sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۱ این حشرهشناسها هم واقعاً بیملاحظهاند. آنها نسبت به این زن جوان که با اشتیاق تمام به حرفهایشان گوش می دهد، بهموقع میخندد و هروقت لازم باشد قیافه جدی به خود میگیرد، کمترین توجهی ندارند. از قرار معلوم هیچیک از حاضرین را نمیشناسد و رفتار محتاطانه او، که البته توجه کسی را جلب نمیکند، برای پنهان کردن نگرانیاش است. ونسان از پشت میز بلند میشود، بهطرف گروهی که زن با آنها نشسته میرود و با وی حرف میزند. دقایقی بعد، آندو بقیه را ترک میکنند و مشغول گفتگویی میشوند که از همان ابتدا آسان و پایانناپذیر می نماید. نام زن ژولی است، ماشیننویس است و برای رئیس انجمن حشرهشناسها کار کردهاست. از بعداز ظهر بیکار بوده و نخواسته این فرصت استثنایی را برای دیدن آن قصر قدیمی و بودن در میان افرادی که او خود را در مقابلشان بسیار کوچک احساس میکند و دربارهشان بسیار کنجکاو است (چون تا همین دیروز هیچوقت پیش نیامدهبود که حشرهشناس دیدهباشد)، از دست بدهد. ونسان احساس میکند که در حضور زن راحت است: لازم نمیبیند صدایش را بلند کند، برعکس حتی صدایش را پایینتر میآورد تا دیگران حرفهایشان را نشنوند. زن را بهطرف میز کوچکی میبرد. آنجا روبهروی هم مینشینند و ونسان دستش را روی دست زن میگذارد و میگوید: ـ می دونی! همهچیز بستگی داره به این که صدای آدم چقدر رسا باشه. بهنظر من صدای رسا داشتن اهمیتش بیشتر از خوشقیافه بودنه. ـ تو صدای قشنگی داری. ـ راست میگی؟ ـ آره، راست میگم. ـ ولی صدای من نازکه. ـ درست همینه که خوشاینده. صدای من زشته. جیغجیغو و تیزه. مثل صدای خروس پیر میمونه. مگه نه؟ ونسان با ملایمت میگوید: "نه! من صدای تو رو دوست دارم. صدات تحریک کننده است. صمیمییه". ـ جدی اینطور فکر میکنی؟ ونسان نرم و آهسته میگوید: "صدای تو درست مثل خودته! تو هم زود صمیمی میشی و آدمرو تحریک میکنی!". ژولی از کلمهبهکلمه حرفهای ونسان لذت میبرد: "بله. فکر میکنم همینطوره". ونسان میگوید: "اونهایی که اونجا هستن، همه احمقاند". ژولی کاملاً با گفتهاش موافق است و میگوید: "دقیقاً". ـ از اونهایی هستن که دایم باید خودشونو نشون بدن. بورژواهای خودنما! برک رو دیدی؟ مرتیکه احمق! زن کاملاً با او همنظر است. آنها با زن طوری رفتار کردند که انگار او نامرئی است. حالا هرنظری که مخالف آنها باشد، باعث خوشحالی زن میشود و مثل این است که انتقامش از آنها گرفته میشود. ونسان بهنظر او دوستداشتنیتر میآید. یک مرد خوشقیافه، شاد و سرحال که مثل آنیکیها مدام به فکر این نیست که خودی نشان بدهد. ونسان میگوید: ـ من دلم میخواد اینجا رو حسابی بههم بریزم... چه خوب! مثل اینکه قرار است شورش کنند! ژولی لبخندی می زند و دلش میخواهد او را تشویق کند. ونسان میگوید: "میرم برات یه ویسکی بیارم"و بعد از میان سالن میگذرد و بهطرف بار میرود. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۲ در همین احوال، مسئول اجرای برنامه، پایان کنفرانس را اعلام میکند. حاضران با سروصدا از تالار کنفرانس بیرون میروند و سالن مجاور ناگهان از جمعیت پر میشود. برک بهسمت محقق چک می رود و میگوید: "من سخت تحت تأثیر..."و عمداً تظاهر به تردید می کند تا نشان بدهد چقدر یافتن کلمه مناسب برای توصیف چنان سخنرانی که محقق چک ایراد کرد، دشوار است. "... شهادت دادن شما قرار گرفتم. ما چقدر زود فراموش میکنیم. میخواهم بگویم آنچه در کشور شما اتفاق افتاد مرا عمیقاً متأثر کرد. شما افتخار اروپا بودید، اروپایی که خود دلیلی برای افتخار کردن ندارد". محقق چک به دستش حرکت مبهمی حاکی از فروتنی میدهد. برک اینطور ادامه می دهد: " نه، شکستهنفسی نکنید، جدی میگویم. شما، بله همین شما، روشنفکران کشورتان با بیانیههایتان مقاومت پیگیرانهای در برابر فشار کمونیستها از خودتان نشان دادید. جسارتی نشان دادید که ما بسیاری مواقع فاقدش هستیم. شما نشان دادید که تشنه آزادی هستید و من ابایی ندارم از اینکه بگویم ما باید از آزادیطلبی نمونهوار شما درس بگیریم. راستی..." با ادای کلمه اخیر سعی میکند به گفتههایش چنان حالت خودمانی بدهد که انگار کاملاً باهم توافق دارند: "بوداپست شهر بینظیری است، شهری بسیار زنده و میخواهم تأکید کنم بسیار اروپایی". محقق چک مؤدبانه میگوید: "منظورتان پراگ است!". جغرافیا! بازهم این جغرافیای لعنتی! برک متوجه میشود که باز دستهگل به آب داده ولی خود را در مقابل بینزاکتی رفیقش نمیبازد: "البته پراگ، معلوم است که منظورم پراگ بود. ولی منظورم کراکوف، صوفیه، سنپترزبورگ هم هست. درواقع همه این شهرهای شرقی که بهتازگی از یک بازداشتگاه عظیم رها شدهاند". ـ لطفاً نگویید بازداشتگاه. درست است که خیلیها مشاغلشان را از دست دادند، اما ما در بازداشتگاه نبودیم. ـ دوست عزیز! هیچیک از شهرهای شرقی نبود که بازداشتگاه نداشتهباشد، حالا بازداشتگاه واقعی یا بازداشتگاه تمثیلی، فرقی نمیکند! محقق چک یکبار دیگر اعتراض میکند و میگوید: ـ و لطفاً نگویید شهرهای شرقی، چون همانطور که میدانید پراگ بهاندازه پاریس غربی است. دانشگاه کارل که در قرن چهاردهم توسط آلمانیها تأسیس شد نخستین دانشگاه امپراتوری مقدس رم بود. همانطور که حتماً خوب میدانید، یان هوس که سلف لوتر و اصلاحگر کلیسا و نیز مبتکر روشی برای املای صحیح بود در آنجا تدریس میکرد. محقق چک چهاش شده؟ همهاش دارد حرفهای طرف صحبتش را، که دیگر نزدیک است از کوره دربرود، تصحیح میکند. اما برک که بههرحال موفق میشود لحن گرم صدایش را حفظ کند میگوید: "همکار عزیز، اینکه شما از شرق میآیید نباید باعث خجالتتان باشد. فرانسه بیشترین احساس همدردی را با شرق دارد. شما فقط مهاجرتی را که در قرن نوزده اتفاق افتاد بهخاطر بیاورید". ـ در قرن نوزده از کشور ما مهاجرتی صورت نگرفت. ـ پس میکییویچ را فراموش کردهاید؟ من واقعاً احساس غرور میکنم از اینکه او فرانسه را بهعنوان وطن دوم خود انتخاب کرد! محقق چک یک بار دیگر میخواهد اعتراض کند: ـ ولی میکییویچ که... در همان لحظه ایماکولاتا وارد صحنه میشود. با دست به فیلمبردار علامت میدهد، محقق چک را کنار میزند، کنار برک مینشیند و خطاب بهاو میگوید: ـ ژاک آلن برک،... فیلمبردار، دوربین را روی شانهاش جابهجا میکند و میگوید: "یک لحظه صبر کنین". ایماکولاتا ساکت میشود، به فیلمبردار نگاهی میاندازد و دوباره میگوید: ـ ژاک آلن برک... 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۳ یک ساعت قبل که چشم برک در سالن کنفرانس به ایماکولاتا و فیلمبردارش افتاد، کم مانده بود از شدت خشم فریاد بزند. اما حالا خشمی که ایماکولاتا سببش شدهبود در برابر عصبانیتی که محقق چک ایجاد کرد، به نظرش بیاهمیت میآید. حتی از اینکه ایماکولاتا باعث شد بتواند از دست آن بیگانه ایرادگیر خلاص شود آنقدر ممنون است که به زن کمابیش لبخند هم میزند. ایماکولاتا از برخورد او قوت قلب میگیرد و با خوشحالی و حالت خودمانی متظاهرانهای میگوید: ـ ژاک آلن برک، شما در این گردهمایی حشرهشناسها، خانوادهای که از قضا خودتان هم عضوی از آن هستید، لحظات پرشور و احساسی را از سر گذراندید...، و ضمن حرف زدن میکروفون را جلوی دهان برک میگیرد. برک مثل یک بچه مدرسهای جواب میدهد: ـ بله. جمع ما افتخار میزبانی یک حشرهشناس چک را دارد که بهجای پرداختن به کار خود، مجبور شده تمام عمرش را در زندان بگذراند. همه ما از حضور او در این جمع بسیار متأثر شدیم. برای رقاص بودن، علاقه خشکوخالی کافی نیست. این راهی است که وقتی در آن پا گذاشتی، دیگر نمیتوانی بهآسانی از آن بیرون بیایی. وقتی دوبرک پساز ناهار با بیماران ایدز باعث تحقیر برک شد، برک به سومالی رفت. انگیزه او در این کار فقط غرور بیشاز اندازه نبود بلکه او احساس میکرد که باید قدم غلطی را که در رقص برداشته، تصحیح کند. حالا هم احساس میکند حرفهایش خیلی بیروح هستند. میداند که در این میان چیزی کم است، کمی شور و هیجان، چیزی پیشبینی نشده یا اتفاقی غیر مترقبه. درست بههمین علت بهجای اینکه صحبتش را تمام کند، همینطور به حرف زدن ادامه می دهد تا بالاخره احساس میکند فکر جالبی دارد به سراغش میآید: ـ من میخواهم با استفاده از این فرصت، پیشنهاد تأسیس اتحادیه حشرهشناسهای فرانسوی ـ چک را مطرح کنم. خودش هم از اینکه یکهو چنین فکری به سرش زده تعجب میکند و درجا احساس میکند حالش خیلی بهتر است. ـ من هماکنون داشتم با همکار چک خودم، در این خصوص صحبت میکردم و او از اینکه این اتحادیه بهنام یک شاعر در تبعید، که در قرن گذشته زندگی میکرده، نامگذاری شود استقبال کرد. باشد که این نام، سمبل دوستی ابدی میان دو ملت باشد: میکییویچ. آدام میکییویچ. زندگی این غزلسرای بزرگ یادآور این است که آنچه ما انجام میدهیم، از شعر سرودن گرفته تا فعالیتهای علمی، همه اشکال مختلفی از طغیان است. کلمه "طغیان"باعث میشود حسابی سرحال بیاید و سپس چنین ادامه می دهد: "زیرا انسان همواره در حال طغیان است". دیگر واقعاً حالت باشکوهی پیدا کرده و خودش هم این نکته را میداند. رو به محقق چک میکند (برای لحظاتی تصویر محقق چک در کادر دوربین دیده میشود که سرش را تکان میدهد و انگار که دارد تأیید میکند) و میگوید: "اینطور نیست دوست من؟"و ادامه میدهد: "شما این را با زندگی خود ثابت کردید. با ازخودگذشتگیها و رنجهایتان. بله. شما بار دیگر نشان دادید که انسانی که شایسته نام انسان است، همواره باید طغیان کند. باید علیه ستم طغیان کند و اگر زمانی رسید که دیگر در جهان ستمی باقی نبود..."مکث طولانی می کند، مکثی آنقدر طولانی و آنقدر مؤثر که تنها پونتوَن میتواند در این زمینه حریفش بشود. سپس با صدای آهسته میگوید: "آنگاه باید علیه شرایط انسانیای که خود انتخابشان نکرده، طغیان کند". طغیان علیه شرایط انسانیای که خود انتخابشان نکردهایم. این کلمات اخیر، که اوج سخنرانی فیالبداههاش بودند خود او را هم به تعجب انداختند. واقعاً کلمات زیبایی بودند. کلماتی که وی را از سطح سخنران سیاسی به سطحی ارتقاء میدادند که متعلق به بزرگترین سخنوران کشور بود: تنها کامو، مالرو یا سارتر قادر بودند چنین چیزهایی بنویسند. ایماکولاتا راضی است. به فیلمبردار اشارهای میکند و فیلمبرداری را متوقف میکند. در این موقع محقق چک بهطرف برک میرود و میگوید: ـ حرفهایتان بسیار زیبا بود، واقعاً زیبا، اما من فقط میخواستم تذکر بدم که میکییویچ... برک همیشه بعداز سخنرانیهایش حالتی شبیه به مستی دارد. او که خوب میدانست چه میخواسته بگوید، حرف محقق چک را قطع میکند، با لحن نیشدار و با صدای بلند میگوید: ـ دوست عزیز، من هم مثل شما خوب میدانم که میکییویچ حشرهشناس نبود. درواقع خیلی بهندرت ممکن است پیش بیاید که یک شاعر، حشرهشناس هم باشد. درهرحال، علیرغم چنین نقصی، شاعر باعث افتخار بشریت است. همچنین اگر شما اجازه بفرمایید، حشرهشناس ها هم و ازجمله خود جنابعالی موجب افتخار بشریتاند. صدای انفجار خندهای شدید، همه را خلاص میکند. درست مثل وقتی که فشار یکباره برداشته میشود و بخار متراکم سرانجام میتواند آزاد شود. درواقع از همان موقع که حشرهشناسها مطمئن شدند که این مرد، در اثر هیجان شدید فراموش کرده سخنرانی کند، داشتند از زور خنده میمردند. حرفهای موذیانه برک آنها را از محظور اخلاقی که دچارش بودند خلاص کرد و حالا همه سرخوش و آزاد میخندند. محقق چک احساس میکند که نه راه پس دارد و نه راه پیش. پس آن احترامی که همکارانش تا همین دو دقیقه پیش به او نشان میدادند چه شد؟ حالا برای چه میخندند؟ چطور به خودشان اجازه میدهند که بخندند؟ آیا فاصله تحسین و تحقیر تا این اندازه کم است؟ (اوه بله، دوست عزیز، بله). آیا حس همدردی انسان تا این حد ضعیف و غیر قابل اعتماد است؟ (البته، دوست عزیز، البته). در همین موقع ایماکولاتا بهطرف برک میآید. با دهان باز میخندد و بهنظر کمی مست میآید: ـ برک! برک! تو فوقالعادهای! مثل همیشه! اوه! من عاشق طنز تو هستم. البته این طنز رو در مورد من هم بهکار بردهای! مدرسه رو یادت میآد؟ برک، برک، یادت میآد که منو ایماکولاتا صدا میزدی؟ پرنده شب که نمیذاشت بخوابی! که خوابت رو آشفته میکرد! ما باید دوتایی یه فیلم درست کنیم، برای معرفی تو. مطمئنم تو کاملاً تصدیق میکنی که فقط من حق درست کردن چنین فیلمی رو دارم. صدای خنده حشرهشناسها، خندهای که بهبرکت درگیری برک با محقق چک ممکن شد، در گوش برک طنین میاندازد و سرش به دوران میافتد. در چنین حالتی او از شدت خودپسندی، دوراندیشی را فراموش میکند و می تواند به کارهایی دست بزند که حتی خودش هم از آنها به وحشت میافتد. پس بیایید ما پیشاپیش او را بهخاطر کاری که حالا نیت انجام دادنش را دارد ببخشیم. بازوی ایماکولاتا را میگیرد و او را بهجایی دوراز چشم دیگران میبرد که گوشهای فضول نتوانند حرفهایش را بشنوند. آنوقت یواش در گوش او میگوید: پتیاره! برو گمشو با اون همسایههای دیوونهات. گمشو پرنده شب، شبح، کابوس، خاطره حماقتهای من، تجسم سادهلوحی من، آشغال خاطرات من، شاش متعفن جوانی من... زن گوش میکند و آنچه را که میشنود نمیخواهد باور کند. فکر میکند این چیزهای وحشتناکی که دارد میشنود نه خطاب بهاو، بلکه خطاب به شخص دیگری گفته میشود و مرد فقط میخواهد رد گم کند، میخواهد حاضرین را گول بزند. فکر میکند آنچه مرد بهزبان میآورد، چیزی نیست جز فهرست کلماتی که او از درکشان عاجز است، لذا معصومانه و توأم با احتیاط میگوید: ـ برای چی این حرفها رو داری بهمن میزنی؟ برای چی؟ من اینها رو چطور معنی کنم؟ ـ درست همون جور که من میگم معنیشون کن. دقیقاً همون جور. دقیقاً. پتیاره رو پتیاره، کابوس رو کابوس، آشغال رو آشغال و شاش رو شاش... 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۴ ونسان همانطور که کنار بار ایستاده، شخص مورد تنفرش را زیر نظر دارد. تمام آن ماجرا در فاصله دهمتری او اتفاق افتاد اما او از آن بگومگو چیزی نفهمید. با وجود این ونسان از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه برک دقیقاً همانطور بود که پونتوَن همیشه توصیفش میکرد: دلقک رسانههای جمعی، آدمی عوضی، کسی که دائم باید دیده شود، یک رقاص. فقط بهخاطر حضور او در این جمع بود که ناگهان یک گروه گزارشگر تلویزیونی به حشرهشناسها علاقمند شدهبودند. صرفاً به همین دلیل. ونسان مراقب او و شیوه رقصش بود. میدید که چطور تمام مدت نگاهش به دوربین است، مراقب است که همیشه جلوتر از دیگران بایستد و حرکاتش آنقدر موزون باشند که توجه همه به او جلب شود. وقتی برک بازوی ایماکولاتا را میگیرد، ونسان دیگر طاقتش بهسر میرسد و فریاد میزند: "نگاه کنین! تنها آدم جالب برای اون همین خانمییه که از طرف تلویزیون اومده! بازوی همکار خارجیش رو نگرفت، اصلاً برای همکاراش تره هم خورد نمیکنه، مخصوصاً اگه خارجی باشن. تنها ارباب اون تلویزیونه: تنها معشوقهاش، تنها همسرش. من شرط میبندم که همسر دیگهای نداره، شرط میبندم. توی دنیا آدمی بیعرضهتر از اون وجود نداره!". عجیب است که اینبار صدای ضعیف و زشت او بر صداهای دیگر غلبه میکند و همه آن را میشنوند. درواقع گاه اتفاق میافتد که حتی ضعیفترین صدا هم شنیده شود و آن زمانی است که کلمات نیشدار ادا میشوند. ونسان نظراتش را تشریح میکند. بههیجان میآید، نیش میزند، درباره رقاص و پیمان او با فرشته حرف میزند و راضی از فصاحت کلامش، دمبهدم بر اغراق میافزاید، طوریکه انگار دارد با نردبانی بهسمت آسمان بالا میرود. جوانی عینکی که کتوشلوار به تن دارد، صبورانه به او گوش میدهد و مثل شکارچی که در کمین نشسته باشد، او را با دقت زیر نظر دارد. وقتی ونسان زبانآوریش ته میکشد، او میگوید: ـ آقای عزیز، ما نمیتونیم زمانی رو که در اون زندگی میکنیم خودمون انتخاب کنیم. همه ما زیر نگاه دوربین تلویزیون زندگی میکنیم. ازاینپس این دیگه جزو شرایط زندگی انسانه. حتی وقتی در حال جنگیم، در برابر چشمهای دوربین میجنگیم. وقتی میخوایم به اتفاقهایی که میافته اعتراض کنیم، به دوربین تلویزیون احتیاج داریم تا دیگران صدامونو بشنون. با اون تعریفی که شما ارائه کردین، درواقع همه ما رقاص هستیم. من حتی میخوام اینطور بگم که همه ما یا رقاص هستیم، یا فراری از جنگ. آقای عزیز امیدوارم منو ببخشین ولی انگار شما از اینکه زمان به پیش میره متأسفین. پس به گذشته برگردین. مثلاً به قرن دوازدهم. ولی لابد اون موقع هم به وجود کلیساها اعتراض میکنین و اونها رو به بربریت نو نسبت میدین. به گذشته دورتر از اون برگردین! به دوران عنترها! اونجا دیگه کمترین چیز نوی وجود نداره که شما رو تهدید کنه، اونجا شما بین همنوعان مقلدتون هستین، توی بهشت برین عنترها. هیچچیز تحقیرآمیزتر از این نیست که آدم نتواند پاسخی تندوتیز برای حملهای چنین تندوتیز پیدا کند. ونسان جوابی ندارد که بدهد و در مقابل ریشخندها، بزدلانه از میدان در میرود. نمیداند به کجا فرار کند اما ناگهان یادش میآید که ژولی منتظرش است. محتوی گیلاسی را که در دست دارد و اصلاً به آن لب نزده، سر میکشد و گیلاس را روی پیشخوان میگذارد و دو گیلاس ویسکی دیگر میگیرد، یکی برای خودش و یکی برای ژولی. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۵ تصویر مردی که کتوشلوار بهتن داشت مانند خاری در روحش خلیده و او از دست آن تصویر خلاصی ندارد. اینکه در چنین وضعیتی قرار است یک زن را هم اغوا کند، بیشتر مایه عذابش میشود. راستی با این خاری که آزارش میدهد، چطور میتواند از عهده اغوا کردن زن بربیاید؟ زن متوجه حالت او میشود و میپرسد: کجا رفتی؟ فکر کردم دیگه برنمیگردی و منو اینجا تنها میگذاری. ونسان متوجه میشود که زن بهاو علاقمند شده. خار دیگر چندان آزاردهنده نیست. سعی میکند خوشرو باشد اما زن همچنان مشکوک است: ـ بس کن دیگه! تو مثل چند دقیقه قبل نیستی. با آشنایی برخورد کردی؟ ـ نه! نه! ـ چرا! چرا! زنی رو دیدی! اگه میخوای پیش اون بری کاملاً آزادی که این کار رو بکنی. من که تا همین نیم ساعت پیش اصلاً تو رو نمیشناختم، میتونم بعداز این هم با تو کاری نداشتهباشم. بهنظر میآید بسیار غمگین است و برای یک مرد هیچ مرهمی بهاندازه غمی که او در یک زن برانگیخته، شفابخش نیست. ـ نه باور کن، پای زنی در میون نیس. یه نفر بود که دلش میخواست دعوا کنه. یه احمق غیرقابل تحمل که باهاش حرفم شد. همین بود و بس. پساز گفتن این جملات گونه ژولی را با چنان محبت و صداقتی نوازش میکند که شک او از بین میرود. ـ ولی ونسان، با اینحال تو یه جور دیگه هستی. ونسان میگوید: "بیا"و از زن میخواهد که باهم به کنار بار بروند. او میخواهد بهکمک ویسکیِ فراوان، خار را از روحش بیرون بکشد. آقای شیکپوش با آن کتوشلوار و جلیقهاش، هنوز آنجاست و چند نفر دیگر هم همراهش هستند. دوروبر او هیچ زنی نیست. حضور ژولی، که رفتهرفته ونسان را دوستداشتنیتر مییابد، بهسود ونسان است. دو گیلاس ویسکی دیگر سفارش میدهد. یکی را به ژولی میدهد و دیگری را لاجرعه سر میکشد. بعد بهطرف زن خم میشود و میگوید: "اونجاست! اون احمق عینکی که کتوشلوار و جلیقه پوشیده". ـ اون؟ ولی ونسان، این مرتیکه ارزششرو نداره که محل سگ هم بهش بذاری! ـ راست میگی، اونو بدجوری کونش گذاشتن. مرتیکه بیکیر، خایه تو تنبونش نداره! ونسان پیش خودش فکر میکند که حضور ژولی بار شکستش را سبکتر میکند. پیروزی واقعی، آن چیزی که واقعاً بشود اسمش را پیروزی گذاشت، این است که آدم در این جمع حشرهشناسها، که بهطور فاجعهآمیزی عاری از اروتیسم است، بتواند زود زنی را تور کند. ژولی باردیگر میگوید: "یه آدم مزخرف، مزخرف، مزخرف. تموم شد و رفت". ـ راست میگی. اگه من هم بیشتر از این براش وقت تلف کنم، مثل اون خُل هستم. پساز گفتن این حرفها ونسان همانجا در کنار بار، جلوی چشم همه، لبهای ژولی را میبوسد. این اولین بوسه آنها است. آندو سالن را ترک میکنند و به پارک میروند، دوری میزنند، میایستند و دوباره یکدیگر را میبوسند. به نیمکتی در میان چمنها میرسند و روی آن مینشینند. از دور صدای غرش امواج میآید. هردو مجذوب شدهاند اما نمیدانند مجذوب چهچیز. من میدانم: رودخانه مادام "ت"، رودخانه شبهای عاشقانه او. از قعر زمان، سده لذتها برای ونسان پیامی خردمندانه دارد. انگار او پیام را دریافته است که میگوید: ـ قدیمها، توی قصرهایی مثل این، مجالس عشقبازی گروهی ترتیب میدادن. منظورم قرن هژدهه. زمان مارکی دوساد. "فلسفه در اتاق پذیرایی زنان"(۱) رو خوندی؟ ـ نه. ـ حتماً باید بخونی. کتاب رو به تو امانت میدم. دو مرد و دو زن حین عشقبازی گروهی باهم صحبت میکنن. ـ عجب! ـ هر چهار نفر لخت هستن و همه همزمان باهم عشقبازی میکنن. ـ عجب! ـ خوشت میآد، مگه نه؟ ـ نمیدونم. وقتی او میگوید "نمیدونم"، درواقع نمیگوید "نه". چنین جوابی، نمونه بسیار خوبی از رکگویی قابل تحسین، توأم با حجبی دوستداشتنی است. بیرون کشیدن خار کار چندان آسانی نیست. میتوان به درد غلبه کرد، آن را پسزد، یا نادیدهاش گرفت، اما این شیوهها را بهکار بستن خود محتاج رنج و تلاش بسیار است. اینکه ونسان اینقدر با شورواشتیاق درباره ساد و مجالس عشقبازی گروهی او حرف میزند بیشتر بهنیت فراموش کردن توهین آن مرد عوضی است و کمتر بهمنظور کشاندن ژولی به ماجراهای خطرناک. ـ چرا! خیلی هم خوب میدونی! ونسان بعداز گفتن این حرفها ژولی را در آغوش میگیرد و میبوسد. ـ خوب میدونی که خوشت میآد! ونسان دلش میخواهد جملهها و صحنههای بسیاری از کتاب بینظیر "فلسفه در اتاق پذیرایی زنان"را نقل کند. از جا بلند میشوند و به قدم زدن ادامه میدهند. قرص کامل ماه از لابلای شاخوبرگ درختان خودنمایی میکند. ونسان به ژولی نگاه میکند و ناگهان سخت مسحور میشود: در نور رنگپریده، زن جوان زیبایی افسانهای پیدا کردهاست. مرد از زیبایی او حیرتزده میشود. این نوع دیگری از زیبایی است که او ابتدا متوجهاش نشده بود. نوعی زیبایی ویژه، شکننده، دستنخورده و دستنایافتنی. در همان لحظه، و حتی خودش هم نمیداند چرا، سوراخ کون ژولی را در برابر چشمهایش میبیند. این تصویر ناگهان از هیچ شکل میگیرد و ونسان نمیتواند از آن خلاص بشود. سوراخ کون نجاتبخش! به برکت آن بالاخره (آه بالاخره!)، مرد عوضی که کتوشلوار بهتن داشت برای همیشه از ذهنش زدوده میشود. کاری را که آنهمه گیلاس ویسکی از عهدهاش برنیامده بود، یک سوراخ کون در یک چشم بههم زدن انجام میدهد. ونسان ژولی را در آغوش میکشد، او را میبوسد، پستانهایش را نوازش میکند، زیبایی ناب و افسانهای او را تحسین میکند و در عینحال در تمام مدت، تصویر ثابت سوراخ کون او را در مقابل خود میبیند. بیشاز هرچیز دلش میخواهد به او بگوید: "من پستون تو رو نوازش میکنم اما به سوراخ کونت فکر میکنم". ولی نمیتواند بگوید. قادر نیست آن را به زبان بیاورد. هرچه بیشتر به سوراخ کون فکر میکند، همان قدر ژولی را پریدهرنگتر، شفافتر و پریوشتر میبیند ولی هنوز نمیتواند آنچه را در سر دارد، بهصدای بلند بگوید. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۶ ورا خواب است و من در کنار پنجره باز ایستادهام. دو نفر را میبینم که در این شب مهتابی در پارک قدم میزنند. ناگهان نفسکشیدنهای ورا تند و تندتر میشود. بهطرف تختش برمیگردم. میبینم حالودمی است که فریاد بزند. هیچوقت ندیدهبودم که دچار کابوس بشود! در این قصر چه اتفاقاتی دارد میافتد؟ بیدارش میکنم. با چشمانی گشاده و وحشتزده نگاهم میکند. بعد بریدهبریده، در حالتی شبیه به آدمهای تبدار میگوید: "من در همین هتل، تو یه راهروی دراز بودم. یهدفعه مردی از دور پیداش شد و بهطرفم حمله کرد. نزدیکای دهمتری من بود که شروع به دادزدن کرد و باورت میشه؟ داشت بهزبان چکی حرف میزد! جملههای بیسروته میگفت: میکییویچ که چک نیست! میکییویچ لهستانی است! بعد با همان حالت تهدید کنندهاش نزدیکتر اومد. چند متری بیشتر با من فاصله نداشت که تو بیدارم کردی". به او میگویم: "معذرت میخوام! تو قربانی تخیلات من شدی". ـ چطور؟ ـ مثل اینکه رؤیاهای تو سطل آشغالی بوده که نوشتههای بیشاز حد مزخرفم را توش ریختهام. ـ چه فکرهایی توی سر توست؟ یه داستان؟ سرم را بهعلامت تأیید تکان میدهم و او میگوید: ـ تو بارها گفتهای که یهروز داستانی خواهی نوشت که حتی یک کلمه حرف جدی نداشتهباشه. چرندیاتی برای لذت شخصی. نکنه وقتش رسیده؟ فقط میخوام به تو هشدار بدم که احتیاط کن! سرم را بازهم بیشتر تکان میدهم و او میگوید: ـ یادت میآد مادرت چی گفت؟ صداش هنوز توی گوشم هست. انگار همین دیروز بود: "میلانکو! اینقدر با همهچیز شوخی نکن! هیچکس منظورت رو نمیفهمه. همه رو از خودت میرنجونی و مردم از تو بیزار میشن". یادت میآد؟ ـ بله. ـ بهتو اخطار میکنم. جدی بودن تو رو حفاظت میکرد. جدی نبودن یعنی لخت و برهنه جلوی گرگها وایستادن. و خوب میدونی که گرگها منتظرت هستن... 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۷ در همین احوال محقق چک به اطاق خود میآید. روحیهباخته و دلشکسته است. صدای خندههایی که بهدنبال طعنههای برک شنیده شد هنوز در گوشش طنینانداز است. هنوز یک معما برایش حلنشده باقی مانده: آیا واقعاً به همین سادگی میتوان از تحسین به تحقیر تغییر موضع داد؟ من میپرسم پس چه شد آن بوسهای که "خبر تاریخی شکوهمند جهان"بر پیشانی او زدهبود؟ کسانی که با خبرهای تازه سروکار دارند، غالباً درباره این نکته دچار اشتباه میشوند. آنها نمیدانند که صحنههای بازی تاریخ فقط در نخستین دقایق روشن میشوند. یک خبر تازه، نه در تمام طول مدت اتفاق، بلکه فقط در یک زمان کوتاه، درست در شروع اتفاق، تازه است. آیا کودکان سومالیایی که میلیونها تماشاگر تلویزیون با اشتیاق سرنوشتشان را دنبال میکردند، دیگر نمیمیرند؟ چاقتر شدهاند یا لاغرتر؟ آیا کشوری بهنام سومالی هنوز وجود دارد؟ اصلاً چنین کشوری هیچوقت وجود داشتهاست؟ شاید سومالی فقط یک نام ساختگی باشد؟ طوری که از تاریخ معاصر حرف زده میشود به این میماند که در کنسرتی بزرگ، صدوسیوهشت قطعه موسیقی بتهوون پشت سرهم اجرا شود، منتها فقط هشت میزان اولشان نواخته شود. اگر چنین کنسرتی ده سال پیاپی تکرار شود، سرانجام به نواختن نخستین نت از هر قطعه منجر خواهد شد. یعنی کنسرت میشود صدوسیوهشت نت که یک ملودی را میسازند. پساز گذشت بیست سال، تمام موسیقی بتهوون در یک نوای کشدار و زیر، شبیه به آن نوای بسیار زیر و پایانناپذیر که او در نخستین روز کر شدنش میشنید، خلاصه خواهد شد. محقق چک در افکار ناخوش دستوپا میزند و انگار برای تسکین خود، ناگهان یادش میآید که از روزگار کار قهرمانانهاش بهعنوان کارگر ساختمان، که همه میخواهند فراموش کنند، یادگاری مشخص و ملموس برایش باقی مانده: ماهیچههای پرتوان. لبخندی رضایتمندانه بر چهرهاش نقش میبندد چون او اطمینان دارد که هیچکدام از شرکتکنندگان در کنفرانس عضلاتی مانند او ندارند. میخواهید باور کنید یا نکنید، اما این فکر بهظاهر خندهآور واقعاً او را سرحال میآورد. کتش را بهکناری میاندازد و روی زمین به شکم دراز میکشد و شنا میرود. بیستوشش بار شنا میرود و حالا از خودش راضی است. زمانی را بهیاد میآورد که او و کارگران ساختمانی همکارش، بعداز تمام شدن کار روزانه، در آبگیری در پشت محل کار آبتنی میکردند. راستش را بخواهید او در آن زمان خود را بهمراتب سعادتمندتر از امروزش در آن قصر احساس میکرد. کارگرها او را اینشتین صدا میزدند و دوستش داشتند. ناگهان فکری احمقانه بهسرش میزند (البته متوجه احمقانه بودن فکرش هست، با اینحال از آن خوشش میآید) و آن اینکه برود و در استخر زیبای هتل کمی شنا کند. با خوشحالی و نیز خودپسندی عریان، دلش میخواهد بدن خود را در این کشور سطح بالا و با فرهنگ که در عینحال پر از موذیگری هم هست، به این روشنفکران لاغر اندام نشان دهد. خوشبختانه از پراگ که میآمد، مایویش را (که همیشه با خود دارد) همراه آورده است. مایو را میپوشد و در آینه بدن نیمبرهنه خود را تماشا میکند. بازوهایش را خم میکند و ماهیچههایش برجسته میشوند. باخودش میگوید: "اگه کسی بخواد منکر گذشته من بشه، این ماهیچهها رو چی میگه، اینا رو که دیگه نمیشه زیرش زد". هیکل خود را مجسم میکند که به دور استخر میگردد و به فرانسویها نشان میدهد که یک ارزش اساسی وجود دارد: کمال جسمانی، و او از داشتن این کمال به خود میبالد، حال آنکه آنها از آن کمترین بهرهای نبردهاند. بعد فکر میکند که نیمه برهنه رد شدن از راهروهای هتل چندان مناسب نیست، این است که بلوزی به تن میکند. پس پاها چی؟ پابرهنه رفتن به نظرش همانقدر عجیب میآید که کفش بهپا داشتن. بالاخره تصمیم میگیرد فقط جوراب بهپا کند. بار دیگر در آینه به خودش و لباسهایی که بهتن دارد نگاه میکند. بار دیگر غم او با غرورش درهم میآمیزد و اعتماد به نفسش را باز مییابد. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۸ سوراخ.... میتوان برایش نامهای دیگریهم بهکار برد. بهعنوان مثال میتوان مانند آپولینر گفت نهمین سوراخ بدن. از شعری که او برای سوراخهای نهگانه بدن زن سروده دو روایت مختلف وجود دارد. روایت نخستین در ۱۱ ماه می ۱۹۱۵ در نامهای از سنگر به معشوقهاش لو فرستاده شد. روایت دوم را او بهتاریخ ۲۱ دسامبر همان سال از همان محل به معشوقه دیگرش مادلن فرستاد. در این اشعار که هردو زیبا هستند گرچه تصاویر متفاوتی بهکار رفته، اما ساختمان یکی است، یعنی هریک از بندهای شعر به یکی از سوراخهای بدن محبوب اختصاص داده شده: یک چشم، چشم دوم، یک گوش، گوش دوم، سوراخ راست بینی، سوراخ چپ بینی، دهان و سپس در شعری که برای لو فرستاده شده "سوراخ نشیمنگاه"و آنگاه سوراخ نهم، فرج. اما در شعر دیگر، آنکه برای مادلن فرستاده شد، در آخر شعر سوراخها بهطرز جالبی جابهجا میشوند. فرج به جایگاه ششم تنزل پیدا میکند و سوراخ...که گشایشی در میان "دو کوه مروارید"است، مقام نهم را داراست و بهعنوان "بسی اسرارآمیزتر از آنیکیها"، دری بهسوی "شعبدهبازیهایی که هیچکس جرأت ندارد دربارهشان سخن بگوید"و "دریچه برین"وصف میشود. من بهآن چهار ماه و دو روز اختلاف زمانی بین دو شعر فکر میکنم. چهار ماهی که آپولینر در سنگر نشستهبود و غرق در تخیلات شهوانی بود تا اینکه تغییری در دیدش پدید آمد و ناگهان کشف کرد که سوراخ.... چنان جای شگفتانگیزی است که تمام انرژی هستهای برهنگی در آن متمرکز شدهاست. مسلم است که فرج اهمیت دارد (مگر کسی جرأت میکند منکرش بشود؟)، اما اهمیت آن بیشتر جنبه رسمی دارد. نقطهای است ثبتشده، طبقهبندیشده، کنترل شده، تفسیر شده، تشریح شده، آزمایش شده، بازرسی شده، تجلیل شده و ستوده. فرج تقاطع شلوغی است که محل برخورد بشریت پر قیلوقال است. تونلی است که نسلها یکی پساز دیگری از آن میگذرند. فقط احمقها ممکن است باور کنند که چنین جایی، که درواقع "عمومیترین"جا است، میتواند محرمانه باشد. تنها جای واقعاً محرمانه، که آنقدر ممنوع است که حتی فیلمهای پورنو هم از آن رو بر میگردانند، سوراخ... است. دریچه برین. برین از آن رو که از همه اسرارآمیزتر و نهانیتر است. زیر آسمانی که از آن گلوله میبارید، چهار ماه طول کشید تا آپولینر به چنین بینشی برسد، درحالیکه برای ونسان تنها یک بار قدمزدن با ژولی در مهتاب، که در آن ژولی انگار شفاف شدهبود، کافی بود تا بههمان نکته پی ببرد. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۲۹ چقدر سخت است که انسان فقط یک حرف برای گفتن داشتهباشد و آن را هم نتواند بیان کند. ونسان هیچوقت نتوانست "سوراخ کون"را بهزبان بیاورد و این حرف ناگفته دهان بندی است که او را لال کردهاست. به آسمان نگاه میکند. انگار که آنجا در پی کمک میگردد. آسمان گویا نگاهش را میخواند و بهاو طبع شعر ارزانی میدارد: ـ نگاه کن! ماه مثل سوراخ کونی در میون آسمونه! ونسان پساز گفتن این حرف به ژولی نگاه میکند. ژولی شفاف و مهربان لبخند میزند و میگوید: "آره"، چون او از یک ساعت پیش آماده است که هرچه را که از دهان ونسان بیرون میآید تحسین کند. ونسان "آره"را میشنود و دلش میخواهد باز بیشتر بشنود. ژولی مثل یک فرشته محجوب است و ونسان دلش میخواهد که او هم بگوید "سوراخ کون". دلش میخواهد دهان او را وقتیکه آن را بر زبان میآورد ببیند! آه که چقدر دلش میخواهد! دلش میخواهد به او بگوید هرچه من میگویم تکرار کن: سوراخ کون، سوراخ کون، سوراخ کون، اما جرأت نمیکند. درعوض به گیر کلمات سنجیده میافتد و در استعاره خود غرق میشود: "همان سوراخ کونی که از آن نوری رنگپریده برمیتابد و رودههای جهان را روشن میسازد". بعد با دستش بهطرف ماه اشاره میکند و میگوید: "بهپیش! بهسوی سوراخ کون ابدیت". من از اظهار نظر مختصری درباره بدیههسرایی ونسان نمیتوانم خودداری کنم: او با این شیفتگی علنیاش نسبت به سوراخ کون، میخواهد رابطه نزدیک خود را با قرن هژده، ساد و تمام گروه لیبرتینیستها نشان بدهد. اما از آنجا که او قدرت کافی ندارد تا این شیفتگی را کاملاً آزادانه نشان دهد، از میراثی دیگر و بهکلی متفاوت یا حتی شاید بشود گفت متضاد، که ریشه در قرن بعدی دارد کمک میگیرد. خلاصه اینکه او شیفتگی زیبای لیبرتینیستی خود را مگر بهکمک شعر یا استعاره نمیتواند بیان کند. با این کار او روح لیبرتینیستی را فدای روح شاعرانه میکند و سوراخ کون را از بدن زن وامیگیرد و در آسمان مینشاند. آخ که دیدن این جابهجایی چقدر تأسفانگیز و دشوار است. من که چندشم میشود در این راه ونسان را دنبال کنم. او درست مثل مگسی که به شیره چسبناک بچسبد، در این استعاره خود بهدام میافتد و گرفتار میشود. یک بار دیگر فریاد میزند: "سوراخ کون آسمان مانند چشم دوربین عکاسی خداوند است". ژولی انگار متوجه میشود که پرتوپلاهای شاعرانه ونسان دیگر نباید بیشاز این ادامه پیدا کند پس به سالن که در حصار پنجرههای عظیم، در نور شناور است اشاره میکند، گفته او را قطع میکند و میگوید: "دیگه تقریباً همه رفتهان". به داخل ساختمان برمیگردند. بله. دور میز بیشاز چند نفر باقی نماندهاند. آن مرد عوضی کتوشلوارپوش هم ناپدید شده. اما غیبت او چنان برای ونسان محسوس است که بار دیگر صدای سرد و موذی او و بهدنبالش خندههای دوستانش را میشنود. بار دیگر احساس شرمندگی میکند. آخر چرا آنطور جا زد؟ چرا به آن شکل ترحمانگیز سکوت کرد؟ سعی میکند آن فکر را از سرش بیرون کند اما موفق نمیشود. یکبار دیگر میشنود که مرد گفت: "همه ما زیر نگاه دوربین تلویزیون زندگی میکنیم. از اینپس این جزو شرایط زندگی انسانه...". او ژولی را فراموش میکند و پاک گرفتار این دو جمله میشود. چقدر عجیب! استدلال آن مرد عوضی خیلی شبیه به همان فکری است که ونسان خود بهتازگی در بحث با پونتوَن مطرح کرد: "اگر بنا باشد در مورد یک اختلاف علنی نظر بدهی، چطور خواهی توانست در این زمانه از عهده بربیایی بدون آنکه خودت رقاص بشوی یا رقاص بهنظر بیایی؟". آیا بههمین علت بود که آن مرد شیکپوش باعث شد اعتماد بهنفس او آنقدر ضعیف شود؟ آیا گفتههای وی آنقدر به ونسان نزدیک بود که امکان حمله به او را از ونسان سلب کرد؟ آیا همه ما گرفتار یک دام هستیم و همه ما به یکسان در حیرتیم از اینکه جهان زیر پایمان به ناگهان به صحنهای تبدیل شده که هیچ راه خروجی ندارد؟ پس آیا در حقیقت طرز فکر ونسان با آن مرد عوضی تفاوت چندانی ندارد؟ دیگر بس است. چنین چیزی امکان ندارد! ونسان برک را تحقیر میکند، آن مرد عوضی را هم تحقیر میکند و تحقیر او به همه تفسیرهایی که آن مرد ممکن است ارائه بدهد، میچربد. به خودش فشار میآورد تا چیزی را که مایه تمایز خودش از آنها است بیابد، تا اینکه عاقبت کشف میکند. آنها مثل گداهای بدبخت، از هرچه که بهعنوان شرایط انسانی به ایشان تحمیل شده، خوشحال میشوند. رقاصهایی هستند که از رقاص بودن خود راضیاند. در حالیکه ونسان، گرچه میداند راه گریزی وجود ندارد، باز میخواهد ناسازگاریاش با این جهان را اعلام کند. آنوقت یکباره جوابی را که میباید همانموقع تحویل آن مردک شیکپوش میداد پیدا میکند: "اگر زندگی کردن در مقابل دوربین تلویزیون جزو زندگی ما شده، من علیه آن شورش میکنم چون اینجور زندگی رو من انتخاب نکردهام!". بله، پاسخ درست همین است! پس بهطرف ژولی خم میشود و بدون کلمهای توضیح میگوید: "تنها راهی که برای ما باقی مونده اینه که علیه اون شرایط انسانی که خودمون انتخابشون نکردهایم، شورش کنیم". ژولی که دیگر به پراکندهگوییهای ونسان عادت کرده و این گفته هم بهنظرش خیلی جالب میآید، در جواب با صدای هیجانزده میگوید: "بدیهییه"و انگار که کلمه شورش او را از انرژی جوشانی لبریز کردهباشد، میگوید: "بیا دوتایی بریم بالا توی اتاق تو". بار دیگر آن مرد عوضی از فکر ونسان بیرون میرود. به ژولی نگاه میکند و از آنچه او هماکنون بر زبان آورده شگفتزده میشود. خود ژولی هم همانقدر حیرتزده است. هنوز چند نفر از کسانی که ژولی پیشاز آشنایی با ونسان در جمعشان نشسته بود، کنار بار ایستادهاند. آنها با وی طوری رفتار کردند که انگار او وجود ندارد. ژولی خود را توهینشده احساس کرد. اما حالا خود را در مقابلشان بسیار قوی و آسیبناپذیر مییابد. او دیگر بههیچوجه تحت تأثیرشان نیست. ژولی به برکت خواست و اراده خودش، به برکت جسارت خودش، شبی عاشقانه در پیش دارد. او خود را بسیار غنی، خوشاقبال و خیلی قویتر از آنهایی که آنجا ایستادهاند احساس میکند. ژولی آهسته در گوش ونسان میگوید: "همه اینها بی کیر هستن!". میداند که این حرف را ونسان قبلاً زده بود و حالا که او تکرارش میکند با این نیت است که به مرد بفهماند من مال تو و فقط مال تو هستم. ونسان دیگر دارد از شدت خوشحالی منفجر میشود. حالا او میتواند صاحب زیبای سوراخ کون را یکراست به اتاقش ببرد، اما انگار از جایی دور، فرمانی به او میرسد و او احساس میکند قبل از رفتن باید آنجا را بههم بریزد. سوراخ کون، آن عشقبازی که در پیش دارد، حرفهای تهوعآور آن مرد عوضی، سایه پونتوَن که همانند تروتسکی از ستادش در پاریس در حال رهبری اوضاعی پرآشوب و متلاطم است و یک سرگشتگی بیمانند، همه دست به دست هم دادهاند تا ونسان را در یک حالت نشئگی فرو ببرند. ونسان به ژولی میگوید: "بیا تنی به آب بزنیم"و با دو از پلهها به سمت استخر پایین میرود. هیچکس در استخر نیست. استخر برای ناظرانی که از طبقه بالا به آن نگاه کنند درست مثل صحنه تئاتر است. دکمههای پیراهنش را باز میکند. ژولی بهطرفش میدود. ونسان دوباره میگوید: "بیا تنی به آب بزنیم". شلوارش را پایین میکشد و به ژولی میگوید: "لباستو دربیار!". 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ ۳۰ برک آن حرفهای خشن خطاب به ایماکولاتا را با صدای آهسته ادا کرد، طوری که حتی کسانی که در نزدیکیشان بودند هم نفهمیدند که مقابل چشمانشان چه حادثهای دارد اتفاق میافتد. ایماکولاتا آنقدر خوب ظاهر را حفظ کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. بعداز رفتن برک، او هم از پلهها بالا رفت و ابتدا پساز آنکه در راهروهای خلوت که به اتاقها منتهی میشدند، تنها ماند، متوجه شد که قادر نیست روی پاهایش بایستد. نیمساعت بعد، فیلمبردار بیخبر از همهجا به اتاق مشترکشان وارد شد و دید ایماکولاتا روی تخت بهشکم افتادهاست. ـ چیشده؟ زن به او جوابی نداد. مرد کنارش نشست و دستش را روی سر او گذاشت. زن طوری دست او را پس زد که انگار میخواهد ماری را از خودش دور کند. ـ ولی آخه چی شده؟ مرد چندین بار دیگر هم همان سوأل را تکرار کرد تا اینکه زن بالاخره گفت: ـ لطفاً برو قرقره کن. من دیگه تحمل بوی بد دهنتو ندارم. نفس مرد بدبو نبود. همیشه همهجای بدنش تمیز بود و همیشه هم بوی صابون میداد، برای همین میدانست که زن دروغ میگوید. با اینهمه به حمام رفت و کاری را که زن خواستهبود انجام داد. گفته ایماکولاتا راجع به بوی بد دهان درواقع بیمناسبت نبود و علتش خاطره نزدیکی بود که او بهسرعت از ذهنش دور کردهبود ولی حالا یکهو سر برآوردهبود: خاطره نفس بدبوی برک. آن موقع که او دلشکسته به حرفهای تند برک گوش میداد در چنان حالی نبود که بتواند به نفس بدبوی او توجه کند اما انگار ناظری پنهان در درونش، بهجای او آن بوی نامطبوع را احساس کرد و حتی از آن نتیجه گرفت که مردی با نفسی چنین بدبو نمیتواند معشوقهای داشته باشد. هیچکس نمیتواند این بوی بد را تحمل کند. هرکسی در چنین موقعیتی سعی میکرد به او بفهماند که دهانش بوی بد میدهد و باید برای آن چارهای بیاندیشد. حین شنیدن حرفهای درشت برک، ایماکولاتا انگار این اظهارنظر بیصدا را هم شنید و از آن غرق شادی و امید شد چون فهمید که برک، با وجود تمام زنان زیبا و زیرکی که دورش را گرفتهاند، دیگر خیلی وقت است ماجرای رمانتیکی نداشته و دیگر کسی در کنار او در رختخوابش نمیخوابد. همان موقع که فیلمبردار، مردی هم رمانتیک و هم اهل عمل، مشغول قرقره کردن بود، پیش خودش فکر کرد که تنها راه ممکن برای فروخواباندن خشم زن همراهش این است که هرچه زودتر با او عشقبازی کند. پس در حمام پیژامهاش را پوشید و رفت با کمی تردید روی تخت کنار زن نشست. دیگر جرأت ندارد به او دست بزند اما یکبار دیگر هم میپرسد: "موضوع از چه قراره؟". زن با هشیاری تمام جواب میدهد: "اگه چیزی غیراز این جمله احمقانه نداری که بگی، بهتره از خیر حرفزدن با تو بگذرم، چون فایدهای نداره". زن بلند میشود و بهطرف کمد لباس میرود. آن را باز میکند و به پیراهنهای معدودی که در آن آویزان است نظر میاندازد. لباسها او را وسوسه میکنند و میلی مبهم و در عینحال قوی در او برمیانگیزند که از میدان بهدر نرود و صحنه را خالی نگذارد؛ که باز خطههای حقارت را زیر پا بگذارد؛ که شکست خود را نپذیرد و حتی اگر هم واقعاً شکست خوردهباشد، باخت خود را به نمایش بزرگی تبدیل کند که در آن زیبایی نادیده گرفتهاش و غرور سرکشش مجال ظهور یابد. مرد میپرسد: "چکار داری میکنی؟ کجا میخوای بری؟". ـ هیچ فرقی نمیکنه. مهم اینه که با تو تنها نمونم. ـ آخه به من بگو موضوع چیه؟ ایماکولاتا دارد پیراهنها را تماشا میکند و پیش خود فکر میکند: "دفعه هفتم"و مطمئن است که اشتباه حساب نکرده. فیلمبردار که تصمیم گرفته بدخلقی زن را نادیده بگیرد میگوید: "تو واقعاً محشر بودی. عجب کار درستی کردیم که اینجا اومدیم. نقشههای تو راجع به کار با برک درست پیش رفته. من یه بطر شامپانی سفارش دادهام که به اتاق بیارن". ـ تو میتونی هرچی دلت خواست، با هرکی دلت خواست، بنوشی. ـ آخه بگو ببینم موضوع چیه؟ ـ این هفتمین بار بود. من دیگه با تو کاری ندارم. تا ابد. من از بوی دهنت خسته شدهام. تو برای من مثل کابوس هستی و من کابوس نمیخوام. تو برای من مایه رسوایی، شرم و تحقیر هستی. من از تو منزجرم. اینها رو باید بگم. رک و پوستکنده و بدون شک و تردید. این داستان رو که هیچ عاقبتی نداره نباید بیشتر از این کش داد. زن در مقابل درهای باز کمد ایستاده است. پشت به فیلمبردار دارد. آرام و شمرده و با صدای آهسته حرف میزند. سپس شروع به درآوردن لباسهایش میکند. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده