sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]خزانی [/h] پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك آنك ، بر آن چنار جوان ، آنك خالی فتاده لانه ی آن لك لك او رفت و رفت غلغل غلیانش پوشیده ، پاك ، پیكر عریانش سر زی سپهر كردن غمگینش تن با وقار شستن شیرینش پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك رفتند مرغكان طلایی بال از سردی و سكوت سیه خستند وز بید و كاج و سرو نظر بستند رفتند سوی نخل ، سوی گرمی و آن نغمه های پاك و بلورین رفت پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك اینك ، بر این كناره ی دشت ، اینك این كوره راه ساكت بی رهرو آنك ، بر آن كمركش كوه ، آنك آن كوچه باغ خلوت و خاموشت از یاد روزگار فراموشت پاییز جان ! چه سرد ، چه درد آلود چون من تو نیز تنها ماندستی ای فصل فصلهای نگارینم سرد سكوت خود را بسراییم پاییزم ! ای قناری غمگینم 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]غزل 2 [/h] تا كند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه ی كندوی یادش را می مكید از هر گلی نوشی بی خیال از آشیان سبز ، یا گلخانه ی رنگین كان ره آورد بهاران است ، وین پاییز را آیین می پرید از باغ آغوشی به آغوشی آه ، بینم پر طلا زنبور مست كوچكم اینك پیش این گلبوته ی زیبای داوودی كندویش را در فراموشی تكانده ست ، آه می بینم یاد دیگر نیست با او ، شوق دیگر نیستش در دل پیش این گلبوته ی ساحل برگكی مغرور و باد آورده را ماند مات مانده در درون بیشه ی انبوه بیشه ی انبوه خاموشی پرسد از خود كاین چه حیرت بارافسونی ست ؟ و چه جادویی فراموشی ؟ پرسد از خود آنكه هر جا می مكید از هر گلی نوشی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]گل [/h] همان رنگ و همان روی همان برگ و همان بار همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز همان شرم و همان ناز همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشك نگونسار همان جلوه و رخسار نه پژمرده شود هیچ نه افسرده ، كه افسردگی روی خورد آب ز پژمردگی دل ولی در پس این چهره دلی نیست گرش برگ و بری هست ز آب و ز گلی نیست هم از دور ببینش به منظر بنشان و به نظاره بنشینش ولی قصه ز امید هبایی كه در او بسته دلت ، هیچ مگویش مبویش كه او بوی چنین قصه شنیدن نتواند مبر دست به سویش كه در دست تو جز كاغذ رنگین ورقی چند ، نماند 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]چون سبوی تشنه ... [/h] از تهی سرشار جویبار لحظه ها جاری ست چون سبوی تشنه كاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ دوستان و دشمنان را می شناسم من زندگی را دوست می دارم مرگ را دشمن وای ، اما با كه باید گفت این ؟ من دوستی دارم كه به دشمن خواهم از او التجا بردن جویبار لحظه ها جاری 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]غزل 1 [/h] باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاك جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاك نم نمك زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال می زنم در غزلی باده صفت آتشناك بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟ كه چو باد از همه سو می دوم و گمراهم همه سر چشمم و از دیدن او محرومم همه تن دستم و از دامن او كوتاهم باده كم كم دهدم شور و شراری كه مپرس بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری كه مپرس گوید آهسته به گوشم سخنانی كه مگوی پیش چشم آوردم باغ و بهاری كه مپرس آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیك غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او ندهد بار ، دهم باری دشنام به او من كشم آه ، كه دشنام بر آن بزم كه وی ندهد نقل به من، من ندهم جام به او روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد شوخ چشم آهوك من كه خورد باده چو شیر پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد باده ای بود و پناهی ، كه رسید از ره باد گفت با من : چه نشستی كه سحر بال گشاد من و این ناله ی زار من و این باد سحر آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]كاوه یا اسكندر ؟ [/h] موجها خوابیده اند ، آرام و رام طبل توفان از نو افتاده است چشمه های شعله ور خشكیده اند آبها از آسیا افتاده است در مزار آباد شهر بی تپش وای جغدی هم نمی آید به گوش دردمندان بی خروش و بی فغان خشمناكان بی فغان و بی خروش آهها در سینه ها گم كرده راه مرغكان سرشان به زیر بالها در سكوت جاودان مدفون شده ست هر چه غوغا بود و قیل و قال ها آبها از آسیا افتاد هاست دارها برچیده خونها شسته اند جای رنج و خشم و عصیان بوته ها پشكبنهای پلیدی رسته اند مشتهای آسمانكوب قوی وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست یا نهان سیلی زنان یا آشكار كاسه ی پست گداییها شده ست خانه خالی بود و خوان بی آب و نان و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود این شب است ، آری ، شبی بس هولناك لیك پشت تپه هم روزی نبود باز ما ماندیم و شهر بی تپش و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست گاه می گویم فغانی بر كشم باز می بیتم صدایم كوته ست باز می بینم كه پشت میله ها مادرم استاده ، با چشمان تر ناله اش گم گشته در فریادها گویدم گویی كه : من لالم ، تو كر آخر انگشتی كند چون خامه ای دست دیگر را بسان نامه ای گویدم بنویس و راحت شو به رمز تو عجب دیوانه و خودكامه ای مكن سری بالا زنم ، چون ماكیان ازپس نوشیدن هر جرعه آب مادرم جنباند از افسوس سر هر چه از آن گوید ، این بیند جواب گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم گویمش اما جوانان مانده اند گویدم اینها دروغند و فریب گویم آنها بس به گوشم خوانده اند گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟ من نهم دندان غفلت بر جگر چشم هم اینجا دم از كوری زند گوش كز حرف نخستین بود كر گاه رفتن گویدم نومیدوار و آخرین حرفش كه : این جهل است و لج قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود و آخرین حرفم ستون است و فرج می شود چشمش پر از اشك و به خویش می دهد امید دیدار مرا من به اشكش خیره از این سوی و باز دزد مسكین برده سیگار مرا آبها از آسیا افتاده ، لیك باز ما ماندیم و خوان این و آن میهمان باده و افیون و بنگ از عطای دشمنان و دوستان آبها از آسیا افتاده ، لیك باز ما ماندیم و عدل ایزدی و آنچه گویی گویدم هر شب زنم باز هم مست و تهی دست آمدی ؟ آن كه در خونش طلا بود و شرف شانه ای بالا تكاند و جام زد چتر پولادین ناپیدا به دست رو به ساحلهای دیگر گام زد در شگفت از این غبار بی سوار خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم آبها از آسیا افتاده ، لیك باز ما با موج و توفان مانده ایم هر كه آمد بار خود را بست و رفت ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟ زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟ باز می گویند : فردای دگر صبر كن تا دیگری پیدا شود كاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید كاشكی اسكندری پیدا شود در نوبت بعد به مجموعه ی زمستان این شاعر می پردازیم 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]از این پست به بعد به مجموعه ی زمستان این شاعر می پردازیم زمستان [/h] سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است كسی سر بر نیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید ، نتواند كه ره تاریك و لغزان است وگر دست محبت سوی كسی یازی به اكراه آورد دست از بغل بیرون كه سرما سخت سوزان است نفس ، كز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریك چو دیدار ایستد در پیش چشمانت نفس كاین است ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیك ؟ مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چركین هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد تگرگی نیست ، مرگی نیست صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگزارم حسابت را كنار جام بگذارم چه می گویی كه بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟ فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یكسان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین درختان اسكلتهای بلور آجین زمین دلمرده ، سقف آسمان كوتاه غبار آلوده مهر و ماه زمستان است 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]چاووشی [/h] بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند گرفته كولبار زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خیزران در مشت گهی پر گوی و گه خاموش در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند ما هم راه خود را می كنیم آغاز سه ره پیداست نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر حدیقی كه ش نمی خوانی بر آن دیگر نخستین : راه نوش و راحت و شادی به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام اگر سر بر كنی غوغا ، و گر دم در كشی آرام سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟ تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست سوی بهرام ، این جاوید خون آشام سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم كی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی و اكنون می زند با ساغر مك نیس یا نیما و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما سوی اینها و آنها نیست به سوی پهندشت بی خداوندی ست كه با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند بهل كاین آسمان پاك چرا گاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان پدرشان كیست ؟ و یا سود و ثمرشان چیست ؟ بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم به سوی سرزمینهایی كه دیدارش بسان شعله ی آتش دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم كشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور كسی اینجاست ؟ هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم كسی اینجاست ؟ كسی اینجا پیام آورد ؟ نگاهی ، یا كه لبخندی ؟ فشار گرم دست دوست مانندی ؟ و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ ملل و با سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی كه می خواند جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادكش فریاد وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها پس از گشتی كسالت بار بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار كسی اینجاست ؟ و می بیند همان شمع و همان نجواست كه می گویند بمان اینجا ؟ كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور خدایا به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟ بیا ره توشه برداریم قدم در راه بگذاریم كجا ؟ هر جا كه پیش آید بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر كجا ؟ هر جا كه پیش آید به آنجایی كه می گویند چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان و در آن چشمه هایی هست كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن و می نوشد از آن مردی كه می گوید چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی كز آن گل كاغذین روید ؟ به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست كه مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك دیگری بوده ست كجا ؟ هر جا كه اینجا نیست من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم ز سیلی زن ، ز سیلی خور وزین تصویر بر دیوار ترسانم درین تصویر عمر با سوط بی رحم خشایرشا زند دویانه وار ، اما نه بر دریا به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من به زنده ی تو ، به مرده ی من بیا تا راه بسپاریم به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ندروده به سوی سرزمینهایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده كه چونین پاك و پاكیزه ست به سوی آفتاب شاد صحرایی كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا می اندازیم زورقهای خود را چون كل بادام و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم كه باد شرطه را آغوش بگشایند و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلكنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]یاد [/h] هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود من بودم و توران و هستی لذتی داشت وز شوق چشمك می زد و رویش به ما بود ماه از خلال ابرهای پاره پاره چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت آن شب كه بود از اولین شبهای مرداد بودیم ما بر تپه ای كوتاه و خاكی در خلوتی از باغهای احمد آباد هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز پیراهنی سربی كه از آن دستمالی دزدیده بودم چون كبوترها به تن داشت از بیشه های سبز گیلان حرف می زد آرامش صبح سعادت در سخن داشت آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود گاهی سكوتی بود ، گاهی گفت و گویی با لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری گاهی لبی گستاخ ، یا دستی گنهكار در شهر زلفی شبروی می كرد ، آری من بودم و توران و هستی لذتی داشت آرامشی خوش بود ، چون آرامش صلح آن خلوت شیرین و اندك ماجرا را روشنگران آسمان بودند ، لیكن بیش از حریفان زهره می پایید ما را وز شوق چشمك می زد و رویش به ما بود آن خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما بعد از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت او در كناری خفت ، من هم در كناری در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت ماه از خلال ابرهای پاره پاره 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]نغمه ی همدرد [/h] آینه ی خورشید از آن اوج بلند شب رسید از ره و آن آینه ی خرد شده شد پراكنده و در دامن افلاك نشست تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد كاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد روح من در گرو زمزمه ای شیرین است من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن این سكوتی كه تو را می طلبد نیست عمیق وه كه غافل شده ای از دل غوغایی من می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب مكن ، این نعمه ی جادو را خاموش مكن زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مكن ای مه امروز پریشان ترم از دوش مكن در هیاهوی شب غمزده