رفتن به مطلب

مهدی اخوان ثالث


sam arch

ارسال های توصیه شده

گفتی خواب می دیدم

او گفت : این برجها را مات كن

خندید

یعنی چه ؟

من گفتم

او در جوابم خندخندان گفت

ماتم نخواهی كرد ، می دانم

پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان

من سیلهای اشك و خون بینم

در خنده ی اینان

آنگاه اشارت كرده سوی طوطی زردی

كانسو ترك تكرار می كرد آنچه او می گفت

با لهجه ی بیگانه و سردی

ماتم نخواهی كرد ، می دانم

زنم نالید

آنگاه اسب مرده ای را از میان كشته ها برداشت

با آن كنار آسمان ، بین جنوب و شرق

پر هیب هایل لكه ابری را نشانم داد ، گفت

آنجاست

پرسیدم

آنجا چیست ؟

نالید و دستان را به هم مالید

من باز پرسیدم

نالان به نفرت گفت

خواهی دید

ناگاه دیدم

آه گویی قصه می بینم

تركید تندر ، ترق

بین جنوب و شرق

زد آذرخشی برق

اكنون دگر باران جرجر بود

هر چیز و هر جا خیس

هر كس گریزان سوی سقفی ، گیرم از ناكس

یا سوی چتری گیرم از ابلیس

من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار

در زیر آن باران غافلگیر

ماندم

پندارم اشكی نیز افشاندم

بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی

و آن بازی جانانه و جدی

در خوشترین اقصای ژرفایی

وین مهره های شكرین ،‌ شیرین و شیرینكار

این ابر چون آوار ؟

آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد

اینجا چراغ افسرد

دیگر كدام از جان گذشته زیر این خونبار

این هردم افزونبار

شطرنج خواهد باخت

بر بام خانه بر گلیم تار ؟

آن گسترشها وان صف آرایی

آن پیلها و اسبها و برج و باروها

افسوس

باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود

و سقف هایی كه فرو می ریخت

افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما

و آن باغ بیدار و برومندی كه اشجارش

در هر كناری ناگهان می شد طلیب ما

افسوس

انگار درمن گریه می كرد ابر

من خیس و خواب آلود

بغضم در گلو چتری كه دارد می گشاید چنگ

انگار بر من گریه می كرد ابر

 

تا اینجا اشعار از مجموع ی از این اوستا بود.....در نوبت بعد از مجموعه ی آخر شاهنامه اشعاری را مرور می کنیم:icon_gol:

لینک به دیدگاه

[h=1]قاصدك

[/h] قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از كجا وز كه خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس

برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك

در دل من همه كورند و كرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

كه دروغی تو ، دروغ

كه فریبی تو. ، فریب

قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟

قاصدك

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

لینک به دیدگاه

[h=1]خفتگان

[/h] خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی كردند

رنگشان پرواز كرده با گذشت سالیان دور

و نگاه این یكیشان از نگاه آن دگر مهجور

با من و دردی كهن ،‌ تجدید عهد صحبتی كردند

من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار

و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار

خیره ماندم سخت و لختی حیرتی كردم

دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی كردند

من نمی گفتم كجا یند آن همه بافنده ی رنجور

روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای

در مزبل افتاده بنام سكه ای مزدور

یا كجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا

در دشت و در دامن

یا كجا گلها و ریحانهای رنگ افكن

من نمی رفتم به راه دور

به همین نزدیكها اندیشه می كردم

همین شش سال و اندی پیش

كه پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت

گام خویش

یاد از او كردم كه اینك سر كشیده زیر بال خاك و خاموشی

پرده بسته بر حدیثش عنكبوت پیر و بی رحم فراموشی

لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی

شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشك عبرتی كردم

دیدم ایشان نیز

سوی ن گفتی نگاه عبرتی كردند

گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او

ای بی آزرمان زیبا رو

ای دهانهای مكنده ی هستی بی اعتبار او

رنگ و نیرنگ شما آیا كدامین رنگسازی را بكار آید

بیندش چشم و پسندد دل

چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، آید ؟

خواندم این پیغام و خندیدم

و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی كردم

خفتگان نقش قالی همنوا با من

می شنیدم كز خدا هم غیبتی كردند

لینک به دیدگاه

[h=1]رباعی

[/h] گر زری و گر سیم زراندودی ، باش

گر بحری و گر نهری و گر رودی باش

در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم

چون ره ابدی ست ،‌هر كجا بودی ، باش

لینک به دیدگاه

[h=1]جراحت

[/h] دیگر اكنون دیری و دوری ست

كاین پریشان مرد

این پریشان پریشانگرد

در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است

سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

جمله تن ، چون در دریا ، چشم

پای تا سر ، چون صدف ، گوش است

لیك در ژرفای خاموشی

ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد

كآن چه حالی بود ؟

آنچه می دیدیم و می دیدند

بود خوابی ، یا خیالی بود ؟

خامش ، ای آواز خوان ! خامش

در كدامین پرده می گویی ؟

وز كدامین شور یا بیداد ؟

با كدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی

این شكسته خاطر پژمرده را از غم كنی آزاد ؟

چركمرده صخره ای در سینه دارد او

كه نشوید همت هیچ ابر و بارانش

پهنه ور دریای او خشكید

كی كند سیراب جود جویبارانش ؟

با بهشتی مرده در دل ،‌كو سر سیر بهارانش ؟

خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند

عقده اش پیر است و پارینه

لیك دردش درد زخم تازه را ماند

گرچه دیگر دوری و دیری ست

كه زبانش را ز دندانهاش

عاجگون ستوار زنجیری ست

لیكن از اقصای تاریك سكوتش ، تلخ

بی كه خواهد ، یا كه بتواند نخواهد ، گاه

ناگهان از خویشتن پرسد

راستی را آن چه حالی بود ؟

دوش یا دی ، پار یا پیرار

چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟

راست بود آن رستم دستان

یا كه سایه ی دوك زالی بود ؟

لینک به دیدگاه

[h=1]ساعت بزرگ

[/h] یادمان نمانده كز چه روزگار

از كدام روز هفته ، در كدام فصل

ساعت بزرگ

مانده بود یادگار

لیك همچو داستان دوش و دی

مانده یادمان كه ساعت بزرگ

در میان باغ شهر پر غرور

بر سر ستونی آهنین نهاده بود

در تمام روز و شب

تیك و تاك او به گوش می رسید

صفحه ی مسدسش

رو به چارسو گشاده بود

با شكفته چهره ای

زیر گونه گون نثار فصلها

ایتساده بود

گرچه گاهگاه

چهرش اندكی مكدر از غبار بود

لیكن از فرودتر مغاك شهر

وز فرازتر فراز

با همه كدورت غبار ‌، باز

از نگار و نقش روی او

آنچه باید آشكار بود

با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود

ساعت بزرگ

ساعت یگانه ای كه راستگوی دهر بود

ساعتی كه طرفه تیك و تاك او

ضرب نبض شهر بود

دنگ دنگ زنگ او بلند

بازویش دراز

همچو بازوان میترای دیرباز

دیرباز دور یاز

تا فرودتر فرود

تا فراز تر فراز

سالهای سال

گرم كار خویش بود

ما چه حرفها كه می زدیم

او چه قصه ها كه می سرود

ساعت بزرگ شهر ما

هان بگوی

كاروان لحظه ها

تا كجا رسیده است ؟

رهنورد خسته گام

با دیار آِنا رسیده است ؟

تیك و تاك - تیك و تاك

هر كرانه جاودان دوان

رهنورد چیره گام ما

با سرود كاروان روان

ساعت بزرگ شهر ما

هان بگوی

در كجاست آفتاب

اینك ، این دم ، این زمان؟

در كجا طلوع ؟

در كجا غروب ؟

در كجا سحرگهان

تاك و تیك - تیك و تاك

او بر آن بلند جای

ایستاده تابناك

هر زمان بر این زمین گرد گرد

مشرقی دگر كند پدید

آورد فروغ و فر پرشكوه

گسترد نوازش و نوید

یادمان نمانده كز چه روزگار

مانده بود یادگار

مانده یادمان ولی كه سالهاست

در میان باغ پیر شهر روسپی

ساعت بزرگ ما شكسته است

زین مسافران گمشده

در شبان قطبی مهیب

دیگر اینك ، این زمان

كس نپرسد از كسی

در كجا غروب

در كجا سحرگهان

لینک به دیدگاه

[h=1]گفت و گو

[/h] ... باری ، حكایتی ست

حتی شنیده ام

بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل

هر جا كه مرز بوده و خط ،‌پاك شسته است

چندان كه شهربند قرقها شكسته است

و همچنین شنیده ام آنجا

باران بال و پر

می بارد از هوا

دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست

كوته شده ست فاصله ی دست و آرزو

حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست

بیدار راستین شده خواب فسانه ها

مرغ سعادتی كه در افسانه می پرید

هر سو زند صلا

كای هر كئی ! بیا

زنبیل خویش پر كن ، از آنچت آرزوست

و همچنین شنیده ام آنجا

چی ؟

لبخند می زنی ؟

من روستاییم ، نفسم پاك و راستین

باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی

آری ، حكایتی ست

شهری چنین كه گفتی ، الحق كه آیتی ست

اما

من خواب دیده ام

تو خواب دیده ای

او خواب دیده است

ما خواب دی...ـ

بس است

لینک به دیدگاه

[h=1]مرثیه

[/h] خشمگین و مست و دیوانه ست

خاك را چون خیمه ای تاریك و لرزان بر می افرازد

باز ویران می كند زود آنچه می سازد

همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد

پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است

مست و دیوانه

بر زمین و بر زمان تازد

كوبد و آشوبد و بر خاك اندازد

چه تناورهای باراو مند

و چه بی برگان عاطل را

كه تكانی داد و از بن كند

خانه ازبهر كدامین عید فرخ می تكاند باد ؟

لیكن آنجا ، وای

با كه باید گفت ؟

بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور

وز مسیر جویباران دور

آِیانی بود ،‌مسكین در حصار عزلتش محصور

آشیان بود آن ، كه در هم ریخت ،‌ ویران كرد ،‌ با خود برد

آیا هیچ داند باد ؟

لینک به دیدگاه

[h=1]سر كوه بلند

[/h] سر كوه بلند آمد سحر باد

ز توفانی كه می آمد خبرداد

درخت سبزه لرزیدند و لاله

به خاك افتاد و مرغ از چهچهه افتاد

سر كوه بلند ابر است و باران

زمین غرق گل و سبزه ی بهاران

گل و سبزه ی بهاران خاك و خشت است

برای آن كه دور افتد ز یاران

سر كوه بلند آهوی خسته

شكسته دست و پا ، غمگین نشسته

شكست دست و پا درد است ، اما

نه چون درد دلش كز غم شكسته

سر كوه بلند افتان و خیزان

چكان خونش از دهان زخم و ریزان

نمی گوید پلنگ پیر مغرور

كه پیروز آید از ره ، یا گریزان

سر كوه بلند آمد عقابی

نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی

نشست و سر به سنگی هشت و جان داد

غروبی بود و غمگین آفتابی

سر كوه بلند از ابر و مهتاب

گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب

اگر خوابند اگر بیدار ، گویند

كه هستی سایه ی ابر است ، دریاب

سر كوه بلند آمد حبیبم

بهاران بود و دنیا سبز و خرم

در آن لحظه كه بوسیدم لبش را

نسیم و لاله رقصیدند با هم

لینک به دیدگاه

[h=1]قصیده

[/h] 1

همچو دیوی سهمگین در خواب

پیكرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب

دركنار بركه ی آرام

اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ

كز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب

سوی دیگر بیشه ی انبوه

همچو روح عرصه ی شطرنج

در همان لحظه ی شكست سخت ، چون پیروزی دشوار

لحظه ی ژرف نجیب دلكش بغرنج

سوی دیگر آسمان باز

واندر آن مرغان آرام سكوتی پاك ، در پرواز

گاه عاشق وار غوك نوجوان در دوردست بركه خوش می خواند

با صدایی چون بلور آبی روشن

غوكخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند

با صداهایی چو آوار پلی ز آهن

خرد می گشت آن بلوری شمش

زیر آن آوار

باز خامش بود

پهنه ی سیمابگون بركه ی هموار

عصر بود و آفتاب زرد كجتابی

بركه بود و بیشه بود و آسمان باز

بركه چون عهدی كه با انكار

در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود

بیشه چون نقشی

كاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود

آسمان خموش

همچو پیغامی كه كس نشنفته باشد ، بود

2

من چو پیغامی به بال مرغك پیغامبر بسته

در نجیب پر شكوه آسمان پرواز می كردم

تكیه داده بر ستبر صخره ی ساحل

با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام

راز می كردم

می فشاندم گاه بی قصدی

در صفای بركه مشتی ریگ خاك آلود

و زلال ساده ی آیینه وارش را

با كدورت یار می كردم

و بدین اندیشه لختی می سپردم دل

كه زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟

باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می كردم

بیشه كم كم در كنار بركه می خوابید

و آفتاب زرد و نارنجی

جون ترنجی پیر و پژمرده

از خال شاخ و برگ ابر می تابید

عصر تنگی بود

و مرا با خویشتن گویی

خوش خوشك آهنگ جنگی بود

من نمی دانم كدامین دیو

به نهانگاه كدامین بیشه ی افسون

در كنار بركه ی جادو ، پرم در آتش افكنده ست

لیك می دانم دلم چون پیر مرغی كور و سرگردان

از ملال و و حشت و اندوه آكنده ست

3

خوابگرد قصه های شوم وحشتناك را مانم

قصه هایی با هزاران كوچه باغ حسرت و هیهات

پیچ و خمهاشان بسی آفات را آیات

سوی بس پس كوچه ها رانده

كاروان روز و شب كوچیده ، من مانده

با غرور تشنه ی مجروح

با تواضعهای نادلخواه

نیمی آتش را و نیمی خاك را مانم

روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری

می سپارم زیر پای لحظه های پست

لحظه های مست ، یا هشیار

از دریغ و از دروغ انبوه

وز تهی سرشار

و شبان را همچو چنگی سكه های از رواج افتاده و تیره

می كنم پرتاب

پشت كوه مستی و اشك و فراموشی

جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین

غرقه در سردی و خاموشی

خوابگد قصه های بی سرانجام

قصه هایی با فضای تیره و غمگین

و هوای گند و گرد آلود

كوچه ها بن بست

راهها مسدود

4

در شب قطبی

این سحر گم كرده ی بی كوكب قطبی

در شب جاوید

زی شبستان غریب من

نقبی از زندان به كشتنگاه

برگ زردی هم نیارد باد ولگردی

از خزان جاودان بیشه ی خورشید

لینک به دیدگاه

[h=1]برف

[/h] پاسی از شب رفته بود و برف می بارید

چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته

باد چونان آمری مأمور و ناپیدا

بس پریشان حكمها می راند مجنون وار

بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته

برف می بارید و ما خاموش

فار غ از تشویش

نرم نرمك راه می رفتیم

كوچه باغ ساكتی در پیش

هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود

زاد سروی را به پیشانی

با فروغی غالبا افسرده و كم رنگ

گمشده در ظلمت این برف كجبار زمستانی

برف می بارید و ما آرام

گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم

چه شكایتهای غمگینی كه می كردیم

با حكایتهای شیرینی كه می گفتیم

هیچ كس از ما نمی دانست

كز كدامین لحظه ی شب كرده بود این بادبرف آغاز

هم نمی دانست كاین راه خم اند خم

به كجامان میكشاند باز

برف می بارید و پیش از ما

دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود

زیر این كج بار خامشبار ،‌از این راه

رفته بودندو نشان پایهایشان بود

2

پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما

گاه شنگ و شاد و بی پروا

گاه گویی بیمناك از آبكند وحشتی پنهان

جای پا جویان

زیر این غمبار ، درهمبار

سر به زیر افكنده و خاموش

راه می رفتند

وز قدمهایی كه پیش از این

رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند

من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد

می سپردم راه و در هر گام

گرم می خواندم سرودی تر

می فرستادم درودی شاد

این نثار شاهوار آسمانی را

كه به هر سو بود و بر هر سر

راه بود و راه

این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاكی

برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پاكی

و سكوت ساكت آرام

كه غم آور بود و بی فرجام

راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم

كو ببینم ، لولی ای لولی

این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی

سالك این راه پر هول و دراز آهنگ ؟

و من بودم

كه بدین سان خستگی نشناس

چشم و دل هشیار

گوش خوابانده به دیوار سكوت ، از بهر نرمك سیلی صوتی

می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم

لینک به دیدگاه

3

اینك از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش

مرده دل نزدیكش و دورش

و در این هنگام من دیدم

بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف

همنشین و غمگسارش برف

مانده دور از كاروان كوچ

لكلك اندوهگین با خویش می زد حرف

بیكران وحشت انگیزی ست

وین سكوت پیر ساكت نیز

هیچ پیغامی نمی آرد

پشت ناپیدایی آن دورها شاید

گرمی و نور و نوا باشد

بال گرم آشنا باشد

لیك من ، افسوس

مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم

ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم

ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد

همچو پروانه ی شكسته ی آسبادی كهنه و متروك

هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم

آسمان تنگ است و بی روزن

بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای كاروانها را

عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در كجاییها

باد چون باران سوزن ، آب چون آهن

بی نشانیها فرو برده نشانها را

یاد باد ایام سرشار برومندی

و نشاط یكه پروازی

كه چه بشكوه و چه شیرین بود

كس نه جایی جسته پیش از من

من نه راهی رفته بعد از كس

بی نیاز از خفت آیین و ره جستن

آن كه من در می نوشتم ، راه

و آن كه من می كردم ، آیین بود

اینك اما ، آه

ای شب سنگین دل نامرد

لكلك اندوهگین با خلوت خود درد دل می كرد

باز می رفتیم و می بارید

جای پا جویان

هر كه پیش پای خود می دید

من ولی دیگر

شنگی و شنگولیم مرده

چابكیهام از درنگی سرد آزرده

شرمگین از رد پاهایی

كه بر آنها می نهادم پای

گاهگه با خویش می گفتم

كی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟

كی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش

تا گذارد جای پای از خویش ؟

4

همچنان غمبار درهمبار می بارید

من ولیكن باز

شادمان بودم

دیگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت

خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم

بر بسیط برف پوش خلوت و هموار

تك و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم

زیر پایم برفهای پاك و دوشیزه

قژفژی خوش داشت

پام بذر نقش بكرش را

هر قدم در برفها می كاشت

شهر بكری برگرفتن از گل گنجینه های راز

هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن

چه خدایانه غروری در دلم می كشت و می انباشت

5

خوب یادم نیست

تا كجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست

این ، كه فریادی شنیدم ، یا هوس كردم

كه كنم رو باز پس ، رو باز پس كردم

پیش چشمم خفته اینك راه پیموده

پهندشت برف پوشی راه من بود

گامهای من بر آن نقش من افزوده

چند گامی بازگشتم ، برف می بارید

باز می گشتم

برف می بارید

جای پاها تازه بود اما

برف می بارید

باز می گشتم

برف می بارید

جای پاها دیده می شد ، لیك

برف می بارید

باز می گشتم

برف می بارید

جای پاها باز هم گویی

دیده می شد ‌لیك

برف می بارید

باز می گشتم

برف می بارید

برف می بارید ، می بارید ، می بارید

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست

لینک به دیدگاه

[h=1]پیغام

[/h] چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی

هر چه برگم بود و بارم بود

هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود

هر چه یاد و یادگارم بود

ریخته ست

چون درختی در زمستانم

بی كه پندارد بهاری بود و خواهد بود

دیگر اكنون هیچ مرغ پیر یا كوری

در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟

دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش

با امید روزهای سبز آینده

خواهدم این سوی و آن سو خست ؟

چون درختی اندر اقصای زمستانم

ریخته دیری ست

هر چه بودم یاد و بودم برگ

یاد با نرمك نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن

برگ چونان صخره ی كری نلرزیدن

یاد رنج از دستهای منتظر بردن

برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن

ای بهار همچجنان تا جاودان در راه

همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر

هرگز و هرگز

بربیابان غریب من

منگر و منگر

سایه ی نمناك و سبزت هر چه از من دورتر ،‌خوشتر

بیم دارم كز نسیم ساحر ابریشمین تو

تكمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشك و كبود من

همچنان بگذار

تا درود دردناك اندهان ماند سرود من

لینک به دیدگاه

[h=1]با همین دل و چشمهایم ، همیشه

[/h] با همین چشم ، همین دل

دلم دید و چشمم می گوید

آن قدر كه زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زیباست ،‌زیاست ،‌زیباست

و هیچ چیز همه چیز نیست

و با همین دل ، همین چشم

چشمم دید ، دلم می گوید

آن قد كه زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست

زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است

و هیچ چیز همه چیز نیست

زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز

وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما

با همین چشم ها و دلم

همیشه من یك آرزو دارم

كه آن شاید از همه آرزوهایم كوچكتر است

از همه كوچكتر

و با همین دلو چشمم

همیشه من یك آرزو دارم

كه آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است

از همه بزرگتر

شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه كوچك

و من همیشه یك آرزو دارم

با همین دل

و چشمهایم

همیشه

لینک به دیدگاه

[h=1]آخر شاهنامه

[/h] این شكسته چنگ بی قانون

رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر

گاه گویی خواب می بیند

خویش را در بارگاه پر فروغ مهر

طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت

یا پریزادی چمان سرمست

در چمنزاران پاك و روشن مهتاب می بیند

روشنیهای دروغینی

كاروان شعله های مرده در مرداب

بر جبین قدسی محراب می بیند

یاد ایام شكوه و فخر و عصمت را

می سراید شاد

قصه ی غمگین غربت را

هان ، كجاست

پایتخت این كج آیین قرن دیوانه ؟

با شبان روشنش چون روز

روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه

با قلاع سهمگین سخت و ستوارش

با لئیمانه تبسم كردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه

هان ، كجاست ؟

پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب

قرن شكلك چهر

بر گذشته از مدارماه

لیك بس دور از قرار مهر

قرن خون آشام

قرن وحشتناك تر پیغام

كاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی

چار ركن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند

هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی

سخت می كوبند

پاك می روبند

هان ، كجاست ؟

پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن

كاندران بی گونه ای مهلت

هر شكوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است

همچنان كه حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده

عرصه ی انكار و وهن و غدر و بیداد است

پایتخت اینچنین قرنی

بر كدامین بی نشان قله ست

در كدامین سو ؟

دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد

بر چكاد پاسگاه خویش ،‌دل بیدار و سر هشیار

هیچشان جادویی اختر

هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد

بر به كشنیهای خشم بادبان از خون

ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم

تا كه هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را

با چكاچاك مهیب تیغهامان ، تیز

غرش زهره دران كوسهامان ، سهم

پرش خارا شكاف تیرهامان ،‌تند

نیك بگشاییم

شیشه های عمر دیوان را

ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان

خلد برباییم

بر زمین كوبیم

ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق

دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد

تا كه سنگ از ما نهان دارد

چهره اش را ژرف بخشاییم

ما

فاتحان قلعه های فخ تاریخیم

شاهدان شهرهای شوكت هر قرن

ما

یادگار عصمت غمگین اعصاریم

ما

راویان صه های شاد و شیرینیم

قصه های آسمان پاك

نور جاری ، آب

سرد تاری ،‌خاك

قصه های خوشترین پیغام

از زلال جویبار روشن ایام

قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش كوه ، پایش نهر

قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر

ما

كاروان ساغر و چنگیم

لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ،‌ زندگیمان شعر و افسانه

ساقیان مست مستانه

هان ، كجاست

پایتخت قرن ؟

ما برای فتح می آییم

تا كه هیچستانش بگشاییم

این شكسته چنگ دلتنگ محال اندیش

نغمه پرداز حریم خلوت پندار

جاودان پوشیده از اسرار

چه حكایتها كه دارد روز و شب با خویش

ای پریشانگوی مسكین ! پرده دیگر كن

پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد

مرد ، مرد ، او مرد

داستان پور فرخزاد را سر كن

آن كه گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید

نالد و موید

موید و گوید

آه ، دیگر ما

فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم

بر به كشتیهای موج بادبان را از كف

دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته

تیغهامان زنگخورده و كهنه و خسته

كوسهامان جاودان خاموش

تیرهامان بال بشكسته

ما

فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

با صدایی ناتوانتر زانكه بیرون آید از سینه

راویان قصه های رفته از یادیم

كس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سكه هامان را

گویی از شاهی ست بیگانه

یا ز میری دودمانش منقرض گشته

گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی

همچو خواب همگنان غاز

چشم می مالیم و می گوییم : آنك ، طرفه قصر زرنگار

صبح شیرینكار

لیك بی مرگ است دقیانوس

وای ، وای ، افسوس

لینک به دیدگاه

[h=1]میراث

[/h] پوستینی كهنه دارم من

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

سالخوردی جاودان مانند

مانده میراث از نیاكانم مرا ، این روزگار آلود

جز پدرم آیا كسی را می شناسم من

كز نیاكانم سخن گفتم ؟

نزد آن قومی كه ذرات شرف در خانه ی خونشان

كرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ

خنده دارد از نایكانی سخن گفتن ، كه من گفتم

جز پدرم آری

من نیای دیگری نشناختم هرگز

نیز او چون من سخن می گفت

همچنین دنبال كن تا آن پدر جدم

كاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی كوهی

روز و شب می گشت ، یا می خفت

این دبیر گیج و گول و كوردل : تاریخ

تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست

با پریشان سرگذشتی از نیاكانم بیالاید

رعشه می افتادش اندر دست

در بنان درفشانش كلك شیرین سلك می لرزید

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست

زانكه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست

هان ، كجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس

ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نیمه شب دیدیم

مادیان سرخ یال ما سه كرت تا سحر زایید

در كدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس

لیك هیچت غم مباد از این

ای عموی مهربان ، تاریخ

پوستینی كهنه دارم من كه می گوید

از نیاكانم برایم داستان ، تاریخ

من یقین دارم كه در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست

نیز خون هیچ خان و پادشاهای نیست

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

كاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست

پوستینی كهنه دارم من

سالخوردی جاودان مانند

مرده ریگی دساتانگوی از نیاكانم ،كه شب تا روز

گویدم چون و نگوید چند

سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون

بس پدرم از جان و دل كوشید

تا مگر كاین پوستین را نو كند بنیاد

او چنین می گفت و بودش یاد

داشت كم كم شبكلاه و جبه ی من نو ترك می شد

كشتگاهم برگ و بر می داد

ناگهان توفان خشمی با شكوه و سرخگون برخاست

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد

تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم

پوستین كهنه ی دیرینه ام با من

اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز

هم بدان سان كز ازل بودم

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا

باز او ماند و سكنگور و سیه دانه

و آن بآیین حجره زارانی

كانچه بینی در كتاب تحفه ی هندی

هر یكی خوابیده او را در یكی خانه

روز رحل پوستینش را به ما بخشید

ما پس از او پنج تن بودیم

من بسان كاروانسالارشان بودم

كاروانسالار ره نشناس

اوفتان و خیزان

تا بدین غایت كه بینی ، راه پیمودیم

سالها زین پیشتر من نیز

خواستم كاین پوستیم را نو كنم بنیاد

با هزاران آستین چركین دیگر بركشیدم از جگر فریاد

این مباد ! آن باد

ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

پوستینی كهنه دارم ن

یادگار از روزگارانی غبار آلود

مانده میراث از نیاكانم مرا ، این روزگار آلود

های ، فرزندم

بشنو و هشدار

بعد من این سلخورد جاودان مانند

با بر و دوش تو دارد كار

لیك هیچت غم مباد از این

كو ،كدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو

كز مرقع پوستین كهنه ی من پاكتر باشد ؟

با كدامین خلعتش آیا بدل سازم

كه من نه در سودا ضرر باشد ؟

ای دختر جان

همچنانش پاك و دور از رقعه ی آلودگان می دار

لینک به دیدگاه

[h=1]چه آرزوها

[/h] درآمد

چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم

چها كه می بینم و باور ندارم

چها ،‌چها ، چها ، كه می بینم و باور ندارم

 

مویه

حذر نجویم از هر چه مرا برسر آید

گو در آید ، در آید

كه بگذر ندارد و من هم كه بگذر ندارم

 

برگشت به فرود

اگرچه باور ندارم كه یاور ندارم

چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم

 

مخالف

سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز

نه خوابم كه سیر ستاره و مهتابم نبرده باز

چه آرزوها كه داشتیم و دگر نداریم

خبر نداریم

خوشا كزین بستر دیگر ، سر بر نداریم

 

برگشت

در این غم ، چون شمع ماتم

عجب كه از گریه آبم نبرده باز

چها چها چها كه می بینم و باور ندارم

چه آرزوها كه داشتم من و دیگر ندارم

لینک به دیدگاه

[h=1]قولی در ابوعطا

[/h] كرشمه ی درآمد

دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من

زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من

همه بودها دگرگون شد

سواحل آشنایی

در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت

جزیره های طلایی

در آب تیره مدفون شد

برگشت

افق تا افق آب است

كران تا كران دریا

 

حجاز 1

ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج

مرا به هر كجا كه خواهی

دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟

كه برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من

دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من

 

برگشت

كران تا كران آب است

افق تا افق دریا

 

حجاز2

چه پروا ، ای دریا

خروش چندان كه خواهی برآور از دل

نخواهد گشودن ز خواب چشم این كودك

چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم كرده ساحل ؟

كه دیری ست دیری ،‌ تا كلید گنجینه های قصر خوابم را

به جادوی لالا سپرده ام من

دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من

 

گبری

گنه ناكرده بادافره كشیدن

خدا داند كه این درد كمی نیست

بمیر ای خشك لب ! در تشنه كامی

كه این ابر سترون را نمی نیست

خوشا بی دردی و شوریده رنگی

كه گویا خوشتر از آن عالمی نیست

 

برگشت

افق تا افق آب است

كران تا كران دریا

نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟

كه نیست ساحل ساحل كه نیست ساحل

دگر بازوانم خسته ست

مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل

كه دانی كه دانی

دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من

زمام حسرت به دست ددریغا سپرده ام من

لینک به دیدگاه

[h=1]گله

[/h] شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی

شهر پلید كودن دون ، شهر روسپی

ناشسته دست و رو

برف غبار بر همه نقش و نگار او

بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار

بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار

شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش

پیموده راه تا قلل دور دست خواب

در آرزوی سایه ی تری و قطره ای

رؤیای دیر باورشان را

آكنده است همت ابری ، چنانكه شهر

چون كشتی شده ست ، شناور به روی آب

شب خامش است و اینك ، خاموشتر ز شب

ابری ملول می گذرد از فراز شهر

دور آنچنانكه گویی در گوشش اختران

گویند راز شهر

نزدیك آنچنانك

گلدسته ها رطوبت او را

احساس می كنند

ای جاودانگی

ای دشتهای خلوت وخاموش

باران من نثار شما باد

لینک به دیدگاه

[h=1]دریچه ها

[/h] ما چون دو دریچه ، رو به روی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه

بیش از شب و روز تیره و دی كوتاه

اكنون دل من شكسته و خسته ست

زیرا یكی از دریچه ها بسته ست

نهمهر فسون ، نه ماه جادو كرد

نفرین به سفر ، كه هر چه كرد او كرد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...