fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۸۸ با توجه به مفهوم وسیع شناخت که شامل هر نوع آگاهى و ادراکى مىشود مسائل فراوانى را مىتوان در بخش شناختشناسى مطرح کرد که برخى از آنها رسما در این علم عنوان نمىشود مانند بحث درباره حقیقت وحى و الهام و انواع مکاشفات و مشاهدات عرفانى اما مسائلى که معمولا در این شاخه از فلسفه مورد بحث قرار مىگیرد بر محور حس و عقل دور مىزند ولى ما همه آنها را نیز در اینجا مطرح نمىکنیم زیرا هدف اصلى توضیح ارزش ادراک عقلى و تثبیت موضع بر حق فلسفه و صحت روش تعقلى آن است و از این روى تنها به مسائلى خواهیم پرداخت که براى متافیزیک و خدا شناسى و ضمنا براى بعضى دیگر از علوم فلسفى مانند روانشناسى فلسفى و فلسفه اخلاق مفید باشد . در اینجا ممکن است سؤالى مطرح شود که مبادى تصدیقى علم شناختشناسى چیست و در کجا اثبات مىشود و پاسخ این است که شناختشناسى نیازى به اصول موضوعه ندارد و مسائل آن تنها بر اساس بدیهیات اولیه تبیین مىشود . سؤال دیگرى که ممکن است مطرح شود این است که اگر حل مسائل هستى شناسى و دیگر علومى که با روش تعقلى مورد بررسى قرار مىگیرند متوقف بر اثبات این مسئله است که آیا عقل توان حل اینگونه مسائل را دارد یا نه لازمهاش این است که فلسفه اولى هم نیازمند به علم شناختشناسى باشد و این علم باید مبادى تصدیقى فلسفه را نیز اثبات کند در صورتى که قبلا گفته شد فلسفه نیاز به هیچ علم دیگرى ندارد . اولا قضایائى که مستقیما مورد نیاز فلسفه اولى است در واقع قضایاى بدیهى و بى نیاز از اثبات است و توضیحاتى که پیرامون این قضایا در علم منطق یا شناختشناسى داده مىشود در حقیقت بیاناتى است تنبیهى نه استدلالى یعنى وسیلهاى است براى توجه دادن ذهن به حقایقى که عقل بدون نیاز به استدلال آنها را درک مىکند و نکته مطرح کردن اینگونه قضایا در این علوم این است که شبهاتى در باره آنها بوجوده آمده که منشا توهمات و تشکیکاتى شده است چنانکه در باره بدیهىترین قضایا یعنى محال بودن تناقض هم چنین شبهاتى پدید آمده تا آنجا که بعضى پنداشتهاند که تناقض نه تنها محال نیست بلکه اساس همه حقایق است . شبهاتى که در باره ارزش ادراک عقلى مطرح شده نیز از همین قماش است و براى پاسخگوئى از این شبهات و زدودن آنها از اذهان است که این مباحث مطرح مىشود و در واقع نامگذارى این قضایا به مسائل علم منطق یا مسائل شناختشناسى از باب مسامحه یا استطراد یا مماشات با صاحبان شبهات است و اگر کسى ارزش ادراک عقلى را هر چند به صورت ناخود آگاه نپذیرفته باشد چگونه مىتوان با برهان عقلى براى او استدلال کرد چنانکه همین بیان خود بیانى عقلى است دقتشود . ثانیا نیاز فلسفه به اصول منطق و معرفتشناسى در حقیقت براى مضاعف کردن علم و به اصطلاح براى حصول علم به علم است توضیح آنکه کسى که ذهنش مشوب به شبهات نباشد مىتواند براى بسیارى از مسائل استدلال کند و به نتایجیقینى هم برسد و استدلالاتش هم منطبق بر اصول منطقى باشد بدون اینکه توجهى داشته باشد که مثلا این استدلال در قالب شکل اول بیان شده و شرایط آن چیستیا توجهى داشته باشد که عقلى وجود دارد که این مقدمات را درک مىکند و صحت نتیجه آنها را مىپذیرد و از سوى دیگر ممکن است کسانى براى ابطال اصالت عقل یا متافیزیک دست به استدلالاتى بزنند و ناخود آگاه از مقدمات عقلى و متافیزیکى استفاده کنند یا براى ابطال قواعد منطق بر اساس قواعد منطقى استدلال کنند یا حتى براى ابطال محال بودن تناقض ناخود آگاه به خود این اصل تمسک نمایند چنانکه اگر به ایشان گفته شود این استدلال شما در عین حال که صحیح است باطل است ناراحتشوند و آن را حمل بر استهزاء نمایند . پس در واقع نیاز استدلالات فلسفى به اصول منطقى یا اصول شناختشناسى از قبیل نیاز مسائل علوم به اصول موضوعه نیست بلکه نیازى ثانوى و نظیر نیاز قواعد این علوم به خود آنها استیعنى براى مضاعف شدن علم و حصول تصدیق دیگرى متعلق به این تصدیقات مىباشد چنانکه در مورد بدیهیات اولیه نیز گفته مىشود که نیاز به اصل محال بودن تناقض دارند و معناى صحیح آن همین است زیرا روشن است که نیاز قضایاى بدیهى به این اصل از قبیل نیاز قضایاى نظرى به قضایاى بدیهى نیست و گر نه فرقى بین قضایاى بدیهى و نظرى باقى نمىماند و حد اکثر مىبایست اصل محال بودن تناقض را بعنوان تنها اصل بدیهى معرفى کرد امکان شناخت هر انسان عاقلى بر این باور است که چیزهایى را مىداند و چیزهایى را مىتواند بداند و از این روى براى کسب اطلاع از امور مورد نیاز یا مورد علاقهاش کوشش مىکند و بهترین نمونه اینگونه کوششها به وسیله دانشمندان و فلاسفه انجام گرفته که رشتههاى مختلف علوم و فلسفه را پدید آوردهاند پس امکان و وقوع علم مطلبى نیست که براى هیچ انسان عاقلى که ذهنش به وسیله پارهاى از شبهات آشفته نشده باشد قابل انکار و یا حتى قابل تردید باشد و آنچه جاى بحث و بررسى دارد و اختلاف در باره آن معقول است تعیین قلمرو علم انسان و تشخیص ابزار دستیابى به علم یقینى و راه باز شناسى اندیشههاى درست از نادرست و مانند آنها است . ولى بارها در اروپا موج خطرناک شک گرایى پدید آمده و حتى اندیشمندان بزرگى را در کام خود فرو برده است و تاریخ فلسفه از مکتبهایى نام مىبرد که مطلقا منکر علم بودهاند مانند سوفیسم سوفسطایىگرى و سپتى سیسم شک گرایى و آگنوستىسیسم لاادرى گرى و اگر نسبت انکار علم بطور مطلق به کسانى صحیح باشد بهترین توجیهش این است که ایشان مبتلى به وسواس ذهنى شدیدى شده بودند چنانکه گاهى چنین حالاتى نسبت به بعضى از مسائل براى افرادى رخ مىدهد و در واقع باید آن را نوعى بیمارى روانى به حساب آورد . بارى ما بدون اینکه به بررسى تاریخى در باره وجود چنین کسانى بپردازیم یا از انگیزه ایشان در این اظهارات جستجو کنیم یا پیرامون صحت و سقم نسبتهایى که به ایشان داده شده به کنکاش بپردازیم سخنان نقل شده از آنان را به عنوان شبهات و سؤالاتى تلقى مىکنیم که باید به آنها پاسخ داده شود کارى که در خور یک بحث فلسفى است و سایر مطالب را به پژوهشگران تاریخ و دیگران وامىگذاریم بررسى ادعاى شکگرایان سخنانى که از سوفیستها و شکاکان نقل شده از یک نظر به دو بخش تقسیم مىشود یکى آنچه درباره وجود و هستى گفتهاند و دیگرى آنچه درباره علم و شناخت اظهار کردهاند یا سخنان ایشان دو جنبه دارد یک جنبه آن مربوط به هستى شناسى و جنبه دیگر آن مربوط به ناختشناسى است مثلا عبارتى که از افراطىترین سوفیستها گرگیاس نقل شده که هیچ چیزى موجود نیست و اگر چیزى وجود مىداشت قابل شناختن نمىبود و اگر قابل شناختن مىبود قابل شناساندن به دیگران نمىبود جمله اول آن مربوط به هستى است که باید در بخش هستى شناسى مورد بررسى قرار گیرد ولى جمله دوم آن مربوط به بحث فعلى شناختشناسى است و طبعا در اینجا به بخش دوم مىپردازیم و بخش اول را در مبحث هستى شناسى مورد بررسى قرار خواهیم داد . نخست این نکته را خاطر نشان مىکنیم که هر کس در هر چیزى شک کند نمىتواند در وجود خودش و در وجود شکش و نیز وجود قواى ادراکى مانند نیروى بینایى و شنوایى و وجود صورتهاى ذهنى و حالات روانى خودش شک کند و اگر کسى حتى در چنین امورى هم اظهار شک نماید یا بیمارى است که باید معالجه شود یا به دروغ و براى اغراض سوئى چنین اظهارى مىکند که باید تادیب و تنبیه شود . همچنین کسى که به بحث و گفتگو مىپردازد یا کتاب مىنویسد نمىتواند در وجود طرف بحث و یا در وجود کاغذ و قلمى که مىنویسد شک کند نهایت این است که بگوید همه آنها را در درون خودم درک مىکنم و اما در وجود خارجى آنها شک دارم چنانکه ظاهر سخنان بارکلى و بعضى دیگر از ایدآلیستها این است که ایشان همه مدرکات را فقط به عنوان صورتهاى درون ذهنى مىپذیرفتهاند و وجود خارجى آنها را انکار مىکردهاند ولى وجود انسانهاى دیگرى را که داراى ذهن و ادراک هستند قبول داشتهاند ولى چنین نظرى به معناى نفى مطلق علم یا مطلق وجود نیست بلکه انکار موجودات مادى چنانکه از بارکلى نقل شده به معناى انکار بعضى از موجودات و شک در آنها به معناى شک درباره بعضى از معلومات است . حال اگر کسى ادعا کند که هیچ شناختیقینى امکان ندارد از وى سؤال مىشود که آیا این مطلب را مىدانى یا درباره آن شک دارى اگر بگوید مىدانم پس دست کم به یک شناختیقینى اعتراف کرده و بدین ترتیب ادعاى خود را نقض کرده است و اگر بگوید نمىدانم معنایش این است که احتمال مىدهم معرفتیقینى ممکن باشد پس از سوى دیگر سخن خود را ابطال نموده است . اما اگر کسى بگوید من درباره امکان علم و شناخت جزمى شک دارم از وى سؤال مىشود که آیا مىدانى که شک دارى یا نه اگر پاسخ دهد مىدانم که شک دارم پس نه تنها امکان بلکه وقوع علم را هم پذیرفته است اما اگر بگوید در شک خودم هم شک دارم این همان سخنى است که یا به علت مرض و یا از روى غرض گفته مىشود و باید به آن پاسخ عملى داد . با کسانى که مدعى نسبى بودن همه شناختها هستند و مىگویند هیچ قضیهاى بطور مطلق و کلى و دائمى صحیح نیست نیز مىتوان چنین گفتگویى را انجام داد یعنى مىتوان به ایشان گفت همین قضیه که هیچ قضیهاى بطور مطلق صحیح نیست آیا مطلق و کلى و دائمى استیا نسبى و جزئى و موقت اگر همیشه و در همه موارد و بدون هیچ قید و شرطى صادق است پس دست کم یک قضیه مطلق و کلى و دائمى ثابت مىشود و اگر خود این علم هم نسبى است معنایش این است که در بعضى از موارد صحیح نیست و ناچار موردى که این قضیه درباره آن صدق نمىکند قضیهاى مطلق و کلى و دائمى خواهد بود 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده