sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۵ مارِد مارد. [ رِ ] (ع ص ) سرکش و درگذرنده . ج ، مَرَدَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خبیث . متمرد. سرکش . طاغی . یاغی . عاتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حفظاً من کل شیطان مارد. (قرآن 7/37). || مرتفع. (اقرب الموارد). بناء مارد؛ بنای بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بناء مرتفع و آن مجاز است (از اقرب الموارد). || بلند و برآمده از اطراف بینی کوه معروف به عارض . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عارض کوه یعنی بلند برآمدگی اطراف بینی کوه . (ناظم الاطباء). || دیو ستنبه [ وِ س ِ ت َ ب َ ] . ج ، موارد.(مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). دیو ستنبه یعنی به غایت بدی رسیده و معتاد گشته . (ترجمان القرآن ). 5 لینک به دیدگاه
مرغ باغ ملکوت 1609 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۵ اطوار ( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ طور. 1 - حال ، وضع . 2 - در فارسی ، حرکات و رفتار بی مزه . فرهنگ معین جلو روتونه؟ 2 لینک به دیدگاه
مرغ باغ ملکوت 1609 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۵ مارِد مارد. [ رِ ] (ع ص ) سرکش و درگذرنده . ج ، مَرَدَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خبیث . متمرد. سرکش . طاغی . یاغی . عاتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حفظاً من کل شیطان مارد. (قرآن 7/37). || مرتفع. (اقرب الموارد). بناء مارد؛ بنای بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بناء مرتفع و آن مجاز است (از اقرب الموارد). || بلند و برآمده از اطراف بینی کوه معروف به عارض . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عارض کوه یعنی بلند برآمدگی اطراف بینی کوه . (ناظم الاطباء). || دیو ستنبه [ وِ س ِ ت َ ب َ ] . ج ، موارد.(مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). دیو ستنبه یعنی به غایت بدی رسیده و معتاد گشته . (ترجمان القرآن ). آهان دهخداست 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۹۵ مگس:gnugghender::gnugghender: سالوس (ص .) 1 - ریاکار. 2 - شیاد. 3 - چرب - زبانی . 4 - چرب زبان . (فرهنگ معین) 4 لینک به دیدگاه
Just Mechanic 27854 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۵ [h=1]ساده[/h][h=1][/h] [h=2]لغت نامه دهخدا[/h]ساده . [ دَ / دِ ] (ص ) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج ). بی نقش . (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل منقش . (برهان ). قماش خالی از نقوش . (شعوری ). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس ) بی نقش . که نقش ندارد.مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده بود و پرنیان منقش بود. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : و از او [ از جالهندر، به هندوستان ] مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش . (حدود العالم ). چنین داد پاسخ که در گنج شاه یکی ساده صندوق دیدم سیاه . فردوسی . که در گنجهای کهن باز جوی یکی ساده صندوق و مهری بروی . 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۵ هام هام . (اِخ ) قریه ای است در یمن که در آن معدن عقیق یافت شود. (از معجم البلدان ). هام . [ م م ] (ع ص ) مهم . شورانگیز. مهیج . (یادداشت مؤلف ): امر هام ؛ کار مهم . || حزن انگیز. اندوهگن . (یادداشت مؤلف ) (از منتهی الارب ) (لغت نامه دهخدا) 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۳۹۵ مُماس مماس . [م ُ ماس س ] (ع ص ) با هم ساییده شده . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). مالیده شده و ساییده شده دو چیز با هم . (ناظم الاطباء). بساونده یکدیگر را. بسوده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که هوا بجنبد آن هوا که مماس پوست ما باشد دور شود و هوای تازه مماس گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) جای بهم سودن . (غیاث اللغات ). جای سوده شدن . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح ریاضیات ) در اصطلاح ریاضیات ، عبارت است از ساییدگی وتماس دو خط با یکدیگر، چنانکه خط مستقیمی که بر دایره ای می ساید و از کنار آن می گذرد : مماس بریک منحنی در یک نقطه ٔ معین حد قاطعی است که بر این نقطه می گذرد و براثر دوران قاطع حول آن نقطه ، نقطه تقاطع دیگر آن با منحنی منطبق بر این نقطه می شود. فاصله ٔ مماس از مرکز دایره برابر طول شعاع است و هر ضلعی از آن او مماس بود آن دایره را. (التفهیم ص 15). (لغت نامه دهخدا) 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۳۹۵ حل (حَ لّ) [ ع . ] (مص م .)1 - گشودن ، باز کردن . 2 - گداختن . فرهنگ معین 1 لینک به دیدگاه
مرغ باغ ملکوت 1609 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۳۹۵ حل (حَ لّ) [ ع . ] (مص م .)1 - گشودن ، باز کردن . 2 - گداختن . فرهنگ معین ضمن تشکر از آقای معین لوح 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۳۹۵ ضمن تشکر از آقای معینلوح حسد حسد. [ ح َ س َ ] (ع مص ) بدخواهی . (دهار) (محمودبن عمر ربنجنی ). بد خواستن . (زوزنی ). رشگ . (لغت نامه دهخدا) همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب . ابوطاهر خراسانی . حسد برد بدگوی در کار من بتر شد بر شاه بازار من . فردوسی . وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم مثل زند که حسد هست درد بی درمان . عنصری . که حسد هست دشمن ریمن کیست کو نیست دشمن دشمن . عنصری . حسودان را حسد بردن چه باید به هرکس آن دهدیزدان که شاید. (ویس و رامین ). 1 لینک به دیدگاه
مرغ باغ ملکوت 1609 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۳۹۵ حسدحسد. [ ح َ س َ ] (ع مص ) بدخواهی . (دهار) (محمودبن عمر ربنجنی ). بد خواستن . (زوزنی ). رشگ . (لغت نامه دهخدا) همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب . ابوطاهر خراسانی . حسد برد بدگوی در کار من بتر شد بر شاه بازار من . فردوسی . وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم مثل زند که حسد هست درد بی درمان . عنصری . که حسد هست دشمن ریمن کیست کو نیست دشمن دشمن . عنصری . حسودان را حسد بردن چه باید به هرکس آن دهدیزدان که شاید. (ویس و رامین ). دار 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده