رفتن به مطلب

نیما یوشیج


ارسال های توصیه شده

[h=1]برف[/h]زردها بی خود قرمز نشده اند

قرمزی رنگ نینداخته است

بی خودی بر دیوار.

صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما

"وازانا" پیدا نیست

گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب

بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.

وازانا پیدا نیست

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته انداخته است:

چند تن خواب آلود

چند تن نا هموار

چند تن نا هشیار.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 55
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

سیولیشه

 

تی تیک تی تیک

در این کران ساحل و به نیمه شب

نک می زند

"سیولیشه"

روی شیشه.

 

به او هزار بار

ز روی پند گفته ام

که در اطاق من ترا

نه جا برای خوابگاست

من این اطاق را به دست

هزار بار رفته ام.

چراغ سوخته

هزار بر لبم

سخن به مهر دوخته.

 

ولیک بر مراد خود

به من نه اعتناش او

فتاده است در تلاش او

به فکر روشنی کز آن

فریب دیده است و باز

فریب می خورد همین زمان.

 

به تنگنای نیمه شب

که خفته روزگار پیر

چنان جهان که در تعب

کوبد سر

کوبد پا.

 

تی تیک تی تیک

سوسک سیا

سیولیشه

نک می زند

روی شیشه.

لینک به دیدگاه

[h=1]در پیش کومه ام[/h]در پیش کومه ام

در صحنه ی تمشک

بیخود ببسته است

مهتاب بی طراوت.لانه.

*

یک مرغ دل نهاده ی دریادوست

با نغمه هایش دریایی

بیخود سکوت خانه سرایم را

کرده است چون خیاش ویرانه.

*

بیخود دویده است

بیخود تنیده است

"لم" در حواشی "آئیش"

باد از برابر جاده

کانجا چراغ روشن تا صبح

می سوزد از پی چه نشانه.

*

ای یاسمن تو بیخود پس

نزدیکی از چه نمی گیری

با این خرابم آمده خانه.

لینک به دیدگاه

کک کی

 

دیری ست نعره می کشد از بیشه ی خموش

"کک کی" که مانده گم.

 

از چشم ها نهفته پری وار

زندان بر او شده است علف زار

بر او که او قرار ندارد

هیچ آشنا گذار ندارد.

 

اما به تن درست و برومند

"کک کی" که مانده گم

دیری است نعره میکشد از بیشه ی خموش.

لینک به دیدگاه

بر سر قایقش

 

بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان

دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:

"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."

*

سخت طوفان زده روی دریاست

نا شکیباست به دل قایق بان

شب پر از حادثه.دهشت افزاست.

*

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان

نا شکیباتر بر می شود از او فریاد:

"کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!"

لینک به دیدگاه

[h=1]پاسها از شب گذشته است[/h]پاسها از شب گذشته است.

میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است

میزبان در خانه اش تنها نشسته.

در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او

اوست مانده.اوست خسته.

 

مانده زندانی به لبهایش

بس فراوان حرفها اما

با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته

چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند

میزبان در خانه اش تنها نشسته.

لینک به دیدگاه

ترا من چشم در راهم

 

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.

 

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم.

لینک به دیدگاه

[h=1]شب همه شب[/h]شب همه شب شکسته خواب به چشمم

گوش بر زنگ کاروانستم

با صداهای نیم زنده ز دور

هم عنان گشته هم زبان هستم.

*

جاده اما ز همه کس خالی است

ریخته بر سر آوار آوار

این منم مانده به زندان شب تیره که باز

شب همه شب

گوش بر زنگ کاروانستم.

لینک به دیدگاه

[h=1]قایق[/h]من چهره ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

 

با قایقم نشسته به خشکی

فریاد می زنم:

" وامانده در عذابم انداخته است

در راه پر مخافت این ساحل خراب

و فاصله است آب

امدادی ای رفیقان با من."

گل کرده است پوزخندشان اما

بر من،

بر قایقم که نه موزون

بر حرفهایم در چه ره و رسم

بر التهابم از حد بیرون.

 

در التهابم از حد بیرون

فریاد بر می آید از من:

" در وقت مرگ که با مرگ

جز بیم نیستیّ وخطر نیست،

هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست

سهو است و جز به پاس ضرر نیست."

با سهوشان

من سهو می خرم

از حرفهای کامشکن شان

من درد می برم

خون از درون دردم سرریز می کند!

من آب را چگونه کنم خشک؟

فریاد می زنم.

من چهره ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:

یک دست بی صداست

من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

 

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما

فریاد می زنم.

فریاد می زنم!

لینک به دیدگاه

[h=1]مرغ شباویز[/h]به شب آویخته مرغ شباویز

مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.

اگر بی سود می چرخد

وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد...

 

به چشمش هر چه می چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ

زمین، با جایگاهش تنگ.

و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ

و جاده های خاموش ایستاده

که پای زنان و کودکان با آن گریزانند

چو فانوس نفس مرده

که او در روشنایی از قفای دود می چرخد.

ولی در باغ می گویند:

" به شب آویخته مرغ شباویز

به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد."

لینک به دیدگاه

[h=1]هنوز از شب...[/h]هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر

و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.

 

به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من

به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او

به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند

 

و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من

نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من

در این تاریک منزل می زند سوسو.

لینک به دیدگاه

[h=1]شب است[/h]شب است،

شبی بس تیرگی دمساز با آن.

به روی شاخ انجیر کهن " وگ دار" می خواند، به هر دم

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

 

شب است،

جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.

و من اندیشناکم باز:

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

 

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

لینک به دیدگاه

[h=1]ای شب[/h]هان ای شب شوم وحشت انگیز

تا چند زنی به جانم آتش ؟

یا چشم مرا ز جای بركن

یا پرده ز روی خود فروكش

یا بازگذار تا بمیرم

كز دیدن روزگار سیرم

دیری ست كه در زمانه ی دون

از دیده همیشه اشكبارم

عمری به كدورت و الم رفت

تا باقی عمر چون سپارم

نه بخت بد مراست سامان

و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان

چندین چه كنی مرا ستیزه

بس نیست مرا غم زمانه ؟

دل می بری و قرار از من

هر لحظه به یك ره و فسانه

بس بس كه شدی تو فتنه ای سخت

سرمایه ی درد و دشمن بخت

این قصه كه می كنی تو با من

زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست

خوبست ولیك باید از درد

نالان شد و زار زار بگریست

بشكست دلم ز بی قراری

كوتاه كن این فسانه ،‌باری

آنجا كه ز شاخ گل فروریخت

آنجا كه بكوفت باد بر در

و آنجا كه بریخت آب مواج

تابید بر او مه منور

ای تیره شب دراز دانی

كانجا چه نهفته بد نهانی ؟

بودست دلی ز درد خونین

بودست رخی ز غم مكدر

بودست بسی سر پر امید

یاری كه گرفته یار در بر

كو آنهمه بانگ و ناله ی زار

كو ناله ی عاشقان غمخوار ؟

در سایه ی آن درخت ها چیست

كز دیده ی عالمی نهان است ؟

عجز بشر است این فجایع

یا آنكه حقیقت جهان است ؟

در سیر تو طاقتم بفرسود

زین منظره چیست عاقبت سود ؟

تو چیستی ای شب غم انگیز

در جست و جوی چه كاری آخر ؟

بس وقت گذشت و تو همانطور

استاده به شكل خوف آور

تاریخچه ی گذشتگانی

یا رازگشای مردگانی؟

تو آینه دار روزگاری

یا در ره عشق پرده داری ؟

یا شدمن جان من شدستی ؟

ای شب بنه این شگفتكاری

بگذار مرا به حالت خویش

با جان فسرده و دل ریش

بگذار فرو بگیرد دم خواب

كز هر طرفی همی وزد باد

وقتی ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحری كشید فریاد

شد محو یكان یكان ستاره

تا چند كنم به تو نظاره ؟

بگذار بخواب اندر آیم

كز شومی گردش زمانه

یكدم كمتر به یاد آرم

و آزاد شوم ز هر فسانه

بگذار كه چشم ها ببندد

كمتر به من این جهان بخندد

لینک به دیدگاه

[h=1]منت دونان[/h] زدن یا مژه بر مویی گره ها

به ناخن آهن تفته بریدن

ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن

به گوش كر شده مدهوش گشته

صدای پای صوری را شنیدن

به چشم كور از راهی بسی دور

به خوبی پشه ی پرنده دیدن

به جسم خود بدون پا و بی پر

به جوف صخره ی سختی پریدن

گرفتن شر ز شیری را در آغوش

میان آتش سوزان خزیدن

كشیدن قله ی الوند بر پشت

پس آنگه روی خار و خس دویدن

مرا آسان تر و خوش تر بود زان

كه بار منت دونان كشیدن

لینک به دیدگاه

[h=1]شیر[/h]شب آمد مرا وقت غریدن است

گه كار و هنگام گردیدن است

به من تنگ كرده جهان جای را

از این بیشه بیرون كشم پای را

حرام است خواب

بر آرم تن زردگون زین مغاك

بغرم بغریدنی هولناك

كه ریزد ز هم كوهساران همه

بلرزد تن جویباران همه

نگردند شاد

نگویند تا شیر خوابیده است

دو چشم وی امشب نتابیده است

بترسیده است از خیال ستیز

نهاده ز هنگامه پا در گریز

نهم پای پیش

منم شیر ،‌سلطان جانوران

سر دفتر خیل جنگ آوران

كه تا مادرم در زمانه بزاد

بغرید و غریدنم یاد داد

نه نالیدنم

بپا خاست ،‌برخاستم در زمن

ز جا جست ، جستم چو او نیز من

خرامید سنگین ، به دنبال او

بیاموختم از وی احوال او

خرامان شدم

برون كردم این چنگ فولاد را

كه آماده ام روز بیداد را

درخشید چشم غضبناك من

گواهی بداد از دل پاك من

كه تا من منم

به وحشت بر خصم ننهم قدم

نیاید مرا پشت و كوپال، خم

مرا مادر مهربان از خرد

چو می خواست بی باك بار آورد

ز خود دور ساخت

رها كرد تا یكه تازی كنم

سرافرازم و سرفرازی كنم

نبوده به هنگام طوفان و برف

به سر بر مرا بند و دیوار و سقف

بدین گونه نیز

نبوده ست هنگام حمله وری

به سر بر مرا یاوری ، مادری

دلیر اندر این سان چو تنها شدم

همه جای قهار و یكتا شدم

شدم نره شیر

مرا طعمه هر جا كه آید به دست

مرا خواب آن جا كه میل من است

پس آرامگاهم به هر بیشه ای

ز كید خسانم نه اندیشه ای

چه اندیشه ای ست ؟

لینک به دیدگاه

بلرزند از روز بیداد من

بترسند از چنگ فولاد من

نه آبم نه آتش نه كوه از عتاب

كه بس بدترم ز آتش و كوه و آب

كجا رفت خصم ؟

عدو كیست با من ستیزد همی ؟

ظفر چیست كز من گریزد همی ؟

جهان آفرین چون بسی سهم داد

ظفر در سر پنجه ی من نهاد

وزان شأن داد

روم زین گذر اندكی پیشتر

ببینم چه می آدم در نظر

اگر بگذرم از میان دره

ببینم همه چیز ها یكسره

ولی بهتر آنك

از این ره شوم ، گرچه تاریك هست

همه خارزار است و باریك هست

ز تاریكیم بس خوش آید همی

كه تا وقت كین از نظرها كمی

بمانم نهان

كنون آمدم تا كه از بیم من

بلغزد جهان و زمین و زمن

به سوراخ هاشان ،عیان هم نهان

بلرزد تن سست جانوران

از آشوب من

چه جای است اینجا كه دیوارش هست

همه سستی و لحن بیمارش هست ؟

چه می بینم این سان كزین زمزمه

ز روباه گویی رمه در رمه

خر اندر خر است

صدای سگ است و صدای خروس

بپاش از هم پرده ی آبنوس

كه در پیش شیری چه ها می چرند

كه این نعمت تو كه ها می خورند ؟

روا باشد این

كه شیری گرسنه چو خسبیده است

بیابد به هر چیز روباه دست ؟

چو شد گوهرم پاك و همت بلند

بباید پی رزق باشم نژند ؟

بباید كه من

ز بی جفتی خویش تنها بسی

بگردم به شب كوه و صحرا بسی ؟

بباید به دل خون خود خوردنم

وزین درد ناگفته مردنم ؟

چه تقدیر بود ؟

چرا ماند پس زنده شیر دلیر

كه اكنون بر آرد در این غم نفیر ؟

چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت

درین ره مگر بیشه اش را نیافت

كز او دور شد ؟

لینک به دیدگاه

چرا بشنوم ناله های ستیز

كه خود نشنود چرخ دورینه نیز

كه ریزد چنین خون سپهر برین

چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین

سپهر آفرید

از این سایه پروردگان مرغ ها

بدرم اگر ،‌گردم از غم رها

صداشان مرا خیره دارد همی

خیال مرا تیره دارد همی

در این زیر سقف

یكی مشت مخلوق حیله گرند

همه چاپلوسان خیره سرند

رسانند اگر چند پنهان ضرر

نه ماده اند اینان و نه نیز نر

همه خفته اند

همه خفته بی زحمت كار و رنج

بغلتیده بر روی بسیار گنج

نیارند كردن از این ره گذر

ندارند از حال شیران خبر

چه اند این گروه ؟

ریزم اگر خونشان را به كین

بریزد اگر خونشان بر زمین

همان نیز باشم كه خود بوده ام

به بیهوده چنگال آلوده ام

وز این گونه كار

نگردد در آفاق نامم بلتد

نگردم به هر جایگاه ارجمند

پس آن به مرا چون از ایشان سرم

از این بی هنر روبهان بگذرم

كشم پای پس

از این دم ببخشیدتان شیر نر

بخوابید ای روبهان بیشتر

كه در رهع دگر یك هماورد نیست

بجز جانورهای دلسرد نیست

گه خفتن است

همه آرزوی محال شما

به خواب است و در خواب گردد رو

بخوابید تا بگذرند از نظر

بنامید آن خواب ها را هنر

ز بی چارگی

بخوابید ایندم كه آلام شیر

نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر

فكندن هر آن را كه در بندگی است

مرا مایه ی ننگ و شرمندگی است

شما بنده اید

لینک به دیدگاه

[h=1]چشمه ی كوچك[/h]گشت یكی چشمه ز سنگی جدا

غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا

گه به دهان بر زده كف چون صدف

گاه چو تیری كه رود بر هدف

گفت : درین معركه یكتا منم

تاج سر گلبن و صحرا منم

چون بدوم ، سبزه در آغوش من

بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو ، شكن

ماه ببیند رخ خود را به من

قطره ی باران ، كه در افتد به خاك

زو بدمد بس كوهر تابناك

در بر من ره چو به پایان برد

از خجلی سر به گریبان برد

ابر ، زمن حامل سرمایه شد

باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد

گل ، به همه رنگ و برازندگی

می كند از پرتو من زندگی

در بن این پرده ی نیلوفری

كیست كند با چو منی همسری ؟

زین نمط آن مست شده از غرور

رفت و ز مبدا چو كمی گشت دور

دید یكی بحر خروشنده ای

سهمگنی ، نادره جوشنده ای

نعره بر آورده ، فلك كرده كر

دیده سیه كرده ،‌شده زهره در

راست به مانند یكی زلزله

داده تنش بر تن ساحل یله

چشمه ی كوچك چو به آنجا رسید

وان همه هنگامه ی دریا بدید

خواست كزان ورطه قدم دركشد

خویشتن از حادثه برتر كشد

لیك چنان خیره و خاموش ماند

كز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق همان چشمه ی جوشنده اند

بیهوده در خویش هروشنده اند

یك دو سه حرفی به لب آموخته

خاطر بس بی گنهان سوخته

لیك اگر پرده ز خود بردرند

یك قدم از مقدم خود بگذرند

در خم هر پرده ی اسرار خویش

نكته بسنجند فزون تر ز پیش

چون كه از این نیز فراتر شوند

بی دل و بی قالب و بی سر شوند

در نگرند این همه بیهوده بود

معنی چندین دم فرسوده بود

آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر

و آنچه بكردند ز شر و ز خیر

بود كم ار مدت آن یا مدید

عارضه ای بود كه شد ناپدید

و آنچه به جا مانده بهای دل است

كان همه افسانه ی بی حاصل است

لینک به دیدگاه

[h=1]یادگار[/h]در دامن این مخوف جنگل

و این قله كه سر به چرخ سوده است

اینجاست كه مادر من زار

گهواره ی من نهاده بوده است

اینجاست ظهور طالع نحس

كامد طفلی زبون به دنیا

بیهوده بپرورید مادر

عشق آمد و در وی آشیان ساخت

بیچاره شد او ز پای تا سر

دل داد ندا بدو كه : برخیز

اینجاست كه من به ره فتادم

بودم با بره ها همآغوش

ابر و گل و كوه پیش چشمم

آوازه ی زنگ گله در گوش

با ناله ی آبها هماهنگ

اینجا همه جاست خانه ی من

جای دل پر فسانه ی من

این شوم و زبون دلم كه گم كرد

از شومیش آشیانه ی من

اینجاست نشان بچگی ها

هیچم نرود ز یاد كانجا

پیره زنگی رفیق خانه

می گفت برای من همه شب

نقلی به پسند بچگانه

تا دیده ی من به خواب می رفت

خیزید می از میانه ی خواب

هر روز سپیده دم بدانگاه

كه گله ی گوسفند ما بود

جنبیده ز جا فتاده بر راه

بزغاله ز پیش و بره از پی

من سر ز دواج كرده بیرون

دو دیده برابر روی صحرا

كه توده شد چو پیكر كوه

حلقه زده همچو موج دریا

از پیش رمه بلند می شد

دو گوش به بانگ نای چوپان

و آن زنگ بز بزرگ گله

آواز پرندگان كوچك

و آن خوب خروسك محله

كز لانه برون همه پریدند

وز معركه ی چنین هیاهو

من خرم و خوش ز جای جسته

فارغ زدی و ز رنج فردا

از كشمكش زمانه رسته

لب پر ز تبسم رضایت

دل پر ز خیال وقت بازی

ناگاه شنیدمی صدایی

این نعره ی بچه های ده بود

های های رفیق جان كجایی

ما منتظریم از پس در

من هیچ نخورده ، كف زننده

بر سر نه كله نه كفش بر پای

یكتای به پر سفید جامه

زنگوله به دست جسته از جای

از خانه به كوه می دویدیم

مادر می گفت : بچه آرام

می كرد پدر به من تبسم

من زلف فشانده شعر خوانان

در دامن ابر می شدم گم

دنیا چو ستاره می درخشید

اینجاست كه عشق آمد و ساخت

از حلقه ی بچه ها مرا دور

خنده بگریخت از لب من

دل ماند ز انبساط مهجور

دیده به فراق ، قطره ها ریخت

ای عشق ،‌امید ، آرزوها

خسته نشوید در دل من

تا چند به آشیانه ماندن

دیدید چه ها ز حاصل من

كه ترك مرا دگر نگویید ؟

ای دور نشاط بچگی ها

برقی كه به سرعتی سرآی

ای طالع نحس من مگر تو

مرگی كه به ناگهان درآیی

ایام گذشته ام كجایی ؟

باز آی كه از نخست گردید

تقدیر تو بر سرم نوشته

بوسم رخ روز و گیسوی شب

كز جنس تواند ای گذشته

هر لحظه ز زلف تو است تاری

از عمر هر آنچه بود با من

نزد تو به رایگان سپردم

ای نادره یادگار عشقا

مردم ز بر تو دل نبردم

تا باغم خود ترا سرشتم

باز آی چنان مرا بیفشار

تا خواب ز دیده ام ربایی

امید دهی به روزگاری

كز تو نبود مرا جدایی

بازآ كه غم است طالب غم

لینک به دیدگاه

[h=1]انگاسی[/h]سوی شهر آمد آن زن انگاس

سیر كردن گرفت از چپ و راست

دید آیینه ای فتاده به خاك

گفت : حقا كه گوهری یكتاست

به تماشا چو برگرفت و بدید

عكس خود را ، فكند و پوزش خواست

كه : ببخشید خواهرم ! به خدا

من ندانستم این گوهر ز شماست

ما همان روستازنیم درست

ساده بین ،‌ساده فهم بی كم و كاست

كه در آیینه ی جهان بر ما

از همه ناشناس تر ، خود ماست

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...