sam arch 55879 ارسال شده در 24 تیر، 2012 حرف های روپوش سرمه ای حتا تمام ابرهای جهان را به تن كنم باز ردایی به دوشم می افكنند تا برهنه نباشم این جا نیمه ی تاریك ماه است دستی كه سیلی می زند نمی داند گاهی ماهی تنگ عاشق نهنگ می شود بی هوده سرم داد می كشند نمی دانند دیگر ماهی شده ام و رودخانه ات از من گذشته است نمی خواهم بیابان های جهان را به تن كنم و در سیاره ای كه هنوز رصد نكرده اند نفس بكشم حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند رد بوسه ات را پیدا نمی كنند به كوچه باید رفت گرچه ماشین ها از میان ما و آفتاب می گذرند به كوچه باید رفت این همه آسمان در پنجره جا نمی شود. می خواهم در جنوبی ترین جای روحت آفتاب بگیرم چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی خورد آن كه پرده را می كشد نمی داند همیشه صدای كسی كه آن سوی خط ایستاده فردا می رسد بگذار هر چه می خواهند چفت در را بیندازند امشب از نیمه ی تاریك ماه می آیم وتمام پرده ها و رداها را تكه تكه خواهم كرد بگذار برای بادبادك و شب تاب هم اتاقی حوالی جهنم اجاره كنند من هم خواهم رفت می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم. اردیبهشت 1376 6
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 24 تیر، 2012 فرودگاه كیفم را بگردید چه فایده ؟ ته جیبم آهی پنهان است كه مدام شنیده : ایست ! ولم كنید ! اصلاً با بوته ی تمشك می خوابم و از رو نمی روم چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید كه دل از دیوار می كند قلبی به پیراهنش سنجاق می كند؟ در چمدانم چیزی نیست جز گیسوانی كه گناهی نكرده اند ولم كنید! خواب دیده ام این دل را از خدا بلندكرده ام كه به فردا نمی رسم خواب دیده ام آن جا كه می روم كفش هایم به جمعه می چسبد نكند تمام زمین خدا سرطان خون دارد ؟ قاصدكی را فال می گیرم و رها می كنم به ماه : برگرد جمعه ی روزهای بچگی برگرد با همان پسرك كه بادبادك روییده بود از دستش و من با تمام ده انگشتی كه بلد بودم عاشقش بودم چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید كه قلبی به پیراهنش سنجاق كرده است ؟ این جا همیشه پرواز معطل است در تیر و كمان كوچه های جنگ یا دامن گلدار تناب رخت به هر حال شب پره ها پیر می شوند دست كم عكس كودكی ام را پس بدهید ! غریب تر از بادبادكی كه در گنجه ماند مهر می خورم و دلم برای خانه تنگ می شود آنتن آسمان را نشانه می رود اما بربند رخت پیراهنم خدا را بغل گرفته است 6
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 24 تیر، 2012 آن كه گفت آری آن كه گفت آری پنجره ای را كه تو آوردی بست دستی كه امضا كرد پای تمام درها را برید از ما چه مانده است جز سایه هایی كه گل های ملافه را آب می دهد؟ دیشب نیمی از صورتم خدا را صدا كرد و عینكم آسمان را اشتباهی رفت دیشب انگشتانت نیمی از آینه را كبود كرد و پنجره رابست بی سؤال بی تعجب فقط نقطه همیشه نقطه سرخط اما كارمند ته خط مسافر می كشد دربست همه تجدید شده ایم در بن بست كدام كهكشان مردی است كه دست روی ماه بلند نمی كند؟ دیشب تمام كوچه های بی گنجشك می گفتند : در را ببند و بیا كلید در جیب هر رهگذری راه می رود وعسل به یاد سیزدهمین ماه می ماند عینكم اما شكسته بود و نیمی از آینه گریه می كرد آری پای فردا را در جكمه ی زمستان گذاشت و رفت دریا به نوبت شد ماه سربرهنه را بردند و عكس پلاك كوچه روی تاقچه ماند یادم بماند از گور گمشده ام نام كوچه اش را سؤال كنم آری انگشت هیس روی آسمان گذاشت و رفت گاهی آن قدر دیر می شود كه باد بادك از تو می گریزد و مرد می شوی پوست كنده بگویم : عروسكی روی زندگی ام بگذار كاش در آینه عكس قدیمی مان بود من آری نمی گفتم تو امضا نمی كردی از پنجره ی چارتاق با هم به دریا می زدیم. دی 1374 5
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 24 تیر، 2012 آوازهای زن بی اجازه قهر پوست می اندازم در فصل اتصالی سیم های رابطه برق از چشمانم می پرد و شمیران تنت دیگر شمشادم نمی كند در خطوط ناشناس كفت بیدبید می لرزم و دلم گم گم گم تر از حشره ای بی ربط از حاشیه می رود . 5
- Nahal - 47858 ارسال شده در 19 مرداد، 2012 [h=3]همين قدر آسان! [/h] [h=3] [/h] [h=3]آسمان كاردستي ناتمام كودكي است[/h] [h=3] [/h] [h=3]كه ماه را هلالي كژ بريده و چسبانده به گوشهيي[/h] [h=3] [/h] [h=3]و دريا[/h] [h=3] [/h] [h=3] آوازخوان پيري كه مرغان غربتي خالكوبياش كردهاند[/h] [h=3] [/h] [h=3]اگر تنها نيم روزي به پايان جهان باقي است[/h] [h=3] [/h] [h=3]دستانم را بگير[/h] [h=3] [/h] [h=3]تا از برهوت حرف بگذريم[/h] [h=3] [/h] [h=3]و پابرهنه در هم رها شويم[/h] 3
- Nahal - 47858 ارسال شده در 19 مرداد، 2012 نه آدمم نه گنجشک اتفاقی کوچکم هر بار می افتم دو تکه می شوم نیمی را باد می برد نیمی را مردی که نمی شناسم. 3
sam arch 55879 مالک ارسال شده در 6 آذر، 2013 در عکس ِ چشمان ِ تو خواب های من پیداست در شبیه پوست من شب ها چیزی شبیه ِ خواب های تو می چرخد هر شب به خواب هایم بیا تا عکس مان هی به هم شبیه تر شود. 2
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 اردیبهشت، 2014 ساعت كه پا روی پا انداخت با خودم گفتم مرگ می تواند منتظر باشد تا حرف های ناگفته تمام شود ما این همه منتظر فردا شدیم تا شب از موهای مان پرید حالا برف می بارد و مرگ باید منتظر شود صبح صورتم را از آینه كندم رد سرمه و آتشی بر لبان عاشق آینه جا ماند در راه كنار كوچه های معطل ازبچه های بی توپ پرسیدم چند شهریور میان ماست می دانم روزی دستان حاصلخیز تو می آید و مثل گل كاری همین میدان می شوم و دیگر هیچ جز حرف های نیمه كاره ی باد تا به اداره برسم به مدرسه به مغازه به جایی كه هیچ كجا نیست به خانه ای بی پلاك هزار بار گم شدن را جیغ می كشم تو این جا را نمی شناسی كوچه سهم پسرهاست سهم ما در ادامه ی صف های خستگی كوچه را به انتها می رساند به جایی كه كلاغ های حاشیه ی عصر با تردید به شباهت دخترهای مدرسه نگاه می كنند خبر شدی ؟ ماهیان بی گذرنامه هم رفتند و دریایی شور به جا ماند وآسمان كفاف این همه تنهایی را نمی دهد شب كه بیاید این نامه هم تمام می شود و من به عكس كودكی ام كه روی تاقچه پیرتر شده نگاه خواهم كرد و به یاد خواهم آورد كه هیچ كس با ما نگفت پنجره جا پای رهگذران را از یاد می برد وآسمان كفاف این همه تنهایی رانمی دهد كاش به ما كسی گفته بود كه ماه پشت درهای بسته می میرد مرگ می آید و فردا دنباله ی خواب دیشب است حالا عصراست و از بتونه كردن روزها به خانه می آیم و بودنت بوته ای است كه به زندگی سنجاقك اضافه می شود تا مرگ روی زندگی ناچیز شب پره نیفتاده بیا تا كنار این همه گیاه وزمین و آدم تنها نمانم این جا اگرچه انتظار را با آهی كه پشت پنجره هاست می كشیم و تمام می شویم بیا مثل آسمانی كه یك عمر روی بام ایستاده آخرین حرفم نشستن كنار توست.
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 اردیبهشت، 2014 قاصدکي را فال مي گيرم و رها مي کنم به ماه: برگرد جمعه ی روز هاي بچگی برگرد با همان پسرک که باد بادک روييده بود از دستش و من با تمام ده انگشتی که بلد بودم عاشقش بودم...
ارسال های توصیه شده