رفتن به مطلب

کشیش و شاگردش


Managerr

ارسال های توصیه شده

[h=4]کشیش و شاگردش[/h] [h=5]اسکار وایلد

ترجمه‌ی حمید پرنیان[/h]

داستان «کشیش و شاگردش» در سال‌هایی که اسکار وایلد در پاریس با نام مستعار سباستین ملموث Sebastian Melmoth در هتلی به نام «هتل دالزاس» Hotel d’ Alsace به سر می‌برد و به خرج صاحب هتل بهترین غذا و بهترین شراب را در اختیار او می‌گذاشتند در سال ۱۹۰۰ م در فرانسه منتشر شد، اما وایلد که بیمار بود و از پیامدهای زندان با اعمال شاقه به جرم همجنسگرایی رنج می‌برد، نوشتن این داستان را انکار کرد و اعلام کرد که دانشجویی به نام «جان بلوکسام» John Bloxam این داستان را نوشته است. این امر هنوز هم موضوع مناقشات ادبی است.

«کشیش و شاگردش» به ترجمه‌ی آقای حمید پرنیان نخستین داستان از مجموعه داستان‌های اروتیک است که پس از نظرخواهی از خوانندگان برای انتشار درین صفحات آماده کرده‌ایم. داستان‌های دیگر ازین مجموعه به تدریج در همین صفحات منتشر خواهد شد.

شیوه‌ی کتابت (رسم الخط) نسخه‌ی فارسی این داستان، پیشنهاد مترجم است.

 

 

oscar_wilde.jpg

 

اسکار وایلد، ۱۸۵۴- ۱۹۰۰ م

بخش نخست

 

«دعا کن، پدر، مرا برکت بده، گناه کرده‌ام.»

کشیش شروع کرد؛ ذهن و تن‌اش خسته بود؛ مانند همیشه اندوه‌گین و دل‌سنگین نشست در خلوت سهمناک اعتراف‌خانه؛ باز شنیدن همان چرخه‌ی تکراری و کسل‌کننده‌ی گناهان، گناهانی که مدام تکرار می‌شدند و تکرار می‌شدند. از این صداهای همیشگی و عبارات عریان بیزار بود. آیا جهان همیشه به همین گونه خواهد بود؟ نزدیک به بیست سده است که کیشیان مسیحی می‌نشینند در اعتراف‌خانه و همان قصه‌های کهنه را می‌شنوند. گویی جهان بهتر از این نخواهد شد؛ همیشه همان، همان کشیش جوانی که آه کشید و در دل‌اش یک آن آرزو کرد که مردم جهان عاقل‌تر شوند. چرا آن‌ها نمی‌توانند از این مسیر ملال‌آورِ کهنه فرار کنند و اگر قرار است گناه کنند کمی خلاقانه‌تر گناه کنند؟ اما صدایی که کشیش این‌بار می‌شنید وی را از خیالات‌اش جدا کرد؛ صدا نرم و مهربان بود، و بسیار متفاوت و محجوب.

کشیش برکت داد و گوش سپرد. آه، آری! او این صدا را شناخت. صدایی بود که نخستین‌بار همان صبح شنیده بود: صدای شاگرد کوچک‌اش که در مراسم عشای ربانی خدمت می‌کرد.

کشیش سرش را چرخاند و به سری که آن‌سوی دریچه‌ی مشبک کمی خم شده بود نگریست. این طره‌های بلند و دل‌پذیر را خوب یادش هست. ناگهان، در یک آن، سر بالا آمد و آن چشم‌های آبی بزرگ و اشک‌بارْ کشیش را نگریست؛ کشیش، چهره‌ی کشیده‌ی کوچکی را دید که از شرمِ گناه‌های ساده‌ی پسرانه‌ای که داشت اعتراف‌شان می‌کرد سرخ شده بود. لرزه بر اندام کشیش افتاده بود؛ چراکه احساس کرده بود چیزی این‌جاست که دست‌کم زیباست، چیزی که به‌راستی حقیقی است. آیا آن روز خواهد آمد که این لب‌های سرخ نرم، زمخت و دروغین شوند؟ چه هنگامی این صدای نازکِ محجوبِ پرنیانی، سرد و عادی می‌شود؟ چشم‌های‌اش پر از اشک شد، و صلابت صدای‌اش را به‌هنگام آمرزیدن گناه از دست داده بود.

پس از کمی سکوت، شنید که پسر روی پاهای‌اش ایستاد، و دید که رفت پیش محراب کوچک و توبه‌کنان دربرابرش زانو زد. کشیش صورت لاغر و خسته‌اش را با دست‌های‌اش پوشاند و بی‌رمق آه کشید. صبح روز بعد، همین‌که کشیش پیش محراب زانو زد و برگشت تا به شاگرد کوچک‌اش اعتراف کند، احساس کرد رگ‌های‌اش از جذبه‌ای غریب و تازه می‌سوزند و بی‌تاب است. شاگرد مودبانه سر خم کرده بود و گیسوان‌اش هاله‌ی طلاییِ پیرامونِ چهره‌ی کوچک‌اش را لمس می‌کرد.

وقتی که شگفت‌انگیزترین چیز در همه‌ی جهان، عشقی کامل که روح را به سوی فرد دیگری می‌کشاند، ناگهان بر انسان نازل شود، آن انسان خواهد فهمید که بهشت چیست و جهنم کدام است: اما اگر آن انسان راهب باشد، کشیشی باشد که کل قلب‌اش را وقف پرستشی شورانگیز کرده است، بهتر می‌بود که هیچ‌گاه زاده نمی‌شد.

وقتی که در نمازخانه به هم رسیدند و پسر مودبانه پیش‌اش ایستاد و کشیش رداهای مقدس را گرفت، می‌دانست که کل دل‌بستگی‌اش به دین، کل اشتیاق شورانگیزش به دعاخوانی‌ها، از این به بعد فقط به یک چیز معطوف خواهد شد، نه، نه، بل کل اشتیاق و دل‌بستگی‌اش از این به بعد فقط از یک چیز الهام خواهد گرفت. وقتی که دست‌اش را کشید روی گیسوان مجعدِ تاج‌گون شاگرد، وقتی که آن عناصر تقدیس‌شده را لمس کرد احساس احترام و تواضع را هم‌هنگام داشت، آن صورت رنگ‌پریده‌ی ریزنقش را لمس کرد و دست‌اش را کمی بالا آورد، به جلو خم شد و با لب‌های‌اش آن پیشانی صاف و سفید را ناز کرد. وقتی که شاگرد نوازش انگشت‌های کشیش را روی سر و صورت‌اش احساس کرد، برای یک لحظه همه‌چیز پیش چشم‌اش شناور شد؛ اما وقتی برخورد زودگذر لب‌های بزرگ کشیش را احساس کرد به دل‌گرمی عجیبی رسید: او فهمیده بود. دست‌های کوچک‌اش را بلند کرد، و انگشت‌های دراز و سفیدش را دور گردن کشیش قلاب کرد و از لب‌های‌اش بوسید.

 

کشیش هق‌هقی بلند زد و روی زانوان‌اش افتاد، صورت کوچک شاگردِ مخمل‌پوشیده را در دست گرفت و روی سینه فشرد؛ کشیش آن صورت خردسال و گلگون از بوسه‌های سوزان را پنهان ساخت. سپس ناگهان احساس ترس به سراغ هر دوی ایشان آمد؛ شتابان از هم فاصله گرفتند، انگشت‌های داغ و لرزان‌شان لباس‌ روحانی‌شان را چنگ می‌زد، و با خجلتی خاموش از یک‌دیگر جدا شدند.

کشیش به اتاق حقیرش بازگشت و کوشید بنشیند و بیاندیشد، اما بیهوده بود: کوشید که غذا بخورد، اما بی‌زارانه بشقاب‌اش را دور می‌انداخت: کوشید که عبادت کند، اما به‌جای آن پیکر آرامِ روی صلیب، آن پیکر آرام و سرد که چهره‌ای بسیار خسته داشت، پیوسته چهره‌ی گلگون آن پسر دردانه را می‌دید، چهره‌ی آن عشق نویافته‌ای که چشم‌هایی ستاره‌وش داشت.

همه‌ی آن روز کشیش جوان کل وظایف‌اش را خیلی مکانیکی و به‌سردی انجام داد، اما غذا از گلوی‌اش پایین نمی‌رفت و نمی‌توانست آرام بنشیند، چرا که وقتی تنها می‌شد صفیر غریبی از انفجارهای یک آواز، ذهن‌اش را می‌لرزاند، و احساس کرد اگر بیرون نگریزد و هوای باز را استشمام نکند دیوانه خواهد شد.

سرانجام، وقتی شب شد، و آن روز گرم و طولانی که کشیش را خسته و درمانده کرده بود گذشت، پیش صلیب زانو زد و خود را وادار به اندیشیدن کرد.

دوران نوجوانی و عنفوان جوانی‌اش را به یاد آورد؛ خاطرات آن پنج‌سالْ تقلای سهمناک از ذهن‌اش گذشت. حالا او، رونالد هیترینگتن، کشیش کلیسای مقدس، بیست‌ساله، زانو زده است: آیا آن پنج‌سال نبرد شرزه‌ای که با شهوت توفنده‌ی نوجوانی‌اش داشت پوچ بود؟ زیرا سال آخر پنداشته بود که همه‌ی شهوات را رام کرده است و دیگر خبری از طغیان آن عشق آشتین نیست و باور داشت که همه‌ی امیال را برای همیشه ویران ساخته است. سخت کوشیده بود، از وقتی منصوب شده بود همه‌ی آن پنج‌سال را سخت کوشیده بود – بست نشسته بود توی اتاق کار مقدس‌اش؛ کلِ قدرت طبیعت‌اش را در رازِ زیبای دین تمرکز داده و جذبِ آن کرده بود. از هرچیزی که می‌توانست تحت تاثیرش قرار دهد پرهیز کرده بود، از همه‌ی آن چیزهایی که ممکن است زندگی نوجوانی‌اش را دوباره به یادش آورند. بعد منصب معاونت را پذیرفته بود تا در کلیسای کوچکی که کنار کلبه‌ی محقرش بود و از کلیسای مرکزی آن ناحیه فاصله‌ی زیادی داشت زندگی کند. دو/سه روز پیش رسیده بود و رفته بود دیدنِ زوج سال‌خورده‌ای که در آن کلبه زندگی می‌کردند؛ کلبه‌ای که پشت‌اش باغچه‌ی کوچکی درست کرده بود و زوجی که تربیت روحانیِ نوه‌ی پسری‌شان را به او سپرده بودند.

پیرمرد گفته بود «آقا! پسرم مرد هنرمندی بود، هرگز از این‌جا راضی نبود، به همین خاطر ما را ترک کرد و رفت لندن؛ آن‌جا حسابی پا گرفت آقا! با خانمی ازدواج کرد اما توی یکی از زمستان‌ها آب‌وهوای سرد باعث مرگ‌اش شد، و همسر جوانِ بی‌چاره‌اش را با یک پسر تنها گذاشت. بچه را خودش تربیت کرد و درس داد، آقا! اما این زمستان پسربچه‌ی بی‌چاره را برداشت و آورد این‌جا پیش ما – برعکس همه‌ی ما، خیلی حساس و لطیف است؛ ویلفرد مثل نجیب‌زاده‌ها بزرگ شده است، آقا! مادر بی‌چاره‌اش دوست داشت که پسربچه را ببرد خدمتِ کلیسایی که توی لندن نزدیک خانه‌ی‌شان بود، شاید باور نکنید، آقا! این پسربچه خودش خیلی علاقه دارد همین‌جا هم به کلیسا خدمت کند.»

کشیش جوان پرسیده بود «این پسر چند سال دارد؟»

مادربزرگ جواب داده بود «چهارده‌سال، آقا!»

رونالد موافقت کرده بود «بسیار خب، بگذارید فردا صبح بیاید کلیسا»

کشیش جوان، چنان سخت مجذوب پرستش بود که متوجه نشده بود این شاگرد کوچک که در کلیسا خدمت می‌کند کیست، و این‌گونه بود تا این‌که بعدها آن روز اعتراف‌اش را شنیده و زیبایی شگفت‌آورش را تشخیص داده بود.

«آه خدایا! کمک‌ام کن! به من رحم کن! پس از این همه مشقت و رنج، درست لحظه‌ای که داشتم امیدوار می‌شد، همه‌چیز باید خراب شود؟ آیا همه‌چیزم را از دست خواهم داد؟ کمک‌ام کن، کمک‌ام کن، خدایا!»

وقتی داشت عبادت می‌کرد؛ وقتی که دست‌های‌اش را دراز کرده بود و پیش پای صلیب تضرع می‌کرد تا سخت بجنگد و پیروز شود؛ وقتی اشک‌هایی که از سر توبه‌ای تلخ و خودبدبینی‌ای تیره‌بختانه می‌ریخت چشم‌های‌اش را تار می‌کرد – ضربه‌ای آرام به شیشه‌ی پنجره خورد. به پا خاست، و متحیرانه پرده‌ی تیره‌رنگ را کنار کشید. توی نور ماه، پیشِ پنجره‌ی گشوده، پیکری سفید و کوچک ایستاده بود – شاگرد کوچک با پاهایی عریان، روی چمن‌های رنگ‌پریده و ماه‌گرفته ایستاده بود و تنها ردای سفیدِ خواب به تن داشت. پسرکی که همه‌ی آینده‌اش را توی

دست‌های کوچک نوجوانانه‌اش گرفته بود.

با صدایی لرزان پرسید «ویلفرد، این‌جا چه‌کار می‌کنی؟»

شاگرد تا تجلی خشم را در چهره‌ی لاغر و ریاضت‌کشیده‌ی کشیش دید به لکنت افتاد و جواب داد «نتوانستم بخوابم، پدر، به فکر شما بودم، و دیدم چراغ‌تان روشن است، برای همین نزدیک پنجره آمدم تا شما را ببینم. از دست‌ام عصبانی هستید پدر؟»

«برای چه به دیدن من آمده‌ای؟» کشیش به‌دشواری جرات کرد و موقعیت را فهمید، و تقریبا نشنید که شاگرد چه گفت.

«چون عاشق‌تان هستم، من عاشق‌تان هستم – آه، خیلی زیاد عاشق‌تان هستم، اما شما – اما شما از دست من عصبانی هستید – آه، چرا اصلن آمدم! چرا اصلن آمدم! – هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که شما عصبانی شوید!» و افتاد روی چمن‌ها و شروع کرد به گریه‌کردن.

کشیش از پنجره‌ی گشوده بیرون پرید و آن پیکر نحیف و کوچک را در میان گرفت، و به اتاق آوردش. پرده را کشید و نشست روی صندلی دسته‌دار، سر کوچک و لطیف شاگرد را گذاشت روی سینه و حلقه‌های گیسوی‌اش را بوسید و بوسید.

نجواکنان می‌گفت «آه عزیزکم! دردانه‌ی زیبای من! چه‌طور می‌توانم به تو خشم بگیرم؟ تو از همه‌ی جهان برای من عزیزتری. آه، خدایا! من شیفته‌ی تو هستم، عزیزکم! عزیزکِ خوشگلک‌ام!»

پسرک نزدیک به یک ساعت میان بازوان کشیش آرمید، و لب‌های نرم‌اش را بر سینه‌ی کشیش فشرده بود؛ بعد کشیش گفت که شاگرد باید برود. بعد بوسه‌ای بلند از لب‌های‌اش کرد، و بعد پیکر کوچک سفیدپوش از پنجره رفت بیرون، باغچه‌ی ماه‌زده را دوید، و از دید بیرون رفت.

صبح روز بعد، وقتی یک‌دیگر را توی نمازخانه دیدند، پسرک صورت زیبای گل‌آسای خویش را برافراشت و کشیش مهربانانه آن را میان دست‌های‌اش گرفت، و به‌نرمی بوسید.

همه‌ی چیزی که می‌گفت این بود: «عزیزکم! عزیزکم!» اما پسرک، توی سکوتی که گویی چیزی به‌غیر از کلام را نجوا می‌کرد، بوسه‌ی کشیش را با لبخندی شگفت که بهره‌ای از عشقی آسمانی داشت بازگرداند.

پیرزنی به دیگری، وقتی که از کلیسا بازمی‌گشتند، گفت «در حیرتم که پدر امروز چه‌اش بود؟»؛ «انگار خودش نبود؛ امروز تعداد اشتباهات‌اش بیش‌تر از کل اشتباهات چندساله‌ی پدر توماس بود». دوست‌اش با تمسخر پاسخ داد «انگار قبلن هرگز عشای ربانی نخوانده باشد!»

و آن شب، و بسیار شب‌های دیگر، کشیش با چهره‌ای رنگ‌پریده و خسته‌سان پرده را روی صلیب می‌کشید و از پنجره در انتظار می‌نشست تا کورسوی ماه‌تابِ رنگ‌پریده‌ی تابستان را بر حلقه‌های طلایی گیسوان پسرک نظاره کند، تا اندام پسرک لاغر را توی آن شب‌جامه‌ی سفید دراز، که فزاینده‌ی فیض هر جنبش تن است، نظاره کند و زردیِ کم‌رنگ و زیبای پاهای کوچک‌اش را ببیند که روی چمن می‌دوند. هر شب، پشت پنجره در انتظار این می‌نشست که آن دست‌های نرم و دوست‌داشتنی دور گردن‌اش حلقه زنند، و شوق مست‌کننده‌ی آن لب‌های پسرانه‌ی زیبا را به‌گاه بوسه‌باران دریابد.

رونالد هیترینگتن حالا دیگر هیچ خطایی در عشای ربانی نداشت. آن کلمات تشریفاتی را با احترام و دل‌بستگی‌ای بر زبان جاری ساخته بود و مردم بی‌نوایی که پیش‌تر پشت سر کشیش حرف می‌زدند هم تقریبن از او با احترام یاد می‌کردند؛ چهره‌ی شاگرد کوچک که کنار کشیش می‌نشست به‌شدت می‌درخشید و مردم از یک‌دیگر درباره‌ی این نور عجیب می‌پرسیدند. قطعن کشیش جوان بایستی یک قدیس باشد، اما پسرکِ کنار کشیش بیش‌تر شبیه فرشته‌ای بود از بهشت تا نوزادی انسانی.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بخش دو

 

 

دنیا در حق کسانی که با وی مخالفت می‌کنند خیلی سخت‌گیر است. دنیا قوانین‌اش را صادر می‌کند، و وای بر کسانی که می‌اندیشند یارای آن را دارند که مخاطره کنند و بر طبق صلاح‌دید خودشان عمل کنند، انگار که خواسته باشند ویژگی‌های فردی و طبیعی‌شان را نابود کنند؛ آن‌ها بی‌تردید زیر انگشت‌های سُربی قراردادها محو خواهند شد.

واقعن هم که قراردادها هم‌چون سنگ‌بنای معبد سرهم‌بندی‌شده‌ی تمدن سطحی و پرمدعای ماست. «و هرکس به این سنگ‌بنا یورش آورد درهم شکسته خواهد شد: اما سنگ‌بنا بر هر کسی که فروریزد، آن را خُرد خواهد ساخت.»

جهان اگر چیزی را نبیند، متوجه‌ی آن نخواهد شد. جهان انگیزه‌ای عظیم به همه‌ی امور بخشیده است، و می‌پندارد نوعی شرم محرمانه حضور دارد، از آن نوع که – دست‌کم - هوش کوته‌اندیش وی بتواند بفهمدش.

مردم، دیگر، نه کشیش را قدیس می‌دانستند و نه شاگرد را فرشته. مردم وقتی از آن‌دو حرف می‌زدند نفس‌ها را حبس می‌کردند و انگشت بر لب می‌گذاشتند؛ و وقتی آن‌ها را می‌دیدند راه کج می‌کردند تا نبینندشان؛ اما حالا در دسته‌های دوتایی و سه‌تایی گرد هم می‌آمدند و پچ‌پچ می‌کردند.

کشیش و شاگردش اعتنایی نمی‌کردند؛ آن‌ها حتی متوجه‌ی نگاه‌های مشکوک و پچ‌پچ‌های نیم‌خفته‌ی مردم هم نمی‌شدند. هر دو با هم یک‌دل بودند و عاشق یک‌دیگر: حالا چه اهمیتی دارد که در دنیای بیرون چه می‌گذرد؟ هر یک، دیگری را تحقق کامل همان آرمانی می‌دید که پیش‌تر در ذهن داشته بود؛ نه بهشت و نه جهنم، هیچ‌کدام نمی‌توانست چنین چیزی به‌شان عرضه کند. اما سنگ‌بنای قراردادها داشت تحلیل می‌رفت؛ زیاد دور نخواهد بود که این سنگ‌بنا فروریزد.

مهتاب، بسیار رخشان و بسیار زیبا بود؛ هوای خنک شبانگاهی از عطر گل‌های خوش‌بوی باغچه سنگین شده بود. اما پرده‌های پنجره‌ی اتاق کوچک کشیش آن‌چنان کشیده شده بود که به زیبایی شب اجازه‌ی دیده‌شدن نمی‌داد. همه‌ی دنیا را، همه‌چیز را کاملن فراموش کرده بودند مگر یک‌دیگر را؛ کشیش و شاگرد در پنداره‌ی عشق زیبایی پیچیده بودند که حتی از شکوه شب‌های تابستانی هم رخشان‌تر بود.

پسرک بر زانوان‌اش نشسته بود و دست در گردن کشیش انداخته بود تنگ و گیسوان طلایی‌اش ریخته بود روی موهای کوتاه‌شده‌ی کشیش؛ لباس‌شب سفید پسر در کنار جامه‌ی سیاه کشیش، تضاد شدید و دل‌فریبی داشت.

از بیرون صدای پا می‌آمد – صدایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد؛ و ضربه‌ای به در. کشیش و شاگرد نشنیدند؛ کاملن جذب یک‌دیگر شده بودند، مست از زهر شیرین عشق، در سکوت نشسته بودند. اما به پایان رسیده بود: و سرانجام ضربه وارد شده بود. در باز شد و سرکشیش قدبلند، روبه‌روی آن‌ها، در آستانه‌ی در ایستاده بود.

 

هیچ‌کدام‌شان چیزی نگفت؛ تنها پسرک کمی به عشق‌اش نزدیک‌تر شد، و چشم‌های‌اش ترسیده بود. بعد کشیش جوان آرام برخاست و پسر را از خویش جدا کرد.

کشیش جودن گفت «ویلفرد! تو بهتر است بروی».

آن دو کشیش در سکوت پسر را نگاه می‌کردند که از پنجره رفت بیرون، از میان چمن‌ها گذشت، رفت توی کلبه‌ی روبه‌رویی و ناپدید شد.

بعد روی از پنجره گرفتند و به یک‌دیگر نگاه کردند.

کشیش جوان نشست روی صندلی‌اش و دست‌های‌اش را روی سینه قلاب کرد توی هم، منتظر شد تا سرکشیش حرف بزند. چنین شد و گفت: «پس مردم درست می‌گفتند! آه، خدایا! چه‌گونه چنین چیزی این‌جا رخ داده است! ننگ تو بر من افشا شد، وای، این ننگ ماست! من باید تو را به دست عدالت بسپرم، و شاهد رنجی باشم که تو از مجازات گناه‌ات خواهی برد! چیزی نداری که بگویی؟»

کشیش جوان به‌آرامی جواب داد: «نه، هیچ، هیچ. من نمی‌توانم درخواست کنم که به من رحم کنید: من حتی نمی‌توانم توضیح‌اش بدهم: شما هیچ‌گاه نخواهید فهمید. از شما برای خودم چیزی نمی‌خواهم، من نمی‌خواهم شما با من مدارا کنید؛ بل باور دارم که رسوایی بزرگی برای کلیسای عزیز شما به بار آورده‌ام.»

«بهتر است این رسوایی‌های بزرگ را افشا کنیم و بدانیم که علاج می‌یابند. نابخرادنه است که زخم را پنهان کنیم: بهتر است پیش از آن‌که ننگ‌مان ما را فاسد کند رسوای‌شان کنیم.»

«نگران آن بچه هستم.»

«تقصیر خودت بود: باید پیش‌تر نگران‌اش می‌بودی. ننگی که آن پسر ایجاد کرده چه ارتباطی با من دارد؟ کار توست. حتی اگر می‌توانستم هم با وی مدارا نمی‌کردم: بر چنین پسری چگونه می‌توانم ترحم کنم؟»

کشیش جوان، که لب‌های‌اش خشک شده بود، برخاست.

با صدایی خفیف گفت «هیس! اجازه نمی‌دهم پیش من درباره‌ی او سخن بگویی مگر با احترام» بعد با خودش به‌آرامی نجوا کرد «مگر با تکریم، مگر با صمیمیت.» سرکشیش برای لحظه‌ای ترسید، خاموش بود. بعد، خشم‌اش طغیان کرد.

«چه‌گونه جرات می‌کنی این‌گونه آشکارا حرف بزنی؟ شرم‌ات کجاست؟ توبه‌ات کجاست؟ وحشت گناه‌ات را احساس نمی‌کنی؟»

کشیش جوان بی‌درنگ پاسخ داد «گناهی نیست که به‌خاطرش احساس شرمندگی کنم. عشقِ او را خداوند به من داده است، و این خداوند بوده که مهر مرا به دل او انداخته. کیست که بتواند مقابل خداوند و عشقی که وی هدیه داده ایستادگی کند؟»

«تو جرات می‌کنی و کفرآمیزانه نام چنین شهوتی را «عشق» می‌نامی؟»

«عشق است، یک عشق ناب: این عشقی کامل است».

سرکشیش با خشمی مهارنشدنی توفید: «نمی‌توانم چیز دیگری بگویم؛ فردا مشخص خواهد شد. خدا را سپاس که تو به خاطر این‌همه خفت‌ات مجازات سختی خواهی شد.»

کشیش جوان، هم‌چون کسی که بیرون از ماجراست، گفت «متاسفم که هیچ رحمی در تو نیست؛ نه این‌که از رسوایی و مجازات بترسم. اما فقط یک مسیحی است که می‌تواند شفقت کند». سرکشیش به‌ناگهان برگشت و دست‌های‌اش را گشود.

و گفت: «خداوند سنگ‌دلی من را خواهد بخشید، شاید ظالم باشم؛ شاید از محنتی که دارم ظالمانه سخن بگویم. آه، اما آیا تو چیزی در دفاع از خودت داری که بگویی؟»

«نه؛ فکر نمی‌کنم بتوانم با این عشق خداحافظی کنم. اگر کوشیده باشم تا همه‌ی گناهان‌ام را تکذیب کنم، آن‌گاه تو می‌پنداری که من دروغ گفته‌ام: گرچه باید بی‌گناهی‌ام را اثبات کنم، اما اینک آبروی‌ام، کارم، آینده‌ام، همه‌ی‌شان تا ابد ویران شده‌اند. آیا اندکی گوش به من خواهی سپرد؟ می‌خواهم کمی از خودم برای‌ات بگویم.»

سرکشیش نشست. کشیش جوان روی تاقچه‌ی پنجره نشست، دست‌های‌اش را زد زیر چانه و داستان زندگی‌اش را تعریف کرد.

«همان‌جور که می‌دانی من در دبیرستان شبانه‌روزی بزرگی درست می‌خواندم. همیشه با پسرهای دیگر فرق داشتم. هیچ‌گاه در بازی‌ها شرکت نمی‌کردم. به چیزهایی که پسرها معمولن عاشق‌اش هستند علاقه‌ی کمی نشان می‌دادم. فکر می‌کنم دوران نوجوانیِ شادی نداشتم. تمام آروزی‌ام این بود که ایده‌آلی مطلوب‌ام را پیدا کنم. همیشه چنین بوده: همیشه تمایلی شدید به چیزی داشتم که نمی‌توانستم بفهمم‌اش، چیزی که هیچ‌گاه شکل و صورتی نداشت. همیشه میل شدیدی داشتم تا چیزی را بیابم که مرا خشنود سازد. ناگهان جذب گناه شدم: همه‌ی زندگی‌ام به ننگ و لوث گناه آلوده شد. حالا گاهی حتی فکر می‌کنم گناهانی وجود دارند که از همه‌چیز زیباترند. فکر می‌کنم فجوری وجود دارند که مجذوب کسانی می‌شوند که عاشق زیبایی هستند تا چیزهای دیگر. همیشه در طلب عشق بوده‌ام: هزاربار قربانی تکانه‌های مهر آتشین‌ام شده‌ام: بارها شده است که بپندارم سرانجام ایده‌آل‌ام را پیدا خواهم کرد: همه‌چیز زندگی‌ام این بوده که عاشق کسی شوم که ویژه است. چندبار هم تلاش‌ام کامیاب شد؛ اما هربار دست‌آخر می‌فهمیدم که یافته‌ام بی‌ارزش بوده است. همین‌که فرد ممتاز را به چنگ می‌آوردم، همه‌ی افسون‌اش از بین می‌رفت – دیگر به‌اش توجه‌ای نشان نمی‌دادم، به آن که روزی از صمیم قلب شیفته‌ام بودم. بی‌هوده می‌کوشیدم تکانه‌های قلبی‌ام را غرق در شهوات و فسوقی کنم که معمولن جذب نوجوانان می‌شد. به‌ناچار حرفه‌ای برگزیدم. کشیش شدم. همه‌ی گرایش زیبادوستی روح‌ام را شدیدن معطوف به رازهای شگفت‌آور مسیحیت کردم، به زیبایی هنرمندانه‌ی خدمات کلیسایی. از زمان انتصاب‌ام همواره کوشیده‌ام خودم را فریب دهم، فریب دهم که سرانجام روی آرامش را خواهم دید – سرانجام امیال‌ام خشنود خواهد شد: اما بی‌هوده بود، بی‌هوده بود. پیوسته با اشتیاق‌های کهنه‌ام، و، از همه مهم‌تر، با درماندگی‌ام می‌جنگیدم و پیوسته تشنه‌ی عشقی ناب بودم. در دین، لذتی دل‌پسند یافته بودم که اکنون هم دارم‌اش: لذتی که نه در وظایف عادی زندگی دینی است و نه در دایره‌ی تنگ سازمان‌های کلیسایی؛ بل‌که این‌ها مرا تلخ می‌سازند. نه، لذتی که یافته بودم در زیبایی هنرمندانه‌ی خدمات‌ام وجود داشت؛ خلسه‌ی پرستش، اشتیاق آتشینی که ناشی از روزه‌داری و مراقبه است.»

سرکشیش پرسید: «آیا هیچ تسلایی در نماز می‌یافتی؟»

«تسلا؟ نه. اما شهوت و هیجانی در نماز یافته‌ام که نزدیک به لذت شدید گناه بود.»

«تو باید ازدواج می‌کردی. فکر می‌کنم ازدواج تو را نجات می‌داد.»

رونالد هیترینگتن به پا خاست و دست‌اش را بر بازوان سرکشیش نهاد.

«تو مرا نفهمیده‌ای. هیچ‌گاه به زنان گرایشی نداشته‌ام. آیا می‌توانی انسان‌هایی را ببینی که متفاوت هستند، انسان‌هایی که کاملن از دیگران متفاوت هستند؟ ممکن نیست که بپنداریم همه یکسانیم؛ سرشت ما، خلقت ما، سراسر متفاوت است. اما این را مردم هیچ‌گاه نمی‌فهمند؛ آن‌ها عقایدشان را بر پایه‌های نادرستی بنا می‌کنند. اگر قضیه‌های منطقی‌شان نادرست باشد چگونه می‌توانند به قیاس درستی دست یابند؟ قانون به دست اکثریت وضع می‌شود، اکثریتی که دست بر قضا از یک مزاج برخوردار است، و اقلیت نیز نه اخلاقن که قانونن ملزم به آن قانون است. تو، یا کس دیگر، چه حقی دارد که به من بگوید این یا آن چیز گناه‌آلوده است؟ آه، چرا من نمی‌توانم به تو توضیح بدهم و وادارم‌ات که بفهمی؟» و با دست دیگرش، بازوی دیگر سرکشیش را سفت فشرد. بعد ادامه داد، تند و با حرارت سخن می‌گفت:

«از دید من، بر اساس طبیعت من، ازدواج‌کردن گناه‌آلوده است: جنایت است، بی‌اخلاقیِ شرم‌آوری است، وجدان‌ام را سخت خواهد آزارد.» بعد به‌تلخی افزود: «ضمیر بایستی بر اساس غریزه‌ی خدایی باشد، ضمیری که ما را فرامی‌خواند تا نیازهای درونی و طبیعی خویش را برآورده سازیم – ما فراموش کرده‌ایم؛ از دید اکثر ما، از دید همه‌ی جهان، نه، حتی از دید ما مسیحیان، ضمیر صرفن نام دیگری است برای بزدلی، بزدلی در تخطی از قراردادها و عادت‌ها. آه که چه ملعون است این عادت‌ها و قراردادها! من مرتکب هیچ گناه اخلاقی‌ای نشده‌ام؛ روح من از دید خداوند بی‌تقصیر و بی‌گناه است؛ اما از دید تو و از دید جهانیان، من مرتکب جنایت زشتی شده‌ام – زشت‌اش می‌دانید زیرا می‌پندارید وقتی با این پسر دیدار کرده‌ام، برخلاف عادت‌ها و قراردادهای شما، مرتکب گناه شده‌ام: عاشق‌اش هستم، آن‌چنان‌که پیش‌تر کسی یا چیزی را چنان دوست نداشته‌ام: محتاج شغل‌ام نیز نیستم تا مهر وی را از آن خویش کنم – او به‌درستی از آن من است: او نیز عاشق من است، از همان ابتدا، از همان زمانی که من عاشق‌اش شدم او نیز عاشق‌ام بود. او نیمه‌ی کامل‌کننده‌ی روح من است. دنیا چگونه جرات می‌کند که درباره‌ی ما قضاوت کند؟ قراردادهای شما به ما چه ربطی دارد؟ با این همه، به‌رغم این‌که من واقعن می‌دانستم که چنین عشقی زیبا و پاک است، به‌رغم این‌که از صمیم قلب‌ام قضاوت ساده‌اندیشانه‌ی جهان را حقیر می‌دانم، اما برای خاطر عزیز عشق‌ام و برای خاطر کلیسای‌مان، اعتراف می‌کنم که کوشیدم تا در مقابل چنین عشقی ایستادگی کنم. در مقابل جذبه‌ی وی مبارزه کردم. آن اوایل، هیچ‌گاه پیش‌اش نرفتم و خواستار عشق‌اش نشدم؛ تا آخرش مبارزه کردم: اما چه می‌توانستم کرد؟ او بود که پیش‌ام آمد و ثروت عشق روح زیبای‌اش را بر من عرضه کرد. چگونه می‌توانستم به چنین سرشتی بگویم که تصویر زشتی هستی بر صحنه‌ی جهان؟ حتی همان‌گونه که امروز خودتان دیدید، هر شب به پیش‌ام می‌آمد – چگونه می‌توانستم پاکی شیرین روح‌اش را ویران کنم و بگویم حضورش می‌تواند منجر به سوظنی مهیب شود؟ می‌دانستم که چه کار دارم می‌کنم. من داشتم با جهان رودررو می‌شدم و خودم را مقابل آن قرار می‌دادم. من آشکارا به فرامین جهان می‌خندیدم. از تو نمی‌خواهم که با من هم‌دلی کنی، یا حتی التماس‌ات نمی‌کنم که دست نگه داری. چشم دل‌ات کور شده است. تو محدود به این قیود خانه‌براندازی هستی که تن و روح‌ات را از گهواره تا گور در بند کشیده است. تو باید آن کاری را انجام دهی که باور داری وظیفه‌ات است. ما از دید خداوند شهید هستیم، و نباید تا لحظه‌ی مرگ دست از مبارزه علیه عبادات بت‌پرستانه‌ی قرادادها و عادات برداریم.»

رونالد هیترینگتن روی صندلی نشست، دست‌های‌اش را روی چهره‌اش گذاشت، و سرکشیش، خاموش، اتاق را ترک کرد.

کشیش جوان چند دقیقه‌ای، در همان حال که چهر‌ه‌اش را با دست‌های‌اش پوشانیده بود، نشست. بعد با آه‌کشیدنی برخاست و باغ را طی کرد تا زیر پنجره‌ی محبوب‌اش رسید.

مهربان صدا زد: «ویلفرد».

چهره‌ی زیبا، رنگ‌پریده و خیس از اشک، در پنجره ظاهر شد.

نجوا کرد: «تو را می‌خواهم، محبوب‌ام؛ می‌آیی؟».

پسر به‌نرمی و آرام پاسخ داد: «بله، پدر».

کشیش پسر را به اتاق خویش برد؛ بعد، وی را مهربان در آغوش کشید، و با دست‌‌اش پاهای کوچک و سرد پسر را گرم کرد.

با ملایمت هر چه تمام‌تر گفت: «عزیزکم، تمام شد».

پسر، صورت‌اش را روی شانه‌ی کشیش گذاشت و پوشاند، آرام گریست.

«کاری می‌توانم برای‌ات انجام دهم، پدر عزیزم؟»

برای لحظه‌ای خاموش ماند. «آری، می‌توانی برای من بمیری؛ تو می‌توانی با من بمیری».

بازوان‌ دوست‌داشتنی‌اش را روی گردن کشیش انداخت، و لب‌های گرم و شیرین‌اش را گذاشت روی لب‌های کشیش. «من برای تو هر کاری می‌کنم. آه پدر، بیا با هم بمیریم!».

«آری، عزیزکم، این به‌ترین راه است: ما خواهیم مرد».

بعد خیلی سریع و شفیق، پسرک را برای مرگ آماده کرد؛ آخرین اعتراف‌اش را شنید و آخرین آمرزش را به وی ارزانی داشت. بعد دست به دست هم دادند و پیش صلیب زانو زدند.

«عزیزکم، دعای‌ام کن».

بعد نمازشان در خاموشی چنان بالا گرفت که ترحم خداوند بزرگ هم بر کشیشی که در نبرد خونین زندگی چنین بر زمین افتاده بود برانگیخته می‌شد. تا نیمه‌شب زانو زدند و نماز خواندند، بعد کشیش جوان پسرک را به بغل گرفت و برد به نمازخانه‌ی کوچک.

گفت: «من خطبه خواهم خواند تا روح‌مان سامان گیرد».

پسرک قبای سرخ و ردای نازک‌اش را پوشید. کفش‌های قرمز مخصوص کلیسا را به پا کرد و برهنگی پاهای‌اش را پوشاند. شمع‌ها را روشن کرد و مودبانه کشیش را در لباس‌پوشیدن یاری داد. بعد پیش از آن‌که نمازخانه را ترک کنند، کشیش پسرک را به آغوش گرفت و تنگ به سینه فشرد؛ گیسوان نرم‌اش را نوازش کرد و سخنان دل‌گرم‌کننده در گوش‌اش نجوا کرد. پسرک گریه‌اش گرفت، هق‌هقی بزرگ که کالبد نازک و بلندش را می‌لرزاند، هق‌هقی که هیچ خیال ایستادن نداشت.

بعد از لحظاتی، آغوش مهربان کشیش پسرک را تسکین داد، و لب‌‌اش را به لب کشیش نزدیک کرد. لب‌های‌شان را به هم می‌فشردند، و بازوان‌شان یک‌دیگر را تنگ به بر گرفته بود.

کشیش، مهربان نجوا کرد: «آه، عزیزکم، عزیزک شیرین من!».

پسرک گفت: «ما به‌زودی با هم خواهیم بود تا ابد؛ حالا هیچ‌چیزی نمی‌تواند ما را از هم جدا کند».

«آری، چنین به‌تر است؛ به‌تر است با هم بمیریم تا زنده باشیم و جدا از هم».

در سکوت شب پیش محراب زانو زدند، و روشنایی شمع‌ها پیکر صلیب را روشن ساخته بود. تا کنون پیش نیامده بود صدای کشیش با چنین حرارت و شوقی بلرزد، و نه حتی برای شاگرد که چنین با دل‌بستگی پاسخ گوید، گویی در این نیمه‌شب برای آرامش روح‌های راهی‌شده‌ی‌شان بود که خطبه می‌خواندند.

درست پیش از آن‌که کشیش تبرک‌کردن را آغاز کند، شیشه‌ای کوچک از جیب قبای‌اش بیرون آورد، تبرک‌اش داد، و از محتویات‌اش بر جام عشای ربانی افشاند.

وقتی زمان‌اش رسید کشیش جام را به دست گرفت و نزدیک لب‌های‌اش برد، اما نچشید.

آب مقدس را به پسرک داد، و بعد جام مقدس که با سنگ‌های گران‌بها آذین شده بود را برداشت. رو به پسرک کرد؛ اما وقتی که نور را در چهره‌ی زیبای‌اش دید آهی کشید و دوباره به سوی صلیب برگشت. در یک دم شهامت‌اش را از دست داد؛ دوباره رو به پسرک کرد، و جام را به لب نزدیک کرد: «خون خداوند ما، عیسی مسیح، که برای تو ریخت، تا روح و تن تو را زندگی‌ای جاودان بخشد.»

کشیش هرگز چنین عشق نابی را، چنین اعتقاد راسخی را در این چشم‌های نازی که می‌درخشیدند ندیده بود؛ همین‌که به بالا نگریست مرگ را از آن دستان دوست‌داشتنی دریافت کرد، دستانی که متعلق به به‌ترین چیز جهان بود.

رونالد در لحظه‌ای که مرگ را دریافت، به‌زانو افتاد زمین و آخرین قطره‌ی جام را درکشید. جام را گذاشت زمین و دست حلقه کرد بر کمر پیکر زیبای شاگرد محبوب‌اش. لب‌های‌شان آخرین بوسه‌ی آن عشق ناب را تجربه کرد، و همه‌چیز تمام شد.

وقتی آفتاب در آسمان طلوع کرد، پرتوی بر محراب کوچک انداخت. شمع‌ها کامل سوخته بودند، و هیچ نیم‌سوخته نمانده بود. چهره‌ی اندوه‌گین صلیب، آرامشی باشکوه داشت. در پای محراب، کالبد بلند و زاهد کشیش جوان، در پوشش سیاه جامه‌ی کشیشان، به زمین افتاده بود؛ و سینه‌ی کشیش بالشی شده بود برای سر پسرک زیبارو که با پوشش سرخ در کنار کشیش آرمیده بود. بازوان‌شان بر کمر یک‌دیگر حلقه گشته بود؛ و سکوتی غریب هم‌چون کفن روی‌شان انداخته شده بود.

«و هرکس به این سنگ‌بنا یورش آورد درهم شکسته خواهد شد: اما سنگ‌بنا بر هر کسی که فروریزد، آن را خُرد خواهد ساخت.»

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...