رفتن به مطلب

« رمان آهستگی» را با هم ورق بزنیم


sam arch

ارسال های توصیه شده

رمان آهستگی

نوشته میلان كوندرا

ترجمه: دریا نیامی

 

در این تاپیک می خوام.یک اثر از میلان کوندرا به نام رمان آهستگی رو با هم ورق بزنیم.در هر پست یک صفحه گذاشته می شه و تا 51 پست ادامه پیدا می کنه.

 

 

۱

 

ناگهان هوس کردیم غروب و شب را در یک قصر بگذرانیم‌.

 

قصرهای زیادی را در فرانسه به‌صورت هتل باز‌سازی کرده‌اند‌؛ چهارگوشی از سبزی گمشده درگستره‌ای از زشتی بی‌سبزی‌؛ مجموعه کوچکی از باریکه‌راه‌ها‌، درخت‌ها و پرنده‌ها بین شبکه‌ای عظیم از بزرگ‌راه‌ها‌. همین‌طور که دارم رانندگی می‌کنم‌، توی آینه متوجه ماشینی در پشت سرم می‌شوم‌. راهنمای چپ ماشین چشمک می‌زند و ماشین انگار از فرط عجله می‌خواهد پرواز کند‌. راننده دنبال فرصتی است که از من جلو بزند‌، درست مثل باز شکاری که در کمین لحظه مناسب برای شکار گنجشک باشد‌.

 

همسرم " ‌ورا‌"می‌گوید‌: "‌هر پنجاه دقیقه یک نفر در جاده‌های فرانسه کشته می‌شود‌. این دیوانه‌ها را که دارند دور‌و‌بر ما می‌گردند ببین‌! این‌ها همان آدم‌هایی هستند که وقتی کسی درست جلوی چشمشان در خیابان کیف پیر‌زنی را می‌زند‌، خوب بلدند محافظه‌کار باشند‌، ولی وقتی پشت فرمان می‌نشینند ترس یادشان می‌رود‌"‌.

 

چه بگویم‌؟ شاید باید بگویم‌: ‌مردی که پشت موتورسیکلت قوز کرده‌‌، فقط می‌تواند هوش و حواسش را روی این لحظه پرواز متمرکز کند‌. او خود را به برشی از زمان آویخته که هم از گذشته و هم از آینده جداست‌. او از چنگ استمرار زمان گریخته‌. بیرون زمان مانده‌. به عبارت دیگر در حالت جذبه قرار گرفته‌. در چنان وضعی او دیگر چیزی درباره سن خود‌، همسرش‌، بچه هایش و نگرانی‌هایش نمی‌داند و در نتیجه ترسی هم ندارد‌. چرا که ترس ریشه در آینده دارد و کسی که از آینده رها است‌، لازم نیست از چیزی بترسد‌.

 

سرعت شکلی از جذبه است که انقلاب فنی برای بشر به ارمغان آورده‌. بر خلاف موتورسیکلت‌سوار‌، یک دونده همواره در بدن خود حضور دارد‌. او باید مواظب تاول‌ها و تنگی نفس خود باشد‌. او حین دویدن‌، وزن و سن خود را به یاد دارد و بیش از هر موقع دیگر بر خود و زمان خود آگاهی دارد‌، اما وقتی که انسان اختیار سرعت را به دست ماشین می‌سپارد‌، دیگر جسم وی از بازی بیرون می‌افتد‌. خود را به دست سرعتی غیر‌جسمانی و غیر‌مادی می‌سپارد‌. سرعت ناب‌، خود سرعت‌، سرعت جذبه‌.

 

چه ترکیب غریبی است غیر‌شخصی بودن سرد تکنولوژی‌، و آتش جذبه‌. از سی سال پیش زنی آمریکایی را به خاطر می‌آورم که انگار کارگزار اروتیسم بود و با شیوه‌ای جدی و متعهدانه (‌و در عین حال صرفاً نظری‌) برایم درباره آزادی جنسی سخنرانی می‌کرد‌. کلمه‌ای که او در توضیحاتش به کار می‌برد‌، کلمه ارگاسم بود. من شمردم‌، چهل بار شد‌. کیش ارگاسم‌. سود‌گرایی آسان‌طلبانه در زندگی جنسی‌. کار‌آئی به جای تن‌آسانی لذت‌بخش‌. تنزل عشق‌بازی تا حد مانعی که باید در کوتاه‌ترین زمان ممکن از آن عبور کرد تا انفجار جذبه‌، که تنها هدف عشق و حیات است میسر گردد‌.چرا لذت آهستگی از میان رفته است؟

 

آه‌! کجایند آن دوره‌گرد‌های قدیم‌، قهرمان‌های تصنیف‌های مردمی که از آسیابی تا آسیاب دیگر را به گردش طی می‌کردند و شب را در فضای باز سحر می‌کردند‌؟ آیا آن‌ها هم هم‌زمان با چمن‌زار‌ها‌، دشت‌ها و در یک کلام طبیعت ناپدید شدند‌؟ یک ضرب‌المثل چکی تن آسانی آنان را با استعاره‌ای توصیف می‌کند‌: "‌آن‌ها تماشاگران پنجره خداوند‌اند‌"‌.

 

کسی که تماشاگر پنجره خداوند است دچار ملال نمی‌شود و سعادت‌مند است‌. در جهان ما آسودگی به بیکارگی تبدیل شده و فرق میان این دو بسیار است‌: فرد بی‌کاره مأیوس است‌، دچار ملال است و همواره به دنبال تحرکی است که کم‌بودش را احساس می‌کند‌.

 

به آینه پشت نظر می‌اندازم و باز همان اتوموبیل را می‌بینم‌. ترافیک مانع از این است که او بتواند از من سبقت بگیرد‌. در کنار راننده زنی نشسته است‌. چرا مرد مطلب جالبی برای وی نقل نمی‌کند‌؟ چرا دستش را روی زانوی زن نمی‌گذارد‌؟ در عوض دارد به راننده ماشین جلوئی دشنام می‌دهد که چرا سریع‌تر نمی‌راند‌. زن نیز در این فکر نیست که مرد را نوازش کند‌. در درونش او هم هم‌راه مرد در حال راندن است و او هم دارد به من ناسزا می‌گوید‌.

 

من به سفر دیگری‌، از پاریس تا یک قصر واقع در حومه شهر، که دویست سال پیش صورت گرفت، فکر می‌کنم‌. سفر مادام "‌ت‌"با همراهی شوالیه جوان‌. نخستین بار است که آنها این‌قدر نزدیک به هم هستند و آن فضای غیر‌قابل‌توصیف شهوانی که آن‌ها را در بر گرفته‌، از آهستگی ریتم ناشی شده است‌. بدن‌های آن‌ها در اثر حرکت درشکه تاب می‌خورد و با هم تماس می‌یابد‌. ابتدا بی‌هوا‌‌، و بعد با رغبت‌، و داستان آغاز می‌شود‌.

لینک به دیدگاه

۲

ویوان دنون‌(Vivant Denon) داستان را چنین نقل می‌کند‌: نجیب‌زاده‌ای بیست ساله شبی به تئاتر می‌رود (‌نام و عنوان او مشخص نشده است اما من او را یک شوالیه تصور می‌کنم‌)‌. شوالیه در لژ مجاور بانوئی را می‌بیند (‌در داستان تنها حرف اول نام او گفته شده است‌: مادام "‌ت‌"‌)‌. مادام "‌ت‌"از دوستان کنتسی است که معشوقه شوالیه می‌باشد‌. او از شوالیه می‌خواهد که پس از پایان نمایش تا خانه هم‌راهیش کند‌. جوان از این رفتار صریح زن متعجب می‌شود‌، خصوصاً که از رابطه مادام "‌ت‌"با یک مارکی هم خبر دارد‌(‌ما نباید نام او را بدانیم‌، در این جهان اسرار نام بردن از اشخاص ممکن نیست‌)‌.

 

جوان نمی‌داند موضوع از چه قرار است اما خواه‌نا‌خواه یک‌باره خود را در درشکه‌ای نشسته در کنار بانوی زیبا می‌یابد‌. پس از یک سفر راحت و دل‌نشین‌، درشکه در خارج شهر در مقابل پله‌های قصری توقف می‌کند و همسر ترشروی مادام "‌ت‌"به استقبال شان‌ می‌آید‌.

 

آن‌ها سه نفری با هم شام می‌خورند و سپس شوهر اجازه مرخص شدن می‌خواهد و آن دو را تنها می‌گذارد‌.

 

شب آن دو آغاز می‌شود‌. شبی که فرمش به یک "‌تابلوی‌سه‌لته‌ای‌"‌?(۱) ‌شبیه است. شبی چون یک سفر سه‌مرحله‌ای‌. آنها ابتدا در پارک قدم می‌زنند‌، سپس در یک آلاچیق عشقبازی می‌کنند و بالاخره هم در یک اتاق مخفی در داخل قصر به عشق‌بازی ادامه می‌دهند‌.

 

سحرگاه از هم جدا می‌شوند‌. شوالیه موفق به یافتن اتاق خود در آن سرسرا‌های پیچ‌در‌پیچ نمی‌شود‌، به باغ بر‌می‌گردد و آنجا در نهایت تعجب با مارکی رو‌به‌رو می‌شود‌. جوان می‌داند که مارکی معشوقه مادام "‌ت‌"است‌. مارکی که درست همان موقع وارد قصر شده‌، با او با خوش‌روئی برخورد می‌کند و علت آن دعوت مرموز را برایش توضیح می‌دهد‌: مادام "‌ت‌"احتیاج به یک "بدل"داشته تا سوء‌ظن‌های شوهرش نسبت به مارکی از بین برود‌. مارکی اظهار خوشحالی می‌کند از این که نقشه با موفقیت پیش رفته و سر‌به‌سر شوالیه جوان می‌گذارد که اجباراًً نقش مضحک معشوقه دروغین را بازی کرده است‌.

 

جوان که پس از سپری کردن یک شب عاشقانه‌، سخت خسته است‌، با درشکه‌ای که مارکی در اختیارش می‌گذارد‌به پاریس باز‌می‌گردد‌.

 

این قصه نخستین بار تحت عنوان "‌روز بی‌فردا‌"(۲) در سال ۱۷۷۷ منتشر شد‌. جای نام نویسنده را شش حرف اسرار‌آمیز م‌.‌د‌.‌گ‌.‌و‌.‌د‌.‌ر‌ . گرفته بود (‌آخر در جهان رمز و راز به سر می‌بریم‌)‌. می‌شود فرض کرد که حروف فوق مخفف"Monsieur Denon, Gentilhomme Ordinarie du Roi" بوده است‌. چاپ مجدد کتاب به صورت کاملاً ناشناس و با تیراژ بسیار کم در سال ۱۷۷۹ صورت گرفت ولی یک سال پس از آن هم به نام نویسنده دیگری تجدید چاپ گردید‌. باز هم در سال‌های ۱۸۰۲ و ۱۸۱۲ کتاب مزبور تجدید چاپ شد ولی نام واقعی نویسنده کماکان نامعلوم بود‌. سرانجام کتاب در سال ۱۸۶۶‌، پس از قریب نیم قرن که به فراموشی سپرده شده بود‌، بار دیگر چاپ شد‌. از آن زمان به ویوان دنون نسبت داده شد و در سده ما شهرت روز‌افزونی یافت‌. امروز این اثر جزو آثار ادبی که به بهترین نحو نمایان‌گر هنر و روح قرن هژدهم هستند‌، شمرده می‌شود‌.

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ

۱-‌مجموعه نقاشی متشکل از سه تابلو (Triptych)‌.

۲-‌نام کتاب‌: Point de lendemain.

لینک به دیدگاه

۳

 

اصطلاح عیش‌گرائی‌(Hedonism) در زبان روزمره به گرایش غیر‌اخلاقی به زندگی لذت‌جویانه (‌اگر نگوئیم فساد‌کارانه‌) اطلاق می‌شود‌. البته که این تعریف درست نیست‌. اپیکور نخستین نظریه‌پرداز بزرگ لذت‌، نسبت به ممکن بودن سعادت سخت بد‌گمان بود‌. لذت را کسی می‌تواند احساس کند که رنج نمی‌برد‌.

 

بنابر‌این فرض، در عیش‌گرائی رنج است که اهمیت بنیادی دارد‌. انسان در صورتی سعادتمند خواهد‌بود که بتواند رنج را از خود دور نماید ولی از آن‌جا که لذت‌جوئی غالباً بیش‌تر رنج به بار می‌آورد تا لذت‌، آن‌چه اپیکور توصیه می‌کند‌، لذت بردن توأم با احتیاط و خود‌داری است‌.

 

حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم‌انگیزی است‌: انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب می‌شود و کم‌کم پی می‌برد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد‌، لذتی است که او خود بتو‌اند احساس کند‌، هر قدر هم که ناچیز باشد‌: جرعه‌ای آب گوارا‌، نگاهی به سوی آسمان (‌به سوی پنجره خداوند‌) و یا نوازشی‌.

لذت‌، چه کم و چه زیاد‌، تنها متعلق به فردی است که آن را تجربه می‌کند‌.

 

فیلسوف حق دارد از عیش‌گرائی به دلیل آن که ریشه در خود دارد‌، انتقاد کند‌. با وجود این به نظر من پاشنه آشیل عیش‌گرائی در خود‌مدار بودن آن نیست‌، بلکه در این است که به نحوی مذبوحانه ناکجا‌آبادی است (‌و ای‌کاش در این مورد اشتباه از من باشد‌)‌. در واقع من شک دارم که کمال مطلوب عیش‌گرائی دست‌یافتنی باشد و می‌ترسم زندگی‌ای که عیش‌گرائی ما را بدان ره‌نمون می‌شود‌، با طبیعت بشر سازگار نباشد‌.

 

در قرن هژدهم‌، لذت‌جوئی پس از آن که غبار اخلاق از آن زدوده شد وارد عرصه هنر گردید‌. چیزی متولد شد که ما آن را لیبرتین‌(Libertine) می‌نامیم و ریشه در تابلوهای "‌فراگونار‌"و "‌واتو‌"و نوشته‌های "‌سادم سر بیلون‌"جوان و "‌چارلز دوکلو‌"دارد‌. به همین دلیل است که دوست جوان من ونسان آن سده را ستایش می‌کند‌. او اگر می‌توانست‌، دوست داشت به جای نشان داخل کتش‌، تصویر نیم‌رخ "‌مارکی‌دو‌ساد‌"را بنشاند‌. من با نظر ستایش‌آمیز وی موافق هستم اما می‌خواهم این را هم اضافه کنم (‌هرچند می‌دانم درکم نخواهند کرد‌) که عظمت واقعی هنر آن دوره نه در تبلیغ عیش‌گرائی‌، بلکه در تجزیه و تحلیل آن نهفته است‌. درست به همین علت است که من معتقدم "‌دل‌بستگی‌های پرگزند‌"(Les Liaisons dangereuse) اثر "‌شودرلو دلاکلو‌"‌، یکی از بزرگ‌ترین داستان‌های تاریخ است‌.

 

شخصیت‌های این داستان پیوسته در تلاش دست یافتن به لذت هستند اما به‌هر‌حال خواننده به تدریج متوجه می‌شود که انگیزه واقعی آنها نه نیل به لذت‌، بلکه میل به غلبه کردن است‌. ساز‌ها برای این کوک نمی‌شوند که لذت بیافرینند‌، بلکه برای این که پیروزی را اعلام کنند‌. آن‌چه در ابتدا یک بازی غیر‌جدی و سرگرم‌کننده بود‌، به گونه‌ای نامرئی و گریز‌ناپذیر به نبرد مرگ و زندگی تبدیل می‌شود‌. اما وجه مشترک نبرد و عیش‌گرائی چیست؟

‌اپیکور می‌نویسد‌: "‌انسان خردمند را با هر‌آن‌چه به جنگ ارتباط داشته باشد کاری نیست‌"‌.

 

شیوه نگارش انتخاب شده برای "‌دل‌بستگی‌های پرگزند‌"یعنی شکل نامه‌، نمی‌توانست با شکل دیگری جای‌گزین شود‌. این شکل به‌خودی‌خود گویا است و به ما می‌گوید آن‌چه شخصیت‌ها تجربه کرده‌اند‌، از آن رو تجربه کرده‌اند که بعداً برای ما نقل کنند‌. برای منتقل کردن‌، ارتباط برقرار کردن‌، اعتراف کردن و نوشتن‌.

 

در جهانی که در آن همه چیز نقل می‌شود‌، نزدیک‌ترین وسیله در دست‌رس‌، اسلحه است و مرگ‌آفرین‌ترین حادثه‌، آگاه شدن‌.

 

قهرمان داستان مزبور‌، والمون‌، به زنی که فریب داده نامه‌ای به نیت جدائی می‌فرستد که سبب خرد شدن زن می‌گردد‌. نامه را مارکیز مرتویل‌، بانویی از دوستانش‌، کلمه به کلمه به او دیکته کرده است‌. در ادامه داستان می‌بینیم که مرتویل به قصد انتقام‌، نامه سری والمون را به رقیب وی نشان می‌دهد‌. رقیب والمون او را به دوئل فرامی‌خواند و والمون کشته میشود‌. پس از مرگ او‌، نامه‌نگاری‌های خصوصی‌اش با مارکیز مرتویل آشکار می‌شود و سر‌انجام مارکیز زندگی خود را در حقارت‌، بدبختی و انزوا به پایان می‌رساند‌.

 

در این داستان هیچ چیز به صورت رازی ویژه میان آن دو باقی نمی‌ماند‌. گوئی همه در درون صدف عظیم پر‌آوائی جای دارند که در آن هر صدائی تقویت می‌شود و به صدائی فرعی با طنین‌های بی‌پایان و متعدد تبدیل می‌گردد‌.

 

در کودکی شنیده بودم که اگر صدفی را به گوشم بچسبانم‌، صدای غرش ابدی امواج دریا را از آن خو‌اهم شنید‌. درست به همان گونه‌که هر‌کلمه‌ای که در جهان "‌لاکلو‌"ادا می‌شود‌، تا ابد شنیده خو‌اهد شد‌.

آیا این آوا‌ها از آن قرن هژدهم است‌؟ آیا آوا‌های بهشت لذایذ است‌؟ یا شاید انسان بی آن‌که خود بداند همواره در درون چنان صدف پر‌طنینی زیسته است‌؟ یک صدف پر‌طنین‌، به‌هر‌حال چیزی نیست که اپیکور به شاگردانش توصیه می‌کرد آن‌گاه که می‌گفت‌: "‌خود را عیان نکنید‌"‌!

لینک به دیدگاه

۴

 

مردی که در دفتر هتل کار می‌کند آدم مهربانی است (‌پر محبت‌تر از آن‌چه در این شغل معمول است‌)‌. او به یاد دارد که ما دو سال پیش هم آن‌جا بوده‌ایم و خبردارمان می‌کند که از آن زمان تا به حال خیلی چیز‌ها تغییر کرده‌است‌. یک تالار سخنرانی برای انواع سمینار‌ها در نظر گرفته شده و نیز یک استخر شنای خوب ساخته شده است‌. مورد اخیر کنج‌کاوی ما را تحریک می‌کند‌. از را‌هروی روشنی که پنجره‌های بزرگ رو به پارک دارد عبور می‌کنیم‌. پله‌های عریض انتهای راهرو به استخر بزرگ کاشی‌کاری شده‌ای با سقف شیشه‌ای منتهی می‌شود‌.

 

ورا یاد‌آوری می‌کند که‌:‌"‌دفعه قبل این‌جا یک گل‌خانه کوچک بود‌"‌.

پس از بازکردن چمدان‌هایمان‌، اتاق را به قصد پارک ترک می‌کنیم‌.

 

تراس‌های متوالی سر‌سبز آن‌جا تا کناره رود "‌سن‌"در پائین امتداد می‌یابند‌. زیبائی آن جا ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد و تصمیم می‌گیریم پیاده‌روی طولانی‌ای بکنیم‌. چند دقیقه بعد به جاده‌ای می‌رسیم‌. اتوموبیل‌ها با سرعت رد می‌شوند‌. برمی‌گردیم‌.

 

شام عالی است و همه لباس خوب به تن دارند‌. گوئی مراسم بزرگ‌داشت دوران سپری شده‌ای است که خاطره آن در زیر سقف سالن موج می‌زند‌.

 

در کنار ما زوجی با دو بچه خود نشسته‌اند‌. یکی از بچه‌ها با صدای بلند آواز می‌خواند‌. پیشخدمت سینی به دست‌، روی میز آن‌ها خم می‌شود‌. مادر نگاهش را به پیشخدمت دوخته و منتظر است که او بچه را‌، که مغرور از مورد توجه همگان بودن‌، روی صندلی رفته و صدایش را هم کمی بلند‌تر کرده‌، تحسین کند‌. چهره پدر با لبخند رضایتی گشوده می‌شود‌.

 

شراب بوردوی عالی‌، اردک و دسر مخصوص رستوران را می‌خوریم‌. سیر و راضی مشغول گپ زدن می‌شویم‌؛ بی آن‌که چیزی مایه نگرانی‌مان باشد‌.

 

به اتاق خود بر‌می‌گردیم‌. تلویزیون را روشن می‌کنم‌.

باز‌هم بچه‌ها‌. این بار اما همه سیاه و مردنی هستند‌. اقامت ما در قصر مصادف است با زمانی که هفته‌های پی‌در پی‌، هر روز تصاویری از کودکان یک کشور آفریقائی‌، که حالا اسمش را به یاد نمی‌آورم‌، نشان داده می‌شود‌(‌همه این‌ها حد‌اقل سه سال پیش اتفاق افتاده‌، چطور می‌شود همه اسم‌ها را به یاد داشت‌؟!‌)‌؛ کشوری دچار جنگ داخلی و قحطی‌. بچه‌ها چنان نحیف و بی‌رمق‌اند که حتی توان دور کردن مگس‌هایی را که روی صورت‌شان می‌نشینند‌، ندارند‌.

 

ورا از من می‌پرسد‌: " مگر در آن کشور پیر‌ها هم نمی‌میرند‌؟‌"‌.

 

نه‌. به‌هیچ‌وجه‌. آن‌چه در مورد این قحطی جالب است و آن را از میلیون‌ها فاجعه گرسنگی دیگر که کره زمین به آن‌ها دچار شده متمایز می‌کند‌، درست همین نکته است که قربانیانِ آن همه کودک‌اند‌.

ما در تلویزیون حتی یک آدمِ بزرگ‌سال ندیدیم که رنج ببرد‌، آن هم با وجودی که درست برای پی بردن به همین نکته‌، که شاید دیگران به آن توجه نکرده بودند‌، هر روز اخبار را نگاه می‌کردیم‌.

 

به‌این‌ترتیب چندان جای تعجب نبود که نه بزرگ‌سالان‌، بلکه بچه‌ها علیه این بی‌رحمی بزرگ‌تر‌ها شورش کردند و به شکلی کاملاً خود‌جوش‌، آن‌طور که فقط از عهده بچه‌ها برمی‌آید‌، کارزاری با شعار "کودکان اروپا برای کودکان سومالی برنج می‌فرستند‌"‌، ترتیب دادند‌. سومالی‌! درست است‌! این شعار باعث شد نامی را که فراموش کرده بودم به یاد بیاورم‌.

 

افسوس که تمام ماجرا امروز دیگر فراموش شده است‌.

 

بچه‌ها به مقدار زیاد بسته‌های برنج خریدند‌. پدر و مادرها هم که از هم‌بستگی جهانی کودکان متأثر شده بودند‌، کمک مالی کردند و سازمان‌های مختلف هم به سهم خود کمکی اهدا نمودند‌. برنج را در مدرسه‌ها جمع آوری کردند‌، به بندر‌ها فرستادند‌، بارِ کشتی‌هایِ عازم آفریقا کردند و همگان توانستند داستان هیجان‌انگیز برنج را دنبال کنند‌. بلاقاصله جای بچه‌های مردنی را که بر صفحه تلویزیون دیده می‌شدند‌، بچه‌های دیگری می‌گیرند‌: دختر‌بچه‌های شش تا هشت ساله‌ای که مثل آدم بزرگ‌ها لباس پوشیده‌اند و مثل بزرگ‌سالانی که در لاس زدن باتجربه‌اند‌، رفتار می‌کنند‌.

 

آه که چه‌قدر جالب‌، عجیب و بانمک است وقتی بچه‌ها ادای بزرگ‌تر‌ها را در‌می‌آورند‌! دختربچه‌ها و پسربچه‌ها لب‌های یک‌دیگر را می‌بوسند‌. ناگهان مردی ظاهر می‌شود که کودک نوزادی در آغوش دارد و همان موقع که مرد دارد برای ما توضیح می‌دهد بهترین روش برای شستن لباس‌های زیری که بچه نوزادش به تازگی کثیف کرده‌ چیست‌، زن زیبایی پدیدار می‌شود‌. زن لبانش را از هم باز می‌کند‌، زبان بی‌نهایت شهوت‌انگیز خود را بیرون می‌آورد و به میان لب‌های فوق‌العاده نرمِ مردی که نوزاد را در بغل دارد‌، فرو می‌کند‌.

 

ورا می‌گوید‌: "‌دیگه بخوابیم‌"و تلویزیون را خاموش می‌کند‌.

لینک به دیدگاه

۵

 

کودکان فرانسوی که برای کمک به دوستان کوچک آفریقاییِ خود پا پیش می‌گذارند‌، همه‌اش مرا به یاد برک روشنفکر می‌اندازند‌. آن روز‌ها‌، روز‌های پر‌شکوهِ وی بودند و چنان که معمولاً اتفاق می‌افتد‌، افتخاراتِ او در جریان یک شکست کسب شده بودند‌.

 

یک چیز را نباید فراموش کنیم‌: در دهه هشتاد قرن حاضر‌، جهان با بیماری تازه‌ای به نام ایدز رو‌به‌رو شد که از طریق رابطه جنسی سرایت می‌کند‌.

 

شیوع اولیه این بیماری در میان هم‌جنس‌گرایان بود‌. در همان حال که اشخاص متعصب این بیماری واگیردار را مجازات عادلانه‌ای از جانب خدایان می‌دانستند و از مبتلایان به ایدز‌، همانند بیماران طاعون‌زده دوری می‌جستند‌، انسان‌های صبور‌تر رفتار برادرانه در پیش گرفتند و سعی کردند ثابت کنند که معاشرت با آن بیماران خطری در بر ندارد‌.

 

به این ترتیب بود که دوبرک منتخب مردم و برک روشنفکر‌، در یکی از رستوران‌های معروف پاریس با گروهی از بیماران مبتلا به ایدز ناهار خوردند‌. غذا در فضای دل‌نشینی خورده شد و دوبرک که نمی‌خواست یک فرصت عالی را برای نشان دادن رفتار نمونه به دیگران از دست بدهد‌، پیشاپیش چنان سازمان‌دهی کرده بود که موقع صرف دسر‌، چند دوربین تلویزیون در محل حاضر باشند‌. به محض آن که آن‌ها از در وارد شدند‌، دوبرک ناگهان از جا بلند شد‌، به طرف یکی از بیماران رفت‌، او را از صندلی‌اش بلند کرد و دهانِ وی را که هنوز پر از کرم‌شکلات بود‌، بوسید‌. برک غافل‌گیر شد‌. بلافاصله متوجه شد که وقتی بوسه داغ دوبرک در عکس و فیلم ثبت شود‌، جاودانی خواهد شد‌.

 

از جایش بلند شد‌، انگار که او هم می‌بایست یک بیمار ایدزی را ببوسد‌. ابتدا این وسوسه را از خود دور کرد چون کاملاً مطمئن نبود که بوسیدنِ دهان یک بیمار‌، باعث سرایت بیماری نخواهد شد‌. در مرحله بعد تصمیم گرفت به این ترس خود غلبه کند چون تشخیص داد که تصویر بوسه او‌، به این خطر کردن می‌ارزد‌. اما در مرحله سوم فکر دیگری مانع از این شد که به طرف بیماری برود‌: اگر او هم بیماری را ببوسد‌، در واقع با این عمل در ردیف دوبرک قرار نخواهد گرفت بلکه برعکس‌، تا حد یک میمون مقلد تنزل خواهد کرد‌؛ میمونی که ادای دیگری را در‌می‌آورد‌؛ یا حتی یک نوکر که بلافاصله اطاعت می‌کند و در نتیجه فقط باعث خواهد شد که دیگری عظمت بیشتری پیدا کند‌.

 

به این ترتیب با لبخند ابلهانه‌ای بر لب‌، سر جایش ایستاد و کاری نکرد‌. اما آن لحظات تردید برایش سخت گران تمام شد‌، چرا که دوربین‌ها در محل حاضر بودند و همه مردم فرانسه در برنامه اخبار تلویزیون‌، آن سه مرحله سرگشتگی را دیدند و به او خندیدند‌.

 

اما بچه‌هایی که برای کودکان سومالی برنج جمع‌آوری می‌کردند‌، به موقع به دادش رسیدند‌. او از هر موقعیت مناسب استفاده کرد تا شعار زیبای "‌تنها کودکان در جهان واقعی زندگی می‌کنند‌"را ترویج کند‌. بعد هم به آفریقا سفر کرد و با دختر‌بچه‌ای سیاه و مردنی که مگس‌های فراوانی روی صورتش نشسته بودند‌، عکس گرفت‌. آن عکس در سرار جهان مشهور شد‌؛ حتی خیلی بیش‌تر از عکس دوبرک در حال بوسیدن بیمار مبتلا به ایدز و این نکته‌ای بسیار بدیهی بود که دوبرک در آن موقع درک نکرده بود‌.

 

دوبرک نخواست زیر بار این شکست برود و باز چند روز بعد در تلویزیون ظاهر شد‌. او که فرد مؤمنی بود و می‌دانست برک به خدا اعتقاد ندارد‌، فکری به نظرش رسید‌: یک شمع برداشت (‌اسلحه‌ای که حتی خشک‌ترین افراد خدا‌ناشناس در مقابلش سر فرود می‌آورند‌) و در حین مصاحبه با خبرنگار‌، شمع را از جیب خود در‌آورد و روشن کرد‌. او که قصد داشت به گونه‌ای موذیانه هم‌دردی‌های برک با کودکان کشورهای بیگانه را مورد سوأل قرار دهد‌، از کودکان فقیر کشور خودمان‌، در جامعه خودمان و در محله‌های پیرامونی شهرهای خودمان سخن گفت و تمام هم‌وطنان را فرا‌خواند تا شمعی در دست‌، به خیابان بروند و دسته‌جمعی‌، به نشانه هم‌بستگی با کودکان رنج‌دیده‌، پاریس را زیر پا بگذارند‌. سپس با لبخندی زیر‌جلکی از برک نام برد و از او دعوت کرد که دوشا‌دوش وی این صف را رهبری کند‌.

 

برک مجبور به انتخاب بود‌: یا باید شمع به دست در راه‌پیمایی شرکت کند (‌مثل گوساله‌ای دنبال دوبرک بیافتد‌) و یا از این کار امتناع کند و انتقاد‌ها را به جان بخرد‌.

 

برای نجات یافتن از این تله‌، او می‌بایست کاری به همان اندازه شجاعانه و غیر‌منتظره انجام دهد‌. تصمیم گرفت بلافاصله به کشوری آسیایی که مردم آن قیام کرده بودند سفر کند و در آن‌جا آشکارا و با صدای بلند حمایت خود را از استثمار‌شدگان اعلام نماید‌. اما متأسفانه جغرافیای او ضعیف بود‌. برای او دنیا تقسیم می‌شد به فرانسه و غیر‌فرانسه‌ای متشکل از مناطق نامشخص که همیشه عوضی‌شان می‌گرفت‌. خلاصه به اشتباه سر از کشور دیگری درآورد که از قضا در آن صلح و صفا حاکم بود‌. فرودگاه کشور مزبور در یک منطقه دور‌افتاده و بسیار سرد کوهستانی واقع بود‌. برک مجبور شد یک هفته آن‌جا گرسنه و سرما‌خورده انتظار بکشد تا بالاخره با هواپیمایی به پاریس برگردد‌.

 

پونتوَن چنین اظهار نظر کرد که‌: "‌بین رقاص‌ها‌، برک مثل شاه شهیدان است‌"‌.

 

معنی اصطلاح "‌رقاص‌"را تنها جمع کوچکی از اطرافیان پونتوَن می‌دانند‌. در واقع این کشف بزرگ او بود و آدم تأسف می‌خورد که چرا هرگز برای ترویج آن‌، کتابی ننوشت و یا آنرا به عنوان موضوعی برای سمینارهای بین‌المللی ارائه نکرد‌.لابد به این دلیل که او از شهرت عمومی روی‌گردان بود و به‌علاوه‌، در جمع دوستانش علاقه و توجه بیش‌تری نسبت به نظرات خود سراغ داشت‌.

لینک به دیدگاه

۶

 

بنا‌به گفته پونتوَن از یک سو همه سیاستمداران امروزکمی رقاص هستند و از سوی دیگر‌، همه رقاص‌ها هم در امور سیاسی دخالت می‌کنند‌؛ اما این امر نباید باعث شود که ما این دو گروه را با هم عوضی بگیریم‌.

رقاص از این نظر از سیاستمدار متمایز است که هدف وی نه کسب قدرت‌‌، بلکه کسب افتخار است‌. او سعی نمی‌کند که یک نظم اجتماعی را به جهان تحمیل کند (‌اصلاً برای این قبیل مسائل اهمیتی قائل نیست‌)‌‌، بلکه به دنبال آن است که تمام صحنه را با "‌منِ‌"خود روشن سازد‌.

 

برای در اختیار داشتن تمام صحنه‌، انسان مجبور است دیگران را به پایین هل بدهد و لازمه این کار هم‌، استفاده از فن نبرد ویژه‌ای است‌. پونتوَن این نبردِ رقاص را "‌جودوی اخلاقی‌"می‌نامد‌.

رقاص در پهنه جهان حریف می‌جوید و می‌پرسد‌: "‌چه کسی در این جهان می‌تواند نشان دهد که اخلاق‌گرا‌تر‌(‌شجاع‌تر?، صادق‌تر‌، درست‌کار‌تر‌، فداکار‌تر و حقیقت‌جو‌تر‌) از من است‌؟‌"و تمام شیوه‌های لازم را برای آن‌که خود را از نظر اخلاقی بر‌تر نشان دهد‌، بلد است‌.

 

اگر یک رقاص امکان دخالت در بازی سیاسی را پیدا کند‌، تمام مذاکرات پشت پرده را (‌که در تمام زمان‌ها عرصه اصلی سیاست بوده است‌) رد خواهد کرد و آن‌ها را دروغین‌، غیر‌صادقانه‌، ریاکارانه و کثیف خواهد نامید‌. او آن‌چه را که می‌خواهد بگوید علنی‌، روی صحنه‌، با رقص و آواز می‌گوید و دیگران را نیز فرا می‌خواند تا از او تبعیت کنند‌.

 

رقاص به تماشاگران امکان نمی‌دهد که فرصت اندیشیدن‌ و بحث کردن درباره پیشنهاد‌های مخالف احتمالی را بیابند‌، بلکه جسورانه و علنی و غیر‌منتظره از ایشان می‌پرسد‌: "‌آیا شما هم (‌مثل من‌) حاضر هستید حقوق ماهِ مارس‌تان را به کودکان سومالی اهدا کنید‌؟‌"‌

 

مردم جا می‌خورند و دو راه بیش‌تر پیش رو ندارند‌: یا باید بگویند "‌نه‌"و ننگ دشمنی با بچه‌ها را به جان بخرند و یا تحتِ فشار‌، به رغم رنج و عذابِ بسیار (‌که دوربین هم آن را به شکل مضحکی نشان خواهد داد‌، همانطور که تردیدِ برک بیچاره را در پایان ناهار با بیماران ایدز نمایش داد‌) بگویند "‌بله‌"‌.

 

"‌دکتر "‌ح‌"چرا شما درباره تجاوز به حقوق بشر در کشورتان سکوت می‌کنید‌؟‌"‌

 

این سوأل زمانی از دکتر "‌ح‌"پرسیده شد که وی مشغول عمل جراحی یک بیمار بود و نمی‌توانست به آن پاسخ دهد‌، اما بعد‌از این که شکمِ بریده شده را دوخته بود‌، آن‌قدر از سکوت خود شرمنده بود که هم هر‌آن‌چه را که توقع داشتند بگوید و هم حتی کمی بیش‌تر از آن را‌، به زبان آورد‌.

 

آن وقت رقاصی که زبان او را باز کرده بود (‌و این یک فن بسیار ویژه و وحشتناک جودوی اخلاقی است‌) گفت‌: "‌خُب‌، هر‌چند یه مقدار دیره‌...‌"‌.

 

موضع‌گیری علنی در برخی شرایط‌ (‌مثلاً در شرایط دیکتاتوری‌) می‌تواند خطرناک باشد‌، اما یک رقاص به اندازه دیگران در معرض خطر نیست‌، چرا که او همیشه در پرتو نور‌افکن‌ها حرکت می‌کند و از همه طرف قابل رؤیت است و توجه جهانیان پوشش محافظ اوست‌‌.

 

اما او هواداران ناشناسی هم دارد که درخواست‌های عالی و در عین حال فاقد دور‌اندیشی‌اش را دنبال می‌کنند‌، زیر بیانیه‌ها امضاء می‌گذارند‌، در جلسه‌های غیر‌قانونی شرکت می‌کنند و در خیابان‌ها تظاهرات می‌کنند‌. با این هواداران بی‌رحمانه رفتار می‌شود‌، اما رقاص هرگز به‌خاطر آن‌ها دچار عذاب وجدان نمی‌شود و خود را به‌خاطر مشکلاتی که آنان دچارش می‌شوند سرزنش نمی‌کند‌، چرا‌که می‌داند یک هدف والا‌، ارزشی به‌مراتب بالا‌تر از زندگی یک فرد گم‌نام دارد‌. ونسان به پونتوَن اعتراض می‌کند و می‌گوید‌: "‌همه می‌دونن که تو از برک بدت می‌آد و ما همگی جانب تو رو می‌گیریم‌. درسته که اون آدم احمقی یه اما از چیز‌هایی حمایت کرده‌، یا بهتره بگم خود‌بینی‌اش اونو در موضع حمایت از چیز‌هایی قرار داده که به‌نظر ما هم صحیح هستند‌.

 

حالا من یه چیز رو می‌خوام بدونم‌: اگه بنا باشه در مورد یه اختلاف علنی نظر بدی‌، توجه عمومی رو به یه چیز وحشتناک جلب کنی‌، کسی رو که تحت تعقیبه کمک کنی‌، در این زمانه چطور می‌تونی از عهده بر‌بیآی بدون اون که یه رقاص بشی یا یه رقاص به‌نظر بیای‌؟‌"‌

 

پونتوَن با حالتی مرموز جواب می‌دهد‌: "‌تو اگه فکر می‌کنی که من به رقاص‌ها حمله می‌کنم‌، اشتباه می‌کنی‌. من از اون‌ها حمایت می‌کنم‌. هر‌کسی که بخواد با رقاص‌ها لج کنه یا بخواد بد‌نامشون کنه‌، حتماً به یه مانع غیر قابل عبور بر می‌خوره‌: حسن شهرت اون‌ها‌. یه رقاص که دائم خودش رو به عموم عرضه می‌کنه‌، هیچ‌وقت محکوم نخواهد شد‌. البته اون مثل فاوست با شیطان عهد نبسته بلکه با فرشته عهد بسته‌. اون می‌خواد زندگیش رو به یه اثر هنری تبدیل کنه و فرشته در این کار کمکش خواهد کرد‌. یادت نره‌! رقص هنره‌! جذبه دیدن زندگی خودش به‌مثابه یک موضوع هنری اونو فرا‌گرفته و این واقعیت درونی اونه که نه به شکل یه موعظه اخلاقی بلکه به شکل یه رقص عرضه می‌شه‌! اون می‌خواد جهان رو با زیبایی زندگی خودش متحیر و متأثر کنه‌! همون‌طور که یه پیکر‌تراش عاشق پیکره‌ای یه که می‌خواد بسازه‌، اون هم شیفته زندگی خودشه‌.‌"

لینک به دیدگاه

۷

 

من نمی‌دانم چرا پونتوَن این اندیشه‌های جالب را برای عموم عرضه نمی‌کند‌؟ این دکتر فلسفه تاریخ‌، در دفتر کارش در کتابخانه ملی کار چندانی ندارد و حوصله‌اش حسابی سر می‌رود‌. آخر مگر رواج تئوری‌هایش برای او اهمیتی ندارد‌؟

راستش را بخواهید او اصلاً از چنین چیزی وحشت دارد‌.

 

کسی که افکار خود را علنی منتشر می‌کند‌، در واقع دارد خطر قانع شدن مردم نسبت به درستی عقایدش را می‌پذیرد و به بیان دیگر‌، او هم در ردیف افرادی قرار می‌گیرد که نیت تغییر دادن جهان را دارند‌. تغییر دادن جهان‌!

برای پونتوَن این فکر واقعاً وحشتناک است‌. نه به این خاطر که جهان همان‌طور که هست به نظر او عالی می‌آید‌، بلکه به‌این علت که هر تغییری به‌ناگزیر به تغییر اساسی‌تری منجر می‌شود‌. به‌علاوه‌، از یک زاویه دیدِ خود‌خواهانه‌تر که نگاه کنیم‌، می‌بینیم که هر اندیشه‌ای که عمومی می شود‌، دیر یا زود تف سر‌بالایی می‌شود برای صاحب آن اندیشه و لذتی را که وی از پروردن آن فکر احساس کرده‌بود‌، از او پس می‌گیرد‌. پونتوَن یکی از شاگردان خوب اپیکور است‌: او نکاتی را کشف می کند و اندیشه‌هایی را می‌پروراند فقط به این دلیل که از این کار لذت می‌برد‌. او بشریت را‌، که در نظر وی منبع بی‌پایان اندیشه‌های سطحی و خام است‌، تحقیر نمی‌کند اما میل چندانی هم ندارد که به آن نزدیک شود‌. با جمعی از دوستان که پاتوق‌شان کافه گاسکون است معاشرت دارد و همین نمونه کوچک بشریت برای او کفایت می‌کند‌.

 

در میان این جمع دوستان‌، ونسان معصوم‌ترین و نیز ترحم‌انگیز‌ترین‌شان است‌. او از هم‌دردی یک‌جانبه من بر‌خوردار است و تنها چیزی که به‌خاطرش او را سرزنش می‌کنم (‌راستش با کمی حسادت‌)‌، حالت ستایش اغراق‌آمیز و کودکانه‌ای است که نسبت به پونتوَن دارد‌. اما حتی در این دوستی هم چیز ترحم‌انگیزی وجود دارد‌. ونسان از تنها بودن با او خوشحال می‌شود چون آن‌ها در‌باره موضوع‌های متعدد مورد علاقه‌شان‌، از فلسفه گرفته تا سیاست و کتاب‌های مختلف‌، حرف می زنند‌. افکار عجیب و تحریک‌آمیز ونسان برای پونتوَن جالب است‌. پونتوَن سعی می‌کند شاگردش را تصحیح کند‌، به او الهام بدهد و نیز تشویقش کند‌. اما کافی است پای نفر سومی هم به میان بیاید تا ونسان دلخور شود‌، چرا که پونتوَن بلافاصله جور دیگری می‌شود‌: با صدای بلند‌تری حرف می‌زند و سعی می‌کند باعث تفریح (‌به نظر ونسان تفریح بیش از حد لزوم‌) بشود‌.

 

به‌عنوان مثال‌، آن‌ها تنها در کافه نشسته‌اند و ونسان می‌پرسد‌: "‌تو در‌باره اتفاقاتی که در سومالی می‌افتد واقعاً چی فکر می‌کنی‌؟‌"‌

 

پونتوَن با حوصله فراوان برای او در‌باره آفریقا سخنرانی می‌کند‌. ونسان در مواردی مخالفت می‌کند‌. بحث می کنند و گاهی هم شوخی می‌کنند اما نه برای خود‌نمایی‌، بلکه برای این که در میان آن گفتگوی بسیار جدی‌، لحظاتی امکان تمدد اعصاب داشته‌باشند‌.

 

در این موقع ماچو هم‌راه با یک غریبه زیبا وارد می‌شود‌. ونسان می‌خواهد بحث را ادامه دهد‌: "‌اما بگو ببینم پونتوَن ‌، فکر نمی‌کنی شاید اشتباه باشه وقتی می‌گی که‌...‌"و به این ترتیب نظری جالب در مورد تئوری‌های دوستش ارائه می‌دهد‌.

 

پونتوَن مکثی طولانی می‌کند‌. او استاد مکث‌های طولانی است و می‌داند که فقط آدم‌های خجالتی از چنین چیزی می‌ترسند و هر‌وقت پاسخی ندارند‌، به حاشیه‌روی‌های خسته کننده می‌پردازند که در نهایت آن‌ها را مسخره جلوه می‌دهد‌. اما پونتوَن بلد است سکوت کند‌، آن‌قدر که حتی کهکشان راه شیری هم تحت تأثیر سکوتش قرار بگیرد و منتظر پاسخ بماند‌. او بی‌آن‌که کلمه‌ای به‌زبان بیاورد به ونسان‌، که معلوم نیست از چه رو خجالت‌زده نگاهش را به پایین دوخته‌، نظری می‌اندازد و بعد به زن لبخندی می‌زند و آن‌وقت مجدداً نگاهش را به طرف ونسان بر می‌گرداند‌:

 

ـ ‌این‌همه یک‌دندگی تو برای این که در حضور یه خانم‌، عقاید فوق‌العاده هوش‌مندانه ارائه کنی‌، نشون میده که لیبیدوی تو اشکالی داره‌!

لبخند احمقانه و آشنای ماچو در چهره‌اش پخش می‌شود‌. زن زیبا نگاهی حاکی از تحقیر و تمسخر به ونسان می‌اندازد‌. ونسان سرخ می‌شود‌. رنجیده است‌. یک دوست که تا دقیقه‌ای پیش تمام توجه خود را به او معطوف کرده‌بود حالا حاضر است برای خوش‌آیند یک خانم او را برنجاند‌.

 

دوستان دیگری می‌آیند‌، می نشینند و شروع به گفتگو می‌کنند‌. ماچو چند داستان تعریف می‌کند‌؛ گوژار با چند تذکر خشک‌، سواد کتابی خود را به رخ می‌کشد‌، چند زن قهقهه‌های بلند سر می‌دهند‌.

پونتوَن ساکت نشسته و منتظر است و وقتی‌که احساس می‌کند سکوتش به اندازه کافی طول کشیده می‌گوید‌:

ـ دوست دخترم همه‌اش از من می‌خواد که خشن باشم‌!

 

آخ که چه خوب می‌داند چه باید بگوید‌. حتی کسانی هم که سر میز‌های مجاور نشسته‌اند ساکت می‌شوند و گوش می‌دهند و آدم احساس می‌کند که خنده بی‌صبرانه در فضا معلق است‌. آخر مگر کجای این حرف که دوست دخترش از او می‌خواهد خشن باشد‌، این‌قدر جالب است‌؟

 

همه‌ی این‌ها به‌خاطر صدای جادویی پونتوَن است‌. ونسان نمی‌تواند حسادت نکند‌، آخر صدای او در مقایسه با صدای پونتوَن مثل سوت کشیدن فلوت حقیری است که تمام تلاش خود را می‌کند که با یک ویولونسل رقابت کند‌. پونتوَن آرام حرف می‌زند‌، بدون آن‌که به حنجره‌اش فشار بیاورد‌. با وجود این صدایش تمام سالن را پر می‌کند و دیگر هیچ‌کس از باقی سر‌و‌صدا‌ها چیزی نمی‌شنود‌.

 

پونتوَن در ادامه صحبتش می‌گوید‌:

 

ـ خشن باشم‌.... من نمی‌تونم‌. من خشن نیستم‌. با‌ملاحظه‌تر از اونم که بتونم خشن باشم‌!

 

خنده هم‌چنان در فضا معلق است و پونتوَن برای آن‌که خوب احساسش کند‌، مکث می‌کند‌. بعد می‌گوید‌:

"گاهی یه دختر خانم ماشین‌نویس به خونه من می‌آد‌. یه روز من همین‌طور که داشتم براش دیکته می‌کردم‌، مو‌هاش رو گرفتم و کشیدم و اونو از صندلی بلند کردم‌. اصلاً هم منظور بدی نداشتم‌، ولی در نیمه راه رختخواب ولش کردم و به خنده افتادم‌. اوه‌! عجب حماقتی‌! کسی که دوست داشت من خشن رفتار کنم شما نبودید‌! اوه‌! مادموازل‌، ببخشید‌! معذرت می‌خوام‌!‌"‌.

 

تمام حاضرین در کافه دارند می‌خندند‌. حتی ونسان هم‌، که دو‌باره احساس می‌کند استادش را دوست دارد‌، در حال خندیدن است‌.

لینک به دیدگاه

۸

 

اما روز بعد ونسان با لحن سرزنش‌آمیز به پونتوَن گفت‌:

ـ تو نه‌فقط نظریه‌پرداز بزرگ رقاص‌ها هستی‌، بلکه خودت هم رقاص بزرگی هستی‌!

 

پونتوَن با کمی دلخوری جواب داد‌:

ـ تو داری مفاهیم رو با‌هم قاطی می‌کنی‌.

 

ونسان گفت‌: "‌همیشه وقتی من‌و‌تو با هم هستیم و کس دیگری به ما ملحق می‌شه یکهو جایی که ما در اون هستیم به دو بخش تقسیم می‌شه‌. من و اون تازه‌وارد روی صندلی‌های تماشاگران می‌شینیم و تو هم روی صحنه شروع به رقصیدن می‌کنی‌.‌"

 

ـ همون جور که گفتم داری مفاهیم رو با هم قاطی می‌کنی‌. اصطلاح رقاص فقط و فقط برای افرادی که دوست دارن خودشونو در "‌ملاء عام‌"به نمایش بذارن استفاده می‌شه و من از "‌ملاء عام‌"بیزارم‌.

ـ دیروز تو در حضور اون زن درست همون جور رفتار کردی که برک در مقابل فیلم‌بردار تلویزیون‌. تو می‌خواستی تمام توجه اونو به خودت جلب کنی‌. تو می‌خواستی نشون بدی که بهترین و باهوش‌ترین هستی و در مقابله با من به مبتذل‌ترین جودوی نمایشی متوسل شدی‌.

 

ـ جودوی نمایشی شاید‌، اما جودوی اخلاقی نه‌! و درست به همین جهته که تو اشتباه می‌کنی وقتی می‌گی که من هم رقاص هستم‌. رقاص می‌خواد اخلاقی‌تر از سایرین باشه در صورتی‌که من کاملاً بر‌عکس‌، می‌خواستم بد‌تر از تو به نظر بیام‌.

ـ رقاص به این خاطر می‌خواد اخلاقی‌تر از دیگران به نظر بیاد که اکثریت تماشاگرانش خام هستن و ژست‌های اخلاقی به نظرشون زیبا می‌آد‌. اما این جمع کوچک تماشاگران ما‌، سرکش‌اند‌، خاطی و ضد‌اخلاق هستن‌. تو جودوی ضد‌اخلاقی رو علیه من به‌کار بردی و این به هیچ وجه نفی نمی‌کنه که تو هم در باطن یه رقاص هستی‌.

 

پونتوَن ناگهان لحنش را عوض کرد و خیلی صادقانه گفت‌:

ـ ونسان‌، اگه تو رو رنجوندم معذرت می‌خوام‌!

 

ونسان که از عذر‌خواهی پونتوَن جا خورده بود‌، گفت‌:

ـ ‌لازم نیست از من معذرت بخوای‌، می‌دونم که می‌خواستی شوخی کنی‌.

 

این که آن‌ها در کافه گاسکون جمع می‌شوند تصادفی نیست‌. از میان فرشتگان محافظ آن‌ها‌، *d'Artanian بزرگ‌ترین‌شان است‌: فرشته محافظ دوستی‌، و دوستی تنها ارزشی است که برای آن‌ها مقدس است‌.

پونتوَن در ادامه صحبتش گفت‌: "‌اگر خیلی کلی در نظر بگیریم (‌و در این مورد تو کاملاً حق داری‌) همه ما در درون خود یه رقاص داریم‌. من کاملاً تأیید می‌کنم که وقتی با زنی برخورد می‌کنم‌، ده‌برابر بیش‌تر از دیگران رقاص هستم‌. چکار می‌تونم بکنم‌؟ دست خودم نیست‌!‌"‌.

 

ونسان دوستانه خندید و بیش‌از پیش منقلب شد‌. پونتوَن با لحن آشتی‌جویانه ادامه داد‌:

ـ ‌به هر حال اگه من‌، اون جور که تو گفتی‌، بزرگ‌ترین نظریه‌پرداز رقاص‌ها هستم‌، لابد باید من و اون‌ها کمابیش چیز مشترکی داشته باشیم‌. وجوه مشترک لازم هستن تا من بتونم اون‌ها رو درک کنم‌. بله ونسان‌، من به تو در این خصوص حق می‌دم‌.

 

صحبت به این‌جا که رسید پونتوَن دو‌باره نظریه‌پرداز شد‌:

ـ ‌اما فقط "‌کما‌بیش‌"‌! چون با اون مفهوم دقیقی که من از اصطلاح رقاص در نظر دارم‌، وجوه تشابه من و یه رقاص چندان زیاد نیست‌. به نظر من به‌احتمال قریب به یقین‌، یه رقاص واقعی‌، کسی مثل برک یا دوبرک‌، در مقابل یه زن هیچ میلی به خودنمایی یا اغواگری نشون نمی‌ده‌. اصلاً حتی فکرش رو هم نمی‌کنه که داستانی در‌باره یه دختر‌خانم ماشین‌نویس نقل کنه که مو‌هاش رو کشیده و به طرف رختخواب برده‌، چون اونو با یکی دیگه عوضی گرفته بوده‌، آخه تماشاگرانی که اون قصد اغواشونو داره‌، چند زن واقعی و قابل رؤیت نیستن‌، بلکه یه توده نامرئی هستن‌! می‌شنوی‌! در مورد نظریه رقاص‌ها به این موضوع مهم باید توجه کرد که تماشاچیان رقاص همیشه نامرئی هستن‌. درست همین نکته است که در مورد این شخصیت به‌اندازه حیرت‌انگیزی مدرنه‌. رقاص خودش رو نه در مقابل من یا تو‌، بلکه در برابر تمام جهانیان به نمایش می‌ذاره و تمام جهانیان یعنی چه‌؟ بی‌نهایتی فاقد چهره‌! یک تجرید‌!‌"‌.

 

در میان گفتگو گوژار با همراهی ماچو وارد شد‌. ماچو به‌محض ورود رو به ونسان کرد و گفت‌:

ـ تو گفته‌بودی که قصد داری در سمینار حشره‌شناسی شرکت کنی‌. برات خبری دارم‌! برک هم قراره اون‌جا باشه‌.

 

پونتوَن گفت‌:

ـ بازم اون‌؟! اون که همه‌جا سر‌و‌کله‌اش پیدا می‌شه‌!

ونسان پرسید‌: "‌اون دیگه برای چی می‌آد اون‌جا‌؟‌"‌

و ماچو جواب داد‌: "‌تو که خودت حشره‌شناس هستی باید بدونی چرا‌!‌"‌.

 

گوژار گفت‌: "‌اون موقع که هنوز دانشجو بود‌، یه سال هم توی دانشکده حشره‌شناسی درس خونده‌بود‌. قراره توی این سمینار بهش عنوان حشره‌شناس افتخاری بدیم‌!‌"‌

پونتوَن گفت‌: "‌باید ما هم بیاییم و برنامه رو به‌هم بزنیم‌.‌"‌، بعد رو به ونسان کرد و افزود‌: "‌تو باید ما رو قاچاقی ببری اون‌جا‌!‌"‌

لینک به دیدگاه

۹


 

ورا دیگر خواب است‌. من پنجره رو به پارک را باز می‌کنم و به قدم‌زدن شبانه مادام "‌ت‌"با شوالیه جوان در بیرون قصر فکر می‌کنم‌. شبی فراموش نشدنی که از سه مرحله تشکیل می شد‌:

 

مرحله اول :‌آن‌ها بازو‌به‌بازو قدم می زنند‌. صحبت می‌کنند‌. نیمکتی پیدا می‌کنند و می‌نشینند‌. هنوز بازو در بازوی هم دارند و گفتگو را ادامه می‌دهند‌. مهتاب است‌. امتداد پارک به‌تدریج به کناره رود سن منتهی می‌شود‌. صدای شر‌شر امواج با صدای پچ‌پچه درختان در‌هم می‌آمیزد‌. بیایید به گوشه‌ای از گفت‌و‌گوی آن‌دو توجه کنیم‌:

 

شوالیه بوسه‌ای می‌خواهد‌. مادام "‌ت‌"پاسخ می‌دهد‌: "‌مخالفتی ندارم‌. اگر بگویم نه‌، خودتان را خیلی خواهید گرفت‌. خود‌پسندی‌تان باعث خواهد شد تصور کنید که من از شما می‌ترسم‌.‌"‌.

 

تمام آن‌چه مادام "‌ت‌"می‌گوید محصول یک هنر است‌: هنر مکالمه‌. هنری که تمام حرکات را تفسیر می‌کند و تمام آن‌چه را که می‌باید گفته شود پیشاپیش تعیین می‌کند‌. مثلاً این‌بار او می‌گذارد شوالیه بوسه‌ای را که طلب کرده بگیرد‌، اما ابتدا این حق را از او سلب می‌کند که وی بخواهد بوسه را به دلخواه خود تعبیر کند‌: اگر او به جوان اجازه می دهد وی را ببوسد برای این است که نمی‌خواهد به غرور او لطمه بزند‌.

 

وقتی زن با چنین بازی زیرکانه‌ای‌، یک بوسه را تبدیل به نمایشی از مقاومت می‌کند‌، دیگر برای همه و از جمله شوالیه جوان معلوم است که موضوع از چه قرار است‌. اما او به‌هر‌حال باید این گفته‌ها را جدی تلقی کند چون آن‌ها بخش‌هایی از یک فکر هستند که خود فکر دیگری را به‌عنوان پاسخ طلب می‌کنند‌. یک مکالمه‌، هدر دادن زمان نیست‌، برعکس مکالمه زمان را شکل می‌دهد‌، هدایت می‌کند و قوانین خود را‌، که می‌بایست مورد احترام قرار بگیرند‌، تحمیل می‌کند‌.

 

در پایان مرحله اول شب‌شان‌، بوسه‌ای که او اجازه‌اش را به شوالیه داده‌بود تا مبادا او خیلی خودش را بگیرد‌، به بوسه دیگری منجر شد ... "‌بوسه‌ها حرف‌ها را پس‌زدند و جای آن‌ها را گرفتند‌...‌"‌.

 

ناگهان زن به‌قصد بازگشت از جا بلند می‌شود‌.

 

چه صحنه‌گردانی‌ای‌! پس‌از آن سر‌در‌گمی اولیه حواس‌، حرکتی لازم بود تا نشان دهد که هنوز زمان کام‌جویی فرا نرسیده‌است‌. قیمت را باید بالا‌تر برد تا تقاضا هم بیش‌تر شود‌!

 

در این مرحله یک حادثه کوچک‌، یک هیجان و نوعی انتظار مبهم لازم است‌. در راه بازگشت به قصر‌، مادام "‌ت‌"وانمود می‌کند که پریشان‌حال است‌. البته او خوب می‌داند در پایان کار‌، قدرت آن را خواهد داشت که جریان را عوض کند و دیدار را طولانی‌تر کند‌. تنها یک عبارت لازم است که در هنر سخن‌گویی با پیشینه چند‌صد ساله‌، نمونه‌های فراوانی از آن پیدا می‌شود‌، اما به‌دلیل یک‌جور عدم تمرکز‌، یا فقدان پیش‌بینی نشده الهام‌، او نمی‌تواند حتی یک نمونه را به‌یاد بیاورد‌. مثل هنر‌پیشه‌ای است که ناگهان حرف‌هایش یادش رفته‌باشد‌.

 

واقعیت این است که او باید نقش خود را از بر می‌بود‌. آن زمان مثل امروز نبود که یک زن جوان بتواند بگوید‌: "‌تو می‌خواهی‌، من هم می‌خواهم‌، پس بیا وقت را از دست ندهیم‌!‌"‌ برای آن دو چنین رک‌گویی‌ای‌، فراسوی یک مانع قرار‌داشت که عبور از آن مانع (‌علی‌رغم تمام باور‌های متداول در زمینه عیش و خوشی‌) ناممکن بود‌. حال اگر هیچ‌یک از آن‌دو موفق به یافتن بهانه‌ای برای ادامه گردش نشوند‌، منطق ساده سکوتشان آن‌ها را مجبور خواهد کرد که به قصر داخل شوند و از هم خدا‌حافظی کنند‌. آن‌ها هر‌قدر با وضوح بیش‌تری می‌بینند که باید خیلی زود بهانه‌ای برای ماندن پیدا کنند و آن را به زبان بیاورند‌، همان‌قدر بیش‌تر زبانشان بند می‌آید‌. تمام عباراتی که می‌توانستند کمکشان کنند‌، خود را از آن‌دو که مأیوسانه به یاری می‌طلبندشان‌، پنهان می‌کنند‌. به همین دلیل است که در نزدیکی در ورودی "‌گام‌هایمان در اثر احساس غریزی مشترکی متوقف شدند‌"‌.

 

خوشبختانه در آخرین لحظه زن آن‌چه را که می‌باید بگوید‌، پیدا می‌کند‌. انگار سوفلور بالاخره بیدار شده‌. او با لحن معترض به شوالیه می‌گوید‌: "‌من چندان از شما خوشنود نیستم‌...‌"‌

 

آه‌! بله‌! بله‌! همه‌چیز کاملاً روشن است‌! او عصبانی می‌شود! او بهانه‌ای برای یک عصبانیت ساختگی یافته که می‌تواند باعث شود گردش آن‌ها ادامه پیدا کند‌. زن با او صادقانه رفتار کرده‌، اما چرا او کلمه‌ای در‌باره معشوقه خود شاهزاده خانم نگفته است‌؟

 

زود‌! زود‌! این موضوع باید روشن شود‌! آن‌ها باید با هم حرف بزنند‌! گفتگو می‌تواند ادامه پیدا کند و آن‌دو بار دیگر در امتداد راهی که این‌بار بدون هیچ مانعی آن‌ها را به آغوش عشق هدایت خواهد کرد‌، از قصر دور می‌شوند‌.

لینک به دیدگاه

۱۰

 

مادام "‌ت‌"در گفته‌های خود صحنه را نشان می‌دهد و برای آن‌چه در مرحله بعد قرار است اتفاق بیافتد زمینه‌سازی می‌کند‌. به همراهش می‌فهماند که می‌بایست چطور فکر کند و چطور رفتار کند‌. او این کار را با ظرافت‌، نکته‌بینی و غیر مستقیم انجام می‌دهد‌، انگار اصلاً دارد در‌باره چیز دیگری حرف می‌زند‌. او سردیِ خود‌خواهانه کنتس را به مرد جوان یاد‌آوری می‌کند‌، به این منظور که مرد بتواند خود را از قید وظیفه وفادار بودن رها سازد و در آستانه شب پر‌ماجرایی که مادام "‌ت‌"تدارکش را دیده‌، آرامش عصبی بیش‌تری داشته‌باشد‌.

 

او وقتی به مرد می‌فهماند که به‌هیچ وجه قصد رقابت با کنتس را (‌که شوالیه به‌هیچ وجه نباید ترکش کند‌) ندارد‌، در‌واقع نه‌فقط طرح آینده نزدیک‌، که حتی طرح آینده دور‌تر را هم ریخته است‌. او سریع و فشرده به مرد جوان درس‌های مکتب دل را می‌آموزد و فلسفه عملیِ خود را در‌باره عشق‌، که می‌باید از تسلط ظالمانه قواعد اخلاقی دور بماند و مصلحت (‌این والا‌ترین تقوی‌) ایجاب می‌کند که از آن پاس‌داری شود‌، با او تمرین می‌کند‌. حتی موفق می‌شود به شکلی طبیعی و ساده به مرد بفهماند که فردا در حضور شوهر وی چگونه رفتاری می‌باید پیشه کند‌.

 

آدم نمی‌فهمد که چه چیزی را باید باور کند‌: در کجای این فضا که به‌گونه‌ای کاملاً منطقی شکل گرفته‌، علامت‌گذاری شده‌، خط‌کشی شده‌، محاسبه شده و اندازه‌گیری شده‌، جایی برای یک عمل خود‌جوش و کمی "‌دیوانه‌وار‌"باقی مانده‌است‌؟ کجاست آن جنون‌، شهوت کور‌، "‌عشق دیوانه‌وار‌"که سور‌رئالیست‌ها می‌ستودند‌؟

 

کجاست آن از‌خود بی‌خبری‌؟ پس تمام آن چیز‌های خوب غیر عاقلانه‌، که تصویر ما از عشق را می‌سازند‌، چه شدند‌؟ نه‌! این‌جا برای آن‌ها جایی وجود ندارد‌، چرا که مادام "‌ت‌"ملکه منطق است‌. البته نه منطق انعطاف‌ناپذیری مانند منطق کنتس مرتویل‌، بلکه منطقی گرم و نرم‌، منطقی که هدف نهایی آن پاس‌داری از عشق است‌.

 

من او را می‌بینم که زیر نور مهتاب‌، شوالیه را هدایت می‌کند‌. حالا می‌ایستد و طرح بنایی را که در پیش روی آن‌ها از درون تاریکی هویدا می‌شود‌، نشانش می‌دهد‌.

 

آه‌! این آلاچیق چه هوس‌رانی‌ها که به‌خود ندیده است‌! زن می‌گوید افسوس که کلید را همراه خود نیاورده‌. آن‌ها تا مقابل در پیش می‌روند‌. (‌چقدر عجیب‌! چقدر غیر منتظره‌!‌) در آلاچیق باز است‌!

 

چرا زن به او نگفت که دیگر مدت‌هاست در آلاچیق را قفل نمی‌کنند‌؟ همه‌چیز سازمان‌یافته‌، از پیش آماده و صحنه‌سازی‌شده است‌. هیچ چیز آن طور که به‌واقع هست‌، نیست‌. به‌بیان دیگر همه چیز هنر است‌. در این مورد بخصوص می‌توان آن را هنر کش‌دادن یک انتظار مبهم و یا حتی بالا‌تر از آن‌، هنر زنده نگهداشتن هیجان تا حد ممکن دانست‌.

لینک به دیدگاه

۱۱

 

دنون در هیچ جای کتاب در مورد ویژگی‌های ظاهری مادام "‌ت‌"چیزی نمی‌نویسد‌، اما من در یک مورد کمابیش مطمئن هستم‌: گمان می‌کنم که او "‌کمر فربه و نرمی داشت‌"(‌لاکلو در "‌دل‌بستگی‌های پر‌گزند‌"شهوت انگیز‌ترین پیکر زنانه را این طور توصیف می‌کند‌) و انحنا‌های بدن موجب انحنا و کندی حرکات و ژست‌ها می‌شوند‌. او به‌گونه‌ای مطبوع تن‌آسان است‌. همه‌چیز را در‌باره آهستگی می‌داند و در فن آهسته‌سازی چیره‌دستی تمام دارد‌. او این امر را به‌ویژه در مرحله دوم آن شب در آلاچیق ثابت می‌کند‌.

 

آن‌ها داخل آلاچیق می‌شوند‌، هم‌دیگر را می‌بوسند‌، روی مبلی می‌افتند‌، با‌هم عشق‌بازی می‌کنند‌. اما "‌همه‌چیز سریع‌تر از آن‌چه باید اتفاق افتاد‌. ما متوجه شدیم که اشتباه کرده‌ایم {‌...‌}‌. تعجیل نشانه کمبود حساسیت است‌. انسان در پی شکار لذت است و خوشی پیش از آن را به‌کلی از یاد می‌برد‌"‌.

 

هر‌دو‌شان بلافاصله متوجه می‌شوند شتابی که باعث شد تا آن‌ها کندی مطبوع را از دست بدهند‌، اشتباه بوده است‌. اما من فکر نمی‌کنم که این امر برای مادام "‌ت‌"چندان غیر‌منتظره بوده باشد‌. حتی فکر می‌کنم که او با آن اشتباه ناگزیر و اجتناب‌ناپذیر آشنایی داشته و منتظر آن بوده است‌. درست به همین دلیل آن‌چه در آلاچیق اتفاق افتاد برای او حکم یک "‌ریتارداندو‌"‌(۱) را داشت که می‌توانست از شتاب اتفاقات قابل پیش‌بینی و پیش‌بینی شده بکاهد تا ماجرا در مرحله سوم به اتکای چنان زمینه‌ای با کندی دل‌نشینی جریان یابد‌. او عشق‌بازی در آلاچیق را ادامه نمی‌دهد‌. همراه مرد بیرون می‌رود و یک‌بار دیگر با او قدم می‌زند‌. در میان چمن‌ها روی نیمکتی می‌نشیند و گفتگو را دو‌باره از سر می‌گیرد‌. سپس شوالیه را در داخل قصر به یک اتاق مخفی که در مجاورت خواب‌گاهش قرار دارد می‌برد‌. روزگاری همسرش این اتاق را همچون معبد سحر‌انگیز عشق تزیین کرده بود‌. شوالیه در آستانه در می‌ایستد و دهانش از حیرت باز می‌ماند‌: آیینه‌هایی که دیوار‌ها را پوشانده‌اند تصویر آن‌ها را مکرر می‌کنند و مانند این است که یک‌باره تعداد نامحدودی جفت در دور‌و‌بر آن‌ها یک‌دیگر را می‌بوسند‌. اما آن‌ها در آن‌جا عشق‌بازی نمی‌کنند‌. انگار مادام "‌ت‌"می‌خواهد از انفجار بیش‌از حد سریع احساسات جلوگیری کند و تا جایی که ممکن است هیجان را طولانی‌تر سازد‌، پس مرد را به اتاقی دیگر در آن نزدیکی می‌برد‌. اتاقی که شبیه یک غار تاریک پر از بالش است‌. سرانجام در آن‌جا کند و طولانی‌، تا پاسی از شب عشق‌بازی می‌کنند‌.

 

مادام "‌ت‌"موفق شد با کند کردن آهنگ شب و تقسیم آن به مراحل مختلف‌، از فرصت کوتاهی که آن‌دو با هم داشتند‌، یک ساختار عالی بیافریند‌. درست مانند یک فرم‌. تحمیل یک فرم به زمان نه فقط ضرورت زیبایی که ضرورت حافظه هم هست‌، چرا که یک چیز فاقد فرم را نمی‌توان دریافت و نمی‌توان به یاد سپرد‌. این‌که آن‌ها دیدار خود را همچون یک فرم در نظر می‌گرفتند برایشان دارای ارزش ویژه‌ای بود. آخر، شب مشترک آن‌ها فردایی به‌دنبال نداشت و تنها در یاد می‌توانست تکرار شود‌. میان کندی و حافظه و نیز میان شتاب و فراموشی پیوند مرموزی وجود دارد‌. به‌عنوان مثال به یک مورد بسیار ساده و معمولی توجه می‌کنیم‌: مردی در خیابان می‌رود‌. ناگهان می‌خواهد چیزی را به یاد بیاورد‌، اما حافظه‌اش یاری نمی‌کند‌. او بی‌آن‌که خود بداند قدم‌هایش را کند می‌کند‌. یک نفر که می‌خواهد اتفاق ناگواری را که تازه برایش پیش آمده فراموش کند‌، برعکس‌، بی‌آن‌که خود متوجه باشد‌، سرعتش را زیاد می‌کند تا شاید از چیزی که از نظر زمانی به او هنوز نزدیک است‌، دوری جوید‌. در ریاضیاتِ هستی‌، چنین تجربه‌ای به شکل دو معادله‌ی ساده در‌می‌آید‌: درجه کندی تناسب مستقیم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقیم با شدت فراموشی‌.

 

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ

۱-‌ritardando - اصطلاح موسیقی‌: آن‌جا که فاصله میان نت‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود‌.

لینک به دیدگاه

۱۲


 

در زمان حیات دنون فقط جمع کوچکی از نزدیکان وی می‌دانستند که او نویسنده رمان "‌روز بی‌فردا‌"است و این راز تنها مدت‌ها پس‌از مرگ او برای همگان و همیشه گشوده شد‌. سرنوشت رمان به‌گونه‌ای حیرت‌آور به داستانی که تعریف می‌کند شباهت دارد‌. هر‌دو به یک‌سان پیله‌ای از اسرار‌، و رمز‌و‌راز گمنامی به دورشان تنیده شده است‌. دنون که طراح‌، خراط‌، سیاست‌مدار‌، سیاح‌، هنر‌شناس و شیفته ضیافت‌ها بود‌، مردی بود با سوابق درخشان در پشت سر‌، هرگز نخواست از اعتبار هنری خود به نفع رمانش استفاده کند‌. نه این‌که بخواهد به چنین افتخاری پشت‌پا بزند‌، بلکه به این دلیل که این رمان در آن زمان کاربرد دیگری داشت‌. به نظر من چنین می‌رسد که آن گروه کتاب‌خوان‌هایی که او به آن‌ها علاقمند بود و می‌خواست جلب‌شان کند‌، آن توده ناشناسی نبود که نویسنده‌های امروز قصد جلب‌شان را دارند‌، بلکه جمع کوچکی بود که او شخصاً می‌شناخت‌شان و برایشان ارزش قائل بود‌.

 

لذتی که موفقیت در میان خوانندگانش نصیب او می‌کرد‌، شبیه احساسی بود که در ضیافت‌ها به او دست می‌داد‌، وقتی که عده‌ای دورش را می‌گرفتند و او می‌توانست بدرخشد‌. به‌نظر من دو نوع شهرت وجود دارد‌: شهرتی که به دوران پیش از اختراع عکاسی تعلق دارد و نوعی دیگر که به دوران پس از آن متعلق است‌. پادشاه چک به‌نام واسلاو در قرن ۱۴ دوست داشت به میکده‌های پراگ برود و در آن‌جا با مردم گفتگو کند‌. او قدرت‌، شهرت و آزادی داشت‌.


 پرنس چارلز انگلیسی نه قدرت دارد و نه آزادی اما صاحب شهرت عظیمی است‌. او نه در دل جنگل‌، نه در وان حمام خود و نه حتی در حفره‌ای که ۱۷ طبقه زیر زمین واقع است از چشم‌هایی که می‌شناسندش و تعقیبش می‌کنند‌، خلاصی ندارد‌. شهرت‌، تمام آزادی‌اش را از او سلب کرده‌است و او می‌داند که امروز فقط یک فرد ابله حاضر خواهد بود داوطلبانه یک شهرت دست‌و‌پا‌گیر را به‌دنبال خود یدک بکشد‌.

 

شاید بگویید که حتی اگر ماهیت افتخارات تغییر یابد‌، این امر تنها در مورد افراد معدود و برگزیده‌ای صدق خواهد کرد‌. اما اشتباه می‌کنید‌! چرا‌که افتخارات تنها به افراد سرشناس تعلق ندارند بلکه به هر فرد عادی نیز مربوط‌اند‌.

 

امروز مجله‌های هفتگی و تلویزیون پر از افراد سرشناس است و آن‌ها تخیل همه افراد را تسخیر کرده‌اند‌. هر فردی‌، حتی اگر شده فقط در رؤیا‌، خود را در موقعیت افتخار‌آمیز مشابهی فرض می‌کند (‌البته نه مانند شاه واسلاو که به میخانه می‌رفت‌، بلکه مثل پرنس چارلز که خود را در وان حمامش‌، ۱۷ طبقه زیر زمین پنهان می‌کند‌)‌. چنین احتمالی همچون سایه به‌دنبال هر فرد است و زندگی او را دگرگون می‌کند‌، زیرا هر احتمال نوی که هستی ارائه می‌کند (‌و این یکی از اصول ابتدایی و شناخته‌شده در ریاضیات هستی است‌) حتی اگر ضعیف‌ترین آن‌ها باشد‌، کل هستی را دگرگون می‌سازد‌.

لینک به دیدگاه

۱۳

 

شاید اگر پونتوَن می‌دانست که این اواخر برک روشنفکر را شخصی به‌نام ایماکولاتا (‌یک هم‌کلاسی سابق در مدرسه که برک بیهوده هوس او را در سر پرورانده‌بود‌) چقدر آزار داده‌، آن‌قدر نسبت به او سنگ‌دل نمی‌بود‌.

 

پس‌از گذشت قریب بیست سال‌، یک روز ایماکولاتا در تلویزیون دید که چطور برک مگس‌ها را از چهره یک دختر‌بچه سیاه می‌پراند‌. انگار برای ایماکولاتا معجزه‌ای اتفاق افتاد‌. انگار ناگهان کشف کرد که همیشه عاشق برک بوده است‌. همان روز برای برک نامه‌ای نوشت و در آن به عشق معصومانه قدیم‌شان اشاره کرد‌. اما برک خوب یادش می‌آمد که آن عشق‌، تا جایی که به او مربوط می‌شد‌، بسیار دور از معصومیت و خیلی هم داغ بوده است‌. نیز به‌یاد می‌آورد که وقتی دختر خیلی راحت عذرش را خواست‌، چقدر خود را تحقیر‌شده احساس کرد‌. درست همین دلایل باعث شد که برک با الهام گرفتن از نام کمی مضحک پیشخدمت پرتقالی پدر و مادرش‌، دختر را به نام مستعار ایماکولاتا (‌پاک‌دامن‌) بنامد که هم اساطیری است و هم تراژیک‌.

 

دریافت چنان نامه‌ای برای برک هیچ خوش‌آیند نبود (‌عجیب بود که پس‌از گذشت قریب بیست سال هنوز نتوانسته‌بود آن شکست قدیمی را هضم کند‌)‌، به همین جهت پاسخی هم نداد‌.

 

سکوت برک به زن سخت گران آمد‌، و باعث شد او نامه دیگری بنویسد و در آن نامه‌های عاشقانه فراوانی را که برک زمانی برایش نوشته‌بود‌، یاد‌آوری کند‌. در یکی از آن نامه‌ها او زن را "‌پرنده شب که رؤیای شبانه‌ام را آشفته می‌کند‌"توصیف کرده‌بود‌.

 

این کلمات که برک مدت‌ها بود فراموش‌شان کرده‌بود‌، ناگهان به نظرش سخت احمقانه و تحمل‌ناپذیر آمدند و دید هیچ مناسبتی ندارد که حالا زن بخواهد آن‌ها را یاد‌آوری کند‌.

 

بعد‌ها از طریق شایعاتی که به‌گوشش رسید‌، خبر‌دار شد که زن (‌که برک هرگز دامنش را نیالود‌) در یک مهمانی شام بعد از دیدن برک معروف در تلویزیون‌، در‌باره عشق معصومانه برک به خودش (‌یعنی زنی که زمانی موجب آشفتگی رؤیا‌های برک شده‌بود‌) پر‌حرفی کرده‌است‌. برک خود را عریان و بی‌دفاع احساس کرد‌. برای نخستین‌بار در زندگی‌اش میل شدیدی به گمنام بودن در او سر برداشت‌.

 

در نامه سوم زن از او درخواستی داشت‌، البته نه برای خودش‌، بلکه برای زن بیچاره همسایه که در بیمارستان با او رفتار ظالمانه‌ای شده‌بود‌: زن بینوا در اثر اشتباه متخصص بیهوشی نزدیک بوده بمیرد‌، حالا حتی نمی‌خواستند غرامت مختصری هم به او بپردازند‌. برک که آن‌قدر به کودکان افریقایی اهمیت می‌داد‌، خوب بود کمی هم به مردم عادی کشور خودش علاقه نشان بدهد‌، هر‌چند که این امر موقعیت خودنمایی در تلویزیون را برایش فراهم نکند‌.

 

چندی بعد هم زن همسایه‌، شخصاً نامه‌ای برای برک نوشت و در آن به ایماکولاتا اشاره کرد‌: "‌... موسیو‌، شما آن زن جوان را به یاد می‌آورید که زمانی برایش نوشته‌بودید دوشیزه پاک‌دامن شماست و شب‌هایتان را آشفته می‌کند‌...‌"‌.

 

آیا صحت دارد‌؟ آیا صحت دارد‌؟ برک در آپارتمانش این‌ور و آن‌ور می‌رفت و می‌غرید و فریاد می‌زد و دشنام می‌داد‌. نامه را پاره‌پاره کرد‌، به آن تف کرد و در سطل آشغال انداختش‌.

 

روزی برک از مدیر یکی از کانال‌های تلویزیون شنید که تهیه‌کننده‌ای قصد دارد برنامه‌ای در‌باره او تهیه کند‌. ناگهان آن تذکر تمسخر‌آمیز را در‌باره این‌که او دوست دارد در مقابل تلویزیون خود‌نمایی کند به یاد آورد و آزرده شد‌، آخر تهیه‌کننده برنامه کسی نبود جز شخص ایماکولاتا‌!

 

بد‌جوری گیر افتاده بود‌: در‌واقع فکر می‌کرد بسیار عالی است که فیلمی در‌باره او تهیه شود. آخر او هنوز داشت تلاش می‌کرد زندگی‌اش را به یک اثر هنری تبدیل کند‌، اما هیچ‌وقت فکرش را نکرده‌بود که چنین اثر هنری ممکن است کمدی از آب در‌بیاید‌. در مقابل خطری که این‌طور ناگهانی سر بر‌آورده بود‌، دلش می‌خواست ایماکولاتا تا جایی که ممکن است از او دور باشد‌، پس از مدیر مربوطه (‌که به‌شدت از فروتنی او به تعجب افتاده بود‌) خواهش کرد که پروژه را به تعویق بیاندازد‌، چون او خود را هنوز خیلی جوان‌تر و بی‌اهمیت‌تر از این‌ها می‌دانست که در‌باره‌اش فیلمی تهیه شود‌!

لینک به دیدگاه

۱۴


 

این داستان مرا به‌یاد شخص دیگری می‌اندازد که به برکت قفسه کتاب‌هایی که دیوار‌های آپارتمان گوژار را پوشانده‌اند‌، شانس آشنایی با وی را پیدا کردم‌.

 

یک بار وقتی داشتم از بی‌حوصلگی خود می نالیدم‌، او به یکی از طبقه‌های قفسه کتاب اشاره کرد که روی آن برچسبی به خط خودش دیده می‌شد‌: "‌شاهکار‌های طنز ناخواسته‌"و با لبخندی شیطنت‌آمیز کتابی را بیرون کشید‌. نویسنده کتاب یک زن روزنامه‌نگار پاریسی بود‌. او کتاب را در سال ۱۹۷۲ در‌باره عشق خود به کیسینجر نوشته‌بود‌. نمی‌دانم آیا هنوز کسی معروف‌ترین سیاست‌مدار آن سال‌ها را که مشاور نیکسون و چهره پشت پرده صلح آمریکا و ویتنام بود‌، به‌یاد می‌آورد یا نه‌؟ داستان از این قرار است‌: نویسنده‌، کیسینجر را در واشینگتن ملاقات می‌کند‌: یک‌بار برای این‌که با او برای مجله‌ای مصاحبه کند و یک بار دیگر برای مصاحبه تلویزیونی‌.

 

آن‌ها چندین بار دیگر هم با یک‌دیگر ملاقات می‌کنند اما هرگز از محدوده رابطه کاری جدی خارج نمی‌شوند‌. یکی‌دو بار صرف شام پیش از آماده شدن پخش تلویزیونی‌، چند ملاقات در دفتر کیسینجر در کاخ سفید‌، دیداری تنها در خانه کیسینجر‌، بعد هم چند دیدار به‌همراهی تیم تلویزیون و غیره‌. کم‌کم کیسینجر احساس می‌کند که میل دارد از زن دوری کند‌. او احمق نیست و می‌فهمد موضوع از چه قرار است و برای این‌که زن را از خود دور نگه دارد‌، خیلی صریح از جذابیت قدرت برای زنان حرف می‌زند و می‌افزاید که وظایفش او را ملزم می‌کند که از زندگی خصوصی چشم بپوشد‌. زن با صداقت منقلب کننده‌ای تمام آن بهانه‌ها را (‌که به‌هر‌حال مانع از این تصور در نزد او نشدند که آن دو نفر برای هم ساخته شده‌اند‌!‌) برای خود توجیه می‌کند‌: لابد دچار تردید است و نمی‌خواهد احتیاط را از دست بدهد‌. زن از این بابت اصلاً متعجب نمی‌شود‌. با آن‌همه زن‌های عجیب و غریبی که کیسینجر قبلاً می‌شناخته حق دارد این‌طور فکر کند‌، اما به‌محض این‌که بفهمد او چقدر عاشق وی است‌، تمام رنج‌ها را فراموش خواهد کرد و احتیاط را کنار خواهد گذاشت‌. آه‌! زن چقدر به پاکی عشق خود اطمینان دارد‌! او واقعاً می‌تواند به هر چیزی در جهان سوگند بخورد که عشق او از کشش جنسی ناشی نشده‌است‌.

 

زن می‌نویسد‌: "‌از نظر جنسی او برای من کاملاً فاقد جذابیت است‌"و بار‌ها (‌با سادیسم مادرانه عجیبی‌) تکرار می‌کند که او بد‌لباس است‌، خوش‌قیافه نیست‌، در مورد زن‌ها بد سلیقه است و تأکید می‌کند که "‌معشوق خوبی نیست‌"و باز بیش‌تر ابراز عشق می‌کند‌.

 

زن دو بچه دارد‌، کیسینجر هم همین‌طور‌. زن نقشه می‌کشد (‌بی‌آن‌که مرد اصلاً خبر داشته‌باشد‌)‌، که چطور تعطیلات‌شان را در کُت‌دازور خواهند گذراند و از این‌که برای بچه‌های کیسینجر فرصتی دست خواهد داد که با آرامش زبان فرانسه بیاموزند اظهار خوشحالی می‌کند‌. یک روز زن تیم تلویزیون را برای فیلم‌برداری به آپارتمان کیسینجر می فرستد‌، اما او که دیگر تحملش تمام شده‌، آن‌ها را مثل یک دسته متجاوز از خانه‌اش بیرون می‌کند‌. یک بار دیگر کیسینجر زن را به دفترش می‌خواند و خیلی سرد و جدی به‌وی توضیح می‌دهد که دیگر حاضر نیست رفتار دو‌پهلوی او را تحمل کند‌.

 

زن ابتدا گیج می‌شود اما بعد کم‌کم افکارش در مسیر دیگری می‌افتند‌. طبیعی است‌! حتماً زن به دلایل سیاسی برایش خطرناک است و حتماً از دستگاه ضد‌جاسوسی به او گفته شده که دیگر نباید با زن معاشرت نماید‌. کیسینجر به‌خوبی می‌داند که در دفترش میکروفون‌های زیادی کار گذاشته شده‌است و آن کلمات خشن را نه خطاب به زن بلکه در‌واقع خطاب به آن پلیس‌های ناپیدا که دارند حرف‌های آن‌ها را گوش می‌کنند‌، ادا می‌کند‌. زن با لبخندی حاکی از درک و هم‌دردی به او نگاه می‌کند‌. برای او تمام این صحنه آکنده از یک نوع زیبایی دردناک است (‌او صفت دردناک را بار‌ها تکرار می‌کند‌) چرا‌که مرد در عین‌حال که مجبور به راندن اوست‌، با نگاه عاشقانه به او می‌نگرد‌.

 

گوژار می‌خندد اما من به او می‌گویم که آن حقیقت بسیار روشن که از میان تخیلات زن عاشق خود‌نمایی می‌کند‌، در‌واقع آن‌قدر که او فکر می‌کند مهم نیست‌. آن حقیقت خیلی پیش‌پا افتاده و زمینی است و حقیقتی است که در مقابل حقایق دیگر رنگ می‌بازد‌. اما حقیقت بالا‌تر از آن‌، حقیقت کتاب است‌. از همان نخستین دیدار زن با کیسینجر محبوبش‌، این کتاب به‌گونه‌ای نامرئی‌، به‌روی میز کوچکی که بین آن‌ها قرار داشت جلوس کرد و همواره نیز انگیزه واقعی‌، هر‌چند ناآگاهانه و اقرار‌نشده او‌، در خلال ماجرایش با کیسینجر بوده‌است‌.

 

کتاب‌؟ مگر این کتاب برای زن چه سودی در‌بر داشت‌؟ کتابی در‌باره شخصیت کیسینجر‌؟ نه‌، اصلاً‌! او اصلاً حرفی در‌باره کیسینجر ندارد که بزند‌. آن‌چه مورد نظر زن است‌، حقیقتی در‌باره خودش است‌. او کیسینجر را نمی‌خواست‌، به‌ویژه تن او را (‌"‌او که معشوق خوبی نیست‌"‌)‌، او می‌خواست "‌منِ‌"خود را تعالی بخشد‌، می‌خواست آن را از دایره محدود زندگیش بیرون بکشد و به ستاره‌ای مبدل سازد‌. برای او کیسینجر یک وسیله نقلیه اساطیری بود‌، اسبی بال‌دار که "‌منِ‌"او بر آن فرود می‌آید و با عظمت تمام در آسمان به گردش می‌پردازد‌.

 

گوژار می‌گوید‌: "‌زن احمقی بوده‌"و به تمام توضیحات زیبای من دهن‌کجی می‌کند‌. من می‌گویم‌: "‌نه‌، به‌هیچ‌وجه‌، همه کسانی که شاهد بوده‌اند‌، تأیید می‌کنند که با‌هوش بوده‌. موضوع چیزی جز حماقت است‌. او به "‌برگزیده‌"‌بودن خود اطمینان داشته‌"‌.

لینک به دیدگاه

۱۵


 

برگزیده بودن یک مفهوم دینی است و معنایش این است که شخص بی‌آن‌که لیاقتی ابراز کرده‌باشد به‌حکم قدرتی فوق طبیعی و به‌خواست آزادانه‌، یا حتی بلهوسانه خداوند‌، انتخاب می‌شود تا مقامی ویژه و بالا‌تر از دیگران بیابد‌. تنها چنین باوری بود که مقدسین را قادر می‌ساخت تاب تحمل سنگ‌دلانه‌ترین آزار‌ها را داشته‌باشند‌. مفاهیم دینی در ابتذال زندگی ما به طنز شباهت پیدا می‌کنند‌. هر‌کدام از ما کم‌وبیش رنج می‌بریم از این‌که زندگی ما تا این اندازه معمولی است‌. ما می‌خواهیم از همانند دیگران بودن بگریزیم و خود را به درجه عالی‌تری ارتقاء بدهیم‌. هر‌یک از ما با شدت و ضعف متفاوت به این وهم دچار شده‌ایم که لایق این ارتقاء هستیم‌، که از پیش تعیین و برگزیده شده‌ایم‌.

 

مثلاً احساس برگزیده‌بودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است‌. چنان‌که در تعریف هم‌، عشق هدیه‌ای است که به ما ارزانی می‌شود‌، بی‌آن‌که برایش لیاقتی نشان داده باشیم‌. دوست‌داشته شدن بدون دلیل‌، حتی خود دلیلی تلقی می‌شود بر خالص بودن عشق‌. اگر زنی به من بگوید دوستت دارم چون با‌هوش هستی‌، شریف هستی‌، برای من هدیه می‌خری‌، به زن‌های دیگر نظر نداری‌، ظرف می‌شویی‌، آن‌وقت من مأیوس می‌شوم‌. چنین عشقی انگار می‌خواهد چیزی را به‌چنگ بیاورد‌.

 

چقدر زیبا‌تر است اگر انسان در‌عوض بشنود‌: "‌من دیوانه تو‌ام‌، هر‌چند که تو نه‌فقط با‌هوش و درست‌کار نیستی‌، بلکه یک دروغ‌گوی خود‌خواه و عوضی هم هستی‌"‌. شاید انسان احساس برگزیده‌بودن را نخستین‌بار در نوزادی تجربه می‌کند‌، وقتی‌که از مهر مادرانه‌، بی‌آن‌که خود را لایق آن نشان داده باشد بهره‌مند می‌شود و باز آن را بیش‌تر و بیش‌تر طلب می‌کند‌. وارد مدرسه شدن می‌بایست انسان را از این توهم برهاند و برایش معلوم کند که در زندگی باید برای هر چیزی بهایی پرداخت‌. اما معمولاً دیگر آن موقع خیلی دیر است‌. شما حتماً آن دختر ده‌ساله را دیده‌اید که برای این‌که دوستانش را به حرف‌شنوی از خود وادار سازد‌، موقعی که دیگر از عهده قانع‌کردن آن‌ها بر‌نمی‌آید‌، ناگهان رک و راست و با غروری غیر‌قابل توضیح می‌گوید‌: "‌چون من می‌گم‌"یا "‌چون من این‌جور می‌خوام‌"‌. او خود را برگزیده احساس می کند‌. اما روزی خواهد رسید که او یک بار دیگر بگوید "‌چون من این‌جور می‌خوام‌"تا تمام کسانی که حرفش را می‌شنوند از خنده روده‌بر شوند‌.

 

پس انسانی که می‌خواهد خود را برگزیده احساس کند‌، چکار باید بکند تا ثابت شود که او واقعاً برگزیده است‌، تا هم خودش و هم بقیه باور کنند که او مانند هر‌کس دیگر نیست‌؟ فرارسیدن عصری جدید‌، که اساس آن اختراع عکاسی است‌، با تمام ستاره‌ها‌، رقاص‌ها و آدم‌های مشهور که همه تصویر عظیم آن‌ها را از دور بر روی پرده می‌بینند و می‌ستایند اما هیچ‌کس به آن‌ها دست‌رسی ندارد‌، این امکان را فراهم می‌کند‌: شخصی که خود را برگزیده احساس می‌کند‌، با چسباندن خود به افراد سرشناس به‌گونه‌ای علنی و نمایشی‌، سعی می‌کند نشان‌دهد که به سطح دیگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی‌، یعنی همسایه‌ها‌، همکار‌ها و همه کسانی که او به‌ناچار زندگیش را با آن‌ها قسمت کرده‌است‌، فاصله می‌گیرد‌.

 

به‌این ترتیب، افراد سرشناس به چیزی شبیه تأسیسات عمومی از قبیل توالت‌های عمومی‌، ادارات خدمات اجتماعی‌، ادارات بیمه و بیمارستان‌های روانی تبدیل شده‌اند‌، با این فرق که آن‌ها فقط به‌شرطی قابل استفاده هستند که دور از دست‌رس باقی بمانند‌. وقتی کسی می‌خواهد برگزیده‌بودن خود را با نشان دادن ارتباط شخصیش با یک فرد مشهور ثابت کند‌، خود را در معرض این خطر هم قرار می دهد که مثل آن زن عاشق کیسینجر‌، عذرش خواسته شود‌. پذیرفته نشدن از این دست در اصطلاح دینی هبوط نامیده می‌شود‌. درست به همین علت هم هست که آن زن عاشق کیسینجر در کتابش خیلی آشکار و کاملاً به‌حق از عشق فاجعه‌آمیز خود به کیسینجر سخن می‌گوید چرا‌که هبوط‌، هر‌قدر هم که به نظر گوژار مضحک بیاید‌، در‌واقع فاجعه‌آمیز است‌.

 

پیش‌از آن‌که ایماکولاتا به عشق خود نسبت به برک آگاه شود‌، زندگیش مثل زندگی زن‌های دیگر بود‌: چند ازدواج‌، چند جدایی‌، چند معشوق که بار‌ها و بار‌ها در نهایت خون‌سردی دلش را شکسته بودند‌. اما آخرین معشوقش او را کاملاً جور دیگری می‌پرستد‌. زن هم به نوبه خود فکر می‌کند که او قابل تحمل‌تر از سایرین است‌، چون مرد هم در مقابلش کوتاه می‌آید و هم به دردش می‌خورد‌. او فیلم‌ساز است و زمانی که زن کارش را در تلویزیون شروع کرد‌، کمک‌های او برای روی غلتک افتادن کار‌هایش بسیار مؤثر بودند‌.

 

مرد کمی مسن‌تر از زن است اما به شاگردی شبیه است که تا ابد ستایش‌گر باقی می‌ماند‌. مرد فکر می‌کند که او زیبا‌تر‌، زیرک‌تر و بخصوص حساس‌تر از زنان دیگر است‌. برای مرد‌، حساس بودن محبوبش‌، به منظره‌های نقاشی رمانتیک‌های آلمانی شباهت دارد‌: پوشیده از درختان پر پیچ‌و‌خم‌، و آن بالا در دور‌دست‌، آسمان‌: مسکن خداوند‌. هر‌بار که مرد در چنین فضایی وارد می‌شود‌، میلی گریز‌ناپذیر او را وادار می‌کند زانو بزند و در همان حال باقی بماند‌، تو گویی شاهد یک معجزه الهی است‌.

لینک به دیدگاه

۱۶

 

عده زیادی در سالن جمع شده‌اند‌. اکثر حشره‌شناس‌ها فرانسوی هستند اما در میان‌شان چند نفر خارجی هم پیدا می‌شوند‌، از جمله یک نفر چکِ شصت‌و‌چند ساله که گفته می‌شود در رژیم جدید پست مهمی دارد‌. شاید وزیر یا سخن‌گوی آکادمی علوم یا لا‌اقل محققی در ارتباط با آکادمی مزبور باشد‌. به‌هر‌حال برای آدمی که کنج‌کاو باشد‌، او کما‌بیش جالب‌ترین فرد این جمع است (‌چون نماینده عصر تاریخی جدید پس‌از زوال کمونیسم است‌)‌. با وجود این او با آن قد درازش‌، گیج و کاملاً تنها وسط آن جمعیت پر سر‌و‌صدا ایستاده است‌. اولش مردم جلو آمدند و به‌او سلام کردند و یکی‌دو سوأل هم پرسیدند‌، اما هر‌بار گفتگو خیلی زود‌تر از آن که انتظار می‌رفت به آخر رسید‌. بعد از رد‌و‌بدل کردن چند عبارت‌، دیگر معلوم نبود چه باید بگویند‌. در‌واقع هم مگر آن‌ها چه حرفی داشتند که به‌هم بزنند‌؟

 

فرانسوی‌ها خیلی زود صحبت را به مسایل مربوط به خودشان کشاندند‌. او هم البته سعی کرد با آن‌ها همراهی کند‌، چند‌بار هم با گفتن "‌در کشور من اما‌...‌" وارد صحبت‌شان شد‌، ولی بعد‌از این‌که متوجه شد کسی علاقه‌ای به دانستن این که "‌در کشور من اما‌...‌"چه می‌گذرد ندارد‌، با قیافه کمی مغموم (‌نه تلخ و نه ناراحت‌، بلکه واقع‌بین و عبوس‌) خود را کنار کشید‌.

 

همه در سالنی که بار در آن واقع است اجتماع کرده‌اند‌، اما مرد از آن‌جا به سالن کنفرانس که در آن چهار میز بلند به شکل یک مستطیل کنار‌هم چیده شده‌اند می‌رود‌. کنار در‌، میز کوچکی قرار دارد که فهرست اسامی تمام دعوت‌شدگان روی آن گذاشته شده‌. در کنار میز‌، زنی جوان که به‌نظر می‌رسد به‌اندازه خود او تنهاست‌، نشسته‌است‌. محقق چک به‌او تعظیم می‌کند و اسم خود را می‌گوید‌. زن دو‌بار از او خواهش می‌کند اسمش را تکرار کند و چون جرأت نمی‌کند برای سومین‌بار هم بپرسد به‌ناچار فهرست اسامی را از نظر می‌گذراند تا شاید تصادفاً به اسمی شبیه آن‌چه شنیده برخورد کند‌. محقق چک با حالت محبت‌آمیز پدرانه‌ای روی میز خم می‌شود‌، اسم خود را در فهرست پیدا می‌کند و به زن نشان می‌دهد‌: Chechoripsky‌.

 

ـ ‌آه‌! موسیو سه شوری پی‌؟

 

ـ تلفظ درستش چه‌_‌خو‌_‌ریپس‌_‌کی‌ی یه‌!

 

ـ زیاد آسون نیس‌.

 

ـ بله و تازه غلط هم نوشته شده‌.

 

مرد قلمی را که روی میز است بر‌می‌دارد‌، روی حرف C و r علامت کوچکی می‌گذارد که به‌شکل عدد ۷ است‌.

 

خانم منشی ابتدا به علامت‌ها و سپس به مرد نگاه می‌اندازد و با لحنی تأسف‌بار می‌گوید‌: "‌خیلی سخته‌!‌"‌.

 

ـ برعکس خیلی ساده است‌.

 

ـ ‌ساده‌؟

 

ـ یان هوس رو می‌شناسین‌؟

 

منشی به فهرست مدعوین نگاهی می‌اندازد اما محقق چک فوری توضیح می‌دهد‌: "‌حتماً می‌دونین که او از اصلاح‌گران کلیسا بود‌، یکی از اسلاف لوتر‌. در دانشگاه کارل تدریس می‌کرد‌، همون دانشگاهی که (‌حتماً می‌دونین‌) در سرزمین مقدس رم به‌وسیله آلمانی‌ها تأسیس شد‌. اما چیزی که شما احتمالاً نمی‌دونین اینه که یان هوس در عین‌حال در زمینه املاء هم اصلاحاتی داشته‌. اون موفق شد روش بسیار ساده و بی‌نظیری برای این‌کار ابداع کنه‌. مثلاً برای املاء "‌چ‌" در زبان فرانسه از سه حرف t و c و h استفاده می‌شه و زبان آلمانی چهار حرف لازم داره یعنی t و s و c و h‌. اما ما به‌برکت روش یان هوس‌، فقط یه حرف لازم داریم‌، c‌، به‌اضافه همین علامت کوچک شبیه ۷ بالاش‌"‌.

 

محقق یک‌بار دیگر روی میز منشی خم می‌شود و در گوشه فهرست مدعوین حرف C را درشت می‌نویسد و بالایش هم یک ۷ کوچولو می‌نشاند‌: C‌. بعد توی چشم‌های منشی نگاه می‌کند و خیلی بلند و شمرده می‌گوید‌: "‌چ‌"‌! منشی هم به‌نوبه خود توی چشم‌های او نگاه می‌کند و تکرار می‌کند‌: "‌چ‌"‌!

 

ـ ‌درسته‌! عالی بود‌!

 

ـ خیلی جالبه‌. حیف که مردم راجع به این اصلاحات لوتر چیزی نمی‌دونن‌، البته به‌جز در کشور شما‌.

 

محقق در‌برابر اشتباه زن‌، خود را به نشنیدن می‌زند و می‌گوید‌: "‌روش یان هوس چندان هم ناشناخته نیس‌. در یه کشور دیگه هم این روش مورد استفاده قرار می‌گیره و شما حتماً می‌دونین کدوم کشور‌، مگه نه‌؟

 

ـ نه‌!

 

ـ لیتوانی دیگه‌!

 

منشی نام لیتوانی را تکرار می‌کند و بیهوده به حافظه‌اش فشار می‌آورد تا شاید یادش بیاید آن کشور در کجا واقع است‌.

 

ـ و نیز لتونی‌. حالا شما متوجه می‌شین که چرا ما چک‌ها این‌قدر به این علامت‌های کوچک بالای حروف می‌نازیم‌.

 

مرد لبخندی می‌زند و اضافه می‌کند‌:

 

ـ ‌ما آمادگی همه‌جور خیانت رو داریم اما برای این علامت‌های کوچولو‌، حاضریم تا آخرین قطره خونمون بجنگیم‌.

 

یک‌بار دیگر در مقابل زن تعظیم می‌کند و به‌سمت مستطیل متشکل از میز‌ها می‌رود‌. در کنار هر‌صندلی کارت کوچکی هست که روی آن نامی نوشته شده‌. کارت خود را پیدا می‌کند‌. نگاهی کش‌دار به آن می‌اندازد‌، کارت را بر‌می‌دارد و با لبخندی محزون ولی در‌عین‌حال اغماض‌گر‌، آن را بالا می‌گیرد و به منشی نشان می‌دهد‌.

 

همان موقع حشره‌شناس دیگری در مقابل میزی که کنار در ورودی است می‌ایستد تا منشی کنار اسمش علامت بگذارد‌. منشی به محقق چک نگاه می‌کند و می‌گوید‌:

 

ـ آقای چی‌پی‌کی‌، لطفاً یه لحظه صبر کنین‌!

 

محقق حرکتی حاکی از اغماض می‌کند تا به منشی بفهماند که "‌خانم‌، نگران نباشید‌، نیاز به عجله نیست‌"‌. صبورانه و تا‌حدودی خجولانه در کنار میز منتظر می‌ماند (‌حالا دو حشره‌شناس دیگر هم در کنار میز ایستاده‌اند‌) و وقتی بالاخره کار منشی تمام می‌شود‌، محقق کارت کوچک را به او نشان می‌دهد و می‌گوید‌:

 

ـ نگاه کنین‌! می‌بینید چقدر مضحکه‌؟

 

زن نگاه می‌کند اما نمی‌فهمد موضوع چیست‌:

 

ـ ولی موسیو شه‌نی‌پی‌کی‌، این‌جا که اون دو‌تا علامت کوچولو گذاشته شده‌!

 

ـ بله‌، اما این‌ها شبیه عدد ۸ هستن‌. فراموش کرده‌ان سر‌و‌ته‌شون بکنن‌. تازه ببینین کجا گذاشته‌ان‌! روی e و Ch�ech�ripsky‌! o ‌!

 

ـ حالا می‌بینم‌! شما حق دارین‌!

 

محقق با حالتی که بیش‌از‌پیش غمگین می‌نماید می‌گوید‌:

 

ـ تعجب می‌کنم که چرا همیشه این علامت‌ها فراموش می‌شن‌. آخه این علامت‌های شبیه عدد ۷ خیلی شاعرانه هستن‌! شما تأیید نمی‌کنین‌؟ مثل پرنده‌های در‌حال پروازن‌! مثل کبوتر‌هایی هستن که بال‌هاشونو باز کرده‌ان‌.

 

و سپس با لحن ملایم‌تری می‌افزاید‌

 

ـ یا اگه دوست داشته‌باشین‌، مثل پروانه‌ها‌!

 

آنوقت یک بار دیگر روی میز خم می‌شود تا قلم را بردارد و اسمش را درست بنویسد‌. این کار را با احتیاط زیاد انجام می‌دهد‌، انگار می‌خواهد عذر‌خواهی کند‌. بعد‌هم بی‌آن‌که حرفی بزند‌، می‌رود‌.

 

منشی او را می‌بیند که دارد می‌رود‌. دراز و عجیب بی‌قواره است‌. ناگهان در وجود زن احساس محبت مادرانه‌ای نسبت به مرد پیدا می‌شود‌. در خیالش یک علامت کوچولو شبیه عدد ۷ را به‌شکل یک پروانه می‌بیند که به گرد سر محقق در پرواز است و بالاخره هم روی موهای سفید او می‌نشیند‌.

 

محقق چک همان‌طور که به‌طرف جای خودش می‌رود‌، بر‌می‌گردد و لبخند گرم منشی را می‌بیند‌. او هم به‌نوبه خود با لبخندی جواب می‌دهد و تا رسیدن به جایش‌، این کار را سه بار دیگر هم تکرار می‌کند‌. لبخند‌هایی غم‌زده ولی مغرور‌. بله‌! غرور غم‌زده‌! می‌توان محقق چک را این‌طور توصیف کرد‌.

لینک به دیدگاه

۱۷

 

این‌که او با دیدن علامت‌هایی که در جا‌های غلط روی حروف اسمش گذاشته شده‌بودند غمگین شد‌، قابل فهم است‌. اما چه عاملی باعث غرور او می‌شد‌؟

 

نکته اصلی زندگی‌نامه او همین است‌: یک سال بعد از اشغال کشورش توسط روس‌ها (‌در سال ۱۹۶۸‌)‌، او را از انستیتوی حشره‌شناسی اخراج کردند و مجبور شد شغل کارگری ساختمان را پیشه کند و تا پایان دوران اشغال یعنی سال ۱۹۸۹ در این شغل باقی ماند (‌نزدیک بیست سال‌)‌.

 

آیا صد‌ها و هزار‌ها انسان در آمریکا‌، فرانسه‌، اسپانیا و هر‌جای دیگر کارشان را از دست نمی‌دهند‌؟ آن‌ها از این بابت لطمه می‌بینند اما دچار غرور نمی‌شوند‌. چرا محقق چک می‌تواند مغرور باشد و آن‌ها نه‌؟ به‌این دلیل که علت اخراج او از کار نه اقتصادی‌، بلکه سیاسی بوده‌است‌.

 

خوب‌، گیریم که این‌طور باشد‌، باز سوأل دیگری پیش می‌آید و آن این‌که چرا حادثه‌ای که دلیل اقتصادی دارد باید ارزش و اهمیت کم‌تری داشته‌باشد‌؟ چرا کسی که کارش را به این دلیل از دست می‌دهد که رئیس‌اش از او کینه به دل گرفته‌، باید شرمنده باشد ولی کسی که کارش را به علت داشتن عقاید سیاسی از دست می‌دهد حق دارد افتخار کند‌؟ چرا این‌طور است‌؟

 

به‌این علت که وقتی کسی به دلیل اقتصادی از کار اخراج می‌شود خود در این امر نقش فعالی نداشته و در شیوه برخورد او با مسایل‌، جسارتی وجود ندارد که شایسته تحسین باشد‌.

 

شاید این امر خیلی بدیهی به‌نظر بیاید‌، اما در‌واقع چنین نیست‌. به این دلیل که وقتی محقق چک در سال ۱۹۶۸‌، زمانی‌که ارتش روس رژیم بسیار نفرت‌انگیزی را در کشور برقرار کرد‌، از کار اخراج شد‌، در‌واقع کاری نکرده بود که بشود آن را به جسارت ربط داد‌. او رئیس یکی‌از بخش‌های انستیتو بود و به هیچ چیز جز پشه علاقه‌ای نداشت‌. یک روز عده‌ای از افراد شناخته‌شده مخالف رژیم به دفتر محل کارش ریختند و از او خواستند سالنی برای برگزاری یک جلسه نیمه‌سری در اختیارشان بگذارد‌. شیوه رفتار آن‌ها بی کم‌و‌کاست جودوی اخلاقی بود‌: آن‌ها بدون هشدار قبلی ناگهان به‌سراغش آمدند و خودشان یک گروه کوچک تماشاچی هم درست کردند‌. این برخورد پیش‌بینی نشده محقق را در وضعیتی قرار داد که نه راه پس داشت و نه راه پیش‌. پاسخ مثبت به خواست آن‌ها می‌توانست اتفاقات ناگواری به‌دنبال داشته‌باشد‌: شاید کارش را از دست می‌داد و سه فرزندش از امکان تحصیل در دانشگاه محروم می‌شدند‌. در عین‌حال جرأت کافی نداشت که به این آدم‌های بی‌سر‌و‌پا که پیشاپیش داشتند از زبونی او تفریح می‌کردند‌، پاسخ رد بدهد‌.

 

دست آخر هم، با اینکه خودش را به‌خاطر بی‌جربزگی و حماقت و ناتوانی از مقاومت در برابر فشار آن‌ها سرزنش می‌کرد‌، کوتاه آمد و موافقت کرد‌. پس در‌واقع علت اخراج او از کار و محروم شدن فرزندانش از تحصیل بزدلی بود و نه جسارت‌. حالا اگر قضیه از این قرار بوده‌، پس دیگر چرا این‌قدر مغرور است‌؟

 

او با گذشت زمان به‌تدریج بیزاری اولیه خود نسبت به مخالفین رژیم را فراموش کرد و کم‌کم عادت کرد که آن پاسخ مثبت را به حساب یک‌جور آزادگی و یک انگیزه فردی‌، یا شورش علیه قدرتی که مورد انزجارش بود‌، بگذارد‌. به‌این ترتیب حالا خودش را در زمره کسانی می‌بیند که در صحنه بزرگ تاریخ پا گذاشته‌اند‌. اعتقاد به این امر باعث می‌شود در او غرور ایجاد شود‌.

 

در این صورت آیا می‌شود گفت همه دسته‌های بی‌شماری که در تمام زمان‌ها در درگیری‌های سیاسی شرکت داشته‌اند‌، می‌توانند مغرور باشند زیرا که به صحنه تاریخ پا نهاده‌اند‌؟

 

حالا باید تز خودم را توضیح بدهم‌: غرور محقق چک از این واقعیت ناشی می‌شود که پا‌گذاشتن او به صحنه‌، نه در یک زمان بی‌اهمیت‌، بلکه درست در زمانی اتفاق افتاد که صحنه ناگهان روشن شد‌. صحنه روشن تاریخ‌، تازه‌ترین‌های تاریخ جهان را عرضه می‌کند‌. در سال ۱۹۶۸ پراگ در پرتو نور‌افکن‌ها و دوربین‌هایی که همه‌جا حضور داشتند‌، تازه‌ترین‌های جهان را (‌از نوع شکوهمند آن‌) عرضه می‌کرد‌. محقق چک هنوز که هنوز است بوسه تاریخ را بر پیشانیش احساس می‌کند و به‌آن می‌بالد‌.

 

اما در این دنیا مذاکرات تجاری و جلسات در سطح عالی هم جزو اخبار مهم هستند‌. آن‌ها هم صحنه‌هایی هستند که روشن می‌شوند‌، فیلم‌برداری می‌شوند و در‌باره‌شان صحبت می‌شود‌، پس چرا بازیگران آن‌ها دچار غرور مشابهی نمی‌شوند‌؟

 

لازم است توضیح مختصر دیگری را هم اضافه کنم‌: تازه‌ترین‌های تاریخ جهان همه