رفتن به مطلب

نادر نادرپور


moein.s

ارسال های توصیه شده

دو روز هست می خوام یک تاپیک از آثار یکی از شاعرایی که دوست دارم استارت کنم البته به سبک خودم می بینم استارت کردن بچه ها.بعد نادر نادرپور رو یادم اومد.دیدم نیست.حیف دیدم نباشه.

تو این تاپیک آثار این شاعر دوست داشتنی رو می زارم و یک پی نوشت های مخصوص به خودم هم داره:ws3:

 

می دونم زندگی نامه نباید گذاشت اینجا ولی اینچند خط هم نمی شد به عنوان یک تاپیک استارت کرد تو بخش زندگی نامه ها.از ما بپذیرین این چند خط رو و این رعایت نکردن قانون رو زیر سیبیلی رد کنین البته اگه می شه:ws3:

 

نادر نادرپور، (۱۶ خرداد ۱۳۰۸ در تهران، ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس) یک شاعر معاصر ایرانی بود. نادرپور به زبان فرانسه آشنایی کامل داشت و شعرها و مقاله‌هایی را به زبان فارسی ترجمه کرد.

او فرزند «تقی میرزا» از نوادگان رضاقلی میرزا، فرزند ارشد نادرشاه افشار بود. نادرپور پس از به پایان رساندن دورهٔ متوسطه در دبیرستان ایرانشهر تهران، در سال ۱۳۲۸ برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت. در سال ۱۳۳۱ پس از دریافت لیسانس از دانشگاه سوربن پاریس در رشتهٔ زبان و ادبیات فرانسه به تهران بازگشت[۱]. وی از سال ۱۳۳۷ به مدت چند سال در وزارت فرهنگ و هنر در مسئولیت‌های مختلف به کار مشغول بود.

 

در میان سرخ و سبز

 

راننده در گشوده و مرا پیش خود نشاند

برگشتم و نگاه به او بستم

با شانه های خم شده در زیر بار سر

با گرد آسیای زمان بر شقیقه ها

چون لک لکی شکسته و لرزان بود

نزدیک چار راه

یک دم ، چراغ سرخ به ما هر دو ایست داد

چشمم به آسمان ، غروب افتاد

خاکستری بر آب ، پریشان بود

شهر از پس غبار

بوم بزرگ و خالی نقاش

با رنگی از ملال زمستان بود

موج پیادگان

فوجی ز مورهای گریزان

با طعمه های ریز

به دندان

لاغر ، سیاه ، افتان ، خیزان بود

لغزنده طاس کوچک خورشید

در خاک نرم مغرب ، پنهان بود

ناگه ، بر این زمینه ی تاریک

یک قطره رنگ روشن لغزید

اندام سرخ پوش زنی چابک و جوان

قلب پیاده رو را چون نیزه ای شکافت

نزدیک شد به من

چون نور ، از ستوت نگاهم

عبور کرد

آنگه ، چراغ سبز به راننده راه داد

من ، در میان عابر و راننده

چون وقفه در میان علامات سرخ و سبز

حیران نشسته بودم

آیینه ، حیرتم را در خود پناه داد

 

پ.ن:حالا کجا می رن به ما چه:ws3:ولی هر جا می رن چه با حال تعریف می کنه مسیر راه رو.

از بستری که برای شعرش انتخاب کرده خیلی خوشم می آد.یک ماشین.ایست با چراغ سرخ.حرکت با چراغ سبز.تضادها.

اینا شعرش رو خوندنی کرده.نقطه ی اوجش برام پنج مصرع آخر بود.:ws37:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 72
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

آی تبار مردمی من

از نسل آهوان گرسنه ست ؟:sad0:

نسلی که اندرون تهیاز طعام را

با چشم سیر پاسخ می گوید

وین وصلت گرسنگی و سیری

در دیده ی

گرسنه دلان ، آهوست

در چشم سیر آهو ، زیبایی:girl_blush2:

 

پ.ن:خیلی معنا داره برام این شعر.البته از دید الان من.برام خیلی جالب هست که می شه با هر شعر در هر دوره یک نوع همزاد پنداری کرد.من بیشتر از لحاظ اجتماعی با این شعر همزاد پنداری می کنم.یک سری چشم های معصوم می آن جلوی چشمام.:ws37:

لینک به دیدگاه

اینو وقت داشتین حتما بخونین:ws37:

یکم طولانی تره.

 

درخت معجزه خشکیده ست

و کیمیای زمان ، آتش نبوت را

بدل به خون و طلا کرده ست

و رنگ خون و طلا ، بوی کشتزاران را

زیاد بدبده

های ترانه خوان برده ست

و آفتاب ، مسیحای روشنایی نیست

و ابرها همه آبستن زمستانند

و جوی ها همه در سیر بی تفاوت خویش

به رودخانه ی بی آفتاب می ریزند

و کوچه ها همه در رفتن مداومشان

به نا امیدی بن بست ها یقین دارند

پرنده ها دیگر از گوشت نیستند

پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد

و فضله هاشان از آفت است و از آتش

اگر به شهر فرو ریزد

دهان به قهقهه ی مرگ می گشاید شهر

و در فضایش ، چتری سیاه می روید

و مادرانش ، فرزند کور می زایند

و دخترانش ، گیسو به خاک می ریزند

و عابرانش ، در نور تند

می سوزند

و پوست هاشان ، از دوش اسکلت هاشان

فراخ تر ز شنل ها به زیر می افتد

و نقش سایه ی آنان به سنگ می ماند

اگر به دشت فرود آید

جنین گندم در بطن خاک می گندد

و تخم میوه بدل می شود به دانه ی زهذ

و گل به یاد نمی آورد که سبزه کجاست

اگر

در آب فروافتد

نژاد ماهی ، راهی به خاک می جوید

و خاک ، دایه ی نامهربانتر از دریاست

زمین ، سقوطش را هر شب به خواب می بیند

و بیم مردن ، عشق بزرگ آدم را

به عقل مور بدل کرده ست

که زندگی را در زیر خاک می جوید

و خانه هایی در زیر خاک می سازد

چه

روزگار غریبی

برادری ، سختی بیش نیست

و معنی لغت آشتی ، شبیخون است

پسر به خون پدرتشنه ست

و رودها همه از لاشه ها گرانبارند

و دام ماهی صیادها پر از خون است

پیام دست ، نوازش نیست

و پنجه های جوان ، دیگر

به روی ساقه ی نالان نی نمی لغزند

به روی لوله ی سرد تفنگ می لغزند

و آنکه سایه ی دیوار ، خوابگاهش بود

به خشت سینه ی دیوار می فشارد پشت

و برق خنده ی تیر

نگاه خیره ی او را جواب می گوید

و او ، دوباره در آغوش سایه می خوابد

چه روزگار غریبی

سحر ، پیمبر اندوه است

و شب ، مفسر

نومیدی

و روشنایی در فکر رهنمایی نیست

شعاع آینه ها ، چشم کاکلی ها را

به سوی کوری جاوید رهنمون شده است

و مرد مار گزیده

ز ریسمان سیاه و سفید می ترسد

که ریسمان ، مار است و مار ، رشته ی دار

و دار ، نقطه ی اوجی است

که آسمان را با ریسمان گره

زده است

و آسمان ، همه در خواب ودار ، بیدار است

کسی به فکر رهایی نیست

دریچه های جهان ، بسته ست

و چشم ها همه از روشنی هراسانند

زمین ، شکوه کریمانیه ی بهارش را

ز شاخ و برگ درختان دریغ می دارد

و آسمان ، شب صاف ستارگانش را

نثار خاک دگر

کرده ست

ایا سروش سحرگاهان

تو روشنی را جاری کن

تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش

تو رودها را جرأت ده

که دل به گرمی خورشید ، بسپرند

تو کوچه ها را همت ده

که از سیاهی بن بست بگذرند

تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش

که تا چراغ حقیقت را

دوباره در شب ناباوری برافروزند

تو دست ها را آن مایه هوشیاری بخش

که دوستی را از برگ ها بیاموزند

تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش

به ما بوز که گنهکاریم

به ما بوز که گرفتاریم

 

پ.ن:خیلی پر معناست.در عین حال خیلی خاکستری خیلی سیاه و خیلی سیاه و سفیده شعر.ولی در آخر سعی می کنه سفید تموم کنه.ولی عقده و بغضی تو شعر هست که می شه گفت این عقده با منی که خواننده شعر هستم کاملا به اشتراک گذاشته می شه مخصوصا جاهایی که های لایت کردم:ws37:

لینک به دیدگاه

پرنده ای که صدایی به صافی شب داشت

شب صدا را در بیشه ها رها می کرد

مرا ز روزنه ی برگ ها صدا می کرد

پلی گشوده شد از لابلای چند درخت

به پیشواز قدم های سست من آمد

مرا به راز روان بودن آشنا میکرد

چراغ را به سرانگشت شاخه ای بستم

رهنه تر شدم از ماهی طلایی ماه

که در دهانه ی تاریک پل ، شنا می کرد

تن برهنه ی من روح آب را دریافت

میان موج و دل من دریچه ای واشد

ریچه ای که مرا از زمین جدا می کرد

پرنده ای که صدایی به گرمی تب داشت

تب صدا را در خون من رها می کرد

مرا ز روزنه ی ابرها صدا می کرد

 

پ.ن:برام یک شعر رهایی هست.یک شعر برای جدایی از مشغله ها و رسیدن به آسایش.:ws37:

لینک به دیدگاه

فانوس ، آرام زیر پنجره می سوخت

پله ی چوبی به سوی باغ روان بود

نجره در شاخه های افرا می خواند

زمزمه ی باد ، سرگذشت جهان بود

آینه

بیدار می شد از نفس شب

انده به پیشانی اش رطوبت خوابی

گوش به زنگ دریچه بود گل سرخ

تا شنود از دهان صبح ، جوابی

دختر ، در خواب می شنید که مردی

او را می خواند از میان چناران

لحن صدایی که می شنید ، جوان بود

آه ، جوان تر ز برگ در شب باران

دختر غلتید و ، روشنایی

فانوس

سایه ی مژگان خفته را به لبش ریخت

از لب او گفته ای چکید و ، گل سرخ

گفته ی او را به گوش مضطربش ریخت

کاش سواری ز گرد راه درآید

با شنل سرخ و چکمه های سیاهش

صبح در الماس چشم او بدرخشد

آینه ها بشکند ز برق نگاهش

 

پ.ن:یک شعر با احساس عاشقانه،در پی رسیدن به یک آرزوی قدیمی که با این واژه ها اومد به چشم.:ws37:

لینک به دیدگاه

آه ای تمام شوکت هستی

ای شادی بزرگ

ای روح جاودانه ی مادینه

در ژرفنای ظلمت این شب

چون شط روشنایی ، جاری باش

ای

جامد مذاب

ای شکل ناپذیرتر از آتش

ای گرمی همیشه صمیمانه

با من یگانه ، از من بیگانه

من در تو ، نیمه ی دگرم را

می جویم

ز عطر تو سرخ بلوغم را

می بویم

با من همیشه بر سر یاری باش

چون شط مهربانی ، جاری باش

تا با تو جاودانه در آمیزم

یک تن شو ، ای

تجسم روح یگانگی

یک زن شو ، ای تمامی ذات زنانگی

 

پ.ن:یک کتاب از توصیفات در یک شعر،یک درخواست صادقانه در عین احترام و این که معشوق همه چیز هست:ws37:

لینک به دیدگاه

باز یکی از شعرهای طولانی ش هست.:ws3:

خیلی خوبه،خیلی خوب هم شروع می شه بخونین اولش رو:ws37:

 

پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد

روح چل سالگی من بود

روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ

و پراکنده تر از

لرزه ی صدها موج

روحی آماده ی مردن بود

پیرمردی که سر تیز عصای او

صلح آن چشمه ی خندان را پیوسته به هم می زد

روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد

آه می دانم

دیگر این روح ، از آن پنجره ی روشن رؤیاها

آسمان را نتواند دید

به درختان و به

خورشید ، نگاهی نتواند بست

دیگر احساس غریب او

در سحرگاه پس از باران

عطر نمناک چمن را نتواند نفسی بویید

دلش از وحشت شب های کهولت نتواند رست

دیگر او پیر است

پیری اش تیره و دلگیر است

پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست

نه خیابان ، نه بیابان نیست

آه ، می دانم

دیگر آن عشق که در صبح جوانبختی

پنجه بر پنجره ی کلبه ی او می سود

روی ازین روح نگونبخت نهان کرده ست

روی رغبت به حریفان جوان کرده ست

دیگر او پیر است

پیری اش تیره و دلگیر است

دیگرش چهذه بدانگونه که باید نیست

گر شبی آینه در مخمل خوابیده ی زلفان سیاه او

تار تنهای سپیدی را دزدانه نشان می داد

دیگر امروز ، در ابریشم پوسیده ی موهای سپید او

تار تنهای سیاهی نتواند یافت

آفتاب اینجا ، جز بر شب برفی نتواند تافت

آه ، می دانم

زیر این برف پریشان غم آلود

کهنسالی

زیر این توده ی خاکستر سنگین فراموشی

اخگری چند به جا مانده ز دوران سبکبالی

اخگری چند به جا مانده از آن شب ها

که پس پرده ی نارنجی ، باران چون دم اسب فرو می ریخت

و ، زنی کودک گریان را در بارش گیسوی نوازشگر خود می شست

و نگاه گم کودک را در چشم پدر می جست

اخگری چند به جا مانده از آن ایام

که در آن سوی اتاق آینه ی کوچک دیواری

جنبش دائم گهواره و پیشانی مادر را

منعکس می کرد

و در آن گوشه ی رف ، ساعت شماطه

عقربک های درازش را

پیش و پس می کرد

و زن دهفان با دست حنا بسته

صبح را از سر پستان

ورم کرده ی گاوانش می دوشید

و پدر آن را در برگ گل زنبق می نوشید

نور در جام برنجین طنین افکن می جوشید

و به خورشید ، شتک می کرد

و پس از غلغل جوشان سماورها

استکان های کمر تنگ طلایی لب

چای را با نفس صبح ، خنک می کرد

اخگری چند به جا مانده از آن شب ها

که در ایوان حیاطش دل فانوس کهن می سوخت

و در آتشدان ، رؤیای بهار گذران می مرد

گل یخ ، عطر غریبانه ی غمگین غروبش را

تا سراپرده ی رنگین سحر می برد

و سحر ، چشم به تاریکی ان روح جوان می دوخت

اخگری چند به جا مانده از آن شب ها

که دلش از وزش عطری می لرزید

و تنش از تپش قلبی پر می شد

و لبش با مدد بوسه

دم به دم ترجمه می کرد زبانش را

اخگری چند به جا مانده از آن ایام

که در او خشم جگر سوز نفس می زد

نفسش حق بود

نعره اش در همه آفاق ، صدا می کرد

و نهیب غضبش ، جار شبستان خدایی را

خرد می

کرد و فرو می ریخت

و سرانگشتش ، گلمیخ زراندوده ی عصیان را

در دل خام ترین پرتو فیروزه ای صبح ، فرو می کوفت

و حقیقت را از بند رها می کرد

آه ، دیری است که در خاطر ویران پر آشوبش

دیگر از این همه ، جز یادی

گنگ و پیچان و گریزان و پریشان نتواند یافت

در شبستان غمش ، نور نشاطی نتواند تافت

گاه ، راهی به فراموشی می جوید

از سر حسرت می گرید و می گوید

آه ای پیری ، ای موسم فرزانگی و تسلیم

آه ، ای پیری ، ای دوره ی تدبیر و خردمندی

ای فراموشی ، ای مایه ی خاموشی و خرسندی

این همه یاد پریشان را از خاطر من بردار

ای زمین ، ای گور ، ای مادر

کی در آغوش تو خواهم خفت ؟

نوبتم را به کسی مسپار

نوبتم را به کسی مسپار

آه ، می بینی ؟

پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد

پیرمردی که سر تیز عصای او

صلح آن چشمه ی حندان را پیوسته به هم میزد

روح چل سالگی

من بود

روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ

و پراکنده تر از لرزه ی صدها موج

روحی آماده ی مردن بود

 

پ.ن:شعر یک شعر آه و حسرت هست همچون که در شعر هم از آه زیاد استفاده شده ولی نمی دونم چرا من با خوندش به جای حسرت احساس خوبی بهم دست داد.حس ای کاش های همیشگش انسانی بوده هاااا ولی منفی نبود با اینکه با توجه به این همه آه باید کلا افسره می شدم تهشولی خوب نشدم:ws3:،می دونم شاید شما حستون با من متفاوت باشه. همین شعرها جالبه که حس ها مشترک و متفاوت زیادی در موردشون هست:ws37:

لینک به دیدگاه

مسی به رنگ شفق بودم

زمان ، سیه شدنم آموخت

در امید زدم یک عمر

نه در گشاد و نه پاسخ داد

در دگر زدنم آموخت

چراغ سرخ

شقایق را

رفیق راه سفر کردم

به پیشواز سحر رفتم

سحر ، نیامدنم آموخت

کنون ، هوای سفر در سر

نشسته حلقه صفت بر در

به هیج سوی نمی رانم

حدیث خویش نمی دانم

خوشم به عقربه ی ساعت

که چیره می گذرد بر من

درون آینه ها پیری است

که خیره می نگرد در من

که

خیره می نگرد در من

 

پ.ن:زمان مثه باد می گذره،آینه تو شعرش یک تعبیر بیشتر از آینه ظاهری داره،شاید یک دفتر از گذشته تا آینده.:ws37:

لینک به دیدگاه

سر کرده در برف غبارآلود پیری

آموخته از کبک ، رسم سر به زیری

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

با او که خورشیدی جوان است

با او که سر بر

می کشد چون پیچک تر

از خاک خشک هستی من

خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟

آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟

آیا نخواهد گفت با من

بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر

تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟

با او چه خواهم گفت آن روز ؟

چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست

آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟

آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟

از آن که یک شب هم ندیدی

رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟

آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من

بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟

در شعر من چون آرزوی مرگ بیند

در دل نخواهد گفت : آمین ؟

آیا نگاه من تواند خواست از او

حرمت نهان موی برفین پدر را ؟

آیا نگاهش را تواند داد پاسخ

چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟

با من چهخواهد گفت آن روز؟

چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم

با پنجه های

گریه بفشارد گلویم

بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه

از تابش خورشید رویش ، برف مویم

او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من

نقشی تواند دید از بیزاری خویش

من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟

گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش

 

پ.ن:از لا به لای واژه ها دغدغه ی پدر بودن می باره،اینکه مشغول ذهن پیر برای جوان.یک جور سوال و جواب کردن خودش که آیا می تونه از پس مسولیت بر بیاد یا نه:ws37:

لینک به دیدگاه

چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید

شبی رسید و حریف شبانه ای نرسید

از نکه نام خوشش نقش لوح گردون بود

به دست خاک نشینان ، نشانه ای

نرسید

چگونه ریخت شفق خون روشنایی را

که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید

چنان ز پنجه ی بیداد ، شور نغمه گریخت

که بانگ چنگ به داد ترانه ای نرسید

غبار غصه بر آیینه ها فرود آمد

ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید

به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید

لهیب آه گل از

گرمخانه ای نرسید

مگر بهار جوان را سلامت از کف رفت

که پیر گشت و به وصل جوانه ای نرسید

زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت

که آب صافی نورش به دانه ای نرسید

چنان پرنده ی مهر از خدنگ کینه گریخت

که هر چه رفت به هیچ آشیانه ای نرسید

مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد

به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید

 

پ.ن:چگونه ریخت شفق خون روشنایی را /که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید،

استعاره بیداد می کنه تو شعرای این شاعر.از روزمرگی ها و دغدغه ها می گه.

مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد/به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید

لینک به دیدگاه

یک مارتون بیتی دیگه:ws3:

 

آن زلزله ای که خانه را لرزاند

یک شب ، همه چیز را دگرگون کرد

چون شعله ، جهان خفته را سوزاند

خاکسترصبح را پر از خون کرد

او بود که شیشه

های رنگین را

از پنجره های دل ، به خاک انداخت

رخسار زنان و رنگ گلها را

در پشت غبار کینه ، پنهان ساخت

گهواره ی مرگ را بجنبانید

چون گور ، به خوردن کسان پرداخت

در زیر رواق کهنه ی تاریخ

بر سنگ مزار شهر یاران تاخت

تندیس هنروران پیشین را

بشکست و بهای

کارشان نشناخت

آنگاه ، ترانه های فتحش را

با شیون شوم باد ، موزون کرد

او ، راه وصال عاشقان را بست

فانوس خیال شاعران را کشت

رگهای صدای ساز را بگسست

پیشانی جام را به خون آغشت

گنجینه ی روزهای شیرین را

در خاک غم گذشته ، مدفون کرد

تالار بزرگ

خانه ، خالی شد

از پیکره های مرده و زنده

دیگر نه کبوتری که از بمش

پرواز کند به سوی آینده

در ذهن من از گذشته ، یادی ماند

غمناک و گسسته و پراکنده

با خانه و خاطرات من ، ای دوست

آن زلزله ، کار صد شبیخون کرد

ناگاه ، به هر طرف که رو کردم

دیدم همه وحشت

است و ویرانی

عزم سفر به پیشواز آمد

تا پشت کنم بر آن پریشانی

اما ، غم ترک آشیان گفتن

چشمان مرا که جای خورشید است

همچون افق غروب ، گلگون کرد

چون روی به سوی غربت آوردم

غم ، بار دگر ، به دیدنم آمد

من ، برده ی پیر آسمان بودم

زنجیر بلا به گردنم آمد

من ، خانه ی خود به غیر نسپردم

تقدیر ، مرا ز خانه بیرون کرد

اکنون که دیار آشنایی را

چون سایه ی خویش ، در قفا دارم

بینم که هنوز و همچنان ، با او

در خواب و خیال ، ماجرا دارم

این عشق کهن که در دلم باقی است

بنگر که مرا چگونه مجنون کرد

اینجا که منم ، کرانه ی نیلی

از پنجره ی مقابلم پیداست

خورشید برهنه ی سحرگاهش

همبستر آسمانی دریاست

گاهی به دلم امید می بخشم

کان وادی سبز آرزو ، اینجاست

افسوس که این امید بی حاصل

اندوه مرا هماره افزون کرد

اینجا که منم ، بهشت جاوید است

اما چه

کنم که خانه ی من نیست

دریای زلال لاجوردینش

آینه ی بیکرانه ی من نیست

تاب هوس آفرین امواجش

گهواره ی کودکانه ی من نیست

ماهی که برین کرانه می تابد

آن نیست که از بلندی البرز

تابید و مرا همیشه افسون کرد

اینجاست که من ، جبین پیری را

در

آینه ی پیاله می بینم

اوراق کتاب سرگذشتم را

در ظرف پر از زباله می بینم

خود را به گناه کشنم ایام

جلاد هزار ساله می بینم

اما ، به کدام کس توانم گفت

این بازی تازه را که گردون کرد

هربار که رو نهم به کاشانه

در شهر غریب و در شب دلگیر

هر

بار که سایه ی سیاه من

در نور چراغ کوچه ای گمنام

بر پشت دری به رنگ تنهایی

آوارگی مرا کند تصویر

با کهنه کلید خویش می گویم

کای حلقه به گوش مانده در زنجیر

اینجا ، نه همان سرای دیرین است

در این در بسته ، کی کنی تأثیر ؟

کاشانه ی نو ، کلید نو خواهد

در قلب جوان ، اثر ندارد پیر

از پنجه ی سرد من چه می خواهی ؟

سودی ندهد ستیزه با تقدیر

وقتی که خروس مرگ می خواند

دیرست برای در گشودن ، دیر

آن ، زلزله ای که خانه را لرزاند

گفتن نتوان که با دلم چون کرد

 

پ.ن:استعاره ها تو این شعر خاکستری هست.نقطه اوجش برام همون جاست که سیاهی خودش رو از سیاهی کوچه برتر می دونه و در واقع در مقابل سیاهی خودش، کوچه ای که در باور عرف همیشه می تونه تاریک باشه بالاتر از اون هست.حتی با اون کور سوی چراغ ها.

اوه اوه دیگه زدم تو کار دلایل فلسفی:ws3:

لینک به دیدگاه

و این هم ماراتون بعدی:ws3:

 

از سر خاک تو بر می گشتم

ی که تو را در بر داشت

ن ، مرثیه ای نیلی بود

، رنگ غم و خاکستر داشت

تو در اندیشه ی من ، چشمه ی جوشان بودی

زیر

آن قبه که همچون سر سبز

رسته بود از وسط گرده ی کوه

که مدام از تب خورشید کویری می سوخت

آبی ز کوزه ،تو گویی ، به زمین ریخته بود

زیر آن لکه ی نمناک ، تو پنهان بودی

و به گمنامی گل های بیابان بودی

آه ، سهراب ! در آغاز برومندی تو

چه کسی می دانست

که

جهان را نفسی چند پس از جشن بهار

ا لب بسته ، وداعی ابدی خواهی گفت

چه کسی می دانست

که پس از آن همه بیداردلی

در شب تیره ی نیسان زمین ، خواهی خفت

آه ، شاید که تو خود آگه ازین خواب پریشان بودی

چون فرود آمدم از کوه به دشت

ایستادم به تماشای افق

مرغکانی همه با

بال سپید

می نوشتند بر آن لوح کبود

که قلم های شما ، ای هنر آموختگان

ساقه های پر ماست

پر افتاده ی ما ، باث پرواز شماست

من ، از آن اوج که راه سفر مرغان بود

تا حضیضی که تو در ظلکت آم می خفتی

نظر افکندم و دیدم که تفاوت ز کجا تا به کجاست

تو هم ای

دوست ! درین فاصله ، حیران بودی

قلمت را هوس بال زدن می جنباند

تو ، توانایی پرواز در اندیشه ی انسان بودی

تو ، نسب از دو پدر می بردی

در زمین ، از سهراب

در زمان ، از سیمرغ

نام نفرین شده ی پور تهمتن ، ای دوست

ر زمینت زد و کشت

گرچه از سوی

دگر وارث شاهان سپهر

نی از طایفه ی بیمرگان

یعنی از سلسله ی قاف نشینان بودی

از تو ، در خواب ، شبی طعنه زنان پرسیدم

راستی ، خانه ی سهراب کجاست ؟

تو ، سپیدار کهنسالی را

به سر انگشت نشان دادی و خندان گفتی

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که ازخواب خدا

سبزتر است

و در آن ، عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا تع آن کوچه که از پشت بلوغ

سر به در می آرد

در صمیمیت سیال فضا

خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا

جوجه بردارد از لانه ی نور

و ازو می پرسی

راستی ، خانه ی سهراب کجاست

؟

و ، تو را خواهد گفت

که من از روز الست

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام

ین اشارات به یاد تو تواند آورد

که شبی هم ،ای دوست

تو درین خانه ی نشناخته ، مهمان بودی

در جوابت به ملامت گفتم

که تو از خلوت جاوید بهشت آمده ا ی

زانکه در دیده ی افلاکی تو

عکس سیمای زمین ، تاریک است

نقش تأثیر زمان روشن نیست

تو نه از رفته ، نه از آینده

نه ز تاریخ سخن می گویی

بی سبب نیست که روی سخنت با من نیست

کردی و پاسخ دادی

که تو با من ، سخن از رفته و آینده مگوی

من ز تقسیم زمان بی خبرم

من نه آغاز ولادت دارم

نه سرانجام حیات

من ز آفاق ازل آمده ام

من به اقصای ابد خواهم رفت

لیک ، روی سخنم در همه حال

از همان روز نخستین با توست

از همان روز که در نطفه ، سخندان بودی

راست می گفتی و می دانستم

که درین قرن گشفت

من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش

به جهان آمده

ایم

تو ز بد عهدی ایان ، گریزان بودی

تو ، ازین سوی بدان سوی زمان می رفتی

هستی خاکی تو

وقفه ای بود میان دو سفر

زین سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود

گرچه از مردم کاشان بودی

واژه ی مرگ در اندیشه ی تو ، نقطه نداشت

زین سبب بود که در دفتر عمر

مرگ را

نقطه ی فرجام نمی دانستی

زین سبب بود که در لحظه ی بدرود پدر

چشم خوشباور تو

پاسبانان جهان را همه شاعر می دید

شاعران رابه شکیبایی آب

به سبکباری نور

همه با عرش خداوند ، مجاور می دید

چشم تو ، بینش کیهانی داشت

زانکه در مذهب عشق

تو ، پیام آور

عرفان بودی

صبح ، در دیده ی تو

خنده ی خوشه ی انگور به تاریکی تاکستان بود

زندگی : نوبر انجیر سیاه

د دهان گس تابستان بود

وان قطاری که ز اقلیم سحر می آمد

تخم نیلوفر و آواز قناری ها را

تا کران ابدیت می برد

موج ، گلبرگ پریشان اقاقی ها را

از لب رود به

غارت می برد

تو ، به خنیاگری چلچله ها در دل سقف

گوش می دادی و می خندیدی

میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس

از درختان جوان می چیدی

مرگ را چون سرطانی نوزاد

در بن آب روان می دیدی

ناگهان ، یک نفر از دور ، صدا زد : سهراب

تو ز جا برخاستی و فریاد زدی :

کفشم کو ؟

وانگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد

زیر باران بودی

خواب آشفته ی من پایان یافت

وندر آن ظهر زلال

از سر خاک تو بر می گشتم

خاک پاکی که تو را در بر داشت

آسمان ، مرثیه ای نیلی بود

دشت ، رنگ غم و خاکستر داشت

لحظه ای چند ، در آفاق خیال

من تو را دیدم و گریان گشتم

تو مرا دیدی و خندان بودی

 

پ.ن:خیلی زیبا گفته در مورد مرگ.:ws37:

واژه ی مرگ در اندیشه ی تو ، نقطه نداشت

زین سبب بود که در دفتر عمر

مرگ را

نقطه ی فرجام نمی دانستی:ws37:

 

همون حس زیبا از یک شعر کاملا خاکستری،من رو غمگین نمی کنه،استعاره ها من رو به شوق می آره:w16:

لینک به دیدگاه

در سرزمین غربت من

در گوشه ای از خاک بی خورشید مغرب

در سایه ی سنگین ابری جاودانه

در کشوری از مویه ی باران ، غم آلود

و ز بانگ

ناقوس کلیسا ، شادمانه

در پایتختی سالخورد از چشم تاریخ

اما جوان در دیده ی پیر زمانه

در شهر دودی رنگ پل ها و شفق ها

شهر عبور آسمان از رودخانه

هر شامگاهان

سیل عظیم رهگذاران موج می زد

سیلی که می رفت از کران تا بیکرانه

من خوب می دیدم که پیش از مردن

روز

پیر و جوان ، مانند مورانی شتابان

با توشه هایی از هراس و حسرت خویش

سرگشته می رفتند سوی آشیانه

گویی که می بردند نومیدانه بر دوش

بار صلیبی را که چشم کس نمی دید

از دار فانی تا دیار بی نشانه

من ، خیره بر آن کار دشوار

با سایه ای چون خود سبکبار

راهی به بیرون می گشودم زان میانه

آنگاه می رفتم به استقبال مهتاب

با اشتیاقی عاشقانه

یک شب ، سرانجام

وقتی که باران ، کوچه را بدرود می گفت

وقتی که رنگ آسمان تغییر می کرد

وقتی که سیب سرخ خورشید

از شاخه می افتاد و قانون زمین را

در آن بهشت

نیلگون تفسیر می کرد

وقتی که توپ کوچک ماهوتی ماه

در لحظه ی بالا پریدن از درختان

در لابلای شاخساران گیر می کرد

من ، در اتاق تیره ی خویش

از دور می دیدم که بر سیمای دیوار

رقاصه ی سیمابگون ساعت من

سر زمان را بی زبان تعبیر می کرد

او با شمردن های

موزون

با جنبش گهواره آسای خود از مشرق به مغرب

در لحظه ی افتادن خورشید از گردون به هامون

یا در تب و تاب صعود ماه از هامون به گردون

گویی صلیبی در فضا تصویر می کرد

آه این صلیب ناهویدا

تمثیل پایان جهان بود

تمثیلی از اندیشه ی مرگ

در خاطر پیر و جوان

بود

من ، ناگهان از خویش پرسیدم که : ای مرد

آیا درین خاک مسیحایی که هستی

هرگز صلیبی را به دوش خود کشیدی ؟

ور پاسخت آری است آیا زیر آن بار

دیگر چه نقشی در خیالت آفریدی ؟

نفس گناه آلود من در پاسخم گفت

من همچنان با گوی ماه و قرص خورشید

مانند آن

رقاصه ساعت شب و روز

سرگرم بازی های خویشم

اما سرانجام آن صلیب ناهویدا

سنگین به دوشم می نشیند

آنگاه می بینم که من عیسای خویشم

 

پ.ن:نادر خیلی زیبا در پی نقد خود هست تا نقد دیگران و شرایط . در آخرم با یک سوال و جواب ساده همه ی استعاره های پیچیده ای که در ابیات قبل به کار برده رو ترجمه می کنه و منظورش از شعر رو می گه.

و می گه امان از این خود که هر چی می کشیم از اونه،آدم نمیشیم:ws3:

داستان همون مثله معروفه،یک سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به دیگران:ws3:

لینک به دیدگاه

مرا عشق تو در پیری جوان کرد

دلم را در غریبی شادمان کرد:ws3:

به آفاق شبم رنگ سحر داد

مرا آیینه دار آسمان کرد

خوشا مهری که چون در من درخشید

جهان را با من از نو مهربان کرد

خوشا نوری که چون در اشک من تافت

نگاهم را پر از رنگین کمان کرد

هزاران یاد خودش را در هم آمیخت

مرا گنجینه ی یاد جهان کرد

غم تلخ مرا از دل به در برد

تب شوق تو را در من روان کرد

وزان تب ، آتشی پنهان برافروخت

که شادی را

به جانم ارمغان کرد

مرا با چون تویی همآشیان ساخت

تو را با چون منی همداستان کرد

گواهی بهتر از حافظ ندارم

که قولش این غزل را جاودان کرد

شب تنهایی ام در قصد جان بود

خیالت لطفهای بیکران کرد

 

پ.ن:عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند،والا اگه ذره ای به شعر بالا ربط داشته باشه این:whistle:

لینک به دیدگاه

روزی که کودکانه ، به تصویر خویشتن

در چشمه ها و آینه ها دیده دوختم

پنداشتم که آینه ، همتای چشمه است

وین هر دو در نگاه نخستین برادرند

پنداشتم که هر که در آیینه بنگرد

در چشمه نیز ، چهره ی او جلوه می کند

وان چهره های تیره و روشن ، برابرند

پنداشتم که چشمه اگر خفته در چمن

آیینه ای است عاشق دیدار آفتاب

وینک ، بر آن سر است که از اوج آسمان

خورشید را برهنه فرود آورد در آب

پنداشتم که در شب

تار اتاق من

آیینه ، چشمه ای است که آرام و بی خروش

می ریزد از بلندی دیوار بر زمین

وندر زلال جاری او ، اشتیاق من

کم کم رسوب می کند و می رود به خواب

آری ، هزار بار

تصویر من در آینه و چشمه ، غرق شد

یا خود در آن دو چشم درخشان ، رسوب کرد

تا ناگهان ، جوانی

ناپایدار من

چون آفتاب ، در شب غربت ، غروب کرد:ws37:

بعد از غروب او

وقتی که ماه از دل مرداب آسمان

سر می کشد برون

من با رسوب خاطره ، آغشته ام هنوز

من ، چشمه سار آینه را با عصای وهم

آشفته می کنم که مگر از رسوب او

تصویر کودکانه ی خود را برآورم

زیرا که من

، حریص تر از سالیان پیش

در جستجوی صورت گمگشته ام هنوز

اما در آینه

اکنون ، به جای چهره ی آن طفل خردسال

سیمای سالخورده ی مردی سپید موست

کز مرگ می هراسد و با خویش ، دشمن است

آیینه ، چشمه نیست

آیینه قاب عکس کهنسالی من است

 

پ.ن:نادر تو شعراش خیلی دغدغه ی سنی رو داره،از پیری خودش و افسوس خیلی می گه و هر بار هم زیبا تر می گه اونجاها رو که های لایت کردم دوباره بخونین.مخصوصا اینجا

پنداشتم که در شب

تار اتاق من

آیینه ، چشمه ای است که آرام و بی خروش

می ریزد از بلندی دیوار بر زمین

وندر زلال جاری او ، اشتیاق من

کم کم رسوب می کند و می رود به خواب

آری ، هزار بار

تصویر من در آینه و چشمه ، غرق شد

یا خود در آن دو چشم درخشان ، رسوب کرد

تا ناگهان ، جوانی

ناپایدار من

چون آفتاب ، در شب غربت ، غروب کرد:ws37:

لینک به دیدگاه

1،2،3 آماده برای یک ماراتون دیگه:ws3:

دوست داشتین بخونین،ببینین چه جالب شروع کرده:ws37:

 

آن روستای دامنه ی البرز

کز خاوران به چشمه ی خورشید می رسید

وز باختر به ماه

جغرافیای کودکی من بود

من ، لحظه های آمدن صبح و شام را

از تابش سپیده به دیوارهای او

وز رقص شاخ و برگ سپیدارهای او

در نور آتشین شفق می شناختم

وقتی که نوبهار ، طلوع شکوفه را

در آسمان عید نشان می داد

وقتی که آفتاب مسیحا دم

انبوه سالخورد درختان را

روح جوان و جسم جوان می داد

من از درون کلبه ،

برون می شتافتم

در کوچه های دهکده ، خمیازه های باد

با بوی خاک ، توشه ی راهم بود

کندوی شهر ، بر کمر تپه های دور

بازیچه ی خیال و نگاهم بود

گاهی ، کبوتران طلایی را

چون کاروان کوچک زنبوران

از آسمان نوردی خود ، خرسند

گاهی ، مناره های

موازی را

چون شاخک دو گانه ی نورانی

بر پشت گنبدی حلزون مانند

در انتهای منظره می دیدم

وقتی که تیر ماه ، تنور سپیده را

ئر آسمان تب زده می افروخت

من ، خواستار پونه ی عطر آگین

در لابلای نان جوین بودم

من ، هسته های گوجه ی شیرین را

در ظهر

تشنگی

با یک فشار دندان ، می ریختم به خاک

من ، گونه های نرم و هوسناک سیب را

در سرخی غروب

با بوسه های شهوت خود می گداختم

وقتی که گله های پراکنده

از جلگه ها به دهکده می رفتند

وقتی که گاوهای غبار آلود

دلو بخار کرده ی سرگین را

با ریسمان

دم

از چاه واژگون به زمین می گذاشتند

من در سرودخوانی آغاز شامگاه

با غوک ها مقابله می کردم

من ، ضربه ی تلنگر آواز خویش را

بر جام پر طنین افق می نواختم

آنگاه ، چون طلایه ی پاییز می رسید

من ، برگ زرد و سرخ چناران را

چون شیشه های رنگی حمام و

روستا

از پشت بام خاطره می دیدم

وقتی که باد سرد زمستانی

سر پنجه های دختر چوپان را

در گرگ و میش صبح ، حنا می بست

وقتی که شیر نور ز پستان آفتاب

در سطل آسمان مسین می ریخت

البرز در برابر من شیهه می کشید

من ، شهسوار حادثه ها بودم

من ، رو به

روشنایی آینده داشتم

اکنون که بر کرانه ی مغرب نشسته ام

دیگر ، نه روشنایی آینده روبروست

دیگر ، نه آفتاب درون رهنمای من

از خانه ام گریختم و ، خشم روزگار

خصمانه داد در شب غربت ، سزای من

از راه دور می نگرم خاک خویش را

خاکی که محو گشته در او ، جای پای من

در آسمان تیره ی او روز ، مرده است

بعد از فنای روز ، چه سود از دعای من

خرم دیار کودکی سبز من کجاست ؟

تا گل کند دوباره در او خنده های من

خشتی نمانده است که بر خاک او نهم

ویران شدشت دهکده ی دلگشای من

البرز کو ؟ که شیهه کنان در میان برف

از

کیقبادها خبر آرد برای من

گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او

گم گشته در گریستن بی صدای من

آوخ که از رکاب بلندش سوار صبح

دیگر قدم فرو ننهد در سرای من

خورشید شامگاه ، در افکنده سایه وار

آینده ی بزرگ مرا در قفای من

 

پ.ن:کاملا با استعاره هاش رفتم به محیط یک روستا،هون جور که گفت نرم و لطیف.خیلی وقته از رفتنم به یک جای سرسبز می گذره:ws37:

اینجارو ببینید این حنا بستن رو کجا و چه حوری به کار برده،واقعا هنرمنده:ws37:

روستا

از پشت بام خاطره می دیدم

وقتی که باد سرد زمستانی

سر پنجه های دختر چوپان را

در گرگ و میش صبح ، حنا می بست

وقتی که شیر نور ز پستان آفتاب

در سطل آسمان مسین می ریخت

لینک به دیدگاه

ای گاو باز ماهر اعصار

دامان پرنیانی سرخت را

همواره ، در مقابل چشمم نگاه دار

تا گاو زورمند هوس را

در من به جست و خیز بر انگیزی

گاوی که زخم شاخ ستبر او

در انتهای ران تو خواهد ماند

گاوی که در کشاکش جان دادن

جویی ز خون به سوی تو خواهد راند

خونش حلال باد ترا ، ای زن

ای گاوباز ماهر اعصار

 

پ.ن:عجب شعری:ws3:

همه جاش جای های لایت شدن داشت.

هم زمان حس می کنم هم داره تعریف می کنه از زن و هم داره فرار می کنه ازش:ws37:البته نگاه های متفاوت هست،شاید بعضی از خانوم ها خوششون نیاد از این شعر ولی خوب اینم یک نگاه هست،مثلا بگن باز یک مرد می گه ما زیبایی خودمون رو نشون ندیم تا یک مرد به هوس نیافته،خوب خودت چشات رو درویش کن :banel_smiley_4: والا:ws3:

لینک به دیدگاه

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم

که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت

منی که در شب

بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بهاران را ، برین کرانه نخواهم دید

که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید

که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل ، نشان ره ز چه کس پرسم ؟

که همچو برگ

زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت

که روز من به شبم ماند ،بهار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،

دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد

نه از

هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران

کند به یاد تو ، ای ایران ! به بوی خاک تو مهمانم

 

پ.ن:به به چه رستاخیزی از استعاره برای گفتن از بهار،چه زیبا که پآخر وصلش کرد به مام وطن :ws37:دوستان ریزبین می تونن نتایج دیگری هم از شعر بگیرن:ws3:

لینک به دیدگاه

خدای جهان سرخوش از آفرینش

مرا ارمغان کرد سازی یگانه

من آن ساز را بر دو زانو نشاندم

سرش را چو کودک فشردم به شانه

دو سیمی که بر سینه اش

بسته دیدم

دو رگ بود از مغز تا دل روانه

به سر پنجه ام هر دو را آزمودم

وز آنها به نوبت شنیدم ترانه

یکی ، ناله ای داشت پیوسته غمگین

یکی دیگرش ، نغمه ای شادمانه

یکی خوشتر از خواب در صبح مستی

یکی تلخ ، چون بوسه ی تازیانه

من اما دل از ساز خود

بر نکندم

که مهری بدو و بم های ناسازگارش

سرودی برانگیختم عاشقانه

سرودی نه اندوه ، یک سر ، نه شادی

سرودی که از هر دو بودش نشانه

زهی نغمه ی من در آن روزگاران

خوشا نوجوانی ، خوشا نوبهاران

شبی ، آسمان را بر افروخت برقی

چو رودی که ویران کند بسترش را

چنان آتش افکند در آشیانم

که باد فنا برد خاکسترش را

من آویختم ساز خود بر درختی

که تا شعله ور ننگرم پیکرش را

نگاهی بدو کردم از پشت آتش

بدان سان که دلداده ای دلبرش را

بر آن شاخه ی دور ، وارونه دیدم

سحرگاه ، اندام افسونگرش را

هراسان و گریان به سویش

دویدم

به دست نوازش سپردم سرش را

دل آنگونه بستم به تار غم او

که بگسیختم رشته ی دیگرش را

اگر بانگ خوش داشت سیم نخستش

مگر نیست تا بشنوم خوشترش را

کنون ، ساز من بانگ شادی ندارد

چو مرغی که گم کرده باشد پرش را

به خود گویم ای مرد شوریده خاطر

ازین پس ، بزن زخمه بر سیم آخر

 

پ.ن:شعر خیلی زیبا با زایش شروع می شه با شادی.زایش یک ساز و زننده اش،هر چی جلوتر می ره سختی بیشتر براش غالب می شه و در آخرم تسلیم می شه همونجوری که ما تسلیم دنیا شدیمsigh.gif

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...