ابتهاء ] (مص ل .) انس گرفتن به ، الفت گرفتن با. [h=1]ابتهاج[/h] (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) شاد شدن ، شادمان گردیدن . 2 - (اِمص .) شادی ، خوشی . 3 - راه راست خواستن . 4 - گشاد کردن راه . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابتهال[/h] (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) دعا کردن ، زاری کردن . 2 - (اِمص .) زاری ، به زاری دعا کردن . [h=1]ابتکار[/h] (اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .)نوآوری . 2 - (اِمص .) اختراع . [h=1]ابتیاع[/h] ( اِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) خریدن . 2 - (اِمص .) خریداری ، خرید. 3 - فروش . [h=1]ابجد[/h] (اَ جَ) [ ع . ] (اِ.) ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارتست از: ا، ب ، ج ، د، ه ، و، ز، ح ، ط ، ی ، ک ، ل ، م ، ن ، س ، ع ، ف ، ص ، ق ، ر، ش ، ت ، ث ، خ ، ذ، ض ، ظ ، غ . از این حروف هشت کلمه ساخته اند بدین ترتیب : ابجد، هوز، حطی ، کلمن ، سعفص ، قرشت ، ثخذ، ضظغ . برای هر یک از این حروف عددی معین کرده اند به نام حساب ابجد یا حساب جُمَُل بدین ترتیب : همزه 1 - ب 2 - ج 3 - د 4 - ه 5 - و 6 - ز 7 - ح 8 - ط 9 - ی 10 - ک 20 - ل 30 - م 40 - ن 50 - س 60 - ع 70 - ف 80 - ص 90 - ق 100 - ر 200 - ش 300 - ت 400 - ث 500 - خ 600 - ذ 700 - ض 800 - ظ 900 - غ 1000. حساب ابجد در ادبیات فارسی برای ساختن ماده تاریخ به کار می رود و قاعده اش آن است که : با این حروف مصرع یا جملة کوتاهی می سازند که اگر اعداد مربوط به حروف با هم جمع شوند تاریخی که منظور گوینده بوده به دست می آید مثل کلمة «عدل مظفر» که بر سر در مجلس شورا نوشته شده و منظور تاریخ صدور فرمان مشرطیت توسط مظفرالدین شاه است . [h=1]ابجد زر[/h] ( ~. زَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) شعاع آفتاب . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابجدخوان[/h] ( ~. خا) [ ع - فا. ] (ص مر.) 1 - نو - آموز، تازه کار. 2 - بی سواد. [h=1]ابحر[/h] (اَ حُ) [ ع . ] (اِ.) جِ بحر؛ دریاها. [h=1]ابخر[/h] (اَ خِ) [ ع . ] (ص .) کسی که دهان بدبوی دارد. گنده دهان . [h=1]ابخره[/h] (اَ خِ رِ) [ ع . ] (اِ.) جِ بخار؛ بخارها. [h=1]ابخل[/h] (اَ خَ) [ ع . ] (ص .) بخیل تر، لئیم تر. 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابد[/h] (اَ بَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - زمانی که آن را نهایت نباشد، همیشه جاوید. مق ازل . 2 - قدیم ، ازلی . ؛حیات ~ زندگی جاوید. [h=1]ابداً[/h] (اَ بَ دَ نْ) [ ع . ] (ق .) 1 - هرگز، هیچ وقت . 2 - به هیچ روی ، به هیچ وجه . [h=1]ابداء[/h] ( ا ِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - آغاز کردن ، شروع کردن . 2 - آشکار کردن . [h=1]ابداع[/h] (ا ِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - نوآوردن ، نو پیدا کردن ، ایجاد، اختراع . 2 - شعر نو گفتن ، به طرز نو شعر سرودن . 3 - کند شدن مرکب در رفتار، درماندن . [h=1]ابدال(معنای اول)[/h] ( اَ ) [ ع . ] (ص . اِ.)جِ بدل یا بدیل . 1 - نیکان ، صالحان ، که جهان به برکت وجود ایشان برپاست . 2 - نجیبان ، شریفان . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابدال(معنای دوم)[/h] ( اِ ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - عوض و بدل کردن . 2 - قرار دادن حرفی به جای حرفی دیگر برای دفع ثقل و سنگینی . 3 - یکی از اقسام نه گانة وقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه . [h=1]ابدالدهر[/h] (اَ بَ دُ دَ) [ ع . ] (ق .) تا ابد، به طور همیشگی . [h=1]ابدان[/h] ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بدن ؛ بدن ها، تن ها. [h=1]ابدی[/h] (اَ بَ) [ ع . ] (ص نسب .) 1 - جاوید، باقی . 2 - نامی از نام های خدای تعالی . [h=1]ابدیت[/h] (اَ بَ یَّ) [ ع . ] (مص جع .) جاودانی ، پایندگی . ج . ابدیات . 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابذاء[/h] ( ا ِ) [ ع . ] (مص ل .)ناسزا گفتن ، بدگویی . [h=1]ابر[/h] ( اَ ) (اِ.) 1 - تودة عظیم بخار آب ، میغ ، سحاب . 2 - اسفنج دریایی یا مصنوعی که با آن مثل یک کیسه یا لیف بدن را شستشو دهند؛ ابر حمام . [h=1]ابر[/h] (اَ بَ) [ په . ] (اِ.) بالا، مق پایین . [h=1]ابر[/h] ( ~.) (اِ.) آغوش ، بر. [h=1]ابر[/h] ( ~.) (حر اض .) 1 - بر، به ، با. 2 - بالای ، روی . 3 - در. 4 - بر سر. لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابر و باد[/h] (اَ رُ) (اِمر.) 1 - نوعی کاغذ که به شکل خاصی رنگ آمیزی می شود و برای زمینة خوشنویسی در خط مورد استفاده قرار می گیرد. 2 - نوعی موزاییک خاص دورة قاجار که به رنگ سفید و آبی ساخته می شد. [h=1]ابرآلود[/h] (اَ) (ص مر.) دارای ابر، پر از ابر. [h=1]ابراء[/h] ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) 1 - بیزار کردن ، بری کردن . 2 - شفا دادن . 3 - صرف نظر کردن بستانکار از طلب خویش . 4 - رهانیدن . 5 - تراشیدن قلم . [h=1]ابراج[/h] ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جِ برج ؛ برج ها، دوازده برج منطقة البروج . 2 - کوشک و قلعه . [h=1]ابرار[/h] ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بر؛ نیکان ، نیکوکاران . لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ ابراز ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) بروز دادن ، بیرون آوردن ، آشکار کردن . ابرام ( اِ ) [ ع . ] (مص م .)1 - استوار کردن ، محکم کردن کار . 2 - پافشاری کردن ، اصرار کردن . 3 - به ستوه درآوردن . 4 - شکوفه برآوردن . ابرد (اَ رَ) [ ع . ] (ص تف .) سردتر، باردتر. ابرش (اَ رَ) [ ع . ] (ص .) 1 - اسبی که در پوستش لکه هایی غیر از رنگ اصلی اش وجود داشته باشد. 2 - زیوری از زیورهای اسب . ابرص (اَ رَ) [ ع . ] (ص .) 1 - کسی که به برص مبتلا باشد؛ پیسه . 2 - ماه ، قرص ماه . لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابرقدرت[/h](اَ بَ. قُ رَ) (ص مر.) قدرتی که از دیگر قدرت ها قوی تر باشد. در اصطلاح سیاسی ، کشور یا کشورهایی هستند که از نظر قدرت صنعتی و نظامی از کشورهای دیگر قوی ترند و بر صحنة سیاست بین المللی فرمانروایی دارند. [h=1]ابرناک[/h]( اَ ) (ص مر.)دارای ابر، پوشیده از ابر. [h=1]ابرنجن[/h](اَ رَ جَ) (اِ.) النگو، دستبند. [h=1]ابرنجک[/h](اَ رَ جَ) (اِ.) برق ، صاعقه . [h=1]ابره[/h](اُ رِ) (اِ.) هوبره ، آهوبره . [h=1]ابره[/h](اَ رِ) (اِ.) لباس ، بخش بیرونی لباس . لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابرو[/h]( اَ ) (اِ.) مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسة چشم زیر پیشانی . ؛~ بالا انداختن بی میلی نشان دادن ، مخالفت کردن . ؛خم به ~ نیاوردن تحمل کردن مشقت و ناله نکردن . [h=1]ابرو[/h]فراخی ( ~. فَ) (حامص .) خوشرویی ، گشاده رویی . [h=1]ابرو[/h]گشاده ( ~. گُ دِ)(ص مر.) بشاش ، خوشرو. [h=1]ابرو آمدن[/h]( ~. مَ دَ) (مص ل .) ابرو انداختن ، عشوه آمدن . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابرو پاچه بزی[/h](اَ. چِ. بُ) (اِمر.) ابروی پر - پشت . [h=1]ابرو تابیدن[/h]( ~. دَ) (مص ل ) گِره بر ابرو افکندن . [h=1]ابرو قیطانی[/h]( ~. قِ) (ص مر.) ابروی باریک . [h=1]ابرو کمانی[/h]( ~. کَ) (ص مر.) ابرویی چون کمان و دارای خمیدگی بیش از حد معمول . [h=1]ابروکن[/h]( ~. کَ) (ص فا. اِمر.) موچینه ، منقاش . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابرکاکیا[/h](اَ بَ) (اِ.) عنکبوت ، تار عنکبوت . [h=1]ابری[/h]( اَ ) (ص نسب .) 1 - پوشیده از ابر. 2 - با نقشی چون موج آب یا ابرهای بریده از یکدیگر: کاغذ ابری . [h=1]ابریز[/h]( اِ ) [ یو. ] (اِ.) زر ناب ، زر بی غش . [h=1]ابریشم[/h](اَ شَ یا شُ) [ په . ] (اِ.) 1 - رشته های بسیار نازکی که از پیلة کرم ابریشم جدا می کنند و استفاده می کنند. 2 - سازهای زه دار. 3 - درختی از دستة گل ابریشم ها جزء تیرة پروانه واران که گونه ای از آن در جنگل های شمال ایران به نام شب خسب (شوفِس ) موجود است . [h=1]ابریشم بها[/h]( ~. بَ) (اِمر.) مزد ساز زدن و چنگ زدن (مثل پول چای و شیربها در استعمال امروز). 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۹۱ [h=1]ابریشم زن[/h]( ~. زَ) (اِفا.) نوازندة ابریشم ، چنگی . [h=1]ابریشمین[/h](اَ شَ) (ص نسب .) منسوب به ابریشم ، جامه و پارچة ابریشمی . [h=1]ابریق[/h]( ا ِ) [ معر. ] (اِ.) 1 - کوزه . 2 - ظرف سفالین با دسته و لوله برای آب یا شراب . 3 - آفتابه ، لولهین . 4 - مطهره . 5 - وزنی معادل دو من . [h=1]ابریق[/h]( ~.) [ معر. ] (اِ.) 1 - شمشیر بسیار درخشنده . 2 - زن صاحب جمال . [h=1]ابزار[/h]( اَ ) [ په . ] (اِ.) 1 - افزار، آلت ، وسیله ، مایه . 2 - آن چه از ادویه که برای خوشبو کردن در غذا ریزند مانند: فلفل ، زردچوبه و دارچین . 3 - نوار باریک گچ بری در قسمت بالای دیوار و نزدیک سقف یا در هر جای سطح آن . 4 - نقش تزیینی برجسته یا فرورفته روی چوب . 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۱ ابزارآلات ( ~.) [ فا - ع . ] (اِمر.) مجموعة ابزارها و وسایل کار. ابزارمند ( ~. مَ) (ص مر. اِمر.) پیشه ور، استادکار. ابژکتیو (اُ ژِ) [ فر. ] (اِ.) 1 - عدسی دوربین که تصویر شی ء را گرفته ، کوچک و بزرگ نماید و به داخل اتاق دوربین ،روی صف ح ة حساس منعکس کند. 2 - واقعی ، ملموس ، قابل مشاهده . ابشتن (اَ بِ تَ) (مص م .) نک آبشتن . ابصار ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بصر؛ چشم ها، دیده ها. ابصار ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) دیدن ، نگاه کردن . ابصر (اَ صَ) [ ع . ] (ص .) بیننده تر، بیناتر. ابطال ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ بطل ؛ دلیران . ابطال ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) 1 - باطل کردن ، لغو کردن ، بیهوده کردن ، ناچیز کردن . 2 - دروغ و باطل گفتن . ابطح (اَ طَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - رودخانة فراخ . 2 - زمین هموار، هامون . 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده