B nam o neshan 12214 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ سلام به دوستان كتاب دوست و كتاب خوان! اين داستان هاي كوتاه رو از كتاب "دوستي كه هيچ وقت نمي ميرد" براتون آوردم. اميدوارم ازشون خوشتون بياد... به يك بار خوندنش مي ارزه!!! 4 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ دوست خدا در فصل تعطيلات و در يك روز سرد، پسربچه 7 ساله اي بدون كفش و با لباس هاي كهنه جلوي ويترين مغازه اي ايستاده بود.خانم جواني هنگام عبوراز آنجا متوجه پسرك شد و در يك نگاه آنچه را پسرك در دل داشت،در چشمان آبي كمرنگ او خواند. خانم جوان دست پسرك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش يك جفت كفش و لباس گرم خريد.سپس هر دو از مغازه خارج شدند.خانم جوان به پسرك گفت:«حالا مي تواني به خانه بروي و تعطيلات خوبي داشته باشي.» پسرك نگاهي به خام جوان انداخت و پرسيد:«خانم! شما خدا هستيد؟!» خانم جوان لبخندي زد و گفت:«نه پسرم! من فقط يكي از بندگان خدا هستم.» پسرك گفت:«حدس مي زدم كه بايد نسبتي با خدا داشته باشيد.»!!! 5 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ كودك كودك نجوا كرد:«خدايا با من صحبت كن» و در همين هنگام چكاوكي آواز خواند اما كودك نشنيد. كودك بلندتر گفت:«خدايا با من صحبت كن!» و آذرخش در آسمان غريد، ولي كودك متوجه نشد! كودك فرياد زد:«خدايا يك معجزه به من نشان بده» و يك زندگي متولد شد، ولي كودك نفهميد. كودك در نااميدي گريه كرد و گفت:«خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم.» پس خدا نزد كودك آمد و او را لمس كرد،ولي كودك بال هاي پروانه را شكست و در حالي كه خدا را درك نكرده بود از آنجا دور شد! 5 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ ملاقات با خدا ظهر يك روز سرد زمستاني،وقتي زن داشت به خانه برمي گشت پشت در، پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن خورده بود.فقط نام و آدرسش روي پاكت نوشته شده بود.او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه داخل آن را خواند:«سلام!عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم.از طرف خدا» زن همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را روي ميز گذاشت،با خود فكر كرد او كه آدم مهمي نبوده؛پس چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟در همين فكرها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت:«من كه چيزي براي پذيرايي ندارم.»نگاهي به كيف پولش انداخت.او پول كمي داشت؛با اين حال به سمت فروشگاه نزديك خانه اش رفت و يك قرص نان و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد،برف به شدت مي باريد.اوعجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه حاضر كند.در راه برگشت زن ومرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند.مرد فقير به زن گفت:«خانم،ما خانه و پولي نداريم؛بسيار سردمان است و گرسنه هستيم.آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟» زن جواب داد:«متأسفم! من عصر مهمان دارم»؛ و از زن و مرد فقير دور شد. همان طور كه مرد و زن هم راه افتادند و دور شدند، زن درد شديدي در قلبش احساس كرد.به سرعت دنبال آنها دويد و گفت:«آقا!خانم!خواهش مي كنم صبر كنيد.» وقتي به آنها رسيد سبد نان و شير را به آنها داد و بعد كتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.مرد از او تشكر كرد و برايش دعا نمود. وقتي زن به خانه رسيد يك لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت.همان طور كه در را باز كرد،پاكت نامه ديگري روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز كرد: «سلام؛از پذيرايي خوب و كت زيبايت ممنون.از طرف خدا.» 3 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ موهبت من از خدا خواستم به من توان و نيرو دهد، و بر سر راهم مشكلاتي قرار داد تا نيرومند شوم. من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد، و او پيش پايم مسايلي گذاشت تا آنها را حل كنم. من از خدا خواستم به من ثروت عطا كند، و او به من فكر داد تا براي رفاهم بيشتر تلاش كنم. من از خدا خواستم به من شهامت دهد، و او خطراتي در زندگي ام پديدار آورد تا بر آنها غلبه كنم. من از خدا خواستم به من عشق دهد، و او افراد زجركشيده اي را نشانم داد تا به آنها محبت كنم. من از خدا خواستم به من بركت دهد و او به من فرصت هايي داد تا از آنها بهره ببرم. من هيچ كدام از چيزهايي را كه از خدا خواستم دريافت نكردم، ولي به همه چيزهايي كه نياز داشتم رسيدم! 3 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ نردبان وقتي خيلي كوچك بودم،ديدم نردباني به ديوار حياط خانه مان تكيه زده شده و كسي هم در حياط نبود.با خودم گفتم:«اگر بتوانم روي پله اول بايستم،حتما حسابي بزرگ مي شوم.» دستم را به پله نردبان گرفتم و خودم را بالا كشيدم،وقتي روي پله اول ايستادم،متوجه شدم كه دستانم روي پله دوم است.دوباره تلاش كردم و دستانم را به پله بالاتر رساندم و به كمك دست ها خودم را يك پله ديگر بالا كشيدم؛ و همين طور تا پله چهارم. به فكرم رسيد كه به زمين نگاه كنم و ببينم چقدر از آن بالا رفته ام؟ناگهان با ديدن زمين دلم هري پايين ريخت و دست و پاهايم از ترس لرزيد.با فرياد از پدرم كمك خواستم.پدر خودش را به حياط رساند ومرا ديد كه بين زمين و آسمان روي پله چهارم ايستاده ام و مي لرزم و فرياد مي زنم. پدر با خنده پرسيد:«مي بينم كه حسابي ادب شده اي!» ومن مغرور در عين حال ترسيده گفتم:«بابا زود منو بيار پايين.» بابا كمكم كرد تا پايين بيايم.بعد وقتي روي زمين رسيديم به نردبان اشاره كرد و گفت:«مي تواني بگويي ترسناك ترين پله كدام است؟» من نگاهي به نردبان كردم و با وجودي كه همه پله ها شبيه هم بودند، با عصبانيت گفتم:«اون چهارمي!چون روي اون بود كه ترسيدم.» بابا خنده اي كرد و گفت:«اشتباه مي كني! اون پله ترسناك ترين است كه تو از روي آن به زمين نگاه كردي. تو يادت رفت كه پله به پله خودت را بالا كشيدي و با نگاه كردن به زمين گمان كردي مجبوري همه آن ارتفاع را يكجا سقوط كني ! اگر در زندگي از كاري ترسيدي بدان كه دليل ترس تو فقط اين است كه گمان مي كني اندازه كار بزرگتر از قد و قواره توست.اين طور مواقع، كار را تقسيم و پله پله كن و هربار كه بالا يا پايين مي روي فقط به اندازه يك پله خودت را جا به جا كن. خواهي ديد كه همين پله هاي كوچك مي توانند تو را به راحتي به بلندترين بام هاي دنيا برسانند.» بعد بابا پاي نردبان ايستاد و خواست كه دوباره از آن بالا بروم و خودم را به پشت بام برسانم.من هم تند و سريع به پله ها آويزان شدم و بدون هيچ ترس و خيالي خودم را به پله چهارم رساندم و از آنجا يك يك پله ها را بالا رفتم تا به پشت بام رسيدم.چون مي دانستم يكي مواظب من است تا آسيب نبينم. 3 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ پست خانه يك روز كارمند اداره پست كه به نامه هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي كرد،متوجه نامه اي شد روي آن با خطي لرزان نوشته شده بود:«نامه اي به خدا!» كارمند پست با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كزده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود: «خداي عزيزم!بيوه زني هستم كه زندگي ام با حقوق ناچيز بازنشستگي مي گذرد.ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود دزديد.اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي كردم.يكشبنه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده ام، اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم.هيچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم.تو اي خداي مهربان، تنها اميد من هستي.به من كمك كن...» كارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد.نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جست و جو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند.در پايان 96 دلار جمع شد براي پيرزن فرستادند. همه كارمندان پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.عيد به پايان رسيد و چند روزي از ماجرا مي گذشت، تا اينكه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود:«نامه اي به خدا!» همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كنند و بخوانند.مضمون نامه چنين بود: «خداي عزيزم! چگونه مي توانم از كري كه برايم انجام دادي تشكر كنم؟ با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي...البته 4 دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان ادره پست آن را برداشته اند!» 4 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ دوچرخه من در ابتدا خداوند را يك ناظر؛ مانند يك رئيس يا يك قاضي مي دانستم كه دنبال شناسايي خطاهايي است كه من انجام داده ام و بدين طريق خداوند مي داند وقتي من مْردم ، شايسته بهشت هستم و يا مستحق جهنم. وقتي قدرت فهم من بيشتر شد؛ به نظرم رسيد كه گويا زندگي تقريبا مانند دوچرخه سواري با يك دوچرخه دونفره است و دريافتم كه خدا در صندلي عقب در پا زدن به من كمك مي كند. نمي دانم چه زماني بود كه خدا به من پبيشنهاد داد جايمان را عوض كنيم؛ از آن موقع زندگي ام بسيار فرق كرد؛ زندگي ام با نيروي افزوده شده او، خيلي بهتر شد.وقتي كنترل زندگي دست من بود، راه را مي دانستم و تقريبا برايم خسته كننده بود؛ ولي تكراري و قابل پيش بيني و معمولا فاصله ها را از كوتاه ترين مسير مي رفتم. اما وقتي خدا هدايت زندگي مرا در دست گرفت؛ او بلد بود تا از ميانبرهاي هيجان انگيز و از بالاي كوه ها و از ميان صخره ها و با سرعت بسيار زياد حركت كند و به من پيوسته مي گفت:«تو فقط پا بزن» من نگران و مضطرب بودم، پرسيدم:«مرا به كجا مي بري؟» واو فقط تبسمي مي كرد و جواب نمي داد و من كم كم به او اطمينان كردم! وقتي مي گفتم:« مي ترسم» او دستانم را مي فشرد و من آرام مي شدم. او مرا نزد مردمي مي برد و آنها نياز مرا به صورت هديه مي دادند و اين سفر ما، يعني من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شديم. خدا گفت:«هديه را به كساني ديگر بده؛ آنها بار اضافي سفر زندگي است و وزنشان خيلي زياد است»؛ بنابراين من بار ديگر هديه ها را به مردماني ديگر بخشيدم و فهميدم دريافت هديه ها به خاطر بخشيدن هاي قبلي من بوده است. و با اين وجود بار ما در سفر سبكتر است. من در ابتدا در كنترل زندگي ام به خدا اعتماد نكردم؛ فكر مي كردم او زندگي ام را متلاشي مي كند؛ اما او اسرار دوچرخه سواري زندگي را به من نشان داد و خدا مي دانست چگونه از راه هاي باريك را مرا رد كند و از جاهاي پر از سنگلاخ به جاهاي تميز ببرد و براي عبور از معبرهاي ترسناك پرواز كند. و من دارم ياد مي گيرم كه ساكت باشم و در عجيب ترين جاها فقط پا بزنم و من دارم از ديدن مناظر و برخورد نسيم خنك به صورتم در كنار همراه دائمي خود لذت مي برم؛ ومن هر وقت نمي توانم از موانع بگذرم، او لبخند مي زند و مي گويد:«پا بزن...پا بزن!...» 2 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ راز دو نفر كه يكي خدا را قبول داشت و دومي قبول نداشت، با هم به كوه رفتند.به كوهي كه خدا در آنجا زندگي مي كرد! دومي اين پيشنهاد را داده بود تا ثابت كند در مشكلات و سختي ها خدا به كسي كمك نمي كند. ديگري گفت:«موافقم! اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم.» وقتي به قله رسيدند، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:«سنگ هاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد و آنها را پايين ببريد.» مرد اولي گفت:«مي بيني؟ بعد از چنين صعودي از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم. محال است كه اطاعت كنم!» اما ديگري به دستورعمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد سنگ هايي را كه مرد مؤمن با خود آورده بود، روشن كرد.آنها خالص ترين الماس ها بودند. مؤمن گفت:«تصميمات خدا مرموزاند، اما هميشه به نفع ما هستند!» 2 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ ايميل اين يك ايميل از طرف خداست: امروز صبح كه خواب بيدار شدي، نگاهت مي كردم؛ و اميدوار بودم كه با من حرف بزني ،حتي براي چند كلمه، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي كه ديروز در زندگي ات افتاد از من تشكر كني. اما متوجه شدم كه خيلي مشغولي؛ مشغول انتخاب لباسي كه مي خواستي بپوشي. وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فكر مي كردم چند دقيقه اي وقت داري كه بايستي و به من بگويي:سلام! ؛ اما توخيلي مشغول بودي. يكبار مجبور شدي منتظر بشوي و براي مدت يك ربع، كاري نداشتي جز آنكه روي يك صندلي بنشيني. بعد ديدمت كه از جا پريدي. خيال كردم كه مي خواهي با من صحبت كني؛ اما به طرف تلفن دويدي و به دوستت تلفن كردي تا از آخرين شايعات باخبر شوي. تمام روز با صبوري منتظر بودم. با آن همه كارهاي مختلف گمان مي كنم كه اصلا وقت نداشتي با من حرف بزني.متوجه شدم قبل از نهار مدام دور و برت را نگاه مي كني، شايد چون خجالت مي كشيدي كه با من حرف بزني، سرت را به سوي من خم نكردي.تو به خانه رفتي و به نظر مي رسيد كه هنوز خيلي كارها براي انجام دادن داري.بعد از انجام دادن چند كار، تلويزين را روشن كردي.نمي دانم تلويزين را دوست داري يا نه؟ در آن چيزهاي زيادي نشان مي دهند و تو هر روز مدت زيادي از روزت را جلوي آن مي گذراني؛ در حالي كه درباره هيچ چيز فكر نمي كني و فقط از برنامه هايش لذت مي بري. باز هم صبورانه انتظارت را كشيدم و تو در حالي كه تلويزيون را نگاه مي كردي، شام خوردي؛ و باز هم با من صحبت نكردي. موقع خواب فكر مي كنم خيلي خسته بودي.بعد از آنكه به اعضاي خانواده ات شب بخير گفتي به رخت خواب رفتي و فورا به خواب رفتي.اشكالي ندارد.احتمالا متوجه نشدي كه من هميشه در كنارت بودم و اين همه كارهاي خوب و حلال را كمك كردم انجام دهي. من صبورم، بيش از آنچه تو فكرش را مي كني.حتي دلم مي خواهد يادت بدهم كه تو چطور با ديگران صبور باشي.من آنقدر دوستت دارم كه هر روز منتظرت هستم.منتظر يك سر تكان دادن، دعا ، فكر، يا گوشه اي از قلبت كه متشكر باشد. خيلي سخت است كه يك مكالمه يك طرفه داشته باشي.خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو.به اميد آنكه شايد امروز كمي هم به من وقت بدهي.آيا وقت داري كه اين را براي كس ديگري هم بفرستي؟اگر نه عيبي ندارد،مي فهمم!اما هنوز دوستت دارم ... . 2 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ شيطان مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند.لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.اما در راه مسجد، زمين خورد و لباس هايش كثيف شد.او بلند شد، لباسش را تكاند و به خانه برگشت. مرد لباس هايش را عوض كرد و دوباره راهي مسجد شد.در راه و در همان نقطه مجددا زمين خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاك كرد و به خانه برگشت. يكبار ديگر لباس هايش را عوض كرد و راهي شد. در راه مسجد، با مردي كه چراغ در دست داشت برخورد كرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد:«من ديدم شما در راه سمجد، دوبار به زمين افتاديد.از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن كنم.» مرد اول، از او خيلي تشكر كرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.همين كه به مسجد رسيدند، مرد اول، از مرد چراغ به دست خواست تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.اما مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري كرد. مرد اول، درخواستش را دوبار ديگر تكرار كرد و باز همان جواب را شنيد.مرد اول، سوال كرد كه چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟ مرد دوم پاسخ داد:«من شيطان هستم!» مرد اول با شنيدن جواب جا خورد. شيطان در ادمه گفت:«من شما را در راه رفتن به مسجد ديدم و اين من بودم كه باعث زمين خوردن شما شدم.وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز كرديد و به راه مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد .براي بار دوم، من باز شما را زمين زدم، اما اين باعث نشد از رفتن به مسجد منصرف شويد.به همين دليل، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد.من ترسيدم كه اگر يكبار ديگر شما را زمين بزنم، آنگاه خدا گناهان افراد محله تان را ببخشد! بنابراين، همراهتان آمدم تا مطمئن شوم سالم به خانه خدا مي رسيد!» مرد با خود گفت:«پارسايي و صبوري در مقابل سختي هاي يك كار خوب، مي تواند خانواده و قوم مرا به طور كلي نجات بخشد.» 3 لینک به دیدگاه
Pixie 533 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۱ موهبت من از خدا خواستم به من توان و نيرو دهد، و بر سر راهم مشكلاتي قرار داد تا نيرومند شوم. من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد، و او پيش پايم مسايلي گذاشت تا آنها را حل كنم. من از خدا خواستم به من ثروت عطا كند، و او به من فكر داد تا براي رفاهم بيشتر تلاش كنم. من از خدا خواستم به من شهامت دهد، و او خطراتي در زندگي ام پديدار آورد تا بر آنها غلبه كنم. من از خدا خواستم به من عشق دهد، و او افراد زجركشيده اي را نشانم داد تا به آنها محبت كنم. من از خدا خواستم به من بركت دهد و او به من فرصت هايي داد تا از آنها بهره ببرم. من هيچ كدام از چيزهايي را كه از خدا خواستم دريافت نكردم، ولي به همه چيزهايي كه نياز داشتم رسيدم! من تا اینجا همه اینارو خوندم!فقط در مورد آخری حرف میزنم: این تویی که نیرو کسب کردی عقل و خرد کسب کردیو ... کسی به تو چیزی نداده!این نظر منه! 3 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۱ من فقط مطالب جالب يه كتابو اينجا آوردم...نظرت برام محترمه دوست عزيزم لینک به دیدگاه
Pixie 533 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۱ به نظرم خوب بود!بعضیاش خیلی آموزنده بود!البته از زاویه ای که من نگاه میکردم مطمئنا درساش متفاوت با زاویه تو بوده!ولی خوب شاید بد نباشه جند تا داستانک با دید متفاوت هم اینجا بیاد!به نظرم جاش خالیه!ولی در مجموع ممنون خوب بود 2 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۱ اگه دوستان در رابطه با داستان هايي كه نوشتم،مطالب جالبي دارن در ادامه همين داستانها بنويسن...ممنون! 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده