رفتن به مطلب

نادر نادرپور


moein.s

ارسال های توصیه شده

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود

اینک هزار بار ، رها کرده بودمت

زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی

در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت

هر بار کز تو خواسته ام

بر کنم امید

آغوش گرم خویش برویم گشاده ای

دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست

اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای

در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب

لیکن هزار جامه بر اندام او کنی

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب کنی و مرا رام او کنی

روزی نقاب

عشق به رخسار او نهی

تا نوری از امید بتابد به خاطرم

روزی غرور شعر و هنر نام او کنی

تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم

در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام

دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش

ای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلم

در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

 

پ.ن:اونجا که های لایت کردم با رنگ سبز،می گه نقاب عشق رو بزار تا نور امید بیاد،داریم به جایی می رسیم که نقاب امیددهنده شده تا نشان دورویی باشه،باید به نقاب قانع بشیمsigh.gif

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 72
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دختر بر آستانه ی در عاشقانه خواند

کای آرزوی من

من فارغم ز خویش و تو آسوده از منی

با دوست ، دشمنی

بس شام ها ستاره شمردم به نور ماه

تا اختر رمیده ی

بختم وفا کند

شور نگاه دوست در آن چشم دلفریب

چون باده سرگرانی عیشم دوا کند

هر شب که ماه می نگرد از دریچه ها

جان می دهد خیال ترا در برابرم

من شاد ازین امید که چون بگذری ز راه

شاید چو نور ماه ، فراز آیی از درم

هر ناله ای که می شکند در گلوی باد

آهنگ ناله های دلم در فراق تست

جون تابد از شکاف درم نور ماهتاب

گویم نگاه کیست که در اشتیاق تست

ای ارزوی من

ای مرد ناشناس

آگاه نیستم که کجایی و کیستی

اما مرا به دیدن تو مژده می دهند

وان مژده گویدم که تویی یا تو نیستی

از من جدا مشو

چون زندگی به دست فراموشیم مده

یا از کنار من به خموشی گذر مکن

یا در نهان امید هماغوشیم مده

دختر خموش ماند

مردی که می گذشت به سویش نگاه کرد

دختر به خنده گفت

ای مرد ناشناس توانی خبر دهی

زان آشنا که هیچ نیامد به دیدنم ؟

آن مرد خنده کرد و شتابان

جواب داد

آن آشنا منم

 

پ.ن:عاشقانه ای در خیال،شاید بیاید شاید هم نه:ws37:

لینک به دیدگاه

افسوس ! ای که بار سفر بستی

کی می توانم از تو خبر گیرم ؟

گفتی به من که باز نخواهی گشت

اما چگونه دل ز تو برگیرم ؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست

زین لحظه ها

که از تو تهی ماندند

زین لحظه ها که روح مرا کشتند

وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره ی آتش بود

اینک به غیر دود سیاهی نیست

گر زندگی گناه بزرگم بود

زین پس مرا امید گناهی نیست

آری ، تو آن امید عبث بودی

کاخر مرا به هیچ راها کردی

بی آنکه

خود به چاره ی من کوشی

گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه ی روشن بود

کز آن رهی به زندگیم دادند

زلف تو آن کمند اسارت بود

کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته ای و خدا داند

کز هر چه بازمانده ، گریزانم

دیگر بدانچه رفته نیندیشم

زیرا از آنچه رفته

پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را

زیرا در آن مجال درنگم نیست

در دل هزار درد نهان دارم

زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست

 

پ.ن:افسوسsigh.gif

لینک به دیدگاه

کافی نبود و نیست هزاران هزار سال

تا بازگو کند

آن لحظه ی گریخته ی جاودانه را

آن لحظه را که تنتگ در آغوشم آمدی

آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم

در باغ شهر ما

در نور بامداد زمستان شهر ما

شهری که زادگاه من و زادگاه توست

شهری به روی خاک

خاکی که در میان کواکب ستاره ایست

 

پ.ن:لحظه ی وصال در لا به لای شهر امروز نه شهر خیال،این جان این ابیاته:ws37:

لینک به دیدگاه

ای آنکه از دیار من آخر گریختی

چون شد که از تو باز نیامد نشانه ای

از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال

رنج زمانه ای و گذشت زمانه ای

در کوره راه

زندگیم جای پای تست

پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید

پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست

کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید

افسوس ! ای که عشق من از خاطرت گریخت

چون شد که یک نظر نفکندی به سوی من

می خواستم که دوست بدارم ترا هنوز

زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من

بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من

کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند

از من گریختی و دلم سخت ناله کرد

کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند

 

پ.ن:چه آرزوی تلخی می کنه آخر شعر،دوباره بخون می گه:ws37:

از من گریختی و دلم سخت ناله کرد

کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند

لینک به دیدگاه

اگر روزی کسی از من بپرسد

که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ

مرا راهی به غیر از زندگی نیست

من آن دم چشم بر دنیا گشودم

که

بار زندگی بر دوش من بود

چو بی دلخواه خویشم آفریدند

مرا کی چاره ای جز زیستن بود ؟

من اینجا میهمانی ناشناسم

که با ناآشنایانم سخن نیست

بهر کس روی کردم ، دیدم آوخ

مرا از او خبر ، او را ز من نیست

حدیثم را کسی نشنید ، نشنید

درونم را کسی نشناخت ،نشناخت

بر

این چنگی که نام زندگی داشت

سرودم را کسی ننواخت ، ننواخت

برونم کی خبر داد از درونم

که آن خاموش و این آتشفشان بود

نقابی داشتم بر چهره ، آرام

که در پشتش چه طوفان ها نهان بود

همه گفتند عیب از دیده ی تست

جهان را به چه می بینی که زیباست

ندانم راست است این

گفته یا نه

ولی دانم که عیب از هستی ماست

چه سود از تابش این ماه و خورشید

که چشمان مرا تابندگی نیست

جهان را گر نظاط زندگی هست

مرا دیگر نشاط زندگی نیست

 

پ.ن:از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟:ws37:اینو بیادم انداخت شعر مخصوصا قسمت اولش:ws37:

اگر روزی کسی از من بپرسد

که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ

مرا راهی به غیر از زندگی نیست

لینک به دیدگاه

همچون ونوس کز صدفی سر برون کشید

دامن کشان ز جام شرابم برآمدی

یک لحظه چون حباب شراب آمدی به رقص

و آنگاه کف زنان به لب ساغر آمدی

آن شب ، اتاق من به

مثل جام باده

نور چراغ من به مثل رنگ باده داشت

درهای بسته چون دو لب ناگشوده بود

رخسار پرده آن همه چشم گشاده داشت

من همچو موجی آمدم و خواندمت به رقص

اما تو چون حباب ، سراپا شدی نگاه

چشمان نیم خفته ی تو چون صدف شکفت

اشکی در آن نشست ز اندیشه ی گناه

گفتم : نگاه کن

این در گشوده شد

این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد

.............

حرفم ز بیم پرده دری ناتمام ماند

می ماند و جام ماند

در باز شد خموش و ، تو بی هیچ گفتگو

آرام و پر غرور ، به سویش روان شدی

چون یونسی که در دل ماهی فروخزید

بار دگر ، به جام

شرابم نهان شدی

اینک تو رفته ای

افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود

افسوس ، با تو رفت

دیگر کسی نماند که اندوه عشق او

دمساز من شود

دیگر کسی نماند که یاد عزیز او

در این سکوت سرد ، همآواز من شود

افسوس ، با تو رفت

افسوس ، با تو رفت مرا آنچه

مانده بود

 

پ.ن:حرفم ز بیم پرده دری ناتمام ماند:ws37:

لینک به دیدگاه

دیگر در انتظار که باشم ؟

زیرا مرا هوای کسی نیست

روزی گرم هزار هوس بود

امروز ، دیگرم هوسی نیست

زندان من که زندگیم بود

دیوارهای سخن وسیه داشت

جان مرا به خیره تبه کرد

عمر مرا به هرزه تبه داشت

در من سرود گمشده ای بود

کان را کسی نخواند و نپرداخت

هرگز مرا چنان که منستم

یک آفریده زین همه نشناخت

بس درد داشتم که بگویم

اما دلم نگفت و نهان کرد

بیهوده بود هر چه سرودم

با این سروده ها چه توان کرد

؟

دردا که کس نگفت و نپرسید

کاخر چه بود و چیست گناهم

گر سرنوشت من همه این بود

نفرین به سرنوشت سیاهم

ای مرگ ، ای سپیده دم دور

براین شب ، سیاه فروتاب

تنها در انتظار تو هستم

بشتاب ، ای نیامده ، بشتاب

 

پ.ن:منتظر به انتظار که باشم؟:ws37:

لینک به دیدگاه

جهانا ! فسون تو ام بی اثر شد

نگیرد مرا جذبه ی مهر و ماهت

نه آن زعفرانی فروغ غروبت

نه آن لعلگون پرتو صبحگاهت

جهانا ! ملال از تو دارم

ملالی که

آغاز و پایان ندارد

ملالی که سامان نگیرد

ملالی که درمان ندارد

تو زین پیش ، زیباتر از حال بودی

دریغا که امروز ، دیگر نه آنی

مرا پیر کردی و خود پیر گشتی

جهانا ! تو قدر جوانی چه دانی ؟

مرا روزها مرد و امید ها مرد

ترا آسمان ها نوید سفر داد

همه

گشتی و گشتی و باز گشتی

سپس آسمانت فریبی دگر داد

من اینک نه آنم که بودم

تو اینک نه آنی که بودی

تو با رنج خود ، کاستی از نشاطم

بر اندوه بی انتهایم ، بر عذابم فزودی

جهانا ! ملال از تو دارم

ملالی که پایان ندارد

ملالی که سامان نگیرد

ملالی

که درمان ندارد

 

پ.ن:چه قد حرف تو این بیتِ، من می خوام بگم اونور سکه:ws37:

تو زین پیش ، زیباتر از حال بودی

دریغا که امروز ، دیگر نه آنی

لینک به دیدگاه

مادر! گناه زندگیم را به من ببخش

زیرا اگر گناه من این بود ، از تو بود

هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم

اما ترا به راستی از زادن چه سود ؟

در دل مگو که از تو و

رنج تو آگهم

هرگز مرا چنانکه خودستی گمان مدار

هرگز فریب چهره ی آرام من مخور

هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار

من آتشم که در دل خود سوزم ای دریغ

من آتشم که در تو نگیرد شرار من

دردم یکی نبود که زودش دوا کنی

آن به که دل نبندی ازین پس به کار من

مادر ! من آن

امید ز کف رفته ی توام

کز هر چه بگذری ، نتوانی بدو رسید

زان پیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه

مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید

هر شب که در به روی من آهسته واکنی

در چشم خوابناک تو خوانم ملامتت

گویی به من که باز چه دیر آمدی ، چه دیر

بس کن خدای را که تبه شد سلامتت

از بیم آنکه رنج ترا بیشتر کنم

می خندمت به روی و نمی گویمت جواب

مادر! چه سود ازین که بهم ریزم این سکوت ؟

مادر ! چه سود از این که براندازم این نقاب ؟

تا کی بدین امید که ره در دلم بری

بندی نگاه خود به نگاه خموش من ؟

تا کی همین که حلقه ب در آشنا کنم

آهنگ

گامهای تو آید به گوش من ؟

مادر ! من آن امید ز کف رفته ی توام

درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش

دانی ، خطای بخت من است آنچه می کنم

پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش

مادر ! تو بی گناهی و من نیز بی گناه

اما سزای هستی ما ، در کنار ماست

از یکدگر رمیده و بیگانه

مانده ایم

وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست

 

پ.ن:فغان از این بیتsigh.gif

مادر ! من آن

امید ز کف رفته ی توام

کز هر چه بگذری ، نتوانی بدو رسید

زان پیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه

مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید

لینک به دیدگاه

شعریست در دلم

شعری که لفظ نیست ، هوس نیست و ناله نیست

شعری که آتش است

شعری که می گدازد و می سوزدم مدام

شعری که کینه است و خروش است و انتقام

شعری

که آشنا ننماید به هیچ گوش

شعری که بستگی نپذیرد به هیچ نام

شعریست در دلم

شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود

می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود

شعری که چون نگاه ، نگنجد به قالبی

شعری که چون سکوت ، فرومانده بر لبی

شعری که شوق زندگی و بیم مردن است

شعری که نعره

است و نهیب است و شیون است

شعری کهچون غرور ، بلند است و سرکش است

شعری که آتش است

شعریست در دلم

شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود

شعری از آنچه هست

شعری از آنچه بود

 

پ.ن:شعر گمنام و بی نام:ws37:

شعری

که آشنا ننماید به هیچ گوش

شعری که بستگی نپذیرد به هیچ نام

لینک به دیدگاه

در خواب های تیره ی افیونی ام ،

شبی

او را شناختم

او ، شعله ی پریده ی یک آفتاب بود

چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت

در چشم او هزار نوازش به خواب بود

او را شناختم

از نسل ماه بود

اندامش از نوازش مهتابهای دور

رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت

زلفش چو دود مشکی شب ها ، سیاه بود

او را در آن نگاه نخستین شناختم

اما نگاه منتظرم بی جواب ماند

بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت

این آخرین امید ، چه ناکامیاب

ماند

او را شناختم

همزاد جاودانی من بود و ، نام او

چون نام من به گوش خدا آشنا نبود

می خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان

اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود

 

پ.ن:هر کی یک همزاد داره تو این دنیا ولی مشکل پیدا کردنشه:ws37:

لینک به دیدگاه

تهی کن جام را ای ساقی مست

که امشب میل جام دیگرم نیست

مرا از سوز ساز و خنده ی می

چه حاصل ؟ زانکه شوری در سرم نیست

خوش آن شب ها ، خوش آن شب های مستی

که با

او داشتم خوش داستان ها

شرابم شعله می زد در دل جام

در آن می سوخت عکس آسمان ها

خوش آن شب ها که مست از دیدن او

هوایی در دلم بیدار می شد

لبش چون جام سرخ از بوسه ای چند

لبالب می شد و سرشار می شد

چو از گیسوی او می آمدم یاد

سرودی تازه برمی خاست از

چنگ

به دستم تارهای موی او بود

به چنگم ناله های این دل تنگ

نگاه خنده آمیزش در آن چشم

به لطف نوشخند صبح می ماند

مرا گاهی به شوق از دست می برد

مرا گاهی به ناز از خویش می راند

سرودم بود و شور نغمه ام بود

که چشمانش نوید زندگی داشت

در آن

شب های ژرف پر ستاره

چو چشم بخت من تابندگی داشت

کنون او رفت و شور نغمه ام رفت

از آن آتش به جز خاکسترم نیست

تهی کن جام را ای ساقی مست

که دیگر ، میل جام دیگرم نیست

 

پ.ن:ساقی بازم می بریز که مستی عینه هوشیاریه:ws37:

لینک به دیدگاه

گر بایدم گشود دری را

وقت است و صبر بیشترم نیست

خواهم رها کنم قفسم را

بدبخت من که بال و پرم نیست

دل زانچه هست و نیست بریدم

تنها غم

گریختنم هست

خواهم سفر کنم به دیاری

کانجا امید زیستنم هست

تنها و بی پناه و سبکبار

سرگشته در سیاهی شب ها

گاهی به دل امید تکاپوی

گاهی سرود تازه بلبل ها

گویم منم رها شده از عشق

گویم منم جدا شده از یار

خواهم که از تو هم بگریزم

ای شعر ، ای امید دل آزار

بر چنگ من نمانده سرودی

کز مرگ و غم نشانه ندارد

چنگم شکسته به که همه عمر

یک بانگ شادمانه ندارد

زین پس به چنگی ار فکنم دست

جز نغمه ی نشاط نسازم

بیهوده نقد زندگیم را

در پیشگاه نقد زندگیم را

در پیشگاه مرگ نبازم

دیگر بس است این همه ماندن

بر لب

ترانه ی سفرم هست

خواهم رها کنم قفسم را

خوشبخت من که بال و پرم هست

پ.ن:قفس را باید رها کرد البته اگه بال و پر مونده باشه(تو بخون کُرکُ و پَر :ws3:)

بر لب

ترانه ی سفرم هست

خواهم رها کنم قفسم را

خوشبخت من که بال و پرم هست:ws37:

لینک به دیدگاه

وقتی که چون آتش جوان بودم

خورشید سرخ صبحگاهان را

بر قله ی البرز می دیدم که می خندید

دیدار او در چشم من خوش بود

وز خنده ی

او شادمان بودم

اما درین صبح غم آلود کهنسالی

بی آنکه ابری در افق باشد

چشم مرا راهی بدان خورشید خندان نیست

وین قطره ی سردی که با باد زمستانی

در می نوردد پشت دستم را

اشک است و باران نیست

زیرا من از اندیشه ی بیگانگی ، هر روز

در سرزمین دیگران سر

بر زمین دارم

ور آستین چونان که می گویند

جای گواه عاشقان راستین باشد

من اشکی از عشق کهن در آستین دارم

ناچار آماج نگاه من

دستی است اشک آلوده بر زانوی تنهایی

یا بر بلندای سر انگشتان

خورشید کان مرده در آفاق ناخن ها

آه ای خردمندان

در

فرصتی اندک ، میان زادن و مردن

تقدیر من چون دیگران این بود

فریاد وحشت در نخستین لحظه ی میلاد

خندیدن خورشید بر گرییدن نوزاد

جشن بهاران در خزان خاطر مادر

شیرینی لبخند بعد از تلخی فریاد

یک چند بر بازوی بیداری پدر خفتن

یک چند خواب دایه را با گریه آشفتن

آنگاه درتاب هراس انگیز گهواره

باز آمدن از عالم رویا به بیداری

هنگام آن رجعت

چون عقربک های بزرگ و کوچک ساعت

پل بستن از روی هزاران لحظه ی جاری

امروز و فردا را به گامی تند پیمودن

وز تندرستی رو نهادن سوی بیماری

بازو به بازو عشق را نزد خرد

بردن

راهی عبث پیمودن از مستی به هوشیاری

آنگاه در ظهر طلایی رنگ اندیشه

ابر گمان را در زلال آسمان دیدن

حیران شدن در کوچه های خاکی تردید

تر گشتن از باران پرسشهای بی پاسخ

دل را هراسان از عبور سالیان دیدن

وز روبرو اندیشه ی تاریک پیری را

چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن

اما ز بیم مرگ ، خود را نوجوان دیدن

یک لحظه از جنگ و گریز ابر با خورشید

ناگه به یاد سرزمین دیگر افتادن

در آسمان ذهن خود رنگین کمان دیدن

زان پس کمان ماه را در سرخی مغرب

چون ناخنی براق

روییده بر انگشت خونین جهان دیدن

یا در شبی دیگر

قرص بزرگ ماه را نازکتر از گلبرگ

گلبرگ نیلوفر

گسترده بر آب زلال کهکشان دیدن

آری ، چو گلبرگی که می افتد ز گلبن ها

آه ای خردمندان

اکنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ

با گردش ایام کاری نیست

هر چند می دانم که بعد از تیره روزی

ها

چشمم هنوز آیینه دار ماه و خورشید است

اما مرا با این دو سنگین دل قراری نیست

تنها ، صدایی ناشناس از دور

از ایستگاه خالی هجرت

می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها

 

پ.ن:هجرت نزدیک است:ws37:

لینک به دیدگاه

در گرگ و میش صبح

نا گه صدای کوفتن چکشی به سنگ

یا : ضربه ای به در

در زیر طاق منحنی خوابگاه من

پیچید و محو شد

پنداشتم که مشت

گره خورده ی کسی

بر سینه ی برهنه ی دیوار من نشست

پنداشتم که کودک همسایه ناگهان

سنگی به سوی پنجره ی من روانه ساخت

برخاستم ز جای

اما نگاه من که به دیدار کوچه رفت

تنها درخت را

با قامتی بلند در آن تیرگی شناخت

وان وحشتی که در دل من خانه کرده بود

پیوسته از درون

بر سینه ی برهنه ی من مشت می نواخت

 

پ.ن:هر آنچه می بینیم و می شنویم همان نیست که هست:ws37:

لینک به دیدگاه

شب شد و اشک خزان ،

مردمک پنجره ها را شست

وز پس پرده ی پنهان فراموشی

مشعل یا تو در خانه ی تاریک ، چراغ افروخت

ناگهان ، خاطر من چون افق آینه

روشن شد

ناگهان ، سینه ی من در تب دیدار بهاران سوخت

یاد تو ، بوی چمن های پر از برف و شقایق را

با مناجات خروسان سخرحیز ، نثارم کرد

از نهانگاه دلم ، چشمه ی غم های جهان جوشید

لقمه ی بغض فرو خورده ی من راه گلو بر بست

گریه ی سرشارتر از ابر بهارم کرد

یاد تو ،

عکس در آیینه ی تنهایی من انداخت

یاد تو ، پنجره ای را به شب غربت من بگشود

نظر از پنجره بر بام شب افکندم

قرص ماه از پس ابری که روان بود ، نمایان بود

با خود اندیشه کنان گفتم

آسمان ماه درخشان خزانی را

همچو آیینه به دیوار افق کوبید

قله ای کو ؟ که من از اوجش

دست بگشایم و آن آینه برگیرم

تا در او ، لحظه ی پایان جوانی را

چون شفق در گذر آب توانم دید

این گمان بود که چون روزنه ای در دل تاریکی

رهنمونم شد و از خانه برونم راند

نردبانی که مرا تا به لب فلک می برد

از بن کوچه ی خاموش به خویشم خواند

تیره ی پشت برافراخته ی او را

با قدم های عمودی ، همه پیمودم

پای بر پله پنجاه و نهم سودم

ناگهان ، کاه بر آن پله فروغ افشاند

پله روشن شد و پیرامون او ، تاریک

زیر لب ، با دل خود گفتم

آه ! من یک قدم دیگر

از زمین دور شدم یک نفس دیگر

به زمان

نزدیک

من ازین پله که پا بر کمرش دارم

صورت کودکی و سیرت پیری را

هر دو ، در آینه ی ماه توانم دید

سهم جمشید اگر جام جهان بین بود

من ، جهان را به از آن شاه توانم دید

ناگهان معجزه ای شوم ، حقیقت یافت

ماه ، پیش آمد و من چهره ی پیرم را

در دل آینه اش

دیدم

وز دگرگونی آن چهره هراسیدم

خواستم تا نظر از آینه بردارم

دیدم افسوس که آن لحظه ی هول انگیز

در پی خواب فریبنده ی سوداها

لحظه ی باز رسیدن به حقایق بود

بار دیگر به دلم گفتم

تو ، اگر ماه درخشان خزانی را

به خطا آینه غیب نما خواند ی

معنی غیب ندانستی

ورنه این ماه که تصویر کهنسالی من در اوست

بی گمان آینه ی دق بود

ماه ، بر پله شصتم تافت

پله روشن شد و پیرامون او تاریک

باز من یک قدم دیگر

از زمین دور شدم یک نفس دیگر

به زمان نزدیک

وز بلندای سحرگاهان

شاید از

روزنه ای پنهان

در دل خانه ی متروک نظر کردم

صبح آمد و یاد تو ، دگر باره

در فراموشی ایام ، نهان می شد

در غیاب من و تو ، ساعت دیواری

با دو انگشت فسونکارش

زخمه بر تار زمان می زد

نغمه پرداز حیات گذران می شد

عکس من ، در دل قاب غبار آلود

به

چراغی که تو افروخته بودی ، نگران می شد

آری آن چهره که یک روز ، جوان می زیست

پیر می گشت و جهان ، باز ، جوان می شد

 

 

پ.ن: آه ! من یک قدم دیگر

از زمین دور شدم یک نفس دیگر

به زمان

نزدیک:ws37:

لینک به دیدگاه

در سرزمین ناشناسان

، آن قدر ماندم

کز من کسی با چهره ای دیگر پدید آمد

پیرانه سر دیم که سیمای جوانم را

آیینه ، هرگز روبرو با من

نخواهد کرد

بیهوده کوشیدم که از آیینه بگریزم

ما نگاه سرد او بر کوششم خندید

وز دیدن آن خنده ی خاموش بی هنگام

اشکی که در اعماق چشمان داشتم ، خشکید

خویش گفتم کانچه پیری می کند با من

دشمن ، به نام جنگ ، با دشمن نخواهد کرد

در بر جهان بستم

وز پیش

دانستم که در تنهایی غربت

هم صحبتی غیر از جنون بر در نخواهد کوفت

وز من ، کسی جز بی کسی دیدن نخواهد کرد

دیدم که از بام مه آلود سرای من

آینده پیدا نیست

وز گوشه ی ایوان من تا ساحل مغرب

جز کوره ی سرخی که در او ، روز می سوزد

چیزی هویدا نیست

ور مرغ شب

در خلوت ماه و سپیداران

آماده ی خنیاگری باشد

بر بام من ، اندیشه ی خواندن نخواهد کرد

یدم که در این خاک بی باران

گل های سرخ اشتیاق من نخواهد رست

ویرانه ی ذهن مرا گلشن نخواهد کرد

دیدم کزین زندان بی دیوار

گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست

را بلوغ نور

آبستن نخواهد کرد

دیدم که در این خواب هول انگیز

دیگر طلوع هیچ صبحی از بلندی ها

آفاق تقدیر مرا روشن نخواهد کرد

باغ قدیم کودکی : دور است

شهر شگفت نوجوانی در افق : پنهان

اما قطار باد پیمایی که از اقطار نامعلوم می آید

آواره ای را از دیار آشنایی ها

با خویش

می آرد به سوی این غریبستان

من ، میهمان تازه را هشدار خواهم داد

کز این سفر : آهنگ برگشتن نخواهد کرد

وان دل که با او هست : در اقلیم بیگانه

تسکین نخواهد یافت ، یا مسکین نخواهد کرد

او نیز چون من ، در شب غربت تواند دید

کان پرتو سوزان جادویی

کز خاوران بر سرزمین

مادری می تافت

از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد

 

پ.ن:در سرزمین ناشناسان

، آن قدر ماندم

کز من کسی با چهره ای دیگر پدید آمد:ws37:

لینک به دیدگاه

من ابلیس را نزد کاووس دیدم

که مستانه برخاست با ارغنونش

چنان رقص رقصان به میدان در آمد

که پا کوفت بر سایه ی سرنگونش

چنان کاخ شاهی پر از بانگ او شد

ه در لرزه افتاد سقف و ستونش

سرود نخستین آن ارغنون زن

طنینی خوش انداخت در خاطر من

که مازندران شهر ما یاد بادا

همیشه بر و بومش آباد بادا

گلستان او : در زمستان گل آرد

بیابان او : سوسن و سنبل آرد

هوا : ژاله باران ، زمین : لاله زاران

نه گرم و نه سرد و همیشه بهاران

چو پایان گرفت آن ترانه

من از گردش چشم کاووس خواندم

که راهی به مازندران می گشاید

سپس دیدم او را که

هنگام مستی

در اندیشه ی فتح آن سرزمین ها

به نطقی خیالی دهان می گشاید

من اما بسی ناشکیباتر از او

همان شب ، از آن مجلس خسروانه

به دنبال ابلیس رفتم که شاید

ز مازندران باز یابم نشانه

ولی گم شدم در سیاهی

که شب : تیره گون بود و ره : بیکرانه

وز اعماق آن تیرگی ها ، چراغی

مرا رهنمون شد به شهری یگانه

به شهری که در صبح نمناک غربت

چو رنگین کمان می درخشید نامش

به شهری که خورشید مغرب نشین را

گریزان تر از عمر ،دیدم به بامش

به شهری که می آمد و دور می شد

روان یا : دوان بر خطوطی موازی

قطار شتابنده ی صبح و شامش

من از هجر خورشید چندان نخفتم

که بیماری آورد بیداری من

چنان روزها را به شب ها رساندم

که با غفلت آمیخت هشیاری من

سفرنامه ی من چنین بود ، آری

که از کاخ کاووس در اوج مستی

به اقلیم نادیده ای دل سپردم

که ابلیس

مازندران خوانده بودش

ولی ناگهان پا به شهری نهادم

که تقدیر مانند گویی بلورین

در آن تیرگی سوی من رانده بودش

من از کشور خویش دل بر گرفتم

ولی بهتر از او نجستم دیاری

چنان ریشه در خاک او بسته بودم

که بی او به سویم نیامد بهاری

سرانجام رفتم به جایی که دیگر

نیارستم از خود سخن گفت با کس

چنان بامدادش دروغین برآمد

که فریاد کردم : خدایا ، همین بس

چنان ماه را در شبش مرده دیدم

که گفتم طعامی است در خورد کرکس

مرا باور آمد که از خانه ی خود

به دلخواه ابلیس دورم ازین پس

من امروز کاووس شوریده

بختم

که گم کرده ام راه مازندران را

به رستم بگویید تا برگشاید

طلسم فروبسته ی هفتخوان را

 

پ.ن:شاهنامه می گوید که روزی ابلیس در قالب رامشگری ناشناس

به درگاه کاووس آمد و رخصت ورود خواست تا نغمه های تازه ای را که از

سرزمین خویش آورده است ، به شاه

ایران ارمغان کند . پس از آنکه چنین

رخصتی یافت ، سرودی به یاد مازندران خواند که سه بیت آن بسیار مشهور

است

که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش همیشه گل است به کوه اندرش لاله و سنبل است

هوا خوشگوار و زمین پر نگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

و کاووس به شنیدن آن سرود ، عزم تسخیر مازندران کرد اما درراه به دست

دیوان گرفتار آمد و ناگزیر رستم را از زابلستان به یاری طلبید و او ،

پس از پشت سر نهادن هفتخوان ، به نجات کاووس توفیق یافت .

 

این شعر ، روایتی امروزین از همان داستان است:ws37:

لینک به دیدگاه

شب در پس لبان درشت و سیاه خویش

دندان فشرده بود بر الماس اختران

الماس هر ستاره به یک ضربه می شکست

وز هر کدام ، بانگ شکستن بلند بود

در شب ، هزار زنجره فریاد می کشید

 

پ.ن:چه جالب تشبیه کرده چشمک زدن ستاره ها رو به برق دندون ها در لابه لای لب های سیاه:ws37:

شب در پس لبان درشت و سیاه خویش

دندان فشرده بود بر الماس اختران

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...