رفتن به مطلب

داستان های مثنوی به نثر - دکتر محمود فتوحی


sam arch

ارسال های توصیه شده

41. دباغ در بازار عطر فروشان

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌كردند. یكی نبض او را می‌گرفت، یكی دستش را می‌مالید، یكی كاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یكی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یكی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسی چیزی می‌گفت.

 

یكی دهانش را بو می‌كرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینكه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیركی داشت او فهمید كه چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حیوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوی بد عادت كرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. كمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونه‌ای كه می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیركی طوری كه مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان كرد.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 66
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دفتر پنجم

 

42. اشك رایگان

یك مرد عرب سگی داشت كه در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌كرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌كنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شكار می‌كرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.

 

گدا یك كیسة پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این كیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا كند؟

عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشك مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌كنم. گدا گفت : خاك بر سر تو! اشك خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشك از نان بیشتر است. نان از خاك است ولی اشك از خون دل.

لینک به دیدگاه

43. پر زیبا دشمن طاووس

طاووسی در دشت پرهای خود را می‌كند و دور می‌ریخت. دانشمندی از آنجا می‌گذشت، از طاووس پرسید : چرا پرهای زیبایت را می‌كنی؟ چگونه دلت می‌آید كه این لباس زیبا را بكنی و به میان خاك و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن می‌گذارند. یا با آن باد بزن درست می‌كنند. چرا ناشكری می‌كنی؟

 

طاووس مدتی گریه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فریب رنگ و بوی ظاهر را می‌خوری. آیا نمی‌بینی كه به خاطر همین بال و پر زیبا، چه رنجی می‌برم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من می‌رسد. شكارچیان بی رحم برای من همه جا دام می‌گذارند. تیر اندازان برای بال و پر من به سوی من تیر می‌اندازند. من نمی‌توانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. این زیبایی، وسیلة غرور و تكبر است. خودپسندی و غرور بلاهای بسیار می‌آورد. پر زیبا دشمن من است. زیبایان نمی‌توانند خود را بپوشانند. زیبایی نور است و پنهان نمی‌ماند. من نمی‌توانم زیبایی خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود دور كنم.

لینک به دیدگاه

44. آهو در طویله خران

صیادی، یك آهوی زیبا را شكار كرد واو را به طویلة خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می‌گریخت. هنگام شب مرد صیاد، كاه خشك جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی كاه را مانند شكر می‌خوردند. آهو، رم می‌كرد و از این سو به آن سو می‌گریخت، گرد و غبار كاه او را آزار می‌داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویلة خران شكنجه می‌شد. مانند ماهی كه از آب بیرون بیفتد و در خشكی در حال جان دادن باشد. روزی یكی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساكت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی‌فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازكی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر كه خیلی كاه خورده بود با اشارة سر، آهو را دعوت به خوردن كرد. آهو گفت كه دوست ندارم. خر گفت: می‌دانم كه ناز می‌كنی و ننگ داری كه از این غذا بخوری.

 

آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایستة توست. من پیش از این‌كه به این طویلة تاریك و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در كنار آب‌های زلال و باغ‌های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوی پاك من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام. خر گفت: هرچه می‌توانی لاف بزن. در جایی كه تو را نمی‌شناسند می‌توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی‌زنم. بوی زیبای مشك در ناف من گواهی می‌دهد كه من راست می‌گویم. اما شما خران نمی‌توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت كرده اید.

لینک به دیدگاه

45. پوستین كهنه در دربار

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌كرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود كه به او بدبین بودند خیال كردند كه ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هیچ كس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند كه ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌كند. سلطان می‌دانست كه ایاز مرد وفادار و درستكاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

 

نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یك جفت چارق كهنه و یك دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.

 

وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها كجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی كردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین كهنه را هر روز نگاه می‌كند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.

لینک به دیدگاه

46. روز با چراغ گرد شهر

راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در كوچه ها و خیابانهای شهر دنبال چیزی می‌گشت. كسی از او پرسید: با این دقت و جدیت دنبال چه می‌گردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته‌ای؟

 

راهب گفت: دنبال آدم می‌گردم. مرد گفت این كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال كسی می‌گردم كه از روح خدایی زنده باشد. انسانی كه در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنین آدمی می‌گردم. مرد گفت: دنیال چیزی می‌گردی كه یافت نمی‌شود.

 

"دیروز شیخ با چراغ در شهر می‌گشت و می‌گفت من از شیطان‌ها وحیوانات خسته شده‌ام آرزوی دیدن انسان دارم. به او گفتند: ما جسته‌ایم یافت نمی‌شود، گفت دنبال همان چیزی كه پیدا نمی‌شود هستم و آرزوی همان را دارم.

لینک به دیدگاه

47. لیلی و مجنون

مجنون در عشق لیلی می‌سوخت. دوستان و آشنایان نادان او كه از عشق چیزی نمی‌دانستند گفتند لیلی خیلی زیبا نیست. در شهر ما دختران زیباتر از و زیادند، دخترانی مانند ماه، تو چرا اینقدر ناز لیلی را می‌كشی؟ بیا و از این دختران زیبا یكی را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن لیلی مانند كوزه است، من از این كوزه شراب زیبایی می‌نوشم. خدا از این صورت به من شراب مست كنندة زیبایی می‌دهد.شما به ظاهر كوزة دل نگاه می‌كنید. كوزه مهم نیست، شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزة لیلی به شما سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نیستید. خداوند از یك كوزه به یكی زهر می‌دهد به دیگری شراب و عسل. شما كوزة صورت را می‌بینید و آن شراب ناب با چشم ناپاك شما دیده نمی‌شود. مانند دریا كه برای مرغ‌ آبی مثل خانه است اما برای كلاغ باعث مرگ و نابودی است.

لینک به دیدگاه

48. گوشت و گربه

مردی زن فریبكار و حیله‌گری داشت. مرد هرچه می‌خرید و به خانه می‌آورد، زن آن را می‌خورد یا خراب می‌كرد. مرد كاری نمی‌توانست بكند. روزی مهمان داشتند مرد دو كیلو گوشت خرید و به خانه آورد. زن پنهانی گوشتها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را كباب كن و برای مهمانها بیاور. زن گفت: گربه خورد، گوشتی نیست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهای غلام! برو ترازو را بیاور تا گربه را وزن كنم و ببینم وزنش چقدر است. گربه را كشید، دو كیلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو كیلو بود گربه هم دو كیلو است. اگر این گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر این گوشت است پس گربه كجاست؟

لینک به دیدگاه

49. باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

مردی در یك باغ درخت خرما را با شدت ‌تكان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این كار را می‌كنی؟ دزد گفت: چه اشكالی دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهای خداوند حسادت می‌كنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم كن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌كشی. صاحب باغ گفت: این بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نیست بلكه اختیار است اختیار است اختیار.

لینک به دیدگاه

50. جزیرة سبز و گاو غمگین

جزیرة سرسبز و پر علف است كه در آن گاوی خوش خوراك زندگی می‌كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را می‌خورد و چاق و فربه می‌شود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است یكسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم كرد؟ او از این غصه تا صبح رنج می‌برد و نمی‌خوابد و مثل موی لاغر و باریك می‌شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو می‌رسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول می‌شود و تا شب می‌چرد و چاق و فربه می‌شود. باز شبانگاه از ترس اینكه فردا علف برای خوردن پیدا می‌كند یا نه؟ لاغر و باریك می‌شود. سالیان سال است كه كار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از این علف‌‌زار می‌خورم و علف همیشه هست و تمام نمی‌شود، پس چرا باید غمناك باشم؟

*تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست. آدمیزاد، بیقرار و ناآرام و بیمناك است

لینک به دیدگاه

51. دستگیریِ خرها

مردی با ترس و رنگ و رویِ پریده به خانه‌ای پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه می‌ترسی؟ چرا فرار می‌كنی؟ مردِ فراری جواب داد: مأموران بی‌رحم حكومت، خرهای مردم را به زور می‌گیرند و می‌برند. صاحبخانه گفت: خرها را می‌گیرند ولی تو چرا فرار می‌كنی؟ تو كه خر نیستی؟ مردِ فراری گفت: مأموران احمق‌اند و چنان با جدیت خر می‌گیرند كه ممكن است مرا به جای خر بگیرند و ببرند.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

52. خواجة بخشنده و غلام وفادار

درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می‌دید كه جامه‌های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر می‌بندند. روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم.

 

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر كرد و دست و پایش را بست. می‌خواست بیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان می‌پرسید آنها چیزی نمی‌گفتند. یك ماه غلامان را شكنجه كرد و می‌گفت بگویید خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می‌برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می‌كردند و هیچ نمی‌گفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولی هیچ یك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید كه می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دفتر ششم

 

53. دزد بر سر چاه

شخصی یك قوچ داشت، ریسمانی به گردن آن بسته بود و دنبال خود می‌كشید. دزدی بر سر راه كمین كرد و در یك لحظه، ریسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزدید و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود می‌گشت، تا به سر چاهی رسید، دید مردی بر سر چاه نشسته و گریه می‌كند و فریاد می‌زند: ای داد! ای فریاد! بیچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسید: چه شده كه چنین ناله می‌كنی ؟ مرد گفت : یك كیسة طلا داشتم در این چاه افتاد. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری، 20% آن را به تو پاداش می‌دهم. مرد با خود گفت: بیست سكه، قیمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزی من بیشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردی كه بر سر چاه بود همان دزدی بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهای صاحب قوچ را برداشت و برد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

54. عاشق گردو باز

در روزگاران پیش عاشقی بود كه به وفاداری در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینكه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پخته‌ام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتطرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شكر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید كه جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره كرد به این معنی كه من به قو‎ْلَم وفا كردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی كه تو هنوز كودك هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی كنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه كه عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا كرد. با خود گفت: یار ما یكپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی كه بر سر ما می‌آید از خود ماست.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

55. پیرزن و آرایش صورت

پیرزنی 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفرة كهنه پر چین و چروك بود. دندانهایش ریخته بود قدش مانند كمان خمیده و حواسش از كار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شكار شوهر علاقة فراوان داشت. همسایه‌ها او را به عروسی دعوت كردند. پیرزن، جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش كند، سرخاب بر رویش می‌‌مالید اما از بس صورتش چین و چروك داشت، صاف نمی‌شد. برای اینكه چین و چروك ها را صاف كند، نقش‌های زیبای وسط آیه‌ها و صفحات قرآن را می‌برید و بر صورتش می‌چسباند و روی آن سرخاب می‌مالید. اما همینكه چادر بر سر می‌گذاشت كه برود نقشها از صورتش باز می‌شد و می‌افتاد. باز دوباره آنها را می‌چسباند. چندین بار چنین كرد و باز تذهیبهای قرآن از صورتش كنده می‌شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت كرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای فاحشة خشك ناشایست! من كه به حیله‌گری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مكری به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت می‌كنی تو خودت از صد ابلیس مكارتری. تو ورقهای قرآن را پاره پاره كردی تا صورت زشتت را زیبا كنی. اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.

 

*مولوی با استفاده از این داستان می‌گوید: ای مردم دغلكار! تا كی سخنان خدا را به دروغ بر خود می‌بندید. دل خود را صاف كنید تا این سخنان بر دل شما بنشیند و دلهاتان را پر نشاط و زیبا كند.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

56. خیاط دزد

قصه‌گویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل می‌كرد كه چگونه از پارچه‌های مردم می‌دزدند. عدة زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش می‌دادند. نقال از پارچه دزدی بیرحمانة خیاطان می‌گفت. در این زمان تركی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصه‌گو در شهر شما كدام خیاط در حیله‌گری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام "پورشش" كه در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترك گفت: ولی او نمی‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیركتر از تو هم فریب او را خورده‌اند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترك گفت: نمی‌تواند كلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند می‌تواند. ترك گفت: سر اسب عربی خودم شرط می‌بندم كه اگر خیاط بتواند از پارچة من بدزدد من این اسب را به شما می‌دهم ولی اگر نتواند من از شما یك اسب می‌گیرم. ترك آن شب تا صبح از فكر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسی برداشت و به دكان خیاط رفت. با گرمی سلام كرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترك را به دست آورد. وقتی ترك بلبل‌زبانی خیاط را دید پارچة اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یك لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد.

 

خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت می‌كنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار داستانهایی از امیران و از بخشش‌های آنان می‌گفت. و با مهارت پارچه را قیچی می‌زد. ترك از شنیدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته می‌شد. خیاط پاره‌ای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان كرد. ترك از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش كرده بود. از خیاط خواست كه باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیله‌گر لطیفة دیگری گفت و ترك از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تكة دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان كرد. ترك برای بار سوم از خیاط خواست كه بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفة خنده دارتری گفت و ترك را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترك تقاضای لطیفه كرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یك لطیفة دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ می‌شود. بیشتر از این بر خود ستم مكن. اگر اندكی از كار من خبر داشتی به جای خنده، گریه می‌كردی. هم پارچه‌ات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

57. خواب حلوا

روزی یك یهودی با یك نفر مسیحی و یك مسلمان همسفر شدند.در راه به كاروانسرایی رسیدند و شب را در آنجا ماندند. مردی برای ایشان مقداری نان گرم و حلوا آورد. یهودی و مسیحی آن شب غذا زیاد خورده بودند ولی مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سیر هستیم. امشب صبر می‌كنیم، غذا را فردا می‌خوریم. مسلمان گفت: غذا را امشب بخوریم و صبر باشد برای فردا. مسیحی و یهودی گفتند هدف تو از این فلسفه بافی این است كه چون ما سیریم تو این غذا را تنها بخوری. مسلمان گفت: پس بیایید تا آن را تقسیم كنیم هركس سهم خود را بخورد یا نگهدارد. آن دو گفتند این ملك خداست و ما نباید ملك خدا را تقسیم كنیم.مسلمان قبول كرد كه شب را صبر كنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا كه از خواب بیدار شدند گفتند هر كدام خوابی كه دیشب دیده بگوید. هركس خوابش از همه بهتر باشد. این حلوا را بخورد زیرا او از همه برتر است و جان او از همة جانها كاملتر است.

 

یهودی گفت: من در خواب دیدم كه حضرت موسی در راه به طرف من آمد و مرا با خود به كوه طور برد. بعد من و موسی و كوه طور تبدیل به نور شدیم. از این نور، نوری دیگر رویید و ما هر سه در آن تابش ناپدید شدیم. بعد دیدم كه كوه سه پاره شد یك پاره به دریا رفت و تمام دریا را شیرین كرد یك پاره به زمین فرو رفت و چشمه‌ای جوشید كه همة دردهای بیماران را درمان می‌كند. پارة سوم در كنار كعبه افتاد و به كوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبدیل شد. من به هوش آمدم كوه برجا بود ولی زیر پای موسی مانند یخ آب می‌شد.

 

مسیحی گفت: من خواب دیدم كه عیسی آمد و مرا به آسمان چهارم به خانة خورشید برد. چیزهای شگفتی دیدم كه در هیچ جای جهان مانند ندارد. من از یهودی برترم چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمین. مسلمان گفت: اما ای دوستان پیامبر من آمد و گفت برخیز كه همراه یهودی‌ات با موسی به كوه طور رفته و مسیحی هم با عیسی به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضیلت به مقام عالی رسیدند ولی تو ساده دل و كودن در اینجا مانده‌ای. برخیز و حلوا را بخور. من هم ناچار دستور پیامبرم را اطاعت كردم و حلوا را خوردم. آیا شما از امر پیامبر خود سركشی می‌كنید؟ آنها گفتند نه در واقع خواب حقیقی را تو دیدة نه ما.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

58. شتر گاو و قوچ و یك دسته علف

شتری با گاوی و قوچی در راهی می‌رفتند. یك دسته علف شیرین و خوشمزه پیش راه آنها پیدا شد. قوچ گفت: این علف خیلی ناچیز است. اگر آن را بین خود قسمت كنیم هیچ كدام سیر نمی‌شویم. بهتر است كه توافق كنیم هركس كه عمر بیشتری دارد او علف را بخورد. زیرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاریخ زندگی خود را می‌گوییم هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچی كه حضرت ابراهیم بجای حضرت اسماعیل در مكه قربانی كرد در یك چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پیرترم، چون من جفت گاوی هستم كه حضرت آدم زمین را با آنها شخم می‌زد. شتر كه به دروغهای شاخدار این دو دوست خود گوش می‌داد، بدون سر و صدا سرش را پایین آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند. او پس از اینكه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم. از پیكر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمی‌فهمید كه من از شما بزرگترم. هر خردمندی این را می‌فهمد. اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائة اسناد و مدارك تاریخی نیست.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

59. صیاد سبزپوش

پرنده‌ای گرسنه به مرغزاری رسید. دید مقداری دانه بر زمین ریخته و دامی پهن شده و صیادی كنار دام نشسته است. صیاد برای اینكه پرندگان را فریب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشیده بود. پرنده چرخی زد و آمد كنار دام نشست. از صیاد پرسید: ای سبزپوش! تو كیستی كه در میان این صحرا تنها نشسته‌ای؟ صیاد گفت: من مردی راهب هستم از مردم بریده‌ام و از برگ و ساقة گیاهان غذا می‌خورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانیت و جدایی از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانیت و دوری از جامعه را انتخاب كرده‌ای؟ از رهبانیت به در آی و با مردم زندگی كن. صیاد گفت: این سخن تو حكم مطلق نیست؟ زیرا اِنزوایِ از مردم هرچه بد باشد از همنشینی با بدان بدتر نیست. سنگ و كلوخ بیابان تنهایند ولی به كسی زیانی نمی‌رسانند و فریب هم نمی‌خورند. مردم یكدیگر را فریب می‌دهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر می‌كنی؟ اگر با مردم زندگی كنی و بتوانی خود را از بدی حفظ كنی كار مهمی كرده‌ای و گرنه تنها در بیابان خوب بودن و پاك ماندن كار سختی نیست.

 

صیاد گفت: بله، اما چه كسی می‌تواند بر بدیهای جامعه پیروز شود و فریب نخورد؟ برای اینكه پاك بمانی باید دوست و راهنمای خوبی داشته باشی. آیا در این زمان چنین كسی پیدا می‌شود؟ پرنده گفت: باید قلبت پاك و درست باشد. راهنما لازم نیست. اگر تو درست و صادق باشی، مردم درست و صادق تو را پیدا می‌كنند. بحث صیاد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خیلی گرسنه بود یكسره به دانه‌ها نگاه می‌كرد. از صیاد پرسید: این دانه‌ها از توست؟ صیاد گفت: نه، از یك كودك یتیم است. آنها را به من سپرده تا نگهداری كنم.حتماً می‌دانی كه خوردن مال یتیم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگی طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگی دارم می‌میرم و در حال ناچاری و اضطرار، شریعت اجازه می‌دهد كه به اندازة رفع گرسنگی از این دانه‌ها بخورم. صیاد گفت: اگر بخوری باید پول آن را بدهی. صیاد پرنده را فریب داد و پرنده كه از گرسنگی صبر و قرار نداشت، قبول كرد كه بخورد و پول دانه‌ها را بدهد. همینكه نزدیك دانه‌ها آمد در دام افتاد و آه و ناله‌اش بلند شد.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه‌ها را براي چه كسي نوشته‌اي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو مي‌تواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.

عاشق جواب داد: بله، مي‌دانم من الآن در كنار تو نشسته‌ام اما نمي‌دانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي احساس مي‌كردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟ معشوق مي‌گويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق. تو بستة حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مي‌نشيند. او امير حالها ست و تو اسير حالهاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بندة حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...