آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۱ شیطنتای بپچگی و خاطرات بامزه خودمونو واسه هم تعریف کنیم. 6 لینک به دیدگاه
Farhad.Jonobi 2552 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۱ هر وقت از مدرسه برمیگشتیم زنگ خونه هارو میزدیم و فرار میکردیم 5 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۱ دبستان که بودم هر روز با دوستم یکی از اونایی که از ما کوچیکتر بود و پرو بود ادب میکردیم 6 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۱ بچه که بودیم با آبجی و داداش کوچیکه راز سیب درست کرده بودیم بازی میکردیم.. بعضی وقتها هم فروشگاه بازی میکردیم 5 لینک به دیدگاه
Farhad.Jonobi 2552 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۱ با روزنامه و خمیر و چوب بادبادک درس میکردیم.دعوامون میشد پارشون میکردیم.تو کوچه یا مدرسه هر وقت دعوا میکردم تا میومدم خونه چه مقصر بودم چه نبودم چه زده بودم چه خورده بودم.اون کتک قشنگه رو از بابا یا مامان نوش جان میکردم 2 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۱ بچگی گوشت مرغ زیاد دوست داشتم2/5 ساله بودم و مامانم تو ظرفم همیشه رون میذاشت. یه روز که قرار بود واسه نهار مهمون داشته باشیم و سر مامان شلوغ بود تو همون ظرف روغن داغ کرده بود و روی کابینت گذاشته بود ، منم ذوق مرگ شده دویدم سمت کابینت و ظرفو کشیدم که رون همیشگی رو میل کنم که روغن داغ نصیبم شدو چشتون روز بد نبینه ، روغنا روی سر و بدنم سرازیر شدن و مامان منو بغل کرد و پای برهنه تو کوچه میدوید که دائیم رو دید و بردنم بیمارستان ... اما خدا رو شکر با رسیدگی بهبود پیدا کردم و آثاری از سوختگیی نموند. درس عبرتی شد که بدون هماهنگی و اجازه کاری انجام ندم و شکم پرستی رو هم کنار بذارم.:5c6ipag2mnshmsf5ju3 3 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ یه روز دو تا داداشام داشتن با هم بازی میکردن و گاهی به سمت هم سنگ پرتاب میکردن، من رفتم واسه عصرونه صداشون بزنم که داداش کوچیکه در همون ضمن سمت داداش بزرگه سنگ پرت کرد و داداش بزرگه جا خای داد و به من خورد.( آ ش نخورده و دهن سوخته):obm: شانس آوردم به گوشه چشمم خورد و به چشم نخورد . بازم خدارو شکر اتفاقی نیفتاد و 2-3 تا بخیه خورد و جاش نموند.:hapydancsmil: 2 لینک به دیدگاه
Farhad.Jonobi 2552 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ یه روز دو تا داداشام داشتن با هم بازی میکردن و گاهی به سمت هم سنگ پرتاب میکردن، من رفتم واسه عصرونه صداشون بزنم که داداش کوچیکه در همون ضمن سمت داداش بزرگه سنگ پرت کرد و داداش بزرگه جا خای داد و به من خورد.( آ ش نخورده و دهن سوخته):obm: شانس آوردم به گوشه چشمم خورد و به چشم نخورد . بازم خدارو شکر اتفاقی نیفتاد و 2-3 تا بخیه خورد و جاش نموند.:hapydancsmil: شما دیگه چقد فضول بودین 1 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۱ من و داداشم یه خرابکاری تو خونه کردیم که از قیافه بابا معلوم بود میخواد دعوامون کنه، من که متوجه این قضیه شده بودم با اعتماد بنفس داداشو کنار زدم و رفتم سمت بابا و بهشون گفتم : " میشه اگه میخواین بزنینمون منو اول بزنین زودتر برم پی کارم؟ 2 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۱ کلاس دوم دبستان بودم، یه روز سر کلاس در حالی که معلم مشغول درس دادن بود با یکی از دوستای صمیمیم حرف میزدم، معلم متوجه شد و واسه تنبیه با خطکش یه کوچولو روی دستم زد و چشتون روز بد نبینه چون ضعیف بودم تنبیه همانا و آبله زدن دستم هم همانا، طفلی خانم معلم از غصه مرد و زنده شد ( اخه معلمم از آشناهامونم بود) آخر کلاس کلی دلجویی و عذر خواهی کرد. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده