Astraea 25351 مالک ارسال شده در 9 آذر، 2012 روز نخستین ملافههای سفید در گنجه ملافههای سرخ روی تخت کودک در بطن مادر خویش مادر در محنت و رنج پدر میان راهرو راهرو میان خانه خانه در دل شهر شهر در دل شب مرگ در هیابانگی و کودک در زندگی 4
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 10 آذر، 2012 در دوازده قصر تسخیر شده برای دوازده لقمه نان دوازده مرد از نفرت میگریند در دوازده حمام آنها خبر بدی دریافت کردند خبر بد از کشوری بد یک فرد بومی در شالیزار خود ایستاده و مشتی برنج را با حرکتی تمسخر آمیز به سوی آسمان پرتاب کرد la cours de la vie dans douze chateaux acquis pour douc bouchees de pain douze hommes sanglotent de haine dans douze salles de bains ils ont recu le mauvais cable la mauvais nouvelle du mauvais pays la-bas un indigene debout dans sa riziere a jete vers le ciel d'un geste derisoire une poingnee de riz 3
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 10 آذر، 2012 انشای فرانسوی ناپلئوندر جوانی لاغر بود وافسر توپخانه بعدها امپراطور شد بنابراینشکمش بزرگ شد و کشورهای زیادی را گرفت روزکه مرد شکمشهنوز سرجایش بود اماخودش خیلی کوچک شده 2
sam arch 55879 ارسال شده در 12 دی، 2013 مهربان و دهشتناک سیمای عشق شبی ظاهر شد ...بعدِ بلندای یک روز بلند گویا کمانگیری بود با کمانش و یا نوازنده ای با چنگش دیگر نمی دانم هیچ، دیگر، نمی دانم تنها، می دانم؛ بر من زخم زده بر قلبم، شاید با تیری، شاید به ترانه ای و تا ابد می سوزد این زخم عشق چه می سوزد 1
sam arch 55879 ارسال شده در 12 دی، 2013 ترانه چه روزی است امروز؟ همه روزهاست امروز دوست من امروز همهی زندگی است بی کم و کاست محبوب ام ما عشق می ورزیم و زندگی می کنیم زندگی می کنیم و عشق می ورزیم بی آنکه بدانیم واقعا زندگی چیست بی آنکه بدانیم واقعا روز چیست بی انکه بدانیم واقعا عشق چیست. 1
sam arch 55879 ارسال شده در 30 مهر، 2014 Déjeuner du matin *Jacques Prévert *Traduit en Persan par: Hossein Javied Il a mis le café Dans la tasse Il a mis le lait Dans la tasse de café Il a mis le sucre Dans le café au lait Avec la petite cuiller Il a tourné Il a bu le café au lait Et il a reposé la tasse Sans me parler Il a allumé Une cigarette Il a fait des ronds Avec la fumée Il a mis les cendres Dans le cendrier Sans me parler Sans me regarder Il s'est levé Il a mis Son chapeau sur la tête Il a mis son manteau de pluie Parce qu'il pleuvait Et il est parti Sous la pluie Sans une parole Sans me regarder Et moi j'ai pris Ma tête dans ma main Et j'ai pleuré (Paroles, 1946) صبحانه ژاک پرور ترجمه ی: حسین جاوید فنجانی قهوه برای خودش ریخت کمی شیر به آن اضافه کرد و شکر با قاشق چایخوری هم زد نوشید و دوباره فنجان را سر جایش گذاشت بیآنکه با من حرفی بزند سیگاری آتش زد دود را حلقه حلقه بیرون داد و خاکستر سیگارش را در زيرسیگاری تکاند بیآنکه با من حرفی بزند یا حتا نگاهم کند برخاست کلاهش را بر سر گذاشت باران میبارید بارانیاش را پوشید و بیرون رفت بی آنکه کلمه ای بگوید یا حتا نگاهم کند سرم را میان دستهایم گرفتم و زدم زیر گریه (از مجموعه شعر حرفها، 1946)
ارسال های توصیه شده