moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۱ ای آتشی که شعله کشان از درون شب برخاستی به رقص اما بدل به سنگ شدی در سحرگهان ی یادگار خشم فروخورده ی زمین در روزگار گسترش ظلم آسمان ای معنی غرور نقطه ی طلوع و غروب حماسه ها ای کوه پر شکوه اساطیر باستان ای خانه ی قباد ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت ای سرزمین کودکی زال پهلوان ای قله ی شگرف گور بی نشانه ی جمشید تیره روز ای صخره ی عقوبت ضحاک تیره جان ای کوه ، ای تهمتن ، ای جنگجوی پیر ای آنکه خود به چاه برادر فرو شدی اما کلاه سروری خسروانه را در لحظه ی سقوط از تنگنای چاه رساندی به کهکشان ای قله ی سپید در آفاق کودکی چون کله قند سیمین در کاغذ کبود ای کوه نوظهور در اوهام شاعری چون میخ غول پیکر بر خیمه ی زمان من در شبی که زنجره ها نیز خفته اند تنهاترین صدای جهانم که هیچ گاه از هیچ سو ، به هیچ صدایی نمی رسم من در سکوت یخ زده ی این شب سیاه تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم تنهاتر از خدا در کار آفرینش مستانه ی جهان تنهاتر از صدای دعای ستاره ها در امتداد دست درختان بی زبان تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم در شهر خفتگان هان ، ای ستیغ دور آیا بر آستان بهاری که می رسد تنهاترین صدای جهان را سکوت تو کان انعکاس تواند داد ؟ آیا صدای گمشده ی من نفس زنان راهی به ارتفاع تو خواهد برد ؟ آیا دهان سرد تو را ، لحن گرم من آتشفشان تازه تواند کرد ؟ آه ای خموش پاک ای چهره ی عبوس زمستانی ای شیر خشمگین آیا من از دریچه ی این غربت شگفت بار دگر برآمدن آفتاب را از گرده ی فراخ تو خواهم دید ؟ آیا تو را دوباره توانم دید ؟ پ.ن:اساطیر ایران رو ردیف کرده تو این شعر ای خانه ی قباد ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت ای سرزمین کودکی زال پهلوان ای قله ی شگرف گور بی نشانه ی جمشید تیره روز ای صخره ی عقوبت ضحاک تیره جان ای کوه ، ای تهمتن ، ای جنگجوی پیر 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۱ من ، خون روزهای جوانمرگ خویش را آسان تر از شراب کهنسال خانگی در کاسه ی بلور افق نوش می کنم وز مستی شگرف و سیاهش به ناگهان خود را و خواب را در خلوت شبانه ، فراموش می کنم اما اگر هنوز شیر غلیظ در بدن طفل خردسال ز مهر مادرانه بدل می شود به خون در جسم سالخورده ی من ، خون روزها در سیر باژگونه ، بدل می شود به شیر وان شیر نقره گون فکر مرا سپید تر از موی می کند وز پنجه های دست یا ، پنجه های پایم سر می کشد برون این خون و شیر ، روز من و ناخن مرا در ظلمت ضمیرم ترکیب کرده اند حس می کنم که خون شفق فام روزها همرنگ شیر گشته و از پنجه ها ی من لختی برون دویده و بر جای مانده است گویی که از هراس فرو ریختن به خاک یخ بسته در هوای زمستانی درون وقتی که شب نگاه مرا تیره می کند من خیره بر برهنگی سرخ آسمان از خون روز و ناخن خود یاد می کنم وز خشم تند قیچی در لحظه ی جنون پ.ن:فغان از این شعر اما اگر هنوز شیر غلیظ در بدن طفل خردسال ز مهر مادرانه بدل می شود به خون در جسم سالخورده ی من ، خون روزها در سیر باژگونه ، بدل می شود به شیر 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۱ آن آتش شبانه که ابلیس بر فروخت زان پیشتر که شعله فرستد به آسمان شهر فرشتگان زمین را فراگرفت ابلیس بار دیگر باغ بهشت را با آتش گناهش تسخیر کرده بود او ، در شبی سیاه ، به یک جنبش قلم بر نقشه ی طبیعی جغرافیای خاک اقلیم خشم و خون را تصویر کرده بود او ، در مسیر باد ، هزاران جرقه را از آسمان سرخ همراه دوده ایی چون برف قیرگون سوی زمین تیره سرازیر کرده بود او ، با جرقه های حری شبانه اش نسل ستاره را مانند پشه های درخشان فسفرین در آبگیر دریا ، تکثیر کرده بود در آن شب شگفت برگرد من ، گروه عظیم درخت ها از هول سوختن اندیشه ی فرار به سر داشتند و ، پای در انقیاد خاک وز باد آتشین که سر آسیمه می گذشت بر پیکر برهنه ی خود : لرزه ی هلاک من بیخبر ز خویش در آن ازدحام سبز از آتش درونی خود می گداختم زیرا که رنج ماندن و میل گریز را مانند هر درخت بیش از تمام آدمیان می شناختم در من حریقی خاطره ای شعله می کشید وز لابلای دود پریشان سالیان می دیدم آن گذشته ی آتش گرفته را می دیدم آن طلوع جنون را در آسمان وان خاکیان غافل در خواب رفته را در آن شب شگفت من از اشاره های درختان به پای خویش دریافتم که مشکلشان : ره سپردن است اما من از گریز ، گزیری نداشتم زیرا به یک نگاه دیدم که آشیانه ی من ، جای دشمن است وز خاک خود ، به کشور بیگانه آمدم آری ، شبی که هرم نفس های اهرمن شهر فرشتگان زمین را به شعله سوخت من در میان آتش پنهان خاطره وان دوزخی که در دل شب جلوه می فروخت بر جای مانده بودم و بی انکه بشنوم فریاد می زدم که : هلا ای درخت ها ای بستگان خاک آیا من از برابر این آتش بزرگ با پای چابکی که هنوزش نبسته اند دیگر کجا روم ؟ راهی به غیر ازین نشناسم که ناگهان همراه باد نیمه شبان از سر حریق چون دود ، پر گشایم و سوی فنا روم پ.ن:بیداد می کنه توصیفات زیبا مثل این او ، در شبی سیاه ، به یک جنبش قلم بر نقشه ی طبیعی جغرافیای خاک اقلیم خشم و خون را تصویر کرده بود و این... او ، با جرقه های حری شبانه اش نسل ستاره را مانند پشه های درخشان فسفرین در آبگیر دریا ، تکثیر کرده بود 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۱ اگر سرچشمه های اشک عالم را به من بخشند و یا ابری به پهنای زمین در من فرود آید اگر آن اشک سیل آسا ره پنهانی دل را به سوی دیده بگشاید لهیب درد خاموش مرا تسکین نخواهد داد م تلخ مرا از خاطرم بیرون نخواهد برد مگر مرگ آید و راه فراموشیم بنماید من از داروی شور اشک در شب های بیداری چه امیدی به غیر از این توانم داشت که درد تازه ای بر دردهای من نیفزاید چنان گمگشته در خویشم ک هیچم رهنمایی نیست چنان برکنده از خاکم که از من ، نقش پایی نیست نسیمم از دیار خویشتن بویی نمی آرد در اقلیم غریبانم ، نسیم آشنایی نیست اگر بانگ خروسم در طلوع کودکی خوش بود شب عمر مرا از هیچ سو دیگر صدایی نیست چه غم مرا از هیچ سو دیگر صدایی نیست چه غم گر چلچراغ ماه ، بزمم را نیاراید شبی دارم که در آفاق تاریکش تمام روشنایی ها فرو مرده ست ختان را ، سکوت مرگ ، در خوابی گران برده ست من اما در میان خفتگان ، آن پیر بی خوابم که در دستش ، کتاب کهنه ی هستی ورق خورده ست و خوابی نیست تا این خسته را از خویش برباید کجایی ای دیار دور ، ای گهواره ی دیرین که از نو ، تن به آغوشت سپارم در دل شب ها به لالای نسیمت کودک آسا دیده بر بندم به فریاد خروست دیده بردارم ز کوکب ها سپس ، صبح تو را بینم که از بطن سحر زاید دیار دور من ای خاک بی همتای یزدانی خیالت در سر زردشت ومهرت در دل مانی ترا ویران نخواهد ساخت فرمان تبهکاران ترا در خود نخواهد سوخت آتش های شیطانی اگر من تلخ می گریم چه غم زیرا تو می خندی و گر من زود می میرم ، چه غم زیرا تو می مانی بمان ! تا دوست یا دشمن ، تو را همواره بستاید پ.ن:می شه ربطش داد به مامِ وطن ای گهواره ی دیرین که از نو ، تن به آغوشت سپارم در دل شب ها به لالای نسیمت کودک آسا دیده بر بندم به فریاد خروست دیده بردارم ز کوکب ها سپس ، صبح تو را بینم که از بطن سحر زاید دیار دور من ای خاک بی همتای یزدانی خیالت در سر زردشت ومهرت در دل مانی ترا ویران نخواهد ساخت فرمان تبهکاران 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۱ جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من کز کوچه های خاکی و خاموش می گذشت آبی به روشنایی باران داشت وز لابلای توده ی انبوه خار و سنگ خندان و نغمه خوان سیری بسان باد بهاران داشت در عمق آفتابی او : رنگ ریگ ها با طیف های نیلی و نارنجی و کبود نقشی به دلربایی فرش آفریده بود جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من در نور نقره فام سحرگهان عکس کبوتران مهاجر را از پشت شاخ و برگ سپیداران بر سطح موجدار درخشانش مانند طرح پارچه جان می داد در روزهای تیره ی بی باران تصویر گیسوان دست حنا بسته ی چنار یا : عکس دام شیشه ای عنکبوت را با قطره های شبنم شفاف صبحدم بر بال های زبر و درخشنده ی مگس در لابلای سبزی انبوه شاخسار بر لوح پاک خویش نشان می داد وان جاری زلال در آغوش تنگ او همواره از دو سو با پونه های وحشی و با ریشه های پیر آمیزی مدام و ملایم داشت در حفره های خاک فرو می رفت در لایه های سنگ نهان می شد وانگه دوباره سوی زمین های دوردست آرام و بی شتاب روان می شد جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من پنداشتی که جوی زمان بود کز لابلای خاطره های عزیز عمر با رنگ های نیلی و نارنجی و کبود سنگین تر و غلیظ تر از جوی انگبین در گلشن بهشت راهی به سوی وادی آینده می گشود اکنون همان زلال که آب است یا زمان در جوی های محکم سیمانی از سرزمین غربت ما : سالخوردگان چون برق می گریزد و چون باد می رود زیرا که راه او از لابلای توده ی سنگ و گیاه نیست میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست او ، پشت هیچ ریشه توقف نمی کند یا پیش هیچ پونه نمی ماند وز هیچ برگ مرده نمی ترسد اینجا : زمان و خاطره بیگانه از همند وز یکدگر بسان شب و روز می رمند آری، درین دیار در غربتی به وسعت اندوه و انتظار ما ، با زمان به سوی فنا کوچ می کنیم بی هیچ اشتیاق بی هیچ یادگار پ.ن:باید راه رو به سوی آینده وا کرد کز لابلای خاطره های عزیز عمر با رنگ های نیلی و نارنجی و کبود سنگین تر و غلیظ تر از جوی انگبین در گلشن بهشت راهی به سوی وادی آینده می گشود 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۱ در نخستین نیمه ی تاریک شب در شبی مانند من : اندوهگین آتشی از خانه ی زیرین دمید با هزاران شعله ی مرگ آفرین شعله ها از پله بالا آمدند گامشان چون گام دزدان : بی طنین در زدند و در گشودم ، وز هراس قطره های سردم آمد بر جبین دودم از یک سوی در چشمان نشست آتشم از سوی دیگر در کمین شعله ها با پرده رقصیدند و من در شگفتی ماندم از رقصی چنین ناگهان ، خود را ز قاب پنجره همچو عکسی درفکندم بر زمین از بلندا رو نهادم در نشیب وز حرارت ، با عرق گشتم عجین چو نظر کردم به سوی آسمان دوزخی دیدم در آن عرش برین آسمانی همچو بحر واژگون موج هایی جمله با آتش : قرین خانه ام را از پس دود و شرار زورقی پنداشتم : خاکسترین عمر من بود آنچه در زورق ، هنوز شعله می زد چون امید واپسین ناگهان بغضی گلویم را فشرد پاک کردم اشک خود با آستین شعله ها مردند و در شب غرق شد خانه ی من : زورق بی سرنشین پ.ن:زورق ها تو بد موجی افتاده ان 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۱ آن قهوه های تلخ دهن سوز وان حلقه های دود پریشان بر پیشخوان کافه ی میعاد در شهر دوردست جوانی آن قلب کودکانه ی ساعت بر سینه ی برهنه ی دیوار وان ساعت تپنده ی پنهان درماورای پیرهن من هر یک ز شوق لحظه ی دیدار در اوج اضطراب نهانی آن بوسه ی درشت نخستین بر سرخی عطش زده ی لب با خنده ای به گسترش موج بر چهره ای به روشنی آب در لحظه ای که افتد و دانی آن بانگ گام های هماهنگ در کوچه های خاکی و خاموش وان گفتگوی زنجره با ماه از لابلای برگ درختان در جمله ای دراز و نفس گیر با لکنت شدید زبانی آن یادهای دور کهنسال آن پاره عکس های قدیمی همراه بادهای حوادث سوی دیار گمشده رفتند سوی کرانه ای که از آنجا هرگز نه هیچ گونه خبر هست هرگز نه هیچ گونه نشانی اکنون درین خیال شگفتم کز انهدام جیوه ی هستی آیینه ی زلال ضمیرم خالی ز نقش خاطره گردد چون آسمان نیلی مغرب از آفتاب زرد خزانی آنگاه من در آن شب نسیان نوزاد سالخورده قرنم کز بخت بد به خاطر من نیست جز یاد دلخراش تولد با گریه ای به دشت فریاد در بستر سکوت جهانی پ.ن:سرخورده شده انسان اکنون درین خیال شگفتم کز انهدام جیوه ی هستی آیینه ی زلال ضمیرم خالی ز نقش خاطره گردد چون آسمان نیلی مغرب از آفتاب زرد خزانی آنگاه من در آن شب نسیان نوزاد سالخورده قرنم کز بخت بد به خاطر من نیست جز یاد دلخراش تولد با گریه ای به دشت فریاد در بستر سکوت جهانی 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ تبعیدگاه من شهریست بر کرانه ی دریای باختر با کاج های کهنه و با کاخ های نو کز قامت خیالی غولان رساترند این شهر در نگاه حریص زمینیان جای فرشته هاست اما جهنمی است به زیبایی بهشت کز ابتدای خلقت موهوم کائنات ابلیس را به خلوت خود راه داده است وین آدمی وشان که در آن خانه کرده اند غافل ز سرنوشت نیاکان خویشتن در آرزوی میوه ی ممنوع دیگرند امروز شامگاه خورشید پیر در تب سوزنده ی جنون از قله ی عظیم ترین آسمان خراش خود را به روی صخره ی دریا فکند و کشت اما هنوز ، پنجره های بلند شهر مرگ سیاه او را باور نمی کنند گویی که همچنان در انتظار معجزه از سوی خاورند بعد از هلاک او در آسمان این شب غربت : ستاره نیست زیرا ستاره ها همه در دود گرم ابر گم گشته اند و برق لطیف نگاهشان در قطره های کوچک باران نهفته است وین قطره ها به پاکی چشم کبوترند من در شبی برهنه تر از مرمر سیاه بر فرش برگ های خزان راه ی روم اما نگاه من به عبور پرنده هاست وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان در دیدگان خیره ی من چکه می کند مانند شیشه ایست که از ماورای آن سنگ و گیاه و جانور و آدمی : ترند من ، از نسیم سرد خزان ، بوی خاک را همچون شراب تلخ هر دم به یاد خانه ی ویران مادری می نوشم و گریستن آغاز می کنم وین بار چشم من از پشت اشک خویش نه از پشت اشک ابر می بیند آشکار که در هر دو سوی راه تصویرهای رنگی صد ها چراغ شهر بر آب های راکد باران : شناورند من در میان همهمه ی شاخه های خیس از کوچه های خالی این شهر پر درخت راهی به سوی خانه ی خود باز می کنم وز بانگ پای رهگذری ناشناخته آشفته می شوم زیرا کسی که در دل شب ، همره من است با من یگانه نیست هر چند گام های من و او : برابرند ناگاه ، بر فراز درختان دوردست دود غلیظ ابر از حمله های باد ، پراکنده می شود شب نیز ناگهان سیمای ماه عشوه گر بی نقاب را با چهره ی مهاجم دزدی نقابدار رندانه در مقابل من جای می دهد من ، خیره بر طپانچه ی این مرد راهزن پی می برم که در دل شهر فرشتگان اهریمن و اهورا با هم برابرند پ.ن:دوست دارم این تبعید گاه رو تبعیدگاه من شهریست بر کرانه ی دریای باختر با کاج های کهنه و با کاخ های نو کز قامت خیالی غولان رساترند این شهر در نگاه حریص زمینیان جای فرشته هاست اما جهنمی است به زیبایی بهشت 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را از سفره ی سخاوت دریا ربوده اند اما ، نسیم مست در لحظه ی تکاندن این سفره ی فراخ تصویر تابناک هزاران ستاره را چون خرده های نان بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است وینان نسیم را به کرامت ستوده اند امشب ، در امتداد افق ها و موج ها شهر ایستاده است و شب از روی دوش او لغزیده بر زمین وینک که پلک پنجره ها باز می شود گویی که گربه های سیاه از درون چاه چشمان کهربایی خود را گشوده اند امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان شهری پر از ستاره پدیدار کرده است وز معجزات اوست که صد آسمان خراش در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین آن یک به شکل جعبه ی شطرنج آبنوس وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی در باز کرده اند بر آفاق شامگاه وز خانه های روشن و تاریک هر کدام چون دزد تازه کار با حیرت و هراس گذر می کند نگاه بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم گر بنگرد به اوج احساس می کند که همان لحظه ، آسمان در می رباید از سر حیران او ، کلاه گر بنگرد به زیر پی می برد که پیکر ناچیز آدمی میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ بر سینه ی صلیب درخشان چار راه ور بنگرد به دور نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی طفل برهنه ایست که در بستر حریر کابوس دیده است و به شب می برد پناه اینجا : غرور آدمی و قامت درخت در پیشگاه منزلت آسمان خراش رو می نهد از سر خجلت به کوتهی اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش تا آفتاب را برهاند ز گمرهی اینجا در سرای دل از پشت بسته است وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد شیون توان شنید ز باد شبانگهی اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب فانوس سرخ ( یا : دل خون خویش ) را در چنگ خود فشرده و بیدار مانده ام پ.ن:این شهر در ذهن من است اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد شیون توان شنید ز باد شبانگهی اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۱ در بیابان فراخی که از آن می گذرم پای سنگین کسی در دل شب با من و سایه ی من همسفر است چون هراسان به عقب می نگرم هیچ کس نیست به جز باد و درخت که یکی مست ویکی بی خبر است خاطر آشفته ز خود می پرسم که اگر همره من شیطان نیست کیست پس این که نهان از نظر است ؟ پاسخی نیست ، بیابان خالی است کوه در پشت درختان ، تنهاست و آنچه من می شنوم بانگ سنگین قدم های کسی است که به من از همه نزدیکتر است چشم من دیگر بار در تکاپوی شناسای او نگهی سوی قفا می فکند ماه در قعر افق چون نقابی است که خورشید به صورت زده است تا مگر در دل شب ، رهزنی آغاز کند من به خود می گویم این همان است که شب ها با من سوی پایان جهان ، رهسپر است آه ای سایه ی افتاده به خاک گر به هنگام درخشیدن صبح همچنان همقدم من باشی جای پاهای هزاران شب را با نقوش قدم صدها روز بر زمین خواهی دید وین اشارات تو را خواهد گفت کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی مرگ در قالب روزی دگر است پ.ن:تنها هم قدم انسان مدرین شهری همینه آه ای سایه ی افتاده به خاک گر به هنگام درخشیدن صبح همچنان همقدم من باشی جای پاهای هزاران شب را با نقوش قدم صدها روز بر زمین خواهی دید 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ در پس شیشیه ی باران زده ی خاطره های من حلقه ی آتش سوزانی است که شبی کودک همسایه در جلوخان سرای من زیر آن کهنه چنار افروخت او که از روز بیابان به شب دهکده بر می گشت عقربی را که به بازیچه شباهت داشت لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی رقص دشوار هلاک آموخت رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد که توانایی خود را همه از کف داد وز سر خشم و پریشانی دم انباشته از زهر زلالش را بر وجود عبث خویش فرود آورد وز جهان ، چشم طمع بردوخت لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت آه ، ای عقربک ساعت که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند در دل حلقه ی جادویی اعداد توانم دید هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد بهتر آن است که از وحشت بیداری دم انباشته از زهر ملالت را ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری تا تو را خواب خدایانه فراگیرد وندر آن خفتن مستی بخش نیمروزان را چون نیمشبان بینی وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش آه ، ای عقربک ساعت دیواری کاش راه ابدیت را که کلافی است سر اندر گم روز و شب ، بیهوده نسپاری پ.ن:گریزی نیست آه ، ای عقربک ساعت که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند در دل حلقه ی جادویی اعداد توانم دید هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ بانگاهان تاریک زمستانی در آن میخانه ی کوچک کنار سرزمین باختر ، برساحل دریا صدای دوردست گریه ی باران و بانگ خنده ی گیتار در غوغای میخانه و دودی تلخ و عطر آگین و مغز چلچراغ سقف در سرسام مستانه و سرمای فلز پیشخوان در دست میخواران و بادی شوخ در آغوش گرم پرده ی مخمل و رقص خوابناک پرده درچشان بیداران و جادوی حضور دختری تنها میان جمع مستان پریشانگو و لب های تر او در تب و تاب سخن گفتن و من ، در اشتیاق گفتگو با او و او ، نزدیک با آن جمع بیگانه ولی دور از نگاه مهربان من و در پایان ، گریز ناگهان او از آن مجلس و نام نازنین او : جوانی بر زبان من پ.ن:آتش بازی حرف (واو) هست این شعر. و من ، در اشتیاق گفتگو با او و او ، نزدیک با آن جمع بیگانه ولی دور از نگاه مهربان من و در پایان ، گریز ناگهان او از آن مجلس و نام نازنین او : جوانی بر زبان من 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ اندیشه های آتشین من در خلوت آن صبح ابر آلود خواب مرا آویختند از دل بیداری من در فروغ لاجوردین سحرگاهان بر طاق رنگین عنکبوتی ساده را دیدم کز آسمان ، در ریسمان آویخت وز ریسمان ، سوی زمین آمد به دشواری من نیز کوشیدم که از اندوه بگریزم وز خویشتن بیرون روم ، یا در خود آویزم اما ، به زودی گم شدم چون قطره ای ناچیز در آبشار گریه ی باران در آبشاری چون بلور بیکران : جاری باران : فضا را از غمی خاکسترین انباشت باران : مرا در خود فروپیچید باران : دلم را تیره کرد از آب سیه کاری دیدم که بغضی ناگهانی در گلوی من مانند چنگ گربه ای خاموش و خشماگین راه نفس را بست و با زخم جگر سوزش در من مبدل کرد زاری را به بیزاری دیدم که در زندان تاریک فراموشی در چاردیوار شب غربت چندان گرفتارم که بعد از چاره جویی ها راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری دیدم که چون رقاصکی مسکین بر محور زنجیر پولادین در شادی و اندوه می رقصم با تیک تاک ساعت سنگین دیواری دیدم که خاکی مطمئن در زیر پایم نیست اما نگاهی منتظر بر آسمان دارم دیدم که همچون واژگون بختان حلق آویز بر قله ی بی رحم تنهایی مکان دارم وز ناامیدی می گریزم سوی ناچاری ناگاه ، بانگ تیز ناقوس سحرگاهان چون سوزنی با رشته ی پنهان برج کلیسا را به اوج آسمان پیوست وز آسمان بیکران تا آستان من بانگش طنین افکند در آفاق زنگاری آنگاه ، من در گرگ و میش صبحدم دیدم کز مغز شب ، اندیشه ای روشن چون عنکبوتی آتشین ، از طاق بی خورشید در من فرود آمد به هوشیاری گفت ای دل اندوهگین ، ای دیده ی بیدار دیگر ، زمان آرمیدن نیست زیرا که بانگ ساعت شماطه ی تاریخ هر لحظه ، از آفاق ناپیدا در آسمان نیلی آینده می پیچید برخیز ! تا این ضربه ها را نیک بشماری پ.ن:آزادی نزدیک است به اندازه ی رفتن به آنور میله ها ولی همین رفتن توان می خواد دیدم که در زندان تاریک فراموشی در چاردیوار شب غربت چندان گرفتارم که بعد از چاره جویی ها راهی به آزادی ندارم زان گرفتاری 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ در بامدادانی که بوی خردسالی داشت وقتی که خورشید جوان از کوه می آمد من ، کودکی بودم که با اندیشه ای بیدار می دیدمش در روستایی خشتی و خاکی وقتی که او ، کاشانه ها را نور می بخشید من هم ، شتابان در مسیر او با مشتی از گل ، خانه ای بنیاد می کردم چرکین تر و ناچیز تر از لانه ی مرغان اما بسان نغمه ی آنان : پر از پاکی وقتی که او گرمای ظهرش را بر خانه ی طفلانه ی نوساز من می ریخت تا بام و دیوار ترش را خشک گرداند من پیغمبر از نیشخند او ن خانه را نزد حریفان کاخ می خواندم وز جایگاهی برتر از عرش خداوندی خود را فزون می دیدم از معمار افلاکی آنگاه با چشمی که مشتاق تماشا بود آنقدر بر معماری خود خیره می ماندم تا عابری با گام مستانه پامال می کردمش به بیباکی اندوه ویران گشتنش همواره با من بود اما جوانی چون به جنگ کودکی برخاست من ، بازی طفلانه ی خود را رها کردم یکباره ، از آن خانه های کوچک و کوتاه دل کندم و ، با خشتهای خام اندیشه کاخی گران در گوشه ی ذهنم بنا کردم معماری ام را ماندنی پنداشتم ، لیکن در این گمان ، از فرط خود بینی ، خطا کردم زیرا که آن کاخ بلند استوار من چون خانه ی خردی که از خشت ورق سازند با سرعت ناگفتنی از هم فرو پاشید گویی که تقدیر از نخستین روز با آنچه من می ساختم ، بیهوده دمشن بود مروز در صبح کهنسالی دیدم که زیر آسمان تیره ی مغرب خشم زمین جوشید و طغیان کرد طوفان بی رحمی که از دیدار اقیانوس بر می گشت در راه خود : آب و درخت و روشنایی را با خاک یکسان کرد آهنگ دور حمله اش بر ساحل نزدیک دریا و گیسوی درازش را پریشان کرد تنها در آن هنگامه ، من بودم که دانستم کز او مرا اندک هراسی در سرا پا نیست زیرا که در اقلیم ویران وجود من جایی که آبادش توانم گفت ، پیدا نیست آن خانه های کوچک طفلانه در هم ریخت وان کاخ پندار جوانی از میان برخاست من رفته و آینده را یک سر تهی دیدم نک برون را چون درون ویرانه می بینم هر چند می دانم که هنگام تماشا نیست با خویش می گویم که ای آواره تر از باد ای آنکه از ویران شدن ، دیگر نمی ترسی ای کاش ، خاک غربتت جای نشستن بود پ.ن:ای کاش هر چند می دانم که هنگام تماشا نیست با خویش می گویم که ای آواره تر از باد ای آنکه از ویران شدن ، دیگر نمی ترسی ای کاش ، خاک غربتت جای نشستن بود 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ کسی هست پنهان و پوشیده در من که هر بامدادان و هر شامگاهان به نفرین من می گشاید زبان را مرا قاتل روز و شب می شمارد وزین رو پس از مرگ خونین آن دو به من با سر انگشت تهدید و تهمت نشان می دهد سرخی آسمان را سرانجام در گوش من می خروشد که ای ناجوانمرد حکم از که داری ؟ که در خاک و خون می کشی این و آن را من از تهمتش غم ندارم ، ولی او درون مرا زین سخن می خراشد که ای پیر ، ای پیر خاکسترین مو به یاد آور امروز ، در خاک مغرب خردی خویش در خاوران را تو بودی که از کودکی تا کهولت به قتل شب و روز ، بستی میان را تو از نسل اعراب صحرانشینی که در اوج تاریکی جاهلیت به خون می سرشتند ریگ روان را تن دختران را از آغوش مادر ه گور فنا می سپردند یکسر که تا آن شکمباره ی بی ترحم فروبندد از فرط لذت دهان را ن از خشم بر می فروزم که : بس کن من از مرز و بومی کلام آفرینم که لحن مسیحایی شاعرانش تن مرده را روح می بخشد از نو جوان می کند پیر افسرده جان را صدا ، پاسخم می دهد با درشتی که : گر این چنین است ، ای مرد غافل چرا سال ها زنده در گور کردی شب و روز را ، این دو طفل زمان را ؟ ور از جاهلیت نشانی نبودت چرا ، چون بیابان نوردان وحشی به خاک سیه کوفتی روزها را به خون سحر غسل دادی شبان را ؟ چرا در دل شوره زاران غربت پیاپی به گور بطالت سپردی پس از کشتن نوبهاران خزان را ؟ من این گفته ها را جوابی نگویم مگر آنکه یک روز در پیش داور ز دل بر زبان آوردم داستان را بدو گویم : آری کسی هست در من که از وحشت تلخ در خاک خفتن طلب می کنی هستی جاودان را ولی چون بدین آرزو ره ندارد به جای یقین می نشاند گمان را مرا قاتلی سنگدل می شمارد که جان شب و روز را می ستانم تو گویی که در پشت این کینه جویی نهان می کند وحشتی بیکران را خدایا ! اگر نیکخواه منستی مرا از کمند کلاهش رها کن سپس ، ایمن از طعنه ی او به من بازگردان امید و امان را وگر رفته را زنده در گور کردم به حالم ببخشای ، اما ازین پس به من روح عیسای مریم عطا کن که عمری دگرباره بخشم جهان را پ.ن:پروردگارا خدایا ! اگر نیکخواه منستی مرا از کمند کلاهش رها کن سپس ، ایمن از طعنه ی او به من بازگردان امید و امان را 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۱ شب ، در سکوت سبز درختان نشسته بود اما هنوز ، باد لحنی پر از خروش و خشونت داشت با شاخه ها مشاجره می کرد با کوه ، آمرانه سخن می گفت وز اوج صخره ها بی اعتنا به قهقهه ی کودکان موج سیلی به گوش ساحل خاموش می نواخت وز لحظه ی نخست در گفتگوی دائم خود با پرندگان لفظ تو را به لفظ شما چیره کرده بود گویی که جز تو واژه ی دیگر نمی شناخت اما همین که همهمه ی او فرو نشست دریا چنان برهنه در آغوش خاک خفت کز خود خبر نیافت مگر در سحرگهان آری تمام شب دریای عاشق از تب شوریدگی گداخت وان گاه زیر چشم هوسناک آسمان خود را برهنه کرد تن را در آفتاب طلایی برشته ساخت پ.ن:چه عنوان جالب انتخاب کرده برای شعرش 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۱ من در غروب سرد جهان ایستاده ام خورشید سرخ شامگهان سایه ی مرا از زیر پای ظهر به تدریج و احتیاط بیرون کشیده است و به من باز داده است وین سایه ی دراز ، همان آفریده نیست کز بامداد ، همسفرم بوده تا غروب وز کودکی به پیری من ره گشاده است آن سایه را درخشش صبح آفریده بود وین سایه را فروغ شبانگاه زاده است روزی که ناگهان از چارچوب پنجره ی روشن بلوغ آینده را طلایی و تابنده یافتم آن سایه نیز همره نور آفریده شد من ، پا به پای او آماده ی صعود بدان قله ی بلند ازمنزلی به منزل دیگر شتافتم گویی که من : سوارم و عالم : پیاده است اما ، ظهور ظهر رؤیای صبحگاهی آینده ی مرا چون عکس نور دیده سراپا سیاه کرد هر سایه را که نقش زمین شد ، تباه کرد تنها و ناگهان آن سایه ای که در پی من ره سپرده بود وز هرم نیمروزی خورشید مرده بود جانی دوباره یافت وینک در آفتاب گریزان عمر من رو بر گذشته پشت بر آینده پا به گل در انتظار مقدم شب ایستاده است پ.ن:امان از دست سایه ی روزگار... اما ، ظهور ظهر رؤیای صبحگاهی آینده ی مرا چون عکس نور دیده سراپا سیاه کرد هر سایه را که نقش زمین شد ، تباه کرد 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۱ بر پرده های رنگی بهزاد نامدار من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم من ، در میان بزم دستی به جام باده و دستی به زلف یار آواز را به زمزه آغاز می کنم تا ماه نو ، سرود خوش آرد به خاطرم می خوانم ، و صدای من از ژرفنای دل هرگز به گوش مطرب و ساقی نمی رسد زیرا که این دو تن چیزی به جز نقوش فریبنده نیستند من نیز در نگاه کسان ، نقش دیگرم من تکیه کرده ام به درختی که هیچ گاه از پشت او ، تصور دیدار آفتاب در آستان صبح میسر نبوده است من خیره مانده ام به هلالی که در سخن ابروی یار بوده و چوگان شهریار اما ، به چشم دل در خرمن غروب چمنزار عمر من چیزی به غیر داس در گرو نبوده است من ، در میان بزم چشم به چهره ای است که نقش جمال او از معجزات خامه ی صورتگر است و بس جامی که آفرین خود را خریده است تصویر ماهرانه ای از ساغر است و بس هرگز من آن کسی که تو بینی ، نبوده ام تصویر من ، نشانه ی تقدیر دیگر است آیا خدا ، دوباره مرا آفریده است ؟ یا عمر دیگر از پس مردن میسر است ؟ عمر نخست من که در اندیشه ها گذشت بر پرده ی نگارگران ، آشکار نیست تصویر من که آینه ی عمر دوم است چیزی به جز تصور صورت نگار نیست در این جهان کوچک رنگین و کاغذین من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم آتش گرفته است افق در قفای من وز سالیان سوخته دودی است در سرم پیرانه سر ، به یاد جوانی ، میان بزم با چنگ زهره ، زمزمه آغاز می کنم اما گشوده نیست زبان سخنورم وین آرزو مراست که بعد از هزار سال نقاش روزگار به رغم گذشته ها آینده ای به کام دل من رقم زند لیکن هراسناک از آنم که آسمان آیینه ای شکسته نهد در برابرم پ.ن:یعنی آرزومون شده که... نقاش روزگار به رغم گذشته ها آینده ای به کام دل من رقم زند 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۱ چندان فرو بارید برف جامد ایام کز حجم سردش : موی من رنگ زمستان یافت اکنون نمی دانم که باران کدامین روز این رنگ برفین را تواند شست شب ، دیدگانم را چنان از تیرگی انباشت کاین چشمه های روشن از بنیاد خشکیدند اکنون نمی دانم که چون خورشید برخیزد تصویر او را در کدامین چشمه باید جست بار گران روزها چندان به دوشم ماند کز بردباری قامتم خم شد اگنون کسی در گوش من ، خصمانه می گوید این پشته پنهان که بر دوس گمان داری بار گناه تست من خوب می دانم که در اوج کهنسالی چشمان تاریک مرا از صبح آیینه دیگر امید روشنایی نیست اما هنوز ای بخت آیا ، میان خرمن موی سپید من تار سیاهی در شب پیری تواند رست ؟ پ.ن:کاش نمی دونستی بار گناه تست من خوب می دانم که در اوج کهنسالی چشمان تاریک مرا از صبح آیینه دیگر امید روشنایی نیست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۱ این که نقاب مرا نهاده به صورت کیست ؟ که نتوان شناخت سیرت او را بر تن من حاکم است و حلق نداند راز حضور مرا و غیبت او را جان و تن من ، طعام روز و شب اوست ضعف من است این که زاده قوت او را جسم مرا چون جذام کهنه جویده ست چاره نجویده کسی جراحت او را باده ی خون منش کشانده به مستی ذلت من آفریده لذت او را دشمن من ، جاگزیده در بدن من نفرت من ، بیش کرده نخوت او را بر سر آن است کز تنم بکند پوست تا بستایم همیشه ، قدرت او را وای که چون از درون من بدر آید آینه حس می کند کراهت او را جمجمه ای با دو چشمخانه ی خالی است وین همه زشتی ، قزوده هیبت او را اسکلتی پیر ، زاده می شود از من منتظرم ساعت ولادت او را پ.ن:آره می خواد پوستم رو بکنه دشمن من ، جاگزیده در بدن من نفرت من ، بیش کرده نخوت او را بر سر آن است کز تنم بکند پوست 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده