Architect 3224 ارسال شده در 12 اردیبهشت، 2010 گفتگوی پنهانی ويليام شكسپير غزل شماره 146 اي روح ِ مسكين ِ من كه در كمند ِ اين جسم ِ گناه آلود اسير آمده اي و سپاهيان ِ طغيان گر ِ نفس، تو را در بند كشيده اند! چرا خويش را از درون مي كاهي و در تنگدستي و حرمان به سر مي بري و ديوارهاي برون را به رنگ هاي نشاط انگيز و گرانبها آراسته اي؟ حيف است چنان خراجي هنگفت بر چنين اجاره اي كوتاه، كه از خانه ي تن كرده اي آيا اين تن را طعمه ي مار و مور نمي بيني كه هر چه بر آن بيفزايي، بر ميراث ِ موران خواهد افزود؟ اگر پايان ِ قصه ي تن چنين است، اي روح ِ من، تو بر زيان ِ تن زيست كن؛ بگذار تا او بكاهد و از اين كاستن بر گنج ِ درون ِ تو بيفزايد. اين ساعات ِ گذران را كه بر درياي سرمد كفي بيش نيست، بفروش و بدين بهاي اندك، اقليم ِ ابد را به مـُلك ِ خويش در آور، از درون سير و برخوردار شو، و بيش از اين ديوار ِ بيرون را به زيب و فر مياراي و بدين سان مرگ ِ آدمي خوار را خوراك ِ خود ساز؛ كه چون مرگ را در كام فرو بري، ديگر هراس نيست و بيم ِ فنا نخواهد بود. ترجمه: حسين الهي قمشه اي منبع: كيميا 3۳ 15
Astraea 25351 ارسال شده در 4 دی، 2010 غزل اول: وقتي كه من مردم بيش از لحظاتي كه صداي دلگير و بدخلق ناقوس را خواهي شنيد كه به دنيا خبر مي دهد من از اين دنياي پست گريختم تا با پست ترين كرمها هم خانه شوم برايم اه و ناله و سوگواري مكن بلكه اگر اين شعر را خواندي دستي كه انرا نوشته به ياد نياور زيرا من به قدري تو را دوست دارم كه دلم مي خواهد در خيال و افكار شيرين تو از ياد رفته باشم مبادا اگر به من فكر كني تو را غمگين سازد.باز می گویم.اگر تو به این شعر نظر افکندی وقتی که من شاید با گل در آمیخته و ترکیب شده ام حتی اسم بیچاره مرا نیز تکرار مکن بلکه بگذار عشق تو نیز با تمام شدن زندگی من زوال یابد و پایان پذیرد مبادا این دنیای عاقل به ناله و سوگواری تو بنگرد و تو را از بابت من ریشخند سازد در وقتی که من از دنیا رفته باشم. no longer mourn for me when I am dead Than you shall hear the surly sullen bell .Give warning to the world that I am fled from this vile world with vilest worms to dwell:Nay if you read this line ,remember not .The hand that write it ;for I love you so ,That I in your sweet thoughts would be forgot,If thinking on me then should make you woe.O, if I say ,you look upon this verse .when I perhaps compounded am with clay ,do not so much as my poor name rehese,But let your love even with my life decay ;lest the wise world should look into your moan,And mock you with me after I am gone 7
Astraea 25351 ارسال شده در 4 دی، 2010 Friendship is constant in all other things, save in the office and affairs of love. پیوند دوستی در همه حال وفادار و پایدار است، مگر هنگامی که پای مقام و روابط عاشقانه به میان می آید 6
Astraea 25351 ارسال شده در 15 بهمن، 2010 آنان که عشق خود را آشکار نکنند معشوق نخواهند بود . كوره را براي دشمنانت آن قدر گرم نكن كه خودت را بسوزاند. 5
Astraea 25351 ارسال شده در 20 بهمن، 2010 به راستی که اعمال زشت، اگر تمام زمین هم آنها را بپوشاند بالاخره پیش چشم مردمان فاش خواهند شد. هملت 5
Astraea 25351 ارسال شده در 20 بهمن، 2010 احترام یعنی چه؟ کلمهای بیش نیست. چه چیز در این کلام نهفته است؟ چیست آن، که شرافت و پرهیزگاری نام نهادهاند؟باد هوا..... احترام، جز پردهای منقش در مراسم تدفین، چیز دیگری نیست... نمایشنامه هنری چهارم 5
moein.s 18984 ارسال شده در 11 مهر، 2012 هر زمان كه از جور ِ روزگار و رسوايي ِ ميان ِ مردمان در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم، و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم، و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم، و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم، كه دلش از من اميدوارتر و قامتش موزون تر و دوستانش بيشتر است. و اي كاش هنر ِ اين يك و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود، و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام كمترين خرسندي احساس نمي كنم. اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم از بخت ِ نيك، حالي به ياد ِ تو مي افتم، و آنگاه روح ِ من همچون چكاوك ِ سحر خيز بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند و با ياد ِ عشق ِ تو چنان دولتي به من دست مي دهد كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار مي آيد و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم. پ.ن:یک بار هم بزار ما گوش آسمان را آزار بدیم،هنوز گوشم سوت می کشه از رعد های گاه و بی گاهش در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم، و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم، 6
sam arch 55879 ارسال شده در 20 مهر، 2013 و به آفتاب تموز بیاندیشد کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد و با یاد کوه های پر برف قفقاز خود را سرگرم کند یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کند کند یا برهنه در برف دی ماه فرو غلتد و به آفتاب تموز بیاندیشد نه هیچ کس هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد از این که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید. نه هرگز هرگز هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد 5
sam arch 55879 ارسال شده در 20 مهر، 2013 آدمهای ساده را دوست دارم آدمهای ساده را دوست دارم همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند همان ها که برای همه لبخند دارند همان ها که همیشه هستند برای همه هستند آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است بس که هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یازمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد آدم های ساده را دوست دارم بوی ناب “آدم” می دهند 6
sam arch 55879 ارسال شده در 20 مهر، 2013 پند گویان ریایی درشمار آن کاهنان و کشیشان مباش که شیب تند و ستیغ پر خار بهشت را به من بنمایی و خود چون رندان لاابالی در راه پرگل و ریحان عیش بخرامی و هیچ پروای خویشت نباشد . 4
sam arch 55879 ارسال شده در 19 دی، 2013 وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد اگر از تو پرسیدند آن همه زیبایی تو کجا شدند آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام گم شده اند شرمساری بی فایده است چقدر سرمایه گذاری زیبایی اگر میتوانستی جواب دهی "این طفل زیبای من حساب مرا صاف و جوابگو عذرخواه پیری من است" زیباییش ثابت کننده زیبایی توست که آنرا به ارث برده است 6
sam arch 55879 ارسال شده در 19 دی، 2013 شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است که هر زمان بر پهنای خود می افزاید و در منتهای بزرگی هیچ می شود. 6
sam arch 55879 ارسال شده در 19 دی، 2013 من گل رز دیده ام، نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام. عطر هایی هستند با رایحه ی دلپذیر بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد. چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست. من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست. مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن معشوق من اما وقتی راه می رود ، زمین می خراشد. من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را. 8
SHM.B 102 ارسال شده در 20 دی، 2013 پس از مرگم در سوگ من منشین آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛ ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود. 7
SHM.B 102 ارسال شده در 20 دی، 2013 اگر روزی عاشق شدی در آن سوز و گداز شیرین عشق مرا به یاد آر زیرا همه عاشقان چنان باشند که من : بی ثبات و بی قرار در هر کار مگر در خیال چهره معشوق که در ضمیرشان پیوسته برقرار و پابرجاست 7
SHM.B 102 ارسال شده در 20 دی، 2013 آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛ ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم هاوحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاوردستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود 7
sam arch 55879 ارسال شده در 3 اسفند، 2013 عشق تو آیا این خواست توست که خیال رویت پلک های سنگین مرا در شبهای طولانی و کسالت بار از هم باز نگاه دارد ؟ آیا خواست توست که رؤیایت مدام در نظرم جلوه گر شود و مرا که خواب شیرین را وداع گفته ام به تمسخر گیرد ؟ آیا این روح توست که از فاصله ای چونان دور به سویم روان داشته ای تا شرمم را و گذران لحظه های بی ثمرم را در من نظاره گر باشد ؟ آیا این عشق توست که اینچنین بر من سایه افکنده ؟ نه. . . اینچنین نیست بلکه این عشق من است که دیدگانم را بیدار نگاه داشته عشق حقیقی من است که آرامش را از من ربوده و از دیدگانم نگاهبانانی همیشه بیدار برایت ساخته است تو ، آری. . . ، در بیداری خویش از من بسیار دور ، و به دیگران بسیار نزدیکی و چشمان من اینجا در بیداری خویش تو را به انتظار نشسته اند 6
sam arch 55879 ارسال شده در 29 فروردین، 2014 [h=4][/h]گذشت زمان بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند، بر آن ها که می هراسند بسیار تند، بر آن ها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی، و بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است . اما، برآن ها که عشق می ورزند، زمان را آغاز و پایانی نیست 5
sam arch 55879 ارسال شده در 26 اردیبهشت، 2014 اندرزهای شکسپیر برای لذت از زندگی من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ... زندگی کوتاه است ...پس به زندگی ات عشق بورز ... خوشحال باش و لبخند بزن فقط برای خودت زندگی کن و ... قبل از اینکه صحبت کنی ؛ گوش کن قبل از اینکه بنویسی ؛ فکر کن قبل از اینکه خرج کنی ؛ درآمد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی ؛ ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی ؛ احساس کنقبل از تنفر ؛ عشق بورز زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر 3
sam arch 55879 ارسال شده در 13 تیر، 2014 چگونه تشبیه كنم تو را به روز بهاری كه بس لطیف تر و دل انگیزتری باد تند ، شكوفه های زیبای فروردین را می لرزاند و بهار عمر كوتاهی دارد گاه چشم آسمان ، داغ می تابد گاه چهره ی زرینش پشت ابر پنهان می ماند و هر زیبایی ، زیبایی اش می كاهد به تصادف ، یا به قضای گریزناپذیر طبیعت تا در ابیات جاودان من ، بازمان پیش می روی بهار ابدی تو را خزانی نیست و زیبائیت را زوالی نیست و مرگ بر تو فخر نمی فروشد ، آنگاه كه در وادی اش گام برمی داری تا هر زمان كه نفسی می كشد ، یا چشم را یارای دیدن است این شعر زنده است و در تو حیات می دمد . مترجم: علی خزایی فر 2
ارسال های توصیه شده