Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۱ آواز پائیز دیر زمانی گریستن و نوازنده های ویلون در پائیز قلبم را از رخوتی یکنواخت و پریده رنگ آکنده از خفقان زخم میزند . آن دم ، که ساعت زنگ مینوازد به خاطر می آورم روزهای رفته را و گریه میکنم . و من هم می روم ! در باد بدی که با خود می بردم به این سو و آن سو به سان برگ های خشکیده . 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۱ تو به نقش قهوه اعتقاد داری به پیشبینی، به بازیهای بزرگ من فقط به چشم هایت. تو به قصّهی پریان به روزهای نحس، به رویا من فقط به دروغهایت. تو به خدایی مبهم به قدّیسی مشخّص به این درود برای آن درد من فقط به لحظات آبی و صورتی که میافشانی بر من در لذّت شبهای بیداری! و چنان عمیق است ایمانم به تمام باورهایم که زنده هستم فقط برایت. 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۱ این رنج فزاینده به پایان خواهد رسید به آینده لبخند بزن قلب من روزهای هراس گذشت روزهای اندوه و اشک لحظه ها را دیگر مشمار روح من،اندکی صبر حرفهای تلخ را ناگفته گذاشتم و خیالهای باطل را کنار به ناچار دور از او بودم و چشمانم محروم از دیدار گوشم تشنه شنیدن نت های طلایی آن صدای مهربان تمام وجودم و تمامی عشقم هلهله میکنند روز سعادت را روزی که تنها خیال و تنها فکرم این است که محبوبم به سویم باز خواهد گشت! 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ در عصرگاهی آمیخته از صورتی و خاکستری، میدرخشد پیانویی، بوسه میزند بر دستی ظریف، و آوایی بسیار سبک چونان پر، بسیار قدیمی، آرام و دلفریب، میگردد و میچرخد هراسان و رازآلود، در اتاقی که مدتها عطرآگین ِ بوی « او» بود. این چیست؟ مگر گاهوارهای ناگاه، که میپرورد به نوازش، آهسته آهسته هستی تهی دست مرا؟ چه میخواستی از من، ترانهء دلفریب ِ بازیگوش؟ چه میخواستی، مقطع ترجیع بند مردد! که همین زودیها کنار پنجرهای نیمگشوده بر باغچهای کوچک، جان میسپارد. پ.ن:چه می خواهی؟که بازیگر باشم؟! 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۹۱ این آواز دلنواز را بشنوید که زاری اش بهرخشنودی شماست رازدار است ودلنشین چون لرزش آب برخزه! این نغمه برایتان آشنا ( و شاید عزیز) بود لیک آنک در حجاب نهان گشته چون بیوه زنی درغم و اندوه اما هنوز چون اومغرور و در چین و شکنهای بلند حجابش که در نسیم خزان می لرزد بر این دل حیران راستی را چون ستاره نهان و آشکار می کند آن نغمه ی آشنامی گوید که نیکی زندگی ماست که چون مرگ فرامی رسد از کینه و حسدهیچ نمی ماند و نیز می گوید از فخر ساده بودن و دیگر امابردبار نبودن و از سالروزپیوندهای زرین و نیکبختی دلنشین یک صلح بی ظفر این نغمه ی ماندگار را پذیرا شوید در مدیحه ی ساده و بی پروای همسران روح را از آن بهتر نیست که از روان دیگری غم بزداید! روح محزون و درگذر است آن و روح که بی خشم رنج می برد و اندرزش چه رساو روشن است این آواز فرزانه را بشنوید 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۱ این شعر بسیار زیباست: از کتاب در نیمه راه برزخ...ترجمه محمدرضا پارسایار من آمده ام،یتیم آسوده یگانه ثروتم دو چشم آرام است دوخته بر مردم شهرهای بزرگ به چشم آنان رند و عیار نبودم. 20ساله بودم،بلوای دیگری بود همان که آتش عشق نامندش زنان به چشم من دلربا نمودند به چشم آنان دلربا نبودم. بی وطن بی شهریار بس دلیرانه اگرچه چندان هم دلیر نبودم بر آن شدم که در نبرد جان بسپارم اما مرگ خواهان من نبود بس زود زاده شدم یا بس دیر؟ در این جهان من چه میکنم؟ با شما هستم،رنج من بسیار است این یتیم بینوا را دعا کنید..... 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده