رفتن به مطلب

کیفیت نیاز فلسفه به شناخت‏شناسى را بیان کنید؟


fanous

ارسال های توصیه شده

با توجه به مفهوم وسیع شناخت که شامل هر نوع آگاهى و ادراکى مى‏شود مسائل فراوانى را مى‏توان در بخش شناخت‏شناسى مطرح کرد که برخى از آنها رسما در این علم عنوان نمى‏شود مانند بحث درباره حقیقت وحى و الهام و انواع مکاشفات و مشاهدات عرفانى اما مسائلى که معمولا در این شاخه از فلسفه مورد بحث قرار مى‏گیرد بر محور حس و عقل دور مى‏زند ولى ما همه آنها را نیز در اینجا مطرح نمى‏کنیم زیرا هدف اصلى توضیح ارزش ادراک عقلى و تثبیت موضع بر حق فلسفه و صحت روش تعقلى آن است و از این روى تنها به مسائلى خواهیم پرداخت که براى متافیزیک و خدا شناسى و ضمنا براى بعضى دیگر از علوم فلسفى مانند روانشناسى فلسفى و فلسفه اخلاق مفید باشد .

در اینجا ممکن است ‏سؤالى مطرح شود که مبادى تصدیقى علم شناخت‏شناسى چیست و در کجا اثبات مى‏شود و پاسخ این است که شناخت‏شناسى نیازى به اصول موضوعه ندارد و مسائل آن تنها بر اساس بدیهیات اولیه تبیین مى‏شود .

سؤال دیگرى که ممکن است مطرح شود این است که اگر حل مسائل هستى شناسى و دیگر علومى که با روش تعقلى مورد بررسى قرار مى‏گیرند متوقف بر اثبات این مسئله است که آیا عقل توان حل اینگونه مسائل را دارد یا نه لازمه‏اش این است که فلسفه اولى هم نیازمند به علم شناخت‏شناسى باشد و این علم باید مبادى تصدیقى فلسفه را نیز اثبات کند در صورتى که قبلا گفته شد فلسفه نیاز به هیچ علم دیگرى ندارد .

اولا قضایائى که مستقیما مورد نیاز فلسفه اولى است در واقع قضایاى بدیهى و بى نیاز از اثبات است و توضیحاتى که پیرامون این قضایا در علم منطق یا شناخت‏شناسى داده مى‏شود در حقیقت بیاناتى است تنبیهى نه استدلالى یعنى وسیله‏اى است براى توجه دادن ذهن به حقایقى که عقل بدون نیاز به استدلال آنها را درک مى‏کند و نکته مطرح کردن اینگونه قضایا در این علوم این است که شبهاتى در باره آنها بوجوده آمده که منشا توهمات و تشکیکاتى شده است چنانکه در باره بدیهى‏ترین قضایا یعنى محال بودن تناقض هم چنین شبهاتى پدید آمده تا آنجا که بعضى پنداشته‏اند که تناقض نه تنها محال نیست بلکه اساس همه حقایق است .

شبهاتى که در باره ارزش ادراک عقلى مطرح شده نیز از همین قماش است و براى پاسخگوئى از این شبهات و زدودن آنها از اذهان است که این مباحث مطرح مى‏شود و در واقع نامگذارى این قضایا به مسائل علم منطق یا مسائل شناخت‏شناسى از باب مسامحه یا استطراد یا مماشات با صاحبان شبهات است و اگر کسى ارزش ادراک عقلى را هر چند به صورت ناخود آگاه نپذیرفته باشد چگونه مى‏توان با برهان عقلى براى او استدلال کرد چنانکه همین بیان خود بیانى عقلى است دقت‏شود .

ثانیا نیاز فلسفه به اصول منطق و معرفت‏شناسى در حقیقت براى مضاعف کردن علم و به اصطلاح براى حصول علم به علم است توضیح آنکه کسى که ذهنش مشوب به شبهات نباشد مى‏تواند براى بسیارى از مسائل استدلال کند و به نتایج‏یقینى هم برسد و استدلالاتش هم منطبق بر اصول منطقى باشد بدون اینکه توجهى داشته باشد که مثلا این استدلال در قالب شکل اول بیان شده و شرایط آن چیست‏یا توجهى داشته باشد که عقلى وجود دارد که این مقدمات را درک مى‏کند و صحت نتیجه آنها را مى‏پذیرد و از سوى دیگر ممکن است کسانى براى ابطال اصالت عقل یا متافیزیک دست به استدلالاتى بزنند و ناخود آگاه از مقدمات عقلى و متافیزیکى استفاده کنند یا براى ابطال قواعد منطق بر اساس قواعد منطقى استدلال کنند یا حتى براى ابطال محال بودن تناقض ناخود آگاه به خود این اصل تمسک نمایند چنانکه اگر به ایشان گفته شود این استدلال شما در عین حال که صحیح است باطل است ناراحت‏شوند و آن را حمل بر استهزاء نمایند .

پس در واقع نیاز استدلالات فلسفى به اصول منطقى یا اصول شناخت‏شناسى از قبیل نیاز مسائل علوم به اصول موضوعه نیست بلکه نیازى ثانوى و نظیر نیاز قواعد این علوم به خود آنها است‏یعنى براى مضاعف شدن علم و حصول تصدیق دیگرى متعلق به این تصدیقات مى‏باشد چنانکه در مورد بدیهیات اولیه نیز گفته مى‏شود که نیاز به اصل محال بودن تناقض دارند و معناى صحیح آن همین است زیرا روشن است که نیاز قضایاى بدیهى به این اصل از قبیل نیاز قضایاى نظرى به قضایاى بدیهى نیست و گر نه فرقى بین قضایاى بدیهى و نظرى باقى نمى‏ماند و حد اکثر مى‏بایست اصل محال بودن تناقض را بعنوان تنها اصل بدیهى معرفى کرد

امکان شناخت

هر انسان عاقلى بر این باور است که چیزهایى را مى‏داند و چیزهایى را مى‏تواند بداند و از این روى براى کسب اطلاع از امور مورد نیاز یا مورد علاقه‏اش کوشش مى‏کند و بهترین نمونه اینگونه کوششها به وسیله دانشمندان و فلاسفه انجام گرفته که رشته‏هاى مختلف علوم و فلسفه را پدید آورده‏اند پس امکان و وقوع علم مطلبى نیست که براى هیچ انسان عاقلى که ذهنش به وسیله پاره‏اى از شبهات آشفته نشده باشد قابل انکار و یا حتى قابل تردید باشد و آنچه جاى بحث و بررسى دارد و اختلاف در باره آن معقول است تعیین قلمرو علم انسان و تشخیص ابزار دستیابى به علم یقینى و راه باز شناسى اندیشه‏هاى درست از نادرست و مانند آنها است .

ولى بارها در اروپا موج خطرناک شک گرایى پدید آمده و حتى اندیشمندان بزرگى را در کام خود فرو برده است و تاریخ فلسفه از مکتبهایى نام مى‏برد که مطلقا منکر علم بوده‏اند مانند سوفیسم سوفسطایى‏گرى و سپتى سیسم شک گرایى و آگنوستى‏سیسم لاادرى گرى و اگر نسبت انکار علم بطور مطلق به کسانى صحیح باشد بهترین توجیهش این است که ایشان مبتلى به وسواس ذهنى شدیدى شده بودند چنانکه گاهى چنین حالاتى نسبت به بعضى از مسائل براى افرادى رخ مى‏دهد و در واقع باید آن را نوعى بیمارى روانى به حساب آورد .

بارى ما بدون اینکه به بررسى تاریخى در باره وجود چنین کسانى بپردازیم یا از انگیزه ایشان در این اظهارات جستجو کنیم یا پیرامون صحت و سقم نسبتهایى که به ایشان داده شده به کنکاش بپردازیم سخنان نقل شده از آنان را به عنوان شبهات و سؤالاتى تلقى مى‏کنیم که باید به آنها پاسخ داده شود کارى که در خور یک بحث فلسفى است و سایر مطالب را به پژوهشگران تاریخ و دیگران وامى‏گذاریم

بررسى ادعاى شک‏گرایان

سخنانى که از سوفیستها و شکاکان نقل شده از یک نظر به دو بخش تقسیم مى‏شود یکى آنچه درباره وجود و هستى گفته‏اند و دیگرى آنچه درباره علم و شناخت اظهار کرده‏اند یا سخنان ایشان دو جنبه دارد یک جنبه آن مربوط به هستى شناسى و جنبه دیگر آن مربوط به ناخت‏شناسى است مثلا عبارتى که از افراطى‏ترین سوفیستها گرگیاس نقل شده که هیچ چیزى موجود نیست و اگر چیزى وجود مى‏داشت قابل شناختن نمى‏بود و اگر قابل شناختن مى‏بود قابل شناساندن به دیگران نمى‏بود جمله اول آن مربوط به هستى است که باید در بخش هستى شناسى مورد بررسى قرار گیرد ولى جمله دوم آن مربوط به بحث فعلى شناخت‏شناسى است و طبعا در اینجا به بخش دوم مى‏پردازیم و بخش اول را در مبحث هستى شناسى مورد بررسى قرار خواهیم داد .

نخست این نکته را خاطر نشان مى‏کنیم که هر کس در هر چیزى شک کند نمى‏تواند در وجود خودش و در وجود شکش و نیز وجود قواى ادراکى مانند نیروى بینایى و شنوایى و وجود صورتهاى ذهنى و حالات روانى خودش شک کند و اگر کسى حتى در چنین امورى هم اظهار شک نماید یا بیمارى است که باید معالجه شود یا به دروغ و براى اغراض سوئى چنین اظهارى مى‏کند که باید تادیب و تنبیه شود .

همچنین کسى که به بحث و گفتگو مى‏پردازد یا کتاب مى‏نویسد نمى‏تواند در وجود طرف بحث و یا در وجود کاغذ و قلمى که مى‏نویسد شک کند نهایت این است که بگوید همه آنها را در درون خودم درک مى‏کنم و اما در وجود خارجى آنها شک دارم چنانکه ظاهر سخنان بارکلى و بعضى دیگر از ایدآلیستها این است که ایشان همه مدرکات را فقط به عنوان صورتهاى درون ذهنى مى‏پذیرفته‏اند و وجود خارجى آنها را انکار مى‏کرده‏اند ولى وجود انسانهاى دیگرى را که داراى ذهن و ادراک هستند قبول داشته‏اند ولى چنین نظرى به معناى نفى مطلق علم یا مطلق وجود نیست بلکه انکار موجودات مادى چنانکه از بارکلى نقل شده به معناى انکار بعضى از موجودات و شک در آنها به معناى شک درباره بعضى از معلومات است .

حال اگر کسى ادعا کند که هیچ شناخت‏یقینى امکان ندارد از وى سؤال مى‏شود که آیا این مطلب را مى‏دانى یا درباره آن شک دارى اگر بگوید مى‏دانم پس دست کم به یک شناخت‏یقینى اعتراف کرده و بدین ترتیب ادعاى خود را نقض کرده است و اگر بگوید نمى‏دانم معنایش این است که احتمال مى‏دهم معرفت‏یقینى ممکن باشد پس از سوى دیگر سخن خود را ابطال نموده است .

اما اگر کسى بگوید من درباره امکان علم و شناخت جزمى شک دارم از وى سؤال مى‏شود که آیا مى‏دانى که شک دارى یا نه اگر پاسخ دهد مى‏دانم که شک دارم پس نه تنها امکان بلکه وقوع علم را هم پذیرفته است اما اگر بگوید در شک خودم هم شک دارم این همان سخنى است که یا به علت مرض و یا از روى غرض گفته مى‏شود و باید به آن پاسخ عملى داد .

با کسانى که مدعى نسبى بودن همه شناختها هستند و مى‏گویند هیچ قضیه‏اى بطور مطلق و کلى و دائمى صحیح نیست نیز مى‏توان چنین گفتگویى را انجام داد یعنى مى‏توان به ایشان گفت همین قضیه که هیچ قضیه‏اى بطور مطلق صحیح نیست آیا مطلق و کلى و دائمى است‏یا نسبى و جزئى و موقت اگر همیشه و در همه موارد و بدون هیچ قید و شرطى صادق است پس دست کم یک قضیه مطلق و کلى و دائمى ثابت مى‏شود و اگر خود این علم هم نسبى است معنایش این است که در بعضى از موارد صحیح نیست و ناچار موردى که این قضیه درباره آن صدق نمى‏کند قضیه‏اى مطلق و کلى و دائمى خواهد بود

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...