رفتن به مطلب

نادر نادرپور


moein.s

ارسال های توصیه شده

در زیر طاق نیلی آن آسمان دور

در شهر یادهای پراکنده ی قدیم

روزی که از دریچه ی تنگ اطاق درس

پل زد به سوی پنجره ی روبرو نسیم

استاد پیر هندسه ، بر تخته

سیاه

خطی سفید را

از نقطه ای به نقطه ی دیگر دواند و گفت

کوته ترین رهی که میان دو نقطه هست

چونان پل نسیم ، میان دو پنجره

خطی است مستقیم

امروز من به تجربه دانسته ام که : نه

راه دراز زندگی ناتمام من

آن خط مستقیم میان دو نقطه نیست

این راه خوفناک

از

نقطه ی ولادت تا نقطه ی هلاک

چون آذرخش در شب تاریک آسمان

خطی است منکسر که ندانم کدام دست

ترسیم کرده با سر ناخن ، به روی خاک

پ.ن:این راه بسی خوفناک است:ws37:

این راه خوفناک

از

نقطه ی ولادت تا نقطه ی هلاک

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 72
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

باران بامداد کهنسالی

از موی من ، سیاهی شب را زدوده است

اما به طعنه ، دست نمی شوید ازس رم

یرا هنوز یاد سحرگاه کودکی

همچون غبار می گذرد از

برابرم

چشمی که دوربین درونم بود

آماده ی گرفتن تصویر تازه نیست

را نوار خام خیالم به ناگهان

ز آفتاب پیری من ، نور دیده است

وان نور بر نوار

دزدانه ، سایه های سیاه آفریده است

آیا شنیده ای که به یکباره ، روشنی

ذاتی دگر پذیرد و تاریکی آورد ؟

آری

، نگاه کن

روز جهان ، شبی است که در ظلمتش هنوز

این چرخ راهزن

دندان تابناک مرا از دهان من

چونان که از دهان سخنساز رودکی

چالاک و ماهرانه به تاراج می برد

وانگه لبان من

خونین و تلخ ، چون لثه ی خالی انار

در آرزوی جستن در دانه های خویش

لبخند می فروشد و اندوه می خورد

اکنون ، درین اتاق که ایوان کوچکش

راهی به باغ خاطره می جوید

دور از غبار سبز درختان نشسته ام

اینجا ، سپهر تیره ی غربت را

چون سایه ی غروب به سر دارم

زاغی که بر فراز سرم بال می زند

اندیشه ی سیاه کهنسالی است

بادی که از کرانه ی

اقیانوس

بر گونه های این شب نمناک می وزد

گویی که سر گذشت جهان است

دانم که قصد باد ، رسیدن نیست

زیرا به سوی هیچ روان است

ما درین سکوت شبانگاهی

من ، همچنان به زمزمه ای گوش می کنم

کز ژرفنای آینه ، هشدار می دهد

ما سالخوردگان سفر کرده

در رهگذار

باد ، کم از برگیم

ما : زنده نیستیم ، خداوندا

ما : زنده ماندگان پس از مرگیم:ws37:

 

 

پ.ن:ما رهگذریم...ولی بعضی ها رهگذرترند!

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

در نیمه های شب که نگین درشت ماه

از پنجه ی درخت رها گشت و ناگهان

همچون حباب در دل آب روان شکست

خواب زلال من

چونان یخی بلورین در آبگیر چشم

با اولین تلنگر نور از میان شکست

آنگاه قلب پیر من از هول صبحگاه

با ضربه های دمبدم بی شمار خویش

بر طبل زنگیان جوان چیرگی گرفت

گویی که زنگ ساعت پنهان کائنات

خاموشی درون مرا جاودان شکست

من ، کودکانه چشم بر آیینه دوختم

وز نو رسیده ای که در آن

قاب خانه کرد

پرسیدم این هراس دگرگون کننده چیست ؟

او ، دم فرو کشید و من از بی جوابی اش

دریافتم که واقف راز نهفته نیست

اما در آن سکوت

دیدم به چشم خویش که صورتگر زمان

از چهره ام در آینه تصویر تازه ساخت:ws37:

وز علم غیب خویش مدد جست و چون خدا

چشمی بدو

سپرد که آینده را شناخت

آن چشم تازه دید که آینده رهزن است

وز ابتدای خلقت آفاق و آفتاب

بر کاروان آدمیان بسته راه را

وان دست استخوانی چنگالگونه اش

تا کشته های پیر و جوان را درو کند

از شب ربوده داس درخشان ماه را

آن چشم تازه دید که : راز هراس من

در هستی من است

ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام

این کیفرم بس است که آینده دشمن استsigh.gif

 

 

پ.ن:هی..پیشونی..مارو کوجا می شونیsigh.gif

لینک به دیدگاه

مردی که راز آفرینش را

در تیشه ی خارا شکاف خود نهان می دید

مردی که داوود پیمبر را پس از مردن

در مرمری بیجان حیاتی جاودان بخشید

می گفت : ای

یاران

تندیس ها در سنگ پنهانند

من ، لایه های زائد بی شکل مرمر را

با ضربه های تیشه ام ، از گرد هر تندیس

بر خاک می ریزم که تا او را عیان سازم

آری ، من تندیسگر جانانه می کوشم

تا پرده از آن پیکر پنهان براندازم

زیرا که در چشمت خیال من

تندیس ها از پشت مرمر ها

نمایانند

اکنون که من الفاظ آن پیر توان را

در خاطر خود باز می یابم

پیکر تراش دیگری را نیز می بینم

کز آسمان با ضربه های تیشه ی جادو

ذرات اندام مرا بر خاک می ریزد

تا آن هیولای کریه استخوانی را

از ژرفنای من برون آرد

وان را بسان شاهکاری کوچک و گمنان

در گوشه ای از کارگاه خویش بگذارد

چهره پرداز هراس انگیز

مانند آن پیکر تراش پیر ، می گوید

ای آدمیزادان ! شما را در تن خاکی

دشمن به جای دوست ، پنهان است

من ، لایه های زاید اندامتان را دور می ریزم

ا دشمن پنهان ، عیان گردد

او ، از نخستین لحظه ی

هستی

همزاد انسان است

 

 

پ.ن:من همزادم رو پیدا نمی کنمhanghead.gif

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

ز چشم تنگ هواپیما

در آن غروب هراس آور زمستانی

ونیز را دیدم که همچو نقش نگونسار آسمان بر آب

جهان تازه ی دیگر بود

ونیز چون خزه ای سبز در مسیر

نسیم

به رقص دایره مانن موج می پیوست

و از نسیم رهاتر بود

نه ریشه داشت که پیوند با زمین گیرد

نه پایه داشت که از موج در امان باشد

ولی به شکل هزاران حباب نورانی

میان همهمه ی موج ها شناور بود

و من که از در پنهانی تخیل خویش

در آن غروب هراس آور زمستانی

به سوی

غربت امروز خود شتافته ام

ونیز را همه جا در خیال می بینم

و نیز در شب پیری به خویش می نگرم

اگر ز نیش نگاه ستارگان ، شبها

ونیز را سر خفتن نیست

منم که چشم به چشم ستاره می دوزم

و تا سپیده برآید : ستاره می دوزم

و تا سپیده برآید : ستاره می شمردم

منم که در دل دریای

بی کران چون او

جزیره های پراکنده ی پریشانم

وزین قلمرو تاریک در نمی گذرم

منم که تیره تر از آسمان طوفانی

به یاد خاک دل افروز آفتابی خویش

در آستان سحر : دل به گریه می سپردم

 

 

پ.ن:و هزاران....ونیز دیگر..و در پی همه ی آن ها هیچ!!!:ws37:

لینک به دیدگاه

ای آفریده ای که

تن مر مرین تو

آن گونه روشن است که آب از فروغ ماه

وان پرنیان سرخ تو بر قامت بلند

چون شعله های بعثت صبح است بر درخت

ای نورسیده ای که خداوند کائنات

مهر تو را به خاطر من راه داده است

تا خوش کند خیال مرا در بلای سخت

ای آنکه از کرانه ی آرام چشم تو

در سرزمین غربت اندوهناک من

بر من دوباره می نگرد آفتاب بخت

ای معنی دمیدن خورشید در غبار

وقتی که پا به ساحت این

خانه می نهی

حس می کنم که بوی تو ، بوی شکفتن است

موی تو نیز ، وصلت صبح است و آبشار

حس می کنم که آینه زیبایی ترا

در ذهن بی قرار فراموشکار خویش

هر لحظه می ستاید و تصویر می کند وان صورت شگفت ، دل دیده ی مرا

مانند ذهن آیینه تسخیر می کند

من با چنین

غرور

هم از تو شادمانم و هم از تو شرمسار

وقتی که در مقابل من ایستاده ای

بر تکدرخت قامت عشق آفرین تو

می بینم آن دو میوه ی آدم فریب را

وز جلوه ی بهشتی خود خیره می کنند

آن هر دو سیب من بی نصیب را

چون دست من به دست تو پیوند می خورد

گویی پلی میان

زمین است و آفتاب

صبح مرا طلوع تو آغاز می کند

بیم مرا امید تو می آورد جواب

مهر من از نگاه تو افزوده می شود

مانند طعم خاطره از مستی شراب

وان دم که پشت بر من و آیینه می کنی

غم می خورم که موسم طبع جوان گذشت

وینک تو نیز می گذری با چنین شتاب

وز دور ، چشم آینه و دیدگان من

بر قامت رسای تو ، رقصی نهفته را

دنبال می کنند چو موجی روان بر آب

وان پیکر سپید

از ماورای جامه ی ابریشمین تو

پیداست همچو شعله ی باریک در حباب

آه ای بلند نغز

من ، دل به بازگشت بزرگ تو بسته ام

اما تو در

حصار بلورین انتظار

در جستجوی فرصت بهتر نشسته ای:ws37:

گویی که پیش ازین

هرگز در آرزوی فرار از چنین حصار

با من سخن نگفته و پیمان نبسته ای

اما من از معاشقه ی ماه با درخت

حس می کنم که نوبت دیدار می رسد

وز هر کرانه می شکفد نوشخند تو

حس می کنم که آینه

ژرف آسمان

از پرتو نگاه تو سرشار می شود

چونان که چشم من

از جلوه ی برهنگی دلپسند تو

حس می کنم که در تب مستانه ی گناه

من لب نهاده ام به لب آزمند تو

وز بخت خوش ، به گردن من حلقه بسته اند

بازوی پر نوازش و موی بلند تو

 

 

پ.ن:چه جالب گفته...یک بار دیگه این قسمت رو بخون...در انتظار در جستجوی فرصت بهتر نشسته ای:ws37:

 

آه ای بلند نغز

من ، دل به بازگشت بزرگ تو بسته ام

اما تو در

حصار بلورین انتظار

در جستجوی فرصت بهتر نشسته ای:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

سیمرغ قله های کبودم که آفتاب

هر بامداد ، بوسه نشاند به بال من

سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر

وز آسمان فرو نیاید خیال من

چون چتر بالها بگشایم فراز کوه

گویی درختی از دل سنگ آورم برون

در سینه ی پرنده ی رنگین کوهسار

منقار تیز خویش فرو کنم به خون

در آسمان پاک ، نبیند کسی مرا

جز ریزتر ز خال سپید ستاره ای

آن گونه می پرم که به چشم ستاره ها

گویی ز کوه می گسلد سنگپاره ای

مغرورتر ز فله ی در ابر خفته ام

از پشت من نمی گذرد سیل بادها

نقش خجسته ایست به چشمان آسمان

سیمای من در آینه ی بامدادها

چون از فراز کوه نظر می کنم به خاک

بال از هراس من نگشاید پرنده ای

اشک آورم به چشم تماشاگر حسود

تا شور کینه را ننشاند به خنده ا ی

اما درون سینه ی من بیم خفته ایست

کز اوج قله های غرور آردم به زیر

یک روز ، روح کوه که دلبسته ی من است

فریاد می زند که : مرو ! تیر ، تیر ، تیر:ws37:

 

 

پ.ن:کاش یکی همیشه بیاد بگه داری سیبل میشی واسه یک تیر:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

نادر نادرپور، (۱۶ خرداد ۱۳۰۸ در تهران، ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس) یک شاعر معاصر ایرانی بود. نادرپور به زبان فرانسه آشنایی کامل داشت و شعرها و مقاله‌هایی را به زبان فارسی ترجمه کرد.

او فرزند «تقی میرزا» از نوادگان رضاقلی میرزا، فرزند ارشد نادرشاه افشار بود. نادرپور پس از به پایان رساندن دورهٔ متوسطه در دبیرستان ایرانشهر تهران، در سال ۱۳۲۸ برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت. در سال ۱۳۳۱ پس از دریافت لیسانس از دانشگاه سوربن پاریس در رشتهٔ زبان و ادبیات فرانسه به تهران بازگشت[۱]. وی از سال ۱۳۳۷ به مدت چند سال در وزارت فرهنگ و هنر در مسئولیت‌های مختلف به کار مشغول بود.

 

در میان سرخ و سبز

 

 

راننده در گشوده و مرا پیش خود نشاند

برگشتم و نگاه به او بستم

با شانه های خم شده در زیر بار سر

با گرد آسیای زمان بر شقیقه ها

چون لک لکی شکسته و لرزان بود

نزدیک چار راه

یک دم ، چراغ سرخ به ما هر دو ایست داد

چشمم به آسمان ، غروب افتاد

خاکستری بر آب ، پریشان بود

شهر از پس غبار

بوم بزرگ و خالی نقاش

با رنگی از ملال زمستان بود

موج پیادگان

فوجی ز مورهای گریزان

با طعمه های ریز

به دندان

لاغر ، سیاه ، افتان ، خیزان بود

لغزنده طاس کوچک خورشید

در خاک نرم مغرب ، پنهان بود

ناگه ، بر این زمینه ی تاریک

یک قطره رنگ روشن لغزید

اندام سرخ پوش زنی چابک و جوان

قلب پیاده رو را چون نیزه ای شکافت

نزدیک شد به من

چون نور ، از ستوت نگاهم

عبور کرد

آنگه ، چراغ سبز به راننده راه داد

من ، در میان عابر و راننده

چون وقفه در میان علامات سرخ و سبز

حیران نشسته بودم

آیینه ، حیرتم را در خود پناه داد

لینک به دیدگاه

آی تبار مردمی من

از نسل

آهوان گرسنه

ست ؟

نسلی که اندرون تهیاز طعام را

با

چشم سیر

پاسخ می گوید

وین وصلت گرسنگی و سیری

در دیده ی

گرسنه دلان

، آهوست

در چشم سیر آهو ،

زیبایی

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

اگر روزی، کسی از من بپرسد

که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ،

مرا راهی به غیر از زندگی نیست!

من آن دم چشم بر دنیا گشودم

که بار زندگی بر دوش من بود،

چو بی دلخواه خویشم آفریدند،

مرا کی چاره ای جز زیستن بود...!؟

 

نادر نادرپور

لینک به دیدگاه

تاج خروس های سحر را بریده اند

در خاک کرده اند

از خاک ، رسته خرمن انبوه لاله ها

ای باد ، گوش کن

این لاله های خونین فریاد می کشند

بیداری ای سحر ؟

آیا هوای دیدن ما داری ای سحر ؟

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

عقاب پیر نگون بخت آفتابم من

که شعله های شفق سوخت شاهبالم را

درین کویر بلا کیست تا تواند راند

ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را

 

چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم

که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم

چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام

که عکس خویش در آیینه ی هوا بینم

 

من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد

که دستی از بدن گرم شب بریده مرا

من آسمان شبم در حباب سربی ابر

که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا

 

دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست

چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن

چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده

در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن

 

تبی نماند که در من عطش برانگیزد

عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود

چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد

شبی که در نفسش گرمی نوازش بود

 

کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب

تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد

جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد

که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد

 

شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم

نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست

دلم به پرتو عمناک ماه خرسند است

که در غبار افق ، برق آفتابی نیست

 

 

پ.ن:دوست دارم این چند مصرع رو...حال روزگار خیلی از ماهاست...hanghead.gif

 

 

چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم

که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم

چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام

که عکس خویش در آیینه ی هوا بینم

لینک به دیدگاه

من آن سنگ مغرور ساحل نشینم

که می ران از خویشتن موج ها را

خموشم ، ولی در کف آماده دارم

کلاف پریشان صد ها صدا را

 

چنان سهمناکم که از هیبت

من نیایند سگماهیان در پناهم

چنان تیز چشمم که زاغان وحشی

حذر می کنند از گزند نگاهم

 

چنان تند خشمم که هنگام بازی

نریزند مرغابیان سایه بر من

مبادا که خواب من آشفته گردد

لهیب غضب برکشد شعله در من

 

نپوشاندم جامه پرداز دریا

از آن پیرهن های نرم حریرش

از آن مخمل خواب و بیدار سبزش

از آن اطلس روشنایی پذیرش

 

صدف ها و کف ها و شن های ساحل

به مرداب رو می نهند از هراسم

من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنها

که هم آشنایم ، که هم ناشناسم

 

غبار مرا گرچه دریا بشوید

ولی زنگ غم دارد آیینه ی من

مرا سنگ خوانند و دریا نداند

که چون شیشه ، قلبی است در سینه ی من

 

 

پ.ن:چه دل پُری داشته موقع گفتن این شعر...نگاه کن واژه ها رو..:ws37:

 

 

من آن سنگ مغرور ساحل نشینم

که می ران از خویشتن موج ها را

خموشم ، ولی در کف آماده دارم

کلاف پریشان صد ها صدا را

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...