با اختركان سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مكن خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ای ست چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام روح من منتظر آمدن مرغ شب است عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد با تو ای خواب ، نبرد من و دل زینت سبب است مرغ شب آمد و در لانه ی تاریك خزید نغمه اش را به دلم هدیه كند بال نسیم آه ... بگذار كه داغ دل من تازه شود روح را نغمه ی همدرد فتوحی ست عظیم 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]ارمغان فرشته [/h] با نوازشهای لحن مرغكی بیدار دل بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب جوی خندان بود و من در اشك شوقش گرم گرم گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد شانه در گیسوی من كوشید با آثار خواب وز كشاكشهاش طرح گیسوانم تازه شد سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر ابر ها مانند مرغانی كه هر دم می پرند بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن گاه محو و گاه رنگین لیك با قدی بلند بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست جز : كجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود لك لك همسایه بالا زد سر و غلیان كشید جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من حزن شیرینی كه هم درد است و هم درمان درد سایه افكن شد به روح آسمان پیمای من خنده كردم بر جبین صبح با قلبی حزین خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار خیره در سیمای شیرین فلك نام تو را بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار ناگهان در پرنیان ابرها باغی شكفت وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناك آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود چون فرشته ، آسمانی پیكری پر نور و پاك در كنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد وز نگاهی روح تاریك مراتابنده كرد سجده بردم قامتش را لیك قلبم می تپید دیدمش كاهسته بر محجوبی من خنده كرد من نگفتم : كیستی ؟ زیرا زبان در كام من از شكوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر كرد كز لبش باعطر مستی آوری این گل شكفت ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من كیستی من به این پرسان محزون تو می گویم جواب من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق من خدای روشنیها من خدای آفتاب از میان ابرهای خسته این امواج نور نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است خسته خاطر عاشقان هستی از كف داده را هدیه آوردن ز شهر عشق ، آیین من است نك برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق تا كه همراز تو باشد در غم شبهای هجر ساحلی باشد منزه تا كه درج خاطرش گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر اینك این پاكیزه تن مرغك ، ره آورد من است پیكری دارد چو روحم پاك و چون مویم سپید این همان مرغ است كاندر ماورای آسمان بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید بنگر ای جانانه توران تا كه بر رخسار من اشكهای من خبردارت كنند از ماجرا دیدم آن مرغك چو منقار كبود از هم گشود می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]شعر [/h] چون پرنده ای كه سحر با تكانده حوصله اش می پرد ز لانه ی خویش با نگاه پر عطشی می رود برون شاعر صبحدم ز خانه ی خویش در رهش ، گذرگاهش هر جمال و جلوه كه نیست یا كه هست ، می نگرد آن شكسته پیر گدا و آن دونده آب كدر وان كبوتری كه پرد در رهش گذرگاهش هر خروش و ناله كه هست یا كه نیست ، می شنود ز آن صغیر دكه به دست و آن فقیر طالیع بین و آن سگ سیه كه دود ز آنچه ها كه دید و شنید پرتوی عجولانه در دلش گذارد رنگ گاه از آنچه می بیند چون نگاه دویانه دور ماند صد فرسنگ چون عقاب گردون گرد صید خود در اوج اثیر جوید و نمی جوید یا بسان آینه ای ز آن نقوش زود گذر گوید و نمی گوید با تبسمی مغرور ناگهان به خویش آید ز آنچه دید یا كه شنود در دلش فتد نوری وین جوانه ی شعر است نطفه ای غبار آلود قلب او به جوش آید سینه اش كند تنگی ز آتشی گدازنده ارغنون روحش را سخت در خروش آرد یك نهان نوازنده زندگی به او داده است با سپارشی رنگین پرتوی ز الهامی شاعر پریشانگرد راه خانه گیرد پیش با سریع تر گامی باید او كند كاری كز جرقه ای كم عمر شعله ای برقصاند وز نگاه آن شعله یا كند تنی را گرم یا دلی را بسوزاند تا قلم به كف گیرد خورد و خواب و آسایش می شود فراموشش افكند فرشته ی شعر سایه بر سر چشمش پرده بر در گوشش نامه ها سیه گردد خامه ها فرو خشكد شمعها فرو میرد نقشها برانگیزد تا خیال رنگینی نقیش شعر بپذیرد می زند بر آن سایه از ملال یك پاییز از غروب یك لبخند انتظار یك مادر افتخار یك مصلوب اعتماد یك سوگند روشنیش می بخشد با تبسم اشكی یا فروغ پیغامی پرده می كشد بر آن از حجاب تشبیهی یا غبار ایهامی و آن جرقه ی كم عمر شعله ای شود رقصان در خلال بس دفتر تا كه بیندش رخسار ؟ تا چه باشدش مقدار ؟ تا چه آیدش بر سر ؟ 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]سترون [/h] سیاهی از درون كاهدود پشت دریاها بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشكی آویزان به دنبالش سیاهیهای دیگر آمده اند از راه بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان سیاهی گفت اینك من ، بهین فرزند دریاها شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم كرد چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من ز خورشیدی كه دایم می مكد خون و طراوت را نبینم ... وای ... این شاخك چه بی جان است و پژمرده سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا زبردستی كه دایم می مكد خون و طراوت را نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر نگه می كرد غار تیره با خمیازه ی جاوید گروه تشنگان در پچ پچ افتادند دیگر این همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد ولی پیر دروگر با لبخندی افسرده فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد خروش رعد غوغا كرد ، با فریاد غول آسا غریو از تشنگانم برخاست باران است ... هی ! باران پس از هرگز ... خدا را شكر ... چندان بد نشد آخر ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات فشرده بین كفها كاسه های بی قراری را تحمل كن پدر ... باید تحمل كرد می دانم تحمل می كنم این حسرت و چشم انتظاری را ولی باران نیامد پس چرا باران نمی آید ؟ نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی شكایت می كنند از من لبان خشك عطشانم شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم كرد صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا ولی باران نیامد پس چرا باران نمی آید ؟ سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا گروه تشنگان در پچ پچ افتادند آیا این همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد ؟ و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]سگها و گرگها [/h] 1 هوا سرد است و برف آهسته بارد ز ابری ساكت و خاكستری رنگ زمین را بارش مثقال ، مثقال فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ سرود كلبه ی بی روزن شب سرود برف و باران است امشب ولی از زوزه های باد پیداست كه شب مهمان توفان است امشب دوان بر پرده های برفها ، باد روان بر بالهای باد ، باران درون كلبه ی بی روزن شب شب توفانی سرد زمستان آواز سگها زمین سرد است و برف آلوده و تر هواتاریك و توفان خشمناك است كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه ولی ما نیكبختان را چه باك است ؟ كنار مطبخ ارباب ، آنجا بر آن خاك اره های نرم خفتن چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه عزیزم گفتم و جانم شنفتن وز آن ته مانده های سفره خوردن و گر آن هم نباشد استخوانی چه عمر راحتی دنیای خوبی چه ارباب عزیز و مهربانی ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست بلی ، اما تحمل كرد باید درست است اینكه الحق دردناك است ولی ارباب آخر رحمش آید گذارد چون فروكش كرد خشمش كه سر بر كفش و بر پایش گذاریم شمارد زخمهایمان را و ما این محبت را غنیمت می شماریم 2 خروشد باد و بارد همچنان برف ز سقف كلبه ی بی روزن شب شب توفانی سرد زمستان زمستان سیاه مرگ مركب آواز گرگها زمین سرد است و برف آلوده و تر هوا تاریك و توفان خشمگین است كشد - مانند سگها - باد ، زوزه زمین و آسمان با ما به كین است شب و كولاك رعب انگیز و وحشی شب و صحرای وحشتناك و سرما بلای نیستی ، سرمای پر سوز حكومت می كند بر دشت و بر ما نه ما را گوشه ی گرم كنامی شكاف كوهساری سر پناهی نه حتی جنگلی كوچك ، كه بتوان در آن آسود بی تشویش گاهی دو دشمن در كمین ماست ، دایم دو دشمن می دهد ما را شكنجه برون : سرما درون : این آتش جوع كه بر اركان ما افكنده پنجه دو ... اینك ... سومین دشمن ... كه ناگاه برون جست از كمین و حمله ور گشت سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم نه پای رفتن و نی جای برگشت بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز كه این خون ، خون ما بی خانمانهاست كه این خون ، خون گرگان گرسنه ست كه این خون ، خون فرزندان صحراست درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ، دویم آسیمه سر بر برف چون باد ولیكن عزت آزادگی را نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]مشعل خاموش [/h] لبها پریده رنگ و زبان خشك و چاك چاك رخساره پر غبار غم از سالهای دور در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناك جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه كام افتاده سوت و كور بس سالها گذشته كز آن كوه سربلند پیك و پیام روشن و پاكی نیامده ست وین جوی خشك ، رهگذر چشمه ای كه نیست در انتظار سایه ی ابری و قطره ای چشمش به راه مانده ، امدیش تبه شده ست بس سالها گذشته كه آن چشمه ی بزرگ دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست خشكیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟ او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت و اكنون كه نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست در گوشه ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ با آن یگانه همدم دیرین دیر سال آن همنشین تشنه ، چنار كهن ، كه نیست بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است كز راه مانده مرغی بر او گذر كند چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر بر شاخه ی برهنه ی خشكش ، غریب وار سر زیر بال برده ، شبی را سحر كند این است آن یگانه ندیمی كه جوی خشك همسایه است با وی و همراز و همنشین وز سالهای سال در گوشه ای ز خلوت این دشت یكنواخت گسترده است پیكر رنجور بر زمین ای جوی خشك ! رهگذر چشمه ی قدیم وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان گسترده است بر تو و بر بستر تو بال آیا تو هیچ لب به شكایت گشودهای از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟ من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار كاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود و آن پاك چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ كس كز كوهسار جودی ، یا كوه طور بود آنجا كه هیچ دیده ندید و قدم نرفت آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار روشن چو چشم دختر من ، پاك چون بهشت دوشیزه چون سرشك سحر ، سرد چون تگرگ من خوب یادم آید ز آن پیچ و تابهات و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند آنجا كه سایه داشتی از بیدهای سبز آنجا كه بود بر تو پل و بود آسیا و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند و اكنون ، چو آشیانه متروك ، مانده ای در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و كور آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی لبها پریده رنگ و زبان خشك و چاك چاك رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟ 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]مرداب [/h] عمر من دیگر چون مردابی ست راكد و ساكت و آرام و خموش نه از او شعله كشد موج و شتاب نه در او نعره زند خشم و خروش گاهگه شاید یك ماهی پیر مانده و خسته در او بگریزد وز خرامیدن پیرانه ی خویش موجكی خرد و خفیف انگیزد یا یكی شاخه ی كم جرأت سیل راه گم كرده ، پناه آوردش و ارمغان سفری دور و دراز مشعلی سرخ و سیاه آوردش بشكند با نفسی گرم و غریب انزوای سیه و سردش را لحظه ای چند سراسیمه كند دل آسوده ی بی دردش را یا شبی كشتی سرگردانی لنگر اندازد در ساحل او ناخدا صبح چو هشیار شود بار و بن بركند از منزل او یا یكی مرغ گریزنده كه تیر خورده در جنگل و بگریخته چست دیگر اینجا كه رسد ، زار و ضعیف دست و پایش شود از رفتن سست همچنان محتضر و خون آلود افتد ، آسوده ز صیاد بر او بشكند آینه ی صافش را ماهیان حمله برند از همه سو گاهگاه شاید مرغابیها خسته از روز بر او خیمه زنند شبی آنجا گذرانند و سحر سر و تن شسته و پرواز كنند ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر غیر شام سیه و صبح سپید ؟ روز دیگر ز پس روز دگر همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟ ای بسا شب كه به مردب گذشت زیر سقف سیه و كوته ابر تا سحر ساكت و آرام گریست باز هم خسته نشد ابر ستبر و ای بسا شب كه ب او می گذرد غرقه در لذت بی روح بهار او به مه می نگرد ، ماه به او شب دراز است و قلندر بیكار مه كند در پس نیزار غروب صبح روید ز دل بحر خموش همه این است و جز این چیزی نیست عمر بی حادثه ی بی جر و جوش دفتر خاطره ای پاك سپید نه در او رسته گیاهی ، نه گلی نه بر او مانده نشانی نه، خطی اضطرابی تپشی ، خون دلی ای خوشا آمدن از سنگ برون سر خود را به سر سنگ زدن گر بود دشت گذشتن هموار ور بوده درخ سرازیر شدن ای خوشا زیر و زبرها دیدین راه پر بیم و بلا پیمودن روز و شب رفتن و رفتن شب و روز جلوه گاه ابدیت بودن عمر " من " اما چون مردابی ست راكد و ساكت و آرام و خموش نه در او نعره زند مجو و شتاب نه از او شعله كشد خشم و خروش 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]گزارش [/h] خدایا ! پر از كینه شد سینه ام چو شب رنگ درد و دریغا گرفت دل پاكروتر ز آیینه ام دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست همه خشم و خون است و درد و دریغ سرایی درین شهرك آباد نیست خدایا ! زمین سرد و بی نور شد بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد كهن گور شد ، مسخ شد ، كور شد مگر پشت این پرده ی آبگون تو ننشسته ای بر سریر سپهر به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟ شبی جبه دیگر كن و پوستین فرود آی از آن بارگاه بلند رها كرده ی خویشتن را ببین زمین دیگر آن كودك پاك نیست پر آلودگیهاست دامان وی كه خاكش به سر ، گرچه جز خاك نیست گزارشگران تو گویا دگر زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب دروغ و دروغ آورندت خبر كسی دیگر اینجا تو را بنده نیست درین كهنه محراب تاریك ، بس فریبنده هست و پرستنده نیست علی رفت ، زردشت فرمند خفت شبان تو گم گشت ، و بودای پاك رخ اندر شب نی روانان نهفت نمانده ست جز من كسی بر زمین دگر ناكسانند و نامردمان بلند آستان و پلید آستین همه باغها پیر و پژمرده اند همه راهها مانده بی رهگذر همه شمع و قندیلها مرده اند تو گر مرده ای ، جانشین تو كیست ؟ كه پرسد ؟ كه جوید ؟ كه فرمان دهد ؟ وگر زنده ای ، كاین پسندیده نیست مگر صخره های سپهر بلند كه بودند روزی به فرمان تو سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟ مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟ كه گویی : بسوز ، و بروب ، و برآی گذشت ، آی پیر پریشان ! بس است بمیران ، كه دونند ، و كمتر ز دون بسوزان ، كه پستند ، و ز آن سوی پست یكی بشنو این نعره ی خشم را برای كه بر پا نگه داشتی زمینی چنین بی حیا چشم را ؟ گر این بردباری برای من است نخواهم من این صبر و سنگ تو را نبینی كه دیگر نه جای من است ؟ ازین غرقه در ظلمت و گمرهی ازین گوی سرگشته ی ناسپاس چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟ گران است این بار بر دوش من گران است ، كز پس شرم و شرف بفرسود روح سیه پوش من خدایا ! غم آلوده شد خانه ام پر از خشم و خون است و درد و دریغ دل خسته ی پیر دیوانه ام 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]جرقه [/h] به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری درین تاریك شب ، با این خمار و خسته جانیها خوش آید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]لحظه [/h] همه گویند كه : تو عاشق اویی گر چه دانم همه كس عاشق اویند لیك می ترسم ، یارب نكند راست بگویند ؟ 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ [h=1]فسانه [/h] گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود دیگر نمانده بود برایم بهانه ای جنبید مشت مرگ و در آن خاك سرد گور می خواست پر كند روح مرا ، چو روزن تاریكخانه ای اما بسان باز پسین پرسشی كه هیچ دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی چشمی كه خوشترین خبر سرنوشت بود از آشیان ساده ی روحی فرشته وار كز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور با حالتی كه خوشتر از آن كس ندیده است كای تخته سنگ پیر آیا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟ چشمم پرید ناگه و گوشم كشید سوت خون در رگم دوید امشب صلیب رسم كنید ، ای ستاره ها برخاستم ز بستر تاریكی و سكوت گویی شنیدم از نفس گرم این پیام عطر نوازشی كه دل از یاد برده بود اما دریغ ، كاین دل خوشباورم هنوز باور نكرده بود كآورده را به همره خود باد برده بود گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود یا آن ستاره بود كه یك لمحع زاد و مرد چشمك زد و فسرد لشكر نداشت در پی ، تنها طلایه بود ای آخرین دریچه ی زندان عمر من ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ از پشت پرده های بلورین اشك خویش با یاد دلفریب تو بدرود می كنم روح تو را و هرزه درایان پست را با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب خشنود می كنم من لولی ملامتی و پیر و مرده دل تو كولی جوان و بی آرام و تیز دو رنجور می كند نفس پیر من تو را حق داشتی ، برو احساس می كنم ملولی ز صحبتم آن پاكی و زلالی لبخند در تو نیست و آن جلوه های قدسی دیگر نمی كنی می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق می بینم برابر و سر بر نمی كنی این رنج كاهدم كه تو نشناختی مرا در من ریا نبود صفا بود هر چه بود من روستاییم ، نفسم پاك و راستین باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه شرم آیدم ز چهره ی معصوم دخترم حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود یا الفت بهشتی كبك و كبوتری اما چه نادرست در آمد حساب من از ما دو تن یكی نه چنین بود ، ای دریغ غمز و فریبكاری مشتی حسود نیز ما را چو دشمنی به كمین بود ، ای دریغ مسموم كرد روح مرا بی صفاییت بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد با حالتی كه بدتر از آن كس ندیده است ای چشمه ی جوان گویا دگر فسانه به پایان رسیده است 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده