ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۱ سر کوچه بعدي: راديوي تاکسي روشن بود و گوينده راديو مي گفت؛ «باور کنيم که سر هر کدام از کوچه هاي خيابان زندگي مان اتفاقي جديد انتظار ما را مي کشد و از سر هيچ کوچه يي بي توجه رد نشويم، شايد اتفاق خجسته يي سر کوچه بعدي منتظر ايستاده باشد.» مردي که عقب تاکسي پهلوي من نشسته بود، گفت؛ «اتفاق خجسته ديگه چيه؟ تو اين برف و يخبندان ما داريم از سرما قنديل مي بنديم، اين داره از اتفاق خجسته ميگه، آخه مگه اتفاق خجسته هم جايي هست؟» راننده گفت؛ «بودنش که هست ولي نمي دونم چرا براي ما پيش نمياد.» مرد پرسيد؛ «مثلاً اگه الان چه جوري بشه براي شما اتفاق خجسته اي يه؟» راننده گفت؛ «من شانزده سالم که بود خاطرخواه دختر همسايه مون شدم، اگه الان بعد از بيست و پنج سال دختر همسايه مون سوار تاکسي بشه که من يه نظر ببينمش اين مي شه خجسته ترين اتفاق دنيا.» همان موقع خانمي که کنار خيابان ايستاده بود، گفت «مستقيم» و روي صندلي جلو کنار راننده نشست. گوينده راديو هنوز داشت حرف مي زد؛ «امروز پنجشنبه بيست و هفتم دي ماه است و هنوز درخت هاي شهر ما از برفي که چند روز پيش باريده سفيدپوش است.» 15 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۱ تا کي دوستم داري؟ با پسري جوان و پيرمردي که با گوشي موبايلش ور مي رفت عقب تاکسي نشسته بوديم. پسر جوان از پيرمرد پرسيد؛«مي خواهيد پيامک بفرستيد؟» پيرمرد گفت؛«پيامک چيه؟» پسر گفت؛«اس ام اس» پيرمرد گفت؛«بله.» پسر گفت؛«کمک مي خواهيد؟» پيرمرد گفت؛«چه کمکي؟» پسر گفت؛«منظورم اينه که بلديد اس ام اس بفرستيد؟» پيرمرد گفت؛«اس ام اس فرستادن که کاري نداره.» پسر پرسيد؛«با کي اس ام اس بازي مي کنيد؟» پيرمرد لبخندي زد و گفت؛«نمي تونم بگم.» جوان گفت؛«نه، جدي...» پيرمرد گفت؛«با دوستم.» جوان پرسيد؛«لاو ترکوندين؟» پيرمرد گفت؛«تو سن و سال ما ديگه نمي ترکه.» جوان پرسيد؛«واقعاً؟» پيرمرد گفت؛«چه مي دانم، شايد هم بترکه.» هنوز لحظه يي نگذشته بود که جواب اس ام اس رسيد. جوان گفت؛«ماشاالله دستشون هم تنده.» پيرمرد گفت؛«اول ها تند نبود ولي تازگي ها خوب شده.» بعد اس ام اس را خواند و پرسيد؛«always يعني بيشتر وقت ها؟» جوان گفت؛«يعني هميشه، For ever.» پيرمرد لبخند زد و مشغول جواب دادن شد. جوان پرسيد؛«چند سالشونه؟» پيرمرد گفت؛«sixty two» جوان گفت؛«very good به خدا very good.» 17 لینک به دیدگاه
شـاهین 8068 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۱ میگن دود از کنده بلند میشه بعد امثال من باور ندارن دم پیرمرده هم گرم پيرمرد گفت؛«sixty two» 8 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۱ اشتباه توي تاکسي داغ نشسته بوديم و عرق مي ريختيم، گوينده راديو داشت مي گفت؛ « تا برگ ريزان خزان چيز زيادي باقي نمانده است، به زودي خنکاي نسيم پاييزي را بر چهره هايمان حس خواهيم کرد...» مرد چاقي که پهلويم نشسته بود گفت؛ «ما داريم از گرما آب پز ميشيم اين ميگه نسيم خنک داره به صورتمون مي خوره.» اننده گفت؛ «حالا رو نميگه. پاييز رو ميگه.» مرد گفت؛ « آها...پس من اشتباه فهميدم.» و ديگر چيزي نگفت. بقيه مدت همان طور که توي تاکسي داغ نشسته بوديم در سکوت به حرف هاي گوينده راديو گوش کرديم و عرق ريختيم. 15 لینک به دیدگاه
Yekta.M 15459 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۱ راحتی جوانی که کنارم نشسته بود با موبایلش حرف می زد. بقیه ساکت بودند. جوان پرسید؛ «ساعت نه خوبه؟... نه و نیم چی؟... باشه پس نه و نیم منتظرتم.» بعد موبایلش را قطع کرد و تا وقتی که یک ایستگاه بالاتر از تاکسی پیاده شد، کسی حرفی نزد. جوان که پیاده شد، راننده گفت؛ «حالا تا خود نه و نیم سر حاله.» به پیاده رو نگاه کردم، جوان کیفش را روی شانه اش انداخته بود و دور می شد صورتش را نمی دیدم، اما به نظر من هم سرحال می آمد. زن مسنی که روی صندلی جلو نشسته بود، گفت؛ «خوش به حالش. من خانه برم رفتم، نرم نرفتم... سی ساله نه منتظر کسی هستم، نه کسی منتظرمه.» مردی که کنارم بود به زن مسن گفت؛ «اتفاقاً خوش به حال شما. قدر راحتی تون رو نمی دونید.» زن مسن گفت؛ «مرده شور این راحتی رو ببرن.» زن مسن که پیاده شد به دور شدنش نگاه کردم. صورت او را هم نمی دیدم. 15 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۱ گربه نابغه روی پای خانم مسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه می کرد. پسربچه یی که با مادرش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید «چرا گربه تون اینقدر زشته؟» زن گفت؛ «اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست.» مادر پسربچه گفت؛ «نابغه است؟» زن مسن با افتخار گفت؛ «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت؛ «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت؛ «دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت؛ «سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط به پیرزن نگاه کرد. پسربچه پرسید؛ «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت؛ «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولی اگه زنده بمونم بقیه اش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید؛ «زود یاد می گیره؟» زن مسن گفت؛ «آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت؛ «آخی... نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه اش پیاده شدند.» مادر پسربچه گفت؛ «چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت؛ «چرا؟» مادر گفت؛ «چه می دونم... طفلکی زندگی اش همین بود که به گربه اش جدول ضرب یاد بده... خیلی تنها بود.» راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقه یی که گذشت پسربچه پرسید؛ «مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت؛ «پنجاه و شش تا.» گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر می داد. 13 لینک به دیدگاه
Yekta.M 15459 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۱ درد مردي که کنارم نشسته بود، گفت؛ «مي شه يه کم جمع تر بشيني؟» گفتم؛ «ديگه جمع تر از اين؟» گفت؛ «آره.» گفتم؛ «نمي شه که» مرد گفت؛ «بهت مي گم جمع تر بشين، خلقم تنگه.» گفتم؛ «نمي شه.» مرد همان طور که تاکسي داشت مي رفت در را باز کرد و هلم داد؛ از تاکسي بيرون افتادم و تاکسي رفت. دلم مي خواست مي دويدم مرد را از تاکسي بيرون مي کشيدم و تا مي خورد مي زدمش ولي تاکسي رفته بود و من تمام تنم درد مي کرد. 13 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ::تکراری مثل همیشه:: عقب تاکسي نشسته بودم و از پنجره بيرون را نگاه مي کردم. پياده رو شلوغ بود. آدم ها راه مي رفتند و بعضي هايشان به ويترين مغازه ها نگاه مي کردند. بيشتر مغازه ها شلوغ بودند. ماشين ها از کنار هم مي گذشتند، گاهي بوق مي زدند و گاهي جلوي هم مي پيچيدند. همه چيز مثل هر روز بود. به مسافرهاي توي تاکسي نگاه کردم. مثل همه مسافرهاي توي تاکسي ها بودند. مردي که بغلم نشسته بود، پرسيد؛ «چيزي شده؟» گفتم؛ «همه چي تکراري نشده؟» مرد گفت؛ «حالا خوبه که همه چي تکراري شده يا بده؟» گفتم؛ «معلومه که بده، خيلي هم بده.» همان موقع سوار تاکسي شدم و کنار خودم و مرد ديگري که عقب تاکسي نشسته بود، نشستم. اول نفهميدم يکي از آن مردها خودم هستم و پهلوي خودم نشسته ام، اما تا چشم من به من افتاد، يک لحظه هر دو خشک مان زد. نزديک بود از ترس سکته کنم. مي خواستم پياده شوم ولي قبل از اينکه من پياده شوم، آن يکي به من گفت «من پياده ميشم» و با چنان سرعتي خودش را از ماشين پايين انداخت و دور شد که باورم نمي شد. مردي که کنارم نشسته بود، پرسيد؛ «برادرتون بود؟» جواب ندادم. مرد گفت؛ «چيزي شده؟» گفتم؛ «حالم خوب نيست.» مرد گفت؛ «ديگه چرا؟» 10 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۱ قول مردانه : روي صندلي جلو نشسته بودم. راننده در حال راندن نگاهم کرد. چند لحظه بعد دوباره نگاهم کرد و گفت؛ «شما هموني که پنجشنبه ها، تاکسي ها را مي نويسي؟» گفتم؛ «بله» و از اينکه يادداشت ها را خوانده هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم. پرسيد؛ «واقعيه؟» گفتم؛ «تقريباً» و لبخند زدم، فکر کردم او هم لبخند خواهد زد، اما فقط نگاهم کرد، بعد پرسيد؛ «مرد هستي؟» گفتم؛ «بله، خيلي.» گفت؛ «پس به جاي اين همه راست و دروغ که از تو تاکسي ماها درآوردي، يه دفعه هم درد راننده تاکسي ها را بنويس که مسوولان بخونن.» گفتم؛ «فکر نکنم مسوولان اين يادداشت ها را بخونن.» گفت؛ «تو چي کار داري؟ تو فقط قول بده درد ما رو بنويسي.» قول دادم و پرسيدم؛ «دردتون چيه؟» «اينکه کسي به مشکلات ما نمي رسه.» پرسيدم؛ «مشکلات تون چيه؟» گفت؛ «مشکلات که معلومه، بنويس. چرا هيچ کس نمياد حلش کنه؟» من هم براي اثبات مردانگي ام و براي وفا کردن به عهدي که با راننده بسته بودم، در اين يادداشت به قولم عمل کردم. *** عصر همان روزي که با راننده تاکسي صحبت کرده بودم در مقاله اي خواندم که گرترود استاين قبل از مرگ چشم هايش را باز مي کند و مي پرسد؛ «پاسخ چيست؟» بعد چشم ها را روي هم مي گذارد. لحظه اي بعد دوباره چشم هايش را باز مي کند و مي پرسد؛ «راستي سوال چه بود؟» و مي ميرد. 10 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۱ پای پیاده: نیمكت خالی هر روز صبح موقع پیاده روی مرد جاافتاده ای را توی پارك می دیدیم كه جای ثابتی روی یكی از نیمكت ها می نشست و وقتی از كنارش رد می شدیم، دستش را برایمان تكان می داد و می گفت: «جوان ها خسته نباشید.» ما هم برایش دست تكان می دادیم، مرد می خندید و می گفت: «عشق كنید... عشق» و ما رد می شدیم و می رفتیم. مرد همیشه قبل از ما می آمد و وقتی می رفتیم هنوز همان جا نشسته بود. دیروز صبح مرد سر جای همیشگی اش نبود و جوانی جای او نشسته بود. تعجب كردم پیش جوان رفتم و پرسیدم: «اون آقایی كه هر روز صبح اینجا می شینن كجان؟» جوان گفت: «نمی دونم.» پرسیدم: «شما می شناختیدشون؟» جوان گفت: «نه.» بعد پرسید: «كس خاصی بود؟» گفتم: «نه.» از نگهبان پارك سراغ مرد را گرفتم. نگهبان گفت: «اینجا روزی هزار نفر میان می شینن و میرن، من كه همه شون رو نمی شناسم... فامیلی شون چی بود؟» نمی دانستم. برادرم و فرخ و مرتضی هم نمی دانستند. كس دیگری هم نمی دانست. هیچ كس او را نمی شناخت و ما مردی را كه هر روز برایمان دست تكان می داد و می گفت: «عشق كنید» گم كردیم. 10 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۹۱ پس کجایی ؟ [h=2]یک داستان واقعی به نقل از "سروش صحت"[/h] صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد. چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد، ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم». 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۹۱ حقیقت بزرگی را کشف کردم " در انتظار پرشدن ماشین در ایستگاه معطل بودیم که مرد میانسالی کنار پنجره آمد و گفت: « ببخشید مزاحم می شوم، من گدا نیستم، از خودم کامیون داشتم ولی 7 ماه پیش تو جاده بهبهان چپ کردم، بیمهام هم تمام شده بود، دار و ندارم را هم باختهام ، شب عیدی مجبور شدم که ... ببخشید اگه ممکنه یک کمکی به من بکنید. » دروغ میگفت. راننده یک پانصد تومانی به مرد داد. مرد گفت: « دعا میکنم هیچ وقت درمانده و محتاج بقیه نشوید» . راننده گفت: « ان شاء الله » . شاید هم دروغ نمیگفت من هم 200 تومان به مرد دادم. سه چهار روز بعد دوباره در یک ایستگاه معطل پر شدن ماشین بودیم که مرد آمد و سرش را نزدیک پنجره آورد.« آقایان سلام، خیلی عذر میخوام وقت تان را میگیرم، تو کرج تحویل دار بانکام، یعنی بودم، معاون بانک با رییس زد و بند کردند، بعدش هم با کاغذسازی همهی کاسه کوزهها را سر من و یکی دیگر شکوندند... الان هم هر جا می روم میگویند سابقهی سوء استفادهی مالی داری، بهم کار نمیدهند... » بقیه حرفهای مرد را گوش نکردم اعصابم خرد بود که چرا دفعه ی قبل با آن که مطمئن بودم دروغ می گوید کلک خورده بودم. مهم 200 تومان نبود ، مهم این بود که مثل یک بچه کلاه سرم رفته بود، مثل احمقها رفتار کرده بودم . و حالا خون خونم را میخورد . همین موقع راننده دست کرد و یک 500 تومانی به مرد داد. مرد گفت :« ان شاء الله هیچ وقت محتاج بقیه نشوید. » راننده گفت :« ان شاء الله » به راننده گفتم این همانی بود دو سه روز پیش هم آمد. راننده گفت: « بله » گفتم: « دفعه قبل یک چیزهای دیگری گفت » راننده گفت :« بله ، ولی این دفعه قصهاش جالب تر شده بود.» 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۹۱ چيزي هست صداي بنان تاکسي را پر کرده بود. «آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟» مردي که پهلويم نشسته بود، گفت؛ «مخمل که مي گن اينه ها، لاکردار از مخمل هم مخمل تره.» راننده گفت؛ «نمي دونم چي تو اين آهنگ هاي قديمي هست که تو اين جديدي ها نيست.» جواني که کنار پنجره نشسته بود، گفت؛ «کي مي گه؟ مگه فرهاد و فريدون فروغي کم باحالند؟» راننده گفت؛ «خب، اونها هم قديمي اند ديگه.» جوان گفت؛ «ولي جزو جديدي ها محسوب مي شن.» راننده گفت؛ «اگه اون ها جزو جديدي هان پس منم جديدي ام. من و فرهاد هم سنيم.» از آينه به راننده نگاه کردم. راننده موسفيد هم با شيطنت نگاهم کرد و چشمک زد. مردي که پهلويم نشسته بود، گفت؛ «لاکردار صداش يه کاري با آدم مي کنه که آدم کيف مي کنه. تمام سلول هاي آدم مي گن آخيش... آخيش. نمي دونم چي تو اين آهنگ ها هست.» زني که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت؛ «من وقتي جوان بودم روزي صد بار اين ترانه را گوش مي کردم.» جوان گفت؛ «ديگه اينقدر هم باحال نيست که آدم بخواد روزي صد بار گوش کنه.» زن گفت؛ «آخه يکي بود که من دوستش داشتم ولي نشد، براي همين اين ترانه خيلي بهم مي چسبيد.» بنان خواند؛ «آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي کند، در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا.» زن دستمالي از کيفش درآورد و با لبخند گفت؛ «مسخره است، هنوز هم وقتي اين ترانه را مي شنوم... اîه.» بعد اشک هايي را که تند تند از گوشه چشم هايش مي چکيد پاک کرد. مرد کناري ام گفت؛ «گفتم تو اين آهنگ ها يه چيزي هست.» زن گفت؛ «نه بابا، من ديوانه ام واًلا تو هيچ جا، هيچي نيست.» و دوباره اشک هايش را پاک کرد. مرد گفت؛ «چرا هست، خوب هم هست.» 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۹۳ یک سیگار جوان گفت: «مستقيم» و روي صندلي جلوي تاكسي نشست. هنوز سوار نشده به راننده گفت: «ميشه يه سيگار روشن كنم؟» راننده كه حدودا 60 ساله بود پرسيد: «تو ماشين؟» جوان گفت: «آره اعصابم داغونه» راننده گفت: «سيگارتو ميكشيدي بعد سوار ميشدي» جوان گفت: «عجله دارم» بعد از راننده پرسيد: «فندك داري؟» راننده گفت: «تو ماشين نميشه سيگار بكشي» جوان گفت: «چرا؟» راننده گفت: «چون وسيله عموميه» جوان گفت: «ميگم اعصابم خرده» خانم ميانسالي كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «عزيزم شما كه ميخواي سيگار بكشي بايد با ماشين خودت بري اين ور اون ور» جوان برگشت به زن ميانسال نگاه كرد و گفت: «خودم ماشينم كجا بود؟» تاكسي پشت چراغ قرمز ايستاد. راننده ماشين كناري داشت سيگار ميكشيد. جوان شيشه را پايين كشيد و گفت: «داداش يه دقيقه اين آتيشات را بده» جوان سيگار راننده ماشين بغلي را گرفت، سيگارش را روشن كرد و سيگار را پس داد. راننده گفت: «ميگم تو ماشين نكش» جوان گفت: «منم گفتم اعصابم خرده، گفتم داغونم، گفتم عجله دارم، دعوا كردم، عصبيام» زن ميانسال گفت: «به ما ربطي نداره ميخواي سيگار بكشي پياده شو سيگارتو بكش» راننده گفت: «تا حالا كسي تو ماشين من سيگار نكشيده» جوان گفت: «اه ه ه... گاهي وقتها مثل هميشه تون نباشين... گاهي وقتها بفهمين يه چيزايي فرق ميكنه... اصلا گاهي وقتا بذارين يه چيزهايي فرق كنه» و پياده شد و رفت. تاكسي راه افتاد. زن گفت: «همه اينها را به خاطر يه سيگار كشيدن گفت؟» راننده گفت: «انگار اگه سيگار نميكشيد ميمرد» سكوت شد. نه راننده، نه زن هيچ كدام حرف نميزدند. چند لحظه بعد زن گفت: «كاش گذاشته بوديم سيگارشو بكشه» راننده گفت: «چه ميدونم هر كاري ميكنيم اشتباس». 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۹۳ ساده به محض اينكه سوار تاكسي شدم راننده گفت: «يه موقعي نوشتههات بد نبود ولي تازگيها خيلي مزخرف شده.» من كه اصلا انتظار چنين اظهارنظر صريح و سريع را نداشتم، پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «اولا طولاني مينويسي اينقدر رودهدرازي نكن...» گفتم: «نوشتههاي من كه كلش چهار خط بيشتر نيست گفت باشه همونم دو خطش اضافهست...الان ديگه كسي وقت نداره، زود برو سر اصل مطلب... بعدشم قر و فرش نده. ساده بنويس، حرفو نپيچون.» گفتم: «مگه من پيچيده مينويسم؟» همان موقع يك كلاغ از مقابل شيشه تاكسي رد شد. راننده نيشترمزي زد ولي كلاغ به شيشه خورد و گوشه خيابان افتاد. راننده گفت: «اَه.» به راننده نگاه كردم و گفتم: «چرا اينجوري شد؟ » راننده گفت: «همينه ديگه... همه چي يه لحظهست.» بعد گفت: «ميدوني اگه قرار بود همينو من بنويسم چي مينوشتم؟» گفتم: «چي مينوشتي؟» گفت: «مينوشتم: [«سوار تاكسي بودم كه كلاغي به شيشه ماشين خورد و مُرد. به راننده گفتم: «چرا اينجوري شد؟» راننده گفت: «همينه ديگه.» همه چي يه لحظهست.»] 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۹۳ این هفته نمیخواستم این ستون را بنویسم. چون دستم هنوز توی گچ است ولی ناخودآگاه سوار تاکسی شدم. راننده پرسید: «چرا دوباره سوار تاکسی شدی؟» گفتم: «اشکالی داره؟» راننده گفت: «هفته پیش نوشته بودی دیگه این ستون رو تعطیلش میکنی. فکر کردم دیگه سوار تاکسی هم نمیشی.» گفتم: «من نوشته بودم اگه کسی ناراحت نمیشه این ستون رو تعطیل میکنم ولی اگه خوانندهها بخوان بازم این ستون رو مینویسم.» راننده پرسید: «خوانندهها خواستن؟» گفتم: «بله. » گفت: «خیلی درخواست کردن؟» گفتم: «بله. » گفت: «از اینکه میخواستی ستونت رو تعطیل کنی خیلی ناراحت شدن؟» گفتم: «بله، چند هزارتایی ایمیل و اساماس به دفتر روزنامه زدن گفتن اگه میشه این ستون تعطیل نشه.» راننده پرسید: «راست میگی؟» گفتم: «معلومه. دروغم چیه. » … دروغ میگفتم. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۵ دلم نمیخواست بمیرم جلوي تاكسي نشسته بودم. راننده نگاهم كرد و گفت: «چقدر موها رو سفيد كردي» راست ميگفت، بيشتر موهايم سفيد شده است. گفتم: «بله» راننده پرسيد: «براي مردن آمادهاي؟» گفتم: «چي؟!» راننده گفت: «ميگم براي مردن آمادهاي؟» گفتم: «مگه قراره بميرم؟» راننده گفت: «آره ديگه... چشم به هم بزني رفتي... زود... خيلي زود» براي مردن آماده نبودم حتي براي شنيدن اين حرف هم آماده نبودم، ولي انگار راننده مطمئن بود كه به زودي ميميرم. به راننده گفتم: «من نميخوام به اين زودي بميرم» راننده گفت: «هيچ كس نميخواد ولي خيلي هم زود نيست...» دلم ميخواست از تاكسي پياده شوم و بقيه راه را بدوم... ولي راه دور بود و جان اين همه دويدن را نداشتم. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۹۵ اسب ظهرهای داغ تابستان هم تاکسی کم است، هم مسافر. مدتی طولانی زیر تیغ آفتابی که به کلهام میخورد، کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی رسید و سوار شدم. دختر جوانی جلو نشسته بود و من تنها سرنشین صندلی عقب بودم. :girlhi: راننده گله داشت که توی این گرما فقط با دو مسافر میرود و میگفت: «این جوری کار کردن نمیصرفه.» به مقصد که رسیدیم، پیاده شدم. یک اسکناس هزار تومانی به راننده دادم و منتظر بقیه پول ایستادم. راننده 200 تومان پس داد و میخواست حرکت کند که در ماشین را باز کردم و گفتم: «200 تومان دادین.» راننده گفت: «خب.» گفتم: «کرایه این مسیر 500 تومنه.» راننده گفت: «کرایه اش 800 تومنه.» گفتم: «من هر روز این مسیر را می یام.» راننده گفت: «اگه تو روزی یه بار این مسیر را میری من روزی 10 بار این مسیر را میرم و برمیگردم. از همه هم 800 تومن میگیرم.» گفتم: «شما چون مسافر بهت نخورده داری دولاپهنا حساب میکنی.» راننده عصبانی شد و گفت: «من 17 ساله راننده تاکسیام، اگه میخواستم از کسی کرایه اضافه بگیرم الان به جای این قراضه، یه ماشین نو زیر پام بود.» گفتم: «این 300 تومن مهم نیست ولی یادت باشه حقات نبود.» در را محکم به هم کوبیدم. راننده هم حرکت کرد. هنوز حرصم خالی نشده بود و فریاد زدم: «برای همینه که تا آخر عمرت باید عین اسب بدویی، آخرش هم به هیچ جا نمیرسی.» راننده رو کرد به دختر جوان و گفت: «عجب بیتربیتییهها خودش و اون هیکلش اسبن، اونوقت به من میگه اسب. بی شعور.» دختر جوان گفت: «ببخشید شما الان دیگه نمیتونید این چیزها را بگید، چون راوی پیاده شده.» راننده گفت: «راوی چیه؟ من هر وقت دلم بخواد حرف میزنم.» دختر گفت: «آخه نمیشه این ماجرا راویاش اول شخص بوده، برای همین وقتی اینجا نباشه دیگه نمیشه ماجرا را ادامه داد.» راننده گفت: «من هر روز این مسیر را 800 تومن میگیرم، راویاش هم اول شخص باشه یا دهم شخص برام هیچ فرقی نداره. اسب هم خود بیتربیتش بود.» دختر که دید راننده خیلی عصبانی است، دیگر چیزی نگفت و کرایهاش را آماده کرد. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده