سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۱ جام جم آنلاين: چند سال است كه پيرمرد را ميشناسم، هر روز با قفسي پر از گنجشك مقابل اداره پليس آگاهي جا خوش ميكند و با تمام تواني كه برايش باقي مانده فرياد ميزند: نيت كن و آزاد كن آقا! مريض داري، زنداني داري، بخر و آزاد كن. اين فريادها براي من كه سالهاي طولاني هر روز به بهانه يافتن خبر به پليس آگاهي ميروم، آشناتر از هميشه است. اوايل هر چه از او ميپرسيدم اين گنجشكها را از كجا ميآوري؟ با لبخندي كه تنها دندان باقيماندهاش را نشان ميداد ميگفت: آنها را از مولوي ميخرم و بعد بدون آن كه اجازه دهد پرسش ديگري مطرح كنم، بار ديگر فرياد ميزد: نيت كن و آزاد كن آقا! براي سلامتي مريض و زنداني چشم براهت بخر و آزاد كن. اين فريادها هميشه بينتيجه نميماند و شاهد بودم برخي از روزها، زن و يا مردي با تماشاي گنجشكهاي بيقرار درون قفس، اسكناسي را كف دست پيرمرد گذاشته و گنجشكي را در دست گرفته و با زمزمهاي كه تنها خود ميشنيدند آن را رها ميكردند و تا كورسوي نگاهشان پرنده را دنبال ميكردند. جمعآوري اين همه گنجشك براي من معمايي شده بود تا اين كه روزي يكي از ماموران پليس، يك سارق مسلح را دستبند زده بود و او را به زندان منتقل ميكرد؛ جوان سارق از مامور مراقب خواست تا به او اجازه دهد از پيرمرد گنجشك فروش، گنجشكهايش را خريداري و آزاد كند، اصرارهاي سارق باعث شد تا مامور پليس موافقت كند. مرد متهم از پيرمرد تعداد گنجشكهايش را پرسيد و از او خواست همه را آزاد كند تا او پول آزادي آنها را پرداخت كند. با اين پيشنهاد برق شادي در چشم پيرمرد درخشيدن گرفت و او نيز به سرعت تعداد گنجشكها را شمرد و به خواست مرد مجرم در قفس را گشود. گنجشكها يك به يك از دريچه كوچك قفس بيرون آمده و پرواز كردند. با بيرون آمدن آخرين گنجشك از قفس، پيرمرد پولش را از مرد مجرم طلب كرد. مرد متهم در حالي كه لبخند شيطاني ميزد گفت: عمو من 15 سال حكم زندان گرفتم، تو هم برو به خاطر گنجشكهات از من شكايت كن و... پيرمرد عصباني شده بود و ناسزا ميگفت و مرد زنداني همچنان ميخنديد و از او دور ميشد. كنار پيرمرد نشسته و او را دلداري ميدادم كه به يكباره در ميان بهت و ناباوري گفت: بيخيال! راستش من اين گنجشكها را نميخرم، بلكه آنها جلد خانه و همدم من هستند. او وقتي تعجب مرا ديد ادامه داد: سالهاست در يك خانه قديمي كه بيشتر به يك باغ ويرانه شبيه است زندگي ميكنم و چون به ترياك اعتياد دارم، هر روز اين گنجشكها كنار پنجره اتاقي كه در آن زندگي ميكنم جمع ميشوند. پيرمرد با هيجان ادامه داد: شايد باور نكني؛ به مرور زمان اين گنجشكها به دود و بوي ترياك عادت كردهاند و هر بار كه فردي آنها را خريداري و آزاد ميكند، چند ساعت بعد دوباره كنار پنجره اتاق من ميآيند و من نيز آنها را گرفته و دوباره ميفروشم... باور نميكنم، او لبخندي ميزند و لنگان لنگان با قفس خالي با بهت و حيرتي كه در افكارم سايه انداخته از من دور ميشود و در آخرين لحظه ميگويد: بروم كه گنجشكها منتظرند گناه دارند، زبان بستهها الان خمار ميشوند! 13 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۱ یعنی آدم میمونه چی بگه ها لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۱ تو کشوری که سن اعتیاد به 12 سال رسیده گنجیشکاش هم معتاد میشن لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۱ من شنیدم نزدیک مناطق مرزی این کارو با پرنده هایی مثل عقاب و ... میکنن که بیچاره هارو معتاد میکنن بعد اون طرف مرز مواد رو میبندن به پاشون بعدم ولشون میکنن بیان این طرف مرز، این بنده خدا هام بخاطر مواد میرن همونجایی که جلد شدن یا عادتشون دادن. یا حیواناتی مثل قاطر و الاغ و اسب و .. رو مواد بارشون میکنن بعد تنها ولشون میکنن تو بیابون این بنده خدا ها هم به خاطر اعتیادشون میرن همونجایی که عادتشون دادن. لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۱ من عین همین داستان رو با مار شنیدم که ماره معتاد شده بود و با شروع بساط طرف خودشو به پای منقل میرسوند لینک به دیدگاه
tomassedisonn 19 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 خرداد، ۱۳۹۱ شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است لینک به دیدگاه
tomassedisonn 19 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۱ آمد اما بی صدا خندید و رفت..... لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت.... آمد از خاک زمین اما چه زود...... دامن از خاک زمین برچید و رفت.... دیده از چشمان من پنهان نمود.... از نگاهم راز ها فهمید و رفت...... گفتم اینجا روزنی از عشق نیست.... پیکرش از حرف من لرزید و رفت..... گفتم از چشمت بیفشان قطره ای... ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت.... گفتمش من را مبر از خاطرت.... خاطراتش را به من بخشید و رفت..... لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده