sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ یک روز صبح ، ساعت نه ، که روى تراس هتل ریویرای هاوانا ، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه میخوردیم ، موجى عظیم چندین اتومبیل را، که آن پایین در امتداد دیوار ساحلى ، در حرکت بودند یا توى پیادهرو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکى از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدمهاى آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد و در شیشهای بزرگ ورودى را به صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسراى هتل با مبلها ، به هوا پرتاب شدند و عدهاى از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به یقین بسیار بزرگ بود، چون از روى خیابان دوطرفه میان دیوار ساحلى و هتل گذشت و، با آن قدرت ، شیشه را از هم پاشید. داوطلبان بشاش کوبایى، به کمک افراد ادارهآتشنشانى ، آت و آشغالها را درکمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازه رو به دریا راگشودند و دروازه دیگرى کار گذاشتند و همه چیز را به صورت اول درآوردند. صبح کسى نگران اتومبیلی که با دیوارجفت شده بود نبود، چون مردم خیال میکردند یکى ازاتومبیلهایى است که توى پیاده رو توقف کرده بودند. اما وقتیکه جرثقیل آن را ازجایش بلندکرد، جسد زنى دیده شد که کمربند ایمنى او را پشت فرمان ، نگه داشته بود ، ضربه آن قدرشدید بود که زن حتى یک استخوان سالم برایش نمانده بود. چهرهاش داغان شده بود، چکمههایش دریده بود و لباسش تکه پاره شده بود. یک حلقه طلا به شکل مار با چشمانى از زمرد درانگشت دستش دیده میشد. پلیس به اثبات رساند که زن خدمتکار سفیرجدید پرتغال و زنش بوده . او دوهفته پیش همراه آنها به هاوانا آمده بود و آن روز صبح ، سوار براتومبیلى نو، راهی بازار بوده . وقتى این موضوع را توى روزنامهخواندم نام زن چیزى را به خاطرم نیاورد ، اما حلقه مارمانند و چشمان زمردش کنجکاوىمرا برانگیخت ،چون دستگیرم نشد که حلقه درکدام یک از انگشتانش بوده . این خبر براى من بسیار بااهمیت بود چون میترسیدم همان زن فراموشنشدنى باشد که اسمش را هیچگاه درنیافتم و حلقهاى شبیه همین حلقه در انگشت اشاره دست راستش داشت که حتى در آن روزها از حالا غیرعادیتر بود. این زن را سى و چهار سال پیش در وین ، توى میخانهاى که محل رفت و آمد دانشجویان امریکاى لاتینى بود، دیده بودم که سوسیس و سیب زمینى آب پز و آبجو بشکه میخورد. من آن روز صبح از رم رسیده بودم و هنوزکه هنوز است واکنش سریع خود را در برابر سینه باشکوه اوکه حالت سینه خوانندگان اپرا را داشت ، دمهاى وارفته پوست روباهی که روى یقه کتش آویخته بود، و آن حلقه مصرى مارمانند را به یاد دارم . زبان اسپانیایى را که تعریفى نداشت با لحنى طنیندار و بدون مکث صحبت میکرد و من خیال میکردم که او تنها زن اتریشى در پشت آن میز طولانى چوبى است . اما اشتباه میکردم ، او توى کلمبیا متولد شده بود، و دردوران بچگى و در فاصله دو جنگ به اتریش آمده بود تا در رشته موسیقى و آوازدرس بخواند. سى سالى داشت اما خوب نمانده بود چون چهرهاش چنگى به دل نمیزد و پیش از موقع شکسته شده بود. اما انسان جذابى بود و حیرت همه را برمیانگیخت . 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ وین هنوز شهر سلطنتى کهنى بود که موقعیت جغرافیاییاش در میان دو دنیاى آشتیناپذیر، پس ازجنگ جهانى دوم ، آن را به صورت بهشت معاملات بازار سیاه و جاسوسى بینالمللى درآورده بود. من جایى دنجتر براى هم میهن فراریام ، که هنوز توى میخانه سرنبش دانشجویان غذا میخورد، سراغ نداشتم . او صرفا به خاطر پایبندى به ریشههایش آن جا میآمد چون آن قدر پول داشت که غذاى همه دوستان پشت میزش را حساب کند. هیچ گاه اسم حقیقیاش را نمیگفت و ما همیشه او را با نامى آلمانى، که راحت نمیشد تلفظ کرد، میشناختیم ، نامى که ما آمریکاى لاتینیها در وین برایش ساخته بودیم ، یعنى فرو فریدا. من تازه به او معرفى شده بودم که با گستاخى بیشائبهاى از او پرسیدم، چطور ما به دنیایی گذاشته که این همه با تپههاى بادخیزکیندیو متفاوت و دور است و او این جمله بهتانگیزرا پاسخ داد: "من رؤیاهامو میفروشم ." در واقع همین تنها حرفه او بود. او فرزند سوم از یازده فرزند مغازهدار مرفهى درکالداس سابق بود وهمین که زبان بازکرد، این عادت زیبا را درخانوادهاش تعمیم دادکه همه ، پیش از صبحانه خوابهایشان راتعریف کنند، یعنى وقتیکه کیفیت الهامبخشى درانسان به نابترین شکلى درحال پاگرفتن است . درهفت سالگی خواب دید که یکى از برادرهاش را سیلاب برده . مادرش صرفا از روى خرافهپرستى قدغن کردکه پسرش توى آبکند شنا کند با این که او عاشق این کار بود. اما فرو فریدا از قبل به شیوه خود پیشبینىاش را اعلام کرده بود. گفته بود:"معنى این خواب این نیست که برادرم غرق میشه بلکه منظور اینه که نباید لب به شیرینى بزنه ." تعبیراو براى پسر پنج ساله ظاهرا روسیاهى به دنبال داشت : چون او نمیتوانست روزهاى یکشبه را بدون قاقالیلى به شب برساند. مادرکه به استعداد غیبگویى دخترش اطمینان داشت اخطار را جدى گرفت . اما دراولین لحظهاى که از پسرغافل ماند او با یک تکه شیرینى کارامل که پنهانى مشغول خوردنش بود خفه شد و راهىبراى نجاتى نبود. فرو فریدا گمان نمیکردکه از راه استعدادش بتواند زندگی کند تا این که زمستانهاى طاقتفرساى وین عرصه را براو تنگ کرد. آن وقت بود که او در اولین خانهاى که علاقه پیداکرد زندگی کند به دنبال کار برآمد ووقتیکه از او پرسیدند چه کارى ازدستش برمیآید فقط این نکته را به زبان آوردکه :"من خواب مىبینم ." به تنهاکارى که نیاز داشت توضیحى مختصر براى خانم خانه بود و آن وقت با دستمزدى که تنها مخارج جزئى او را برمیآورد استخدام شد، اما یک اطاق قشنگ و سه وعده غذا دراختیارداشت ، به خصوص صبحانه که خانواده مینشستند تا از آینده نزدیک تک تک اعضا خبر پیدا کنند : پدرکارشناس امور مالى بود، مادر زن بشاشى بود و به موسیقی مجلسی عشق میورزید، و دو بچه یازده و نه ساله . آن ها همه مذهبى بودند و به خرافات تمایل داشتند و با علاقه به گفتههاى فرو فریدا دل میدادند که تنها وظیفهاش کشف سرنوشت روزانه خانواده از طریق رؤیاهاى آنها بود. فرو فریدا براى مدتى طولانى و به خصوص در طول سالهاى جنگ ، که واقعیت شرارتبارتر ازکابوس بود،کارش را به خوبی انجام میداد. تنها او بود که در سر صبحانه تصمیم میگرفت که هرکس در هر روز دست به چه کارى بزند و چگونه بزند تا این که پیشگوییهایش به صورت قدرت مطلق خانه درآمد. سلطهاش بر خانواده بیچون و چرا بود. جزئیترین آه به اجازه او از دهان برمیآمد. ارباب خانه در همان وقتهایی که من در وین بودم درگذشت و این بزرگوارى را نشان داد که قسمتى از داراییاش را براى آن زن به جا گذاشت به این شرط که فرو فریدا به دیدن خوابهایش براى خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ من براى مدتى بیش از یک ماه در وین ماندگار شدم و در شرایط طاقت فرساى دانشجویان دیگر سهیم بودم و به انتظار پولى لحظهشمارى میکردم که هیچ وقت به دستم نرسید. دیدارهاى فروفریدا که با دست و دلبازى توأم بود با آن غذاهاى بخور و نمیر براى ما جشن به حساب میآمد. یک شب که آبجو مرا به وجد آورده بود، توى گوش من با قاطعیت زمزمه کرد: "فقط اومدم بهت بگم که دیشب خواب تو دیدم . باید فورى از این جا برى و تا پنج سال این طرفها پیدات نشه ." وجاى درنگ باقى نگذاشت .گفتهاش با چنان قاطعیتى همراه بودکه من همان شب سوار آخرین قطار رم شدم . گفتهاش آن قدر بر من تأثیرگذاشت که از آن وقت به بعد خود را آدمى دانستهام که از فاجعهاىکه قرار بوده دامنگیرش شود جان به در برده و هنوزکه هنوز است پایم به وین نرسیده . پیش از آن واقعه ناگوار هاوانا،فروفریدا را یک بارطورى نامنتظرانه و تصادفى دیدم که برایم رازآمیز بود. این اتفاق در روزى پیش آمد که پابلو نرودا در طول یک سفر دور و دراز، براى یک اقامت موقتى، براى اولین بار از هنگام جنگ داخلى، پا به اسپانیا گذاشت. نرودا یک روز صبح را به قصد شکارکتابهاى ناب دست دوم با ماگذراند و توى پورتر یک جلد کتاب قدیمى از ریخت افتاده را ،که شیرازهاش از هم پاشیده بود، خرید و در ازایش قیمتى پرداخت که دو برابر حقوق ماهانهاش در سفارتخانهرانگون میشد . در لابه لاى جمعیت مثل فیل معلولى حرکت میکرد و هر چیزى راکه میدید با کنجکاوى بچگانه به دنبال طرزکارش بود، چون دنیا در نظرش اسباب بازى کوکى گندهاى میآمدکه زندگى از آن ساخته می شد. من کسى را ندیدهام که به اندازه او به یکى از پاپهاى رنسانس شبیه باشد، چون آدمى شکمباره و ظریف بود و حتى، به رغم میلش در صدر میز مینشست . همسرش ، ماتیلده ، پیشبندى دور گردنش میآویخت که بیشتر به درد آرایشگاه میخورد تا سر میز غذا ، اما این تنها راهى بود که سرا پایش غرق سس نمیشد. آن روز در رستوران کاروالریاس یکى از روزهاى معمول زندگى او بود. سه خرچنگ درسته را با مهارت یک جراح از هم جدا کرد و خورد و در عین حال بشقابهاى دیگران را با چشم بلعید و از هرکدام با لذتى چشید انگار خواسته باشد صدفهاى خوراکى معمول گالیسیا، صدفهای پوسته سیاه کانتابریا، میگوهاى الیکانته و خیارهاى دریایى کوستا براو را ، که خواستاران زیادى دارد، بخورد. و در این میان مثل فرانسویها ازچیز دیگرى بهجز غذاهاى لذیذ آشپزخانه صحبت نمیکرد، به خصوص خرچنگ ماقبل تاریخى شیلى که توى قلبش جا داشت . ناگهان از خوردن دست کشید ،شاخکهاى خرچنگوارش را تنظیم کرد و با لحنى بسیار آرام به من گفت : "یه نفر پشت سر منه که چشم ازمن بر نمیداره ." از روى شانهاش نگاه کردم و دیدم درست میگوید. سه میز آن طرفتر زنى جسور باکلاه قدیمى و اشارپى ارغوانى بدون شتاب غذا میخورد و به او خیره شده بود. بیدرنگ او را به بجا آوردم . پیر و چاق شده بود اما همان فرو فریدا بود با حلقه مارمانند در انگشت اشاره . فرو فریدا با نرودا و همسرش سوار یک کشتى بودکه از ناپل راه افتاده بود. اما توى کشتى همدیگر را ندیده بودند. او را دعوت کردیم تا سر میز ما قهوه بنوشد و من تشویقش کردم تا از رؤیاهایش بگوید و شاعر را شگفتزده کند. نرودا اعتنایى نکرد، چون از همان ابتدا اعلام کرد که ، به رؤیاهاى پیشگویانه اعتقادى ندارد. گفت :"فقط شعره که غیبگوست ." پس از صرف ناهار و درطول قدم زدن اجبارى در طول رامبلاس ، من و فرو فریدا خود را عقب کشیدیم تا خاطراتمان را تعریف کنیم بیآنکه گوش کسى بشنود. فرو فریدا گفت که اموالش را در اتریش فروخته و دراپورتوى پرتغال جاى دنجى پیدا کرده و توى خانهاى که توضیح داد کاخى قلابى بر روى تپه است زندگى میکند که از آن جا چشم انداز سراسراقیانوس تاکشورهاى امریکاى جنوبى پیدااست . هرچند صریحا نگفت اما ازگفتههایش این موضوع روشن بود که با خوابهاى پیاپى،دار و ندار مشتریان پر و پا قرصش را در وین بالا کشیده . اما این موضوع تعجب مرا برنینگیخت ، چون نظرم همیشه این بوده که رؤیاهاى او چیزى بیش از ترفندى براى گذران زندگى نیست و این موضوع را با او در میان گذاشتم . غش غش زیر خنده زد وگفت : "مثهمیشه پررویى."و چیز دیگرى نگفت ،چون بقیه افراد به انتظار نرودا ایستاده بودند تا او صحبت هایش را به زبان عامیانه شیلیایى با طوطیهاى رامبلا د لوس باخاروس تمام کند. وقتی گفتوگویمان را از سرگرفتیم فروفریدا موضوع را عوض کرد. گفت : "راستى، میتونى برگردى وین ." تنها در این وقت بود که به صرافت افتادم سیزده سال از اولین ملاقات ماگذشته . گفتم :"حتى اگه رؤیاهات نادرست باشه به هیچ وجه برنمیگردم ، اینوگفته باشم ." 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ درساعت سه ما او را به حال خودگذاشتیم تا نرودا را براى رفتن به محل خواب نیمروز مقدس او همراهى کند، که در خانه ما پس از تدارک مفصل آماده کرده بود و از جهتى آدم را به یاد مراسم چاى ژاپنیها میانداخت . بعضى پنجرهها میبایست باز باشند و بعضى دیگر بسته باشند تا میزان کامل گرما حاصل شود ونوع خاص نور از جهتى خاص میبایست بتابد و سکوت کامل برقرار باشد. نرودا بیدرنگ به خواب رفت و مثل بچهها ده دقیقه بعد بیدار شد که اصلا انتظارش را نداشتیم . سر وکلهاش در اتاق پذیرایى پیدا شد ، سرحال و با نقشی کهبالش برگونهاش جاگذاشته بود. گفت : "من خواب اون زنى رو دیدمکه خواب میبینه ." ماتیلده از او خواست که خوابش را برایش تعریف کند. گفت :"خواب دیدم که اون زن داره خواب منو میبینه ." من گفتم : "این موضوع از داستانهاى بورخسه ." با ناراحتى نگاهى به من انداخت"مگه اون این موضوعو نوشته ؟" گفتم : "اگه هم ننوشته باشه یهروزى مینویسه . این یکى از مخمصههاى اونه ." همین که نرودا درساعت شش غروبآن روز سوارکشتى شد با ما خداحافظی کرد، به تنهایى پشت یک میز تنها نشست و با جوهرسبز شروع به نوشتن شعرهاى روانى کرد که معمولا موقع اهداى کتابهاش با آن گل و ماهى و پرنده میکشید. با اولین اخطار"بدرقهکنندهها پیاده شوند"، به دنبال فرو فریدا گشتم و سرانجام همانطورکه خداحافظی نکرده داشتیم میرفتیم ، در عرشه جهانگردها پیدایشکردیم . او هم چرتى زده بود. گفت : "من خواب شاعرو دیدم ." شگفتزده ازاو خواستم که خوابشرا برایم تعریف کند. گفت : "خواب دیدم شاعر داره خواب منو میبینه ." و نگاه بهتزدهمن اوقات او را تلخ کرد. "چه انتظارى داشتى؟گاهی میون اون همه خواب ،آدم خوابى میبینه که هیح ارتباطى با زندگىواقعى نداره." دیگر او را ندیدم یا حتى به فکرش هم نیفتادم تا وقتیکه خبر آن زن انگشتر مارمانند به دست را توى آن فاجعهریویرای هاوانا اشنیدم که جاش را از دست داده . چند ماه بعد که ، در یک مهمانى سیاسى، تصادفى با سفیر پرتغال برخوردم نتوانستم جلو وسوسه خود را بگیرم و از او سؤالهایى کردم . سفیر با علاقه زیاد و تحسین فوقالعادهاى درباره او داد سخن داد،گفت : "شما نمیدونین چقدر این زن خارقالعاده بود. اگه میدونسین یه داستان دربارهش مینوشتین ." وبا همین لحن و جزئیات بهتانگیز به گفتههایش ادامه داد،بیآنکه سرنخى به دست من بدهد تا به نتیجهاى برسم . سرانجام با لحنى بسیار عینى پرسیدم : "آخر چه کار میکرد؟" آنوقت او مأیوسانه گفت : "هیچى، خواب میدید." مارس ۱۹۸۰ 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده