رفتن به مطلب

مشاعره با کلمات بدون نقطه !


real

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

مارِد

 

مارد. [ رِ ] (ع ص ) سرکش و درگذرنده . ج ، مَرَدَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خبیث . متمرد. سرکش . طاغی . یاغی . عاتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حفظاً من کل شیطان مارد. (قرآن 7/37). || مرتفع. (اقرب الموارد). بناء مارد؛ بنای بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بناء مرتفع و آن مجاز است (از اقرب الموارد). || بلند و برآمده از اطراف بینی کوه معروف به عارض . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عارض کوه یعنی بلند برآمدگی اطراف بینی کوه . (ناظم الاطباء). || دیو ستنبه [ وِ س ِ ت َ ب َ ] . ج ، موارد.(مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). دیو ستنبه یعنی به غایت بدی رسیده و معتاد گشته . (ترجمان القرآن ).

  • Like 5
  • پاسخ 6.9k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

دعوا:hanghead:

  • Like 4
ارسال شده در
اطوار :icon_redface:

 

( اَ ) [ ع . ] (اِ.) جِ طور. 1 - حال ، وضع . 2 - در فارسی ، حرکات و رفتار بی مزه .

فرهنگ معین جلو روتونه؟:ws3:

  • Like 2
ارسال شده در
مارِد

 

مارد. [ رِ ] (ع ص ) سرکش و درگذرنده . ج ، مَرَدَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خبیث . متمرد. سرکش . طاغی . یاغی . عاتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حفظاً من کل شیطان مارد. (قرآن 7/37). || مرتفع. (اقرب الموارد). بناء مارد؛ بنای بلند و مرتفع. (ناظم الاطباء). بناء مرتفع و آن مجاز است (از اقرب الموارد). || بلند و برآمده از اطراف بینی کوه معروف به عارض . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عارض کوه یعنی بلند برآمدگی اطراف بینی کوه . (ناظم الاطباء). || دیو ستنبه [ وِ س ِ ت َ ب َ ] . ج ، موارد.(مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). دیو ستنبه یعنی به غایت بدی رسیده و معتاد گشته . (ترجمان القرآن ).

:ws33:

آهان دهخداست:w16:

  • Like 3
ارسال شده در

مگس:gnugghender::gnugghender:

  • Like 4
ارسال شده در
مگس:gnugghender::gnugghender:

 

سالوس:ws37:

 

(ص .) 1 - ریاکار. 2 - شیاد. 3 - چرب - زبانی . 4 - چرب زبان .

(فرهنگ معین)

  • Like 4
ارسال شده در

[h=1]ساده[/h][h=1][/h]

[h=2]لغت نامه دهخدا[/h]ساده . [ دَ / دِ ] (ص ) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج ). بی نقش . (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل منقش . (برهان ). قماش خالی از نقوش . (شعوری ). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس ) بی نقش . که نقش ندارد.مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده بود و پرنیان منقش بود. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : و از او [ از جالهندر، به هندوستان ] مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش . (حدود العالم ).

چنین داد پاسخ که در گنج شاه

یکی ساده صندوق دیدم سیاه .

فردوسی .

 

که در گنجهای کهن باز جوی

یکی ساده صندوق و مهری بروی .

  • Like 4
ارسال شده در

هام

 

هام . (اِخ ) قریه ای است در یمن که در آن معدن عقیق یافت شود. (از معجم البلدان ).

 

هام . [ م م ] (ع ص ) مهم . شورانگیز. مهیج . (یادداشت مؤلف ): امر هام ؛ کار مهم . || حزن انگیز. اندوهگن . (یادداشت مؤلف ) (از منتهی الارب )

(لغت نامه دهخدا)

 

  • Like 4
ارسال شده در

ماهر:ws3:

  • Like 2
ارسال شده در

دلارام

  • Like 1
ارسال شده در

مُماس

مماس . [م ُ ماس س ] (ع ص ) با هم ساییده شده . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). مالیده شده و ساییده شده دو چیز با هم . (ناظم الاطباء). بساونده یکدیگر را. بسوده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که هوا بجنبد آن هوا که مماس پوست ما باشد دور شود و هوای تازه مماس گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) جای بهم سودن . (غیاث اللغات ). جای سوده شدن . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح ریاضیات ) در اصطلاح ریاضیات ، عبارت است از ساییدگی وتماس دو خط با یکدیگر، چنانکه خط مستقیمی که بر دایره ای می ساید و از کنار آن می گذرد : مماس بریک منحنی در یک نقطه ٔ معین حد قاطعی است که بر این نقطه می گذرد و براثر دوران قاطع حول آن نقطه ، نقطه تقاطع دیگر آن با منحنی منطبق بر این نقطه می شود. فاصله ٔ مماس از مرکز دایره برابر طول شعاع است و هر ضلعی از آن او مماس بود آن دایره را. (التفهیم ص 15).

(لغت نامه دهخدا)

  • Like 1
ارسال شده در

سردار

  • Like 2
ارسال شده در

حل

 

(حَ لّ) [ ع . ] (مص م .)1 - گشودن ، باز کردن . 2 - گداختن .

 

فرهنگ معین

  • Like 1
ارسال شده در
حل

 

(حَ لّ) [ ع . ] (مص م .)1 - گشودن ، باز کردن . 2 - گداختن .

 

فرهنگ معین

 

ضمن تشکر از آقای معین

لوح

  • Like 1
ارسال شده در
ضمن تشکر از آقای معین

لوح

 

حسد

حسد. [ ح َ س َ ] (ع مص ) بدخواهی . (دهار) (محمودبن عمر ربنجنی ). بد خواستن . (زوزنی ). رشگ .

 

(لغت نامه دهخدا)

 

همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم

به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب .

ابوطاهر خراسانی .

حسد برد بدگوی در کار من

بتر شد بر شاه بازار من .

فردوسی .

وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم

مثل زند که حسد هست درد بی درمان .

عنصری .

که حسد هست دشمن ریمن

کیست کو نیست دشمن دشمن .

عنصری .

حسودان را حسد بردن چه باید

به هرکس آن دهدیزدان که شاید.

(ویس و رامین ).

  • Like 1
ارسال شده در
حسد

حسد. [ ح َ س َ ] (ع مص ) بدخواهی . (دهار) (محمودبن عمر ربنجنی ). بد خواستن . (زوزنی ). رشگ .

 

(لغت نامه دهخدا)

 

همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم

به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب .

ابوطاهر خراسانی .

حسد برد بدگوی در کار من

بتر شد بر شاه بازار من .

فردوسی .

وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم

مثل زند که حسد هست درد بی درمان .

عنصری .

که حسد هست دشمن ریمن

کیست کو نیست دشمن دشمن .

عنصری .

حسودان را حسد بردن چه باید

به هرکس آن دهدیزدان که شاید.

(ویس و رامین ).

دار hanghead.gif

  • Like 1
ارسال شده در

رسوا ...

  • Like 1

×
×
  • اضافه کردن...