alborzrad 2116 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۹۱ زمانى در آبادى شايعه شده بود كه نصرالدين در كار قاچاق افتاده است، اما هيچ كس نمىدانست، جنسى كه او قاچاق مىكند چيست. اين خبر پيچيد و پيچيد تا به اطلاع نظميهى آبادى رسيد، آنها نيز مأمورين ويژهاى بر او گماردند تا در دخول و ورود از آبادى وى را بازرسى نمايند. ولى هر دفعه كه ملا بارى به آبادى مىآورد آنها چيزى در بار او نمىيافتند؛ هميشه بار خرش كم ارزش و كم وزن بود، اما پر حجم، مثلاً يك بار پشتهاى كاه مىآورد و بار ديگر يونجه و …. تا جاييكه حتى يكبار گمركچىها بار او را آتش زدند ولى از آن چيزى نيافتند. سالها بعد كه سرپاسبان آبادى از كار بازنشت شده بود، به ياد ناكامى خود در يافتن كالاى قاچاق نصرالدين افتاد، پيش او رفت و به او گفت : « ببيـن ملا، حال كه سالهـا از آن ماجـرا مىگذرد و من هم ديگـر مسئـوليتـى در نظميـه ندارم، جـان من بگو آن جنسى تو خود نيز پيـش مردم اعتراف كرده بودى قاچاق مىكنـى چه بـوده كه من هر چه گشتم نيافتم » ملا لبخندى زد و گفت : « همنوعان تو ! » 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده