رفتن به مطلب

داستان های مثنوی به نثر - دکتر محمود فتوحی


sam arch

ارسال های توصیه شده

21. مارگیر بغداد

مارگیری در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگیرد. در میان برف اژدهای بزرگ مرده‌ای دید. خیلی ترسید, امّا تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب كنند, و بگوید كه اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگیرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر می‌كردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بی‌حركت بود. دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بی‌جان است اما در باطن زنده و دارای روح است.

 

مارگیر به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان كرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسیدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زیر پلاسها بیرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زیادی در هنگام فرار زیر دست و پا كشته شدند. مارگیر از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا كند, زنده می‌شود و ما را می‌خورد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 66
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

22. فیل در تاریكی

شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت كردند, مردم در آن تاریكی نمی‌توانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یك لولة بزرگ است.

 

دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را می‌شنیدند هر كدام گمان می‌كردند كه فیل همان است كه تصور كرده‌اند.

 

فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می‌بود. اختلاف سخنان آنان از بین می‌رفت. ادراك حسی مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نمی‌توان همه چیز را با حس و عقل شناخت.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

23. معلم و كودكان

كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطیل كنند و چند روزی از درس و كلاس راحت باشند. یكی از شاگردان كه از همه زیركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب می‌آییم و یكی یكی به استاد می‌گوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور می‌كند و خیال بیماری در او زیاد می‌شود. همة شاگردان حرف این كودك زیرك را پذیرفتند و با هم پیمان بستند كه همه در این كار متفق باشند، و كسی خبرچینی نكند.

 

فردا صبح كودكان با این قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانة استاد تشكیل می‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زیرك ایستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رویتان زرد است؟

 

استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند. استاد كم كم یقین كرد كه حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر كوری؟ رنگ زرد مرا نمی‌بینی؟ بیگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورویی و كینه، بدی حال مرا نمی‌بینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی كه رنگ صورتم زرد است؟

 

زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌ای.

 

استاد گفت: تو هنوز لجاجت می‌كنی! این رنج و بیماری مرا نمی‌بینی؟ اگر تو كور و كر شده‌ای من چه كنم؟ زن گفت : الآن آینه می‌آورم تا در آینه ببینی، كه رنگت كاملاً عادی است. استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آینه‌ات، هیچكدام راست نمی‌گویید. تو همیشه با من كینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگین شد، زن كمی دیرتر، بستر را آماده كرد، استاد فریاد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ایستاده‌ای ؟ زن نمی‌دانست چه بگوید؟ با خود گفت اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم می‌كند و گمان بد می‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام می‌دهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی می‌شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روی تخت دراز كشید. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس می‌خواندند و خود را غمگین نشان می‌دادند. شاگرد زیرك با اشاره كرد كه بچه‌ها یواش یواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار می‌دهد.

 

آیا ارزش دارد كه برای یك دیناری كه شما به استاد می‌دهید اینقدر درد سر بدهید؟ استاد گفت: راست می‌گوید. بروید. درد سرم را بیشتر كردید. درس امروز تعطیل است. بچه‌ها برای سلامتی استاد دعا كردند و با شادی به سوی خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسیدند : چرا به مكتب نرفته‌اید؟ كودكان گفتند كه از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ می‌گویید. ما فردا به مكتب می‌آییم تا اصل ماجرا را بدانیم. كودكان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق كرده بود و ناله می‌كرد، مادران پرسیدند: چه شده؟ از كی درد سر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از این درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به كار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمی‌فهمد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

24. دقوقی

دقوقی یك درویش بسیار بزرگ و با كمال بود. و بیشتر عمر خود را در سیر وسفر می‌گذراند.و بندرت دو روز در یكجا توقف می‌كرد. بسیار پاك و دیندار و با تقوی بود. اندیشه‌ها و نظراتش درست و دقیق بود. اما با اینهمه بزرگی و كمال، پیوسته در جست وجوی اولیای یگانة خدا بود و یك لحظه از جست و جو باز نمی‌ایستاد. سالها بدنبال انسان كامل می‌گشت. پابرهنه و جامه چاك، بیابانها ی پر خار و كوههای پر از سنگ را طی می‌كرد و از اشتیاق او ذرة كم نمی‌شد.

 

سرانجام پس از سالها سختی و رنج، به ساحل دریایی رسید و با منظرة عجیبی روبرو شد. او داستان را چنین تعریف می‌كند:

 

" ناگهان از دور در كنار ساحل هفت شمع بسیار روشن دیدم،كه شعلة آنها تا اوج آسمان بالا می‌رفت. با خودم گفتم: این شمعها دیگر چیست؟ این نور از كجاست؟چرا مردم این نور عحیب را نمی‌بینند؟درهمین حال ناگهان آن هفت شمع به یك شمع تبدیل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شكل هفت مرد نورانی درآمد كه نورشان به اوج آسمان می‌رسید. حیرتم زیاد و زیادتر شد. كمی جلوتر رفتم و با دقت نگاه كردم. منظرة عجیب‌تری دیدم. دیدم كه هر كدام از آن هفت مرد به صورت یك درخت بزرگ با برگهای درشت و پراز میوه‌های شاداب و شیرین پیش روی من ایستاده‌اند. از خودم پرسیدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از كنار این درختان می‌گذرند ولی آنها را نمی‌بینند؟ باز هم جلوتر رفتم، دیدم هفت درخت یكی شدند. باز دیدم كه هفت درخت پشت سر این درخت به صف ایستاده‌اند.گویی نماز جماعت می‌خوانند. خیلی عجیب بود درختها مثل انسانها نماز می‌خواندند، می‌ایستادند، در برابر خدا خم و راست می‌شدند و پیشانی بر خاك می‌گذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشكیل دادند. از حیرت درمانده بودم. چشمانم را می‌مالیدم، با دقت نگاه كردم تا ببینم آن ها چه كسانی هستند؟ نزدیكتر رفتم و سلام كردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از كجا می‌دانند؟ چگونه مرا می‌شناسند؟ من در این فكر بودم كه آنها فكر و ذهن مرا خواندند. و پیش از آنكه بپرسم گفتند: چرا تعجب كرده‌ای مگر نمی‌دانی كه عارفان روشن‌ بین از دل و ضمیر دیگران باخبرند و اسرار و رمزهای جهان را می‌دانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داریم با تو نماز جماعت بخوانیم و تو امام نماز ما باشی. من قبول كردم".

 

نماز جماعت در ساحل دریا آغاز شد، در میان نماز چشم دقوقی به موجهای متلاطم دریا افتاد. دید در میانة امواج بزرگ یك كشتی گرفتار شده و توفان، موجهای كوه‌پیكر را برآن می‌كوبد و باد صدای شوم مرگ و نابودی را می‌آورد. مسافران كشتی از ترس فریاد می‌كشیدند. قیامتی بر پا شده بود. دقوقی كه در میان نماز این ماجرا را می‌دید، دلش به رحم‌آمد و از صمیم دل برای نجات مسافران دعا كرد. و با زاری و ناله از خدا خواست كه آنها را نجات دهد.خدا دعای دقوقی را قبول كرد و آن كشتی به سلامت به ساحل رسید. نماز مردان نورانی نیز به پایان رسید. در این حال آن هفت مرد نورانی آهسته از هم می‌پرسیدند: چه كسی در كار خدا دخالت كرد و سرنوشت را تغییر داد؟ هر كدام گفتند: من برای مسافران دعا نكردم. یكی از آنان گفت: دقوقی از سر درد برای مسافران كشتی دعا كرد و خدا هم دعای او را اجابت كرد.

 

دقوقی می‌گوید:" من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببینم آنها چه می‌گویند. اما هیچكس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند. اكنون سالهاست كه من در آرزوی دیدن آنها هستم ولی هنوز نشانی از آنها نیافته‌ام".

ــــــــــــــــــــــــــ

* این داستان یكی از داستانها بلند مثنوی است و در قالب سوررئالیستی نوشته شده است و معلوم نیست كه دقوقی كیست؟و مولوی قهرمان قصه را از كجا یافته؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه

25. دزد دهل زن

دزدی در نیمه شب, پای دیواری را با كلنگ می‌كَنَد. تا سوراخ كُنَد و وارد خانه شود. مردی كه نیمه شب بیمار بود و خوابش نمی برد صدای تق تق كلنگ را می‌شنید. بالای بام رفت و به پایین نگاه كرد. دزدی را دید كه دیوار را سوراخ می‌كند.

 

گفت: ای مرد تو كیستی؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه كار می‌كنی در این نیمه شب؟

 

دزد گفت: دُهُل می‌زنم. مرد گفت: پس كو صدای دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صدای آن را می‌شنوی. فردا از گلوی صاحبخانه صدای دُهُل من بیرون می‌آید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

26. رقص صوفی بر سفرة خالی

یك صوفی, سفره‌ای دید كه خالی است و از درخت آویزان است. صوفی شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذای سفره شادی می‌كرد و جامه خود را می‌درید و شعر می‌خواند: "نانِ بی‌نان, سفره درد گرسنگی و قحطی را درمان می‌كند". شور و شادی او زیاد شد.

 

صوفیان دیگر هم با او به رقص درآمدند هوهو می‌زدند و از شدت شور و شادی چند نفر مست و بیهوش افتادند. مردی پرسید. این چه كار است كه شما می‌كنید؟ رقص و شادی برای سفره بی‌نان و غذا چه معنی دارد؟ صوفی گفت: مرد حق در فكر "هستی" نیست. عاشقانِ حق با بود و نبود كاری ندارند.

 

آنان بی سرمایه, سود می‌برند. آنها , "عشق به نان" را دوست دارند نه نان را. آنها مردانی هستند كه بی‌بال دور جهان پرواز می‌كنند. عاشقان در عدم ساكن‌اند. و مانند عدم یك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

27. استر و اشتر

استری و شتری با هم دوست بودند، روزی استر به شتر گفت: ای رفیق! من در هر فراز و نشیبی و یا در راه هموار و در راه خشك یا تر همیشه به زمین می‌افتم ولی تو به راحتی می‌روی و به زمین نمی‌خوری. علت این امر چیست؟ بگو چه باید كرد. درست راه رفتن را به من هم یاد بده.

 

شتر گفت: دو علت در این كار هست: اول اینكه چشم من از چشم تو دوربین‌تر است و دوم اینكه من قدّم بلندتر است و از بلندی نگاه می‌كنم، وقتی بر سر كوه بلند می‌رسم از بلندی همة راه‌ها و گردنه‌ها را با هوشمندی می‌نگرم. من ازسر بینش گام بر می‌دارم و به همین دلیل نمی‌افتم و براحتی راه را طی می‌كنم. تو فقط تا دو سه قدم پیش پای خود را می‌بینی و در راه دوربین و دور اندیش نیستی.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

28. خواندن نامة عاشقانه در نزد معشوق

معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه كه قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامه‌ها را برای چه كسی نوشته‌ای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو می‌توانی از كنار من لذت ببری. این كار تو در این لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.

 

عاشق جواب داد: بله، می‌دانم من الآن در كنار تو نشسته‌ام اما نمی‌دانم چرا آن لذتی كه از یاد تو در دوری و جدایی احساس می‌كردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟ معشوق می‌گوید: علتش این است كه تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق. تو بستة حال هستی. و ازین رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان می‌نشیند. او امیر حالها ست و تو اسیر حالهای خودی. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بندة حالات گوناگون خواهی بود. به زیبایی و زشتی خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والای خود نگاه كن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

29. مسجد مهمان كش

در اطراف شهر ری مسجدی بود كه هر كس پای در آن می‌گذاشت، كشته می‌شد. هیچكس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر كس وارد می‌شد در همان دم در از ترس می‌مرد. كم كم آوازة این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یك راز ترسناك در آمد. تا اینكه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یكسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حیرت كردند. از او پرسیدند: با مسجد چه كاری داری؟ این مسجد مهمان‌كش است. مگر نمی‌دانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان كامل گفت: می‌دانم، می‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرت‌زده گفتند : مگر از جانت سیر شده‌ای؟ عقلت كجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمی‌شود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.

 

مرد مسافر به حرف مردم توجهی نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآمیز گذاشت و روی زمین دراز كشید تا بخوابد. در همین لحظه، صدای درشت و هولناكی از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهای كسی كه وارد مسجد شده‌ای! الآن به سراغت می‌آیم و جانت را می‌گیرم. این صدای وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره می‌كرد پنج بار تكرار شد ولی مرد مسافر غریب هیچ نترسید و گفت چرا بترسم؟ این صدا طبل توخالی است. اكنون وقت آن رسیده كه من دلاوری كنم یا پیروز شوم یا جان تسلیم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست می‌گویی بیا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صدای وی سقف مسجد فرو ریخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا می‌ریخت. مرد غریب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بیرون می‌برد و در بیرون شهر درخاك پنهان می‌كرد و برای آیندگان گنجینه زر می‌ساخت

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دفتر چهارم

 

30. درویش یكدست

درویشی در كوهساری دور از مردم زندگی می‌كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نیایش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد كه باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینكه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شكست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شكنی او را به بلای سختی گرفتار كرد.

 

قصه از این قرار بود كه روزی حدود بیست نفر دزد به كوهستان نزدیك درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌كردند. یكی از جاسوسان حكومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر كردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر كردند. بلافاصله، دادگاه تشكیل شد و طبق حكم دادگاه یك دست و یك پای دزدان را قطع كردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع كردند و همینكه خواستند پایش را ببرند، یكی از مأموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مأمور اجرای حكم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

 

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه كرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شكنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.

 

از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در كلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یكی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید كه درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچكس نگویی.

 

اما رفته رفته راز كرامت درویش فاش شد و همة مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.

لینک به دیدگاه

31. خرگوش پیامبر ماه

گله‌ای از فیلان گاه گاه بر سر چشمة زلالی جمع می‌شدند و آنجا می‌خوابیدند. حیوانات دیگر از ترس فرار می‌كردند و مدتها تشنه می‌ماندند. روزی خرگوش زیركی چاره اندیشی كرد و حیله‌ا‌ی بكار بست. برخاست و پیش فیلها رفت. فریاد كشید كه : ای شاه فیلان ! من فرستاده و پیامبر ماه تابانم. ماه به شما پیغام داد كه این چشمه مال من است و شما حق ندارید بر سر چشمه جمع شوید. اگر از این ببعد كنار چشمه جمع شوید شما را به مجازات سختی گرفتار خواهم كرد. نشان راستی گفتارم این است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنید ماه آشفته خواهد شد. و بدانید كه این نشانه درست در شب چهاردهم ماه پدیدار خواهد شد.

 

پادشاه فیلان در شب چهاردهم ماه با گروه زیادی از فیلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببینند حرف خرگوش درست است یا نه؟ همین كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصویر ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پیلان فهمید كه حرفهای خرگوش درست است. از ترس پا پس كشید و بقیة فیلها به دنبال او از چشمه دور شدند.

لینک به دیدگاه

32. زن بد كار و كفشدوز

روزی یك صوفی ناگهانی و بدون در زدن وارد خانه شد و دید كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقی دربسته تنهایند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفی در آن ساعت از مغازه به خانه نمی‌آمد و زن بارها در غیاب شوهرش این‌كار را كرده بود و اتفاقی نیفتاده بود. ولی صوفی آن روز بی‌وقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسیار ترسیدند. زن در خانه هیچ جایی برای پنهان كردن مرد پیدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بیگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفی تمام این ماجرا را از پشت پنجره دیده بود، خود را به نادانی زد و با خود گفت: ای بی‌دینها! از شما كینه می‌كشم ولی به آرامی و با صبر. صوفی سلام كرد و از زنش پرسید: این خانم كیست؟ زنش گفت: ایشان یكی از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بیگانه‌ای ناآگاهانه وارد خانه نشود.

 

صوفی گفت : ایشان از ما چه خدمتی می‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: این خانم تمایل دارد با ما قوم و خویش شود. ایشان پسری بسیار زیبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببیند و برای پسرش خواستگاری كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفی گفت: ما فقیر و بینوا هستیم و همشأن این خانوادة بزرگ و ثروتمند نیستیم، چگونه می‌توانیم با ایشان وصلت كنیم. در ازدواج باید دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست می‌گویی من نیز همین را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقیر و بینوا هستیم؛ اما او می‌گوید كه برای ما این مسأله مهم نیست ما دنبال مال وثروت نیستیم. بلكه دنبال پاكی و نیكی هستیم. صوفی دوباره حرفهای خود را تكرار كرد و از فقیری خانوادة خود گفت. زن صوفی خیال می‌كرد كه شوهرش فریب او را خورده است، با اطمینان به شوهرش گفت: شوهر عزیزم! من چند بار این مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام كه دختر ما هیچ جهیزیه‌ای ندارد ولی ایشان با قاطعیت می‌گوید پول و ثروت بی ارزش است، من در شما تقوی و پاكی و راستی می‌بینم.

 

صوفی، رندانه در سخنی دو پهلو گفت: بله ایشان از همة چیز زندگی ما باخبرند و هیچ چیز ما بر ایشان پوشیده نیست. مال و اسباب ما را می‌بیند و می‌بیند خانة ما آنقدر تنگ است كه هیچ چیز در آن پنهان نمی‌‌ماند. همچنین ایشان پاكی و تقوی و راستی ما را از ما بهتر می‌داند. پیدا و پنهان و پس و پیش ما را خوب می‌شناسد. حتماً او از پاكی و راستی دختر ما هم خوب آگاه است. وقتی كه همه چیز ما برای ایشان روشن است، درست نیست كه من از پاكی وراستی دخترم بگویم و از دختر خود تعریف ‌كنم!!

لینک به دیدگاه

33. تشنه صدای آب

آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان می‌داد. گردوها در آب می‌افتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید می‌آمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت می‌‌برد. مردی كه خود را عاقل می‌پنداشت از آنجا می‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار می‌كنی؟

مرد گفت: تشنة صدای آبم.

 

عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می‌آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می‌ریزد و تو دستت به گردوها نمی‌رسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را می‌برد.

تشنه گفت: من نمی‌خواهم گردو جمع كنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت می‌برم. مرد تشنه در این جهان چه كاری دارد؟ جز اینكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان كه در مكه دور كعبه می‌گردند.

شرح داستان: این داستان سمبولیك است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه می‌كند. و در اشیاء لذت مادی نمی‌بیند.بلكه از همه چیز صدای خدا را می‌شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت می‌داند.

لینک به دیدگاه

34. شاهزاده و زن جادو

پادشاهی پسر جوان و هنرمندی داشت. شبی در خواب دید كه پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، وقتی كه دید این حادثه در خواب اتفاق افتاده خیلی خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادی بیداری تعبیركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزی پسرش بمیرد از او هیچ یادگاری ندارد. پس تصمیم گرفت برای پسرش زن بگیرد تا از او نوه‌ای داشته باشد و نسل او باقی بماند. پس از جستجوهای بسیار، بالاخره پادشاه دختری زیبا را از خانواده‌ای پاك نژاد و پارسا پیدا كرد، اما این خانوادة پاك نهاد، فقیر و تهیدست بودند. زن پادشاه با این ازدواج مخالفت می‌كرد.

 

اما شاه با اصرار زیاد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همین زمان یك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغییر داد كه شاهزاده همسر زیبای خود را رها كرد و عاشق این زن جادوگر شد. جادو گر پیر زن نود ساله‌ای بود مثل دیو سیاه و بد بو. شاهزاده به پای این گنده پیر می‌افتاد و دست و پای او را می‌بوسید. شاه و درباریان خیلی نارحت بودند. دنیا برای آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زیادی كمك گرفت ولی از كسی كاری ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پیرزن جادو بیشتر می‌شد، یكسال شاهزاده اسیر عشق این زن بود. شاه یقین كرد كه رازی در این كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعای او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكی كه همة اسرار جادو را می‌دانست، پیش شاه آمد و شاه به او گفت ای مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّانی گفت: نگران نباش، من برای همین كار به اینجا آمده‌ام. هرچه می‌گویم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.

 

فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار دیوار، رو به قبله، قبر سفیدی هست آن قبر را با بیل و كلنگ باز كن، تا به یك ریسمان برسی. آن ریسمان گرههای زیادی دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.

فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به محض اینكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات یافت. و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادی كردند. شاهزاده زندگی جدیدی را با همسر زیبایش آغاز كرد و زن جادو نیز از غصه، دق كرد و مرد.

لینک به دیدگاه

35. پرده نصیحتگو

یك شكارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن كوچك و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد كنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم كنی پند دوم را وقتی كه روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی كه بر درخت بنشینم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:

 

پند اول اینكه: سخن محال را از كسی باور مكن.

مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اینكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی كه از دست دادی حسرت مخور.

 

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شكم من یك مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا كر هستی؟پند دوم این بود كه سخن ناممكن را باور نكنی. ای ساده لوح ! همة وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممكن است كه یك مروارید ده درمی در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرندة دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل كردی كه پند سوم را هم بگویم.

پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.

لینک به دیدگاه

36. مور و قلم

مورچه‌ای كوچك دید كه قلمی روی كاغذ حركت می‌كند و نقش‌های زیبا رسم می‌كند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌كند. نقش‌هایی كه مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این كار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلكه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو كمك می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشیده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینكه مسأله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این كار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌كند.

 

مولوی در ادامه داستان می‌گوید: آن مورچة عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همین عقل زیرك بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناكی انجام می‌دهد.

 

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه

37. مرد گِل خوار

مردی كه به گل خوردن عادت داشت به یك بقالی رفت تا قند سفید بخرد. بقال مرد دغلكاری بود. به جای سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتری گفت : سنگ ترازوی من از گل است. آیا قبول میكنی؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل میوة دل من است. به بقال گفت: مهم نیست، بكش.

 

بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تیشه نداشت و با دست قند را می‌شكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو می‌خورد و می‌ترسید كه بقال او را ببیند، بقال متوجه دزدی گلخوار از گل ترازو شده بود ولی چنان نشان می‌داد كه ندیده است. و با خود می‌گفت: ای گلخوار بیشتر بدزد، هرچه بیشتر بدزدی به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من می‌دزدی ولی داری از پهلوی خودت می‌خوری. تو از فرط خری از من می‌ترسی، ولی من می‌ترسم كه توكمتر بخوری. وقتی قند را وزن كنیم می‌فهمی كه چه كسی احمق و چه كسی عاقل است.مثل مرغی كه به دانه دل خوش می‌كند ولی همین دانه او را به كام مرگ می‌كشاند.

لینک به دیدگاه

38. دزد و دستار فقیه

یك عالم دروغین، عمامه‌اش را بزرگ می‌كرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانایی بنظر بیاید. مقداری پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود می‌پیچید و عمامة بسیار بزرگی درست می‌كرد و بر سر می‌گذاشت. ظاهر این دستار خیلی زیبا و پاك و تمیز بود ولی داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. یك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه می‌رفت. غرور و تكبر زیادی داشت. در تاریكی و گرگ و میش هوای صبح، دزدی كمین كرده بود تا از رهگذران چیزی بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زیبا و بزرگی! این دستار ارزش زیادی دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقیه ربود و پا به فرار گذاشت.

 

آن فقیه‌نما فریاد زد: ای دزد حرامی! اول دستار را باز كن اگر در آن چیز ارزشمندی یافتی آن را ببر. دزد خیال می‌كرد كه كالای گران قیمتی را دزدیده و با تمام توان فرار می‌كرد. حس كرد كه چیزهایی از عمامه روی زمین می‌ریزد، با دقت نگاه كرد، دید تكه تكه‌های پارچه كهنه و پاره پاره‌های لباس از آن می‌ریزد. با عصبانیت آن را بر زمین زد و دید فقط یك متر پارچة سفید بیشتر نیست. گفت: ای مرد دغلباز مرا از كار و زندگی انداختی.

لینک به دیدگاه

39. گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض كرد: ای خدای دانا وتوانا ! حكمت این كار چیست كه موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌كنی؟ چرا موجودات نر و مادة زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌كنی؟

خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم كه این سؤال تو از روی نادانی و انكار نیست و گرنه تو را ادب می‌كردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم كه تو می‌خواهی راز و حكمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه كنی. تو پیامبری و جواب این سؤال را می‌دانی. این سؤال از علم برمی‌خیزد. هم سؤال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانكه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

 

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینكه به جواب سؤالت برسی، بذر گندم در زمین بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسی بذرها را كاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو كردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید كه ای موسی! تو كه كاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست كه دانه‌های گندم در میان كاه بماند، عقل سلیم حكم می‌كند كه گندمها را از كاه باید جدا كنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه كسی آموختی كه با آن یك خرمن گندم فراهم كردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاك هست، روحهای تیره و سیاه هم هست. همانطور كه باید گندم را از كاه جدا كرد باید نیكان را از بدان جدا كرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم كه گنج حكمتهای نهان الهی آشكار شود.

 

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشكار كرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان كن.

لینک به دیدگاه

40. روی درخت گلابی

زن بدكاری می‌خواست پیش چشم شوهرش با مرد دیگری هم‌بستر شود. به شوهر خود گفت كه عزیزم من می‌روم بالای درخت گلابی و میوه می‌چینم. تو میوه ها را بگیر. همین كه زن به بالای درخت رسید از آن بالا به شوهرش نگاه ‌كرد و شروع كرد به‌گریستن. شوهر پرسید: چه شده؟ چرا گریه می‌كنی ؟ زن گفت: ای خود فروش! ای مرد بدكار! این مرد لوطی كیست كه بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زیر او خوابیده‌ای؟

شوهر گفت: مگر دیوانه شده‌ای یا سرگیجه داری؟ اینجا غیر من هیچكس نیست. زن همچنان حرفش را تكرار می‌كرد و می‌گریست. مرد گفت: ای زن تو از بالای درخت پایین بیا كه دچار سرگیجه شده‌‌ای و عقلت را از دست داده‌ای. زن از درخت پایین آمد و شوهرش بالای درخت رفت. در این هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش كشید و با او به عشقبازی پرداخت.

 

شوهرش از بالای درخت فریاد زد: ای زن بدكاره! آن مرد كیست كه تو را در آغوش گرفته و مانند میمون روی تو پریده است؟ زن گفت: اینجا غیر من هیچ‌كس نیست، حتماً تو هم سر گیجه گرفتة ! حرف مفت می‌زنی. شوهر دوباره نگاه كرد و دید كه زنش با مردی جمع‌ شده. همچنان حرف‌هایش را تكرار می‌كرد و به زن پرخاش می‌كرد. زن می‌گفت: این خیالبافی‌ها از این درخت گلابی است. من هم وقتی بالای درخت بودم مثل تو همه چیز را غیر واقعی می‌دیدم. زود از درخت پایین بیا تا ببینی كه همه این خیالبافی‌ها از این درخت گلابی است.

 

*سخن مولوی: در هر طنزی دانش و نكتة اخلاقی هست. باید طنز را با دقت گوش داد. در نظر كسانی كه همه چیز را مسخره می‌كنند هر چیز جدی، هزل است و برعكس در نظر خردمندان همه هزلها جدی است.

درخت گلابی، در این داستان رمز وجود مادی انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهی است. در بالای درخت گلابی فریب می‌خوری. از این درخت فرود بیا تا حقیقت را با چشم خود ببینی.

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...