رفتن به مطلب

خلق را تقلیدشان بر باد داد!!!!!


ارسال های توصیه شده

ای شبان بزرگ

 

رمه هایت گم شده اند این گم شده گان را دریاب

 

download?mid=2%5f0%5f0%5f1%5f82363%5fAKpYimIAAHCkT8jRkQHNZyj2%2fNA&pid=2.2&fid=Inbox&inline=1&appid=YahooMailNeo

 

چوپانی بنام علی بزهایش را در تپه های چمران گم میکند و هرچه می گردد آنها را نمی یابد

 

او برای پیدا شدن بزهایش روی خاک با چوبدستی تصویر تمام بزها را می کشد نیت میکند و هفت سنگ را روی هم می گذارد به عدد بزها به درختی دخیل می بندد و هفت بار دور تپه ای می چرخد و بزهایش را صدا می زند و از فرط خستگی به خواب می رود

 

در خواب نوری سبز بر او ظاهر می شود و محل بزها را به او نشان می دهد. از خواب بیدار می شود و پس از ساعتی بزها را می یابد

 

چون مردم از این موضوع باخبر می شوند مرید او می شوند و او شبانی را کنار گذاشته و مولا و مقتدای مردم می شود.

 

منطقه‌ای مشهور به «آبادعلی» در شیراز سه‌شنبه‌های اول هر سال شاهد حضور جمعی کثیراز مردم است که برای برآورده شده حاجات خود آداب و رسوم عجیب و غریب این شبان را بجا می آورند!

 

آداب و رسوم منطقه‌ی آبادعلی!

در آداب و رسوم منطقه آبادعلی آمده است که حاجتمندان باید هفت سه‌شنبه بعد از سال تحویل در آن مکان که وقفه‌ی آن شبان می‌باشد حضور پیدا کنند و در ابتدای مسیر به آن تپه نیت کنند و چوپان علی را واسطه‌ی خود و خدا قرار دهند.

برای برآورده شدن حاجات باید در بین راه هفت سنگ را هرکدام به یک نیت روی هم گذارند و بعد از رسیدن به بالای تپه پارچه‌ی سبزی را به درخت آنجا گره زنند و شمعی را برای روشنایی آن نوری که عابدعلی در آن شب دیده بود روشن و در دل نذری کنند و بر روی زمین و تخته سنگ‌های آنجا تصویر و یا نوشته‌ی حاجت خود را حک کنند.

عده‌ای از حاجتمندان نیز به نیت چوپان علی هفت باردور آن تپه می‌چرخند و عده‌ای دیگر نیز از آب چشمه‌ای که آنجاست وبزهای چوپان از ان نوشیده اند به نیت شفا و تبرک با خود می‌برند.

 

 

 

........

 

 

 

این جمع دلسوختگانی است که از دخیل بستن به مرده های هزاران ساله ودرخواست حاجت از این مرده ها در معابد ناامید شده اند و اکنون شبان بزرگ را به یاری طلبیده اند.

چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟

.

.

.

.

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود

وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان

گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک

همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود

گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما

که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان

کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟

خرد را فکندیم این سان زکار

نبود این چنین کشور و دین ما

کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود

همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت

کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر

گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت

که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد

که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند

کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن

به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است

دو صد بار مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم

برون سر از این بار ننگ آوریم

فردوسی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

تو کشورهای دیگه (بخصوص پیشرفته ) مردم به دولت مالیات میدن

دولت هم از اون مالیات برای ابادانی کشور استفاده می کنه

تو کشور ما , فقط قشر کارمند و کارگر مالیات میده کارمندا وقت گذرانی می کنن , کارگرا کارواقعی می کنن

کارگرا , به عنوان قشر آسیب پذیر برای برآورده شدن حاجات بادست خود دوباره به حاکمان مالیات میده اون هم بارضایت !

کارگرا و کارمندا با ریختن پول داخل امام زاده ها و ... مالیات میدن ولی نه اون مالیات اولی نه این مالیات بدست امده از امامزاده ها هیچ کدوم برای ابادانی کشور خرج نمیشه جز برای رواج خرافات و ساختن امامزاده های جدید

لینک به دیدگاه

اینقدر حرص من درمیاد که نگو ونپرس

طرف پول نداره بعد النگوی طلاشو میده برای دری که تازه ساخته شده و قراره برم عراق..

بعد با گردن کج برای یکم ارزونتر شدن جنسی که لازمش هست التماس میکنه

ما یک چنین مردمانی داریم ..........

لینک به دیدگاه

ای شبان بزرگ

 

رمه هایت گم شده اند این گم شده گان را دریاب

 

download?mid=2_0_0_1_82363_AKpYimIAAHCkT8jRkQHNZyj2%2fNA&pid=2.2&fid=Inbox&inline=1&appid=YahooMailNeo

 

چوپانی بنام علی بزهایش را در تپه های چمران گم میکند و هرچه می گردد آنها را نمی یابد

 

او برای پیدا شدن بزهایش روی خاک با چوبدستی تصویر تمام بزها را می کشد نیت میکند و هفت سنگ را روی هم می گذارد به عدد بزها به درختی دخیل می بندد و هفت بار دور تپه ای می چرخد و بزهایش را صدا می زند و از فرط خستگی به خواب می رود

 

در خواب نوری سبز بر او ظاهر می شود و محل بزها را به او نشان می دهد. از خواب بیدار می شود و پس از ساعتی بزها را می یابد

 

چون مردم از این موضوع باخبر می شوند مرید او می شوند و او شبانی را کنار گذاشته و مولا و مقتدای مردم می شود.

 

منطقه‌ای مشهور به «آبادعلی» در شیراز سه‌شنبه‌های اول هر سال شاهد حضور جمعی کثیراز مردم است که برای برآورده شده حاجات خود آداب و رسوم عجیب و غریب این شبان را بجا می آورند!

 

آداب و رسوم منطقه‌ی آبادعلی!

در آداب و رسوم منطقه آبادعلی آمده است که حاجتمندان باید هفت سه‌شنبه بعد از سال تحویل در آن مکان که وقفه‌ی آن شبان می‌باشد حضور پیدا کنند و در ابتدای مسیر به آن تپه نیت کنند و چوپان علی را واسطه‌ی خود و خدا قرار دهند.

برای برآورده شدن حاجات باید در بین راه هفت سنگ را هرکدام به یک نیت روی هم گذارند و بعد از رسیدن به بالای تپه پارچه‌ی سبزی را به درخت آنجا گره زنند و شمعی را برای روشنایی آن نوری که عابدعلی در آن شب دیده بود روشن و در دل نذری کنند و بر روی زمین و تخته سنگ‌های آنجا تصویر و یا نوشته‌ی حاجت خود را حک کنند.

عده‌ای از حاجتمندان نیز به نیت چوپان علی هفت باردور آن تپه می‌چرخند و عده‌ای دیگر نیز از آب چشمه‌ای که آنجاست وبزهای چوپان از ان نوشیده اند به نیت شفا و تبرک با خود می‌برند.

 

 

 

........

 

 

 

این جمع دلسوختگانی است که از دخیل بستن به مرده های هزاران ساله ودرخواست حاجت از این مرده ها در معابد ناامید شده اند و اکنون شبان بزرگ را به یاری طلبیده اند.

 

چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟

.

 

.

 

.

 

.

 

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود

وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان

گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک

همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود

گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما

که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان

کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟

خرد را فکندیم این سان زکار

نبود این چنین کشور و دین ما

کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود

همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت

کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر

گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت

که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد

که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند

کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن

به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است

دو صد بار مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم

برون سر از این بار ننگ آوریم

 

فردوسی

 

ببخشید مرده های هزار ساله ی معابد کیا هستن؟؟؟

لینک به دیدگاه
اینقدر حرص من درمیاد که نگو ونپرس

طرف پول نداره بعد النگوی طلاشو میده برای دری که تازه ساخته شده و قراره برم عراق..

بعد با گردن کج برای یکم ارزونتر شدن جنسی که لازمش هست التماس میکنه

ما یک چنین مردمانی داریم ..........

 

 

شما چی کار کردین تا حالا ؟ واقعا چطور خودتون رو تافته ی جدابافته میدونین ؟ من نمیگم من حقم ولی شده تا حالا یه بار از خودتون بپرسین اگه من اشتباه کرده باشم چی ؟؟؟ اگه اونی که احمق باشه من باشم نه آن "یک چنین مردمان" ؟؟ چقدر شناخت دارین که این طور بی پروا همه رو زیر سوال می برین؟؟ .

من اصلا کاری با قسمت شیرازش ندارم ولی مساله وقتیه که از شیراز به کربلا میرسین .

به قول گاندی همان تغییری باش که میخواهی در جهان رخ دهد . شما اگه ایدیولوژی دارین برین روش کار کنین ایده بدین شاید یه وقت وحی هم شد بهتون . اینجا ما سرمون درد میکنه بریم مرید کسی بشیم . بسم الله .

لینک به دیدگاه

درخت مراد

 

در زمان هاي قديم مردي بود به نام محمد علي كه كارش مسافرت از اين شهر به آن شهر و خريد و فروش اجناس بود و بدين راه روزي خود را بدست مي آورد،محمد علي مرد باهوش و عاقلي بود و چون انسان دنيا ديده اي بود كمتر ميشد راه اشتباهي برود يا كسي او را فريب دهد

محمدعلي كه باز هم عازم سفري بود تا اجناس خود را بفروشد و اجناس جديد خريداري كند در بين راه به شهري مرزي رسيد كه شنيده بود در اين شهر درخت عجيبي وجود دارد،درباره اين درخت چيزهايي شنيده بود و ميخواست ببيند كه چگونه درختي است

پس از ورود به شهر و فروش اجناسش درباره اين درخت از اهالي شهر پرس و جو نمود،اهالي به او گفتند كه اين درخت، درختي است به نام درخت مراد كه حاجات همه نيازمندان را برطرف مي كند! و هر كسي تا بحال حاجتي داشته و از روي ايمان پيش آن درخت بازگو كرده حاجتش برطرف شده است!

محمدعلي به فكر فرو رفت كه چطور مي شود درختي حاجات مردم را برطرف كند و برايش اين سوال پيش آمد و با مردم مطرح كرد؛

مردم در پاسخ سوال و شبهه اي كه براي او پيش آمده بود گفتند تو تازه به اين شهر آمده اي و چيزي نميداني!درخت مراد يك درخت معمولي نيست بلكه درختي آسماني است كه حتي با مردم صحبت هم مي كند و راه حل مشكلات مردم را بازگو مي كند،محمدعلي با شنيدن اين موضوع بسيار متعجب شد و با خودش گفت من حتما بايد به ديدن اين درخت بروم،پس به آن سمت از شهر حركت كرد

پس از رسيدن به آنجا مشاهده كرد كه تپه اي است مشرف بر شهر كه درخت در بالاي آن قرار دارد و اطراف درخت را مرتب كرده اند و گل و سبزه كاشته اند و مردم زيادي در نوبت بودند تا به ملاقات درخت رفته و تقاضاي خود را با او در ميان بگذارند

محمدعلي هم در نوبت ماند و مشاهده كرد كه هر كسي با خود جواهرات و سكه هايي همراه دارد تا در عوض برآورده شدن تقاضايش به درخت تقديم كند و ديد كه مردم اين جواهرات و سكه ها را از سوراخي روي تنه درخت به داخل آن مي اندازند

نوبت به محمدعلي رسيد و او پيش درخت رفت و گفت من مرد مسافري هستم و درباره درخت مراد شنيده بودم آمده ام تا صحت شنيده هايم را دريابم

در جواب مرد صدايي از درخت درآمد كه من درخت مراد هستم كه نيازها و خواسته هاي مردم را برطرف ميكنم،هر كس پيش من آمده دست خالي برنگشته و هر كس به راهنمايي هاي من گوش داده پشيمان نشده است!

محمدعلي با شنيدن صدا متوجه شد كه حقه اي در كار است وگرنه درخت به خودي خود صحبت نمي كند

پس از آنجا دور شد و شب هنگام به آن مكان بازگشت تا موضوع را بفهمد،با نزديك شدن به آن محل مشاهده كرد كه نگهباناني از درخت محافظت مي كنند و مواظب هستند تا كسي به درخت نزديك نشود

محمدعلي با هر زحمت و تلاشي بود خود را به درخت رساند و آرام رو به درخت گفت:اي درخت مراد صداي من را مي شنوي؟

پاسخي دريافت نكرد!

محمدعلي خود را به درخت چسباند و با ضربه زدن به آن متوجه شد كه داخل درخت پوك و توخالي است

و با خود گفت حال فهميدم كه موضوع چيست و از درخت دور شد و در نقطه اي منتظر شد تا صبح شود،ولي هرچقدر منتظر شد اتفاقي نيفتاد و هوا روشن شد و مردم باز به ديدار درخت آمدند

محمدعلي تا عصر آن روز آنجا منتظر ماند و با ديدن غروب آفتاب و خستگي تصميم به بازگشت گرفت

در راه برگشت محمدعلي همچنان در اين انديشه بود كه چه حقه اي در كار است و همينطور به راه خود ادامه مي داد

ناگهان از لاي بوته هايي در اطراف خود صدايي شنيد و خود را مخفي كرد و يكمرتبه ديد از لاي بوته ها مردي خارج شد،محمدعلي با ديدن او گفت غلط نكنم اين مرد بايد با اين موضوع مرتبط باشد،پس آرام جلو رفت و مشاهده كرد درلاي بوته ها سوراخي وجود دارد كه فقط از نزديك قابل ديدن است و مرد مشغول پوشاندن سوراخ است

محمدعلي به او نزديك شد و يك مرتبه گفت اي مرد اينجا چه مي كني ؟

مرد كه تا اين لحظه او را نديده بود و انتظار آن را نداشت هول شد و ترسيد و به من من افتاد

محمد علي با ديدن ترس او خنجر خود را از غلاف در آورد و گفت اگر راستش را نگويي كه جريان چيست با اين خنجر تو را خواهم كشت ولي اگر راست بگويي به تو امان مي دهم

مرد با شنيدن اين حرف به خواهش و تمنا افتاد كه اگر بگويم من را خواهند كشت و خوانواده ام را از بين مي برند

محمد علي گفت خيالت راحت به كسي نخواهم گفت و فقط خودم ميخواهم بدانم

مرد شروع به صحبت كرد كه سال ها پيش بين كشور ما و كشور همسايه تنش زيادي وجود داشت و هر لحظه احتمال حمله آنها به شهر ما كه در مرز دو كشور واقع شده وجود داشت،حاكم شهر براي جلوگيري از اين حمله و براي بدست آوردن اخبار و اطلاعات جاسوساني را به نواحي مختلف اعزام مي كرد و اين جاسوسان را در مناطقي پنهان مي كردند تا در ديد نباشند

و يكي از بهترين مناطق هم بالاي اين تپه بود كه ديد بسيار خوبي به اطراف داشت و براي ديده نشدن شخص جاسوس تونلي از پايين تپه تا زير درخت حفر كرده بودند و داخل تنه درخت را تا حدي خالي كرده بودند كه شخص بتواند در آن جاي گيرد و از سوراخ كوچكي اطراف را ديد بزند

در يكي از روزها پيرمردي روستايي از اين محل عبور ميكرده و شخص داخل درخت براي اين كه تفريحي با او كرده باشد و وقتش بگذرد شروع به صحبت با مرد مي كند و ميگويد كه اگر خواسته اي داري بگو تا برآورده كنم و مرد روستايي ساده دل هم سفره دلش را براي او باز مي كند و مشكلش را با او مي گويد و مرد هم براي خوشحالي او مي گويد كه مشكلت برطرف خواهد شد

از قضا مشكل مرد روستايي برطرف مي شود و اين موضوع را با ديگر اهالي روستا در ميان مي گذارد و همه اهل روستا براي ديدن درخت مي آيند و خواسته هايشان را مي گويند و مرد هم پاسخي به آنها مي دهد و مردم براي پاداش جواهراتي به درخت هديه مي كنند ،كم كم مرد جاسوس ميفهمد كه عجب راه درآمد خوبي بدست آورده و هر روز به كار خود ادامه ميدهد تا اين كه اين موضوع به گوش حاكم شهر ميرسد و او كه موضوع را ميدانسته شخص جاسوس را احضار كرده و او را بازجويي مي كند و پس از فهميدن موضوع حرص پول هاي بادآورده مردم به او هم سرايت مي كند و از آن به بعد مرد جاسوس را براي اين كار به خدمت مي گيرد و با گذشت سال ها شهرت درخت مراد به شهرهاي دوردست هم رسيده است و حاكم كساني را مامور كرده به تبليغ درخت بپردازند و بگويند كه درخت مراد مشكل آنها را رفع كرده است و از آن به بعد اين جريان بوده تا به من رسيده و من مامور اين كار هستم

حال كه تو هم اين را بدان كه اگر بخواهي در اين مورد با كسي حرفي بزني سريعا به دست حاكم كشته خواهي شد و حاكم نميگذارد اين راز برملا شود،هر چند كه مردم آنقدر به اين درخت ايمان دارند كه نه تنها حرف تو را باور نمي كنند بلكه ممكن است خودشان تو را از بين ببرند

پس سعي نكن از اين راز با كسي صحبت كني

آن روز گذشت و محمدعلي چند روز در آن شهر ماند و در اين انديشه بود كه چه بايد بكند؛آيا مردم را از اين راز باخبر كند و بگويد كه "اين ره كه سال ها ميرفتيد به تركستان است"

آيا با گفتن اين موضوع جان خود را از دست خواهد داد،حتي اگر بتواند جان سالم در ببرد مردم باور خواهند كرد؟

محمدعلي چند روز بعد از آن شهر رفت و اين راز را در سينه خود حفظ كرد

 

 

شما اگر جاي او بوديد چه مي كرديد؟؟؟؟

 

 

 

 

[TABLE]

[TR]

[TD=align: left]یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]حقیقت را نخواهی دید جز با دیده‌ی معنی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بزرگانی که بر شالوده‌ی جان ساختند ایوان[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]خریداری نکردند این سرای استخوانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بمهمانخانه‌ی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]برای لاشخواران واگذار این میهمانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=align: left]نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]شبان آز را با گله‌ی پرهیز انسی نیست[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]نشان پای روباه است اندر قلعه‌ی امکان[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تو گه سرگشته‌ی جهلی و گه گم گشته‌ی غفلت[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=align: left]رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]برای خفتگان میزن درای کاروانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]ز انده تار باید کرد پود شادمانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

لینک به دیدگاه
اینقدر حرص من درمیاد که نگو ونپرس

طرف پول نداره بعد النگوی طلاشو میده برای دری که تازه ساخته شده و قراره برم عراق..

بعد با گردن کج برای یکم ارزونتر شدن جنسی که لازمش هست التماس میکنه

ما یک چنین مردمانی داریم ..........

نكنه طلاهاي شما رو فروخته:ws3:

لینک به دیدگاه
شما چی کار کردین تا حالا ؟ واقعا چطور خودتون رو تافته ی جدابافته میدونین ؟ من نمیگم من حقم ولی شده تا حالا یه بار از خودتون بپرسین اگه من اشتباه کرده باشم چی ؟؟؟ اگه اونی که احمق باشه من باشم نه آن "یک چنین مردمان" ؟؟ چقدر شناخت دارین که این طور بی پروا همه رو زیر سوال می برین؟؟ .

من اصلا کاری با قسمت شیرازش ندارم ولی مساله وقتیه که از شیراز به کربلا میرسین .

به قول گاندی همان تغییری باش که میخواهی در جهان رخ دهد . شما اگه ایدیولوژی دارین برین روش کار کنین ایده بدین شاید یه وقت وحی هم شد بهتون . اینجا ما سرمون درد میکنه بریم مرید کسی بشیم . بسم الله .

 

من کی گفتم اشتباه نکردم ؟

یکم فقط اگه غیر متعصبانه به قضیه نگاه کنید متوجه میشید که میشه بعضی از کارها رو نکرد و در عوضش زندگی آبرو مندانه ای رو داشت..

من چیزی رو که به چشم دیدم گفتم فقط

خواه هرچی میخواهید برداشت کنید این مشکل شماست ..

مادری که برای چندهزارتون تخففیف حاضر نشد کتاب ورد نیاز بچه شو بخره ولی حاضره پول نداشتشو در راه هرچیز دیگه ای خرج کنه از نظر من اون یک مادر نیست

..........

چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است ...

لینک به دیدگاه
نكنه طلاهاي شما رو فروخته:ws3:

 

 

شما احیانا توی آب نمک نمی خوابید شبا؟

خیلی بامزه بود خندیدم ..

من اصلا طلا ندارم :w02:

 

این قضیه ماه و انگشتی هست که به سمتش اشاره شده ...

مشکل دارید باهاش مجبور نیستید بخونیدش .. به همین راحتی

لینک به دیدگاه
شما احیانا توی آب نمک نمی خوابید شبا؟

خیلی بامزه بود خندیدم ..

من اصلا طلا ندارم :w02:

 

این قضیه ماه و انگشتی هست که به سمتش اشاره شده ...

مشکل دارید باهاش مجبور نیستید بخونیدش .. به همین راحتی

آهان پس داناي كل تشريف داشتيد:a030:

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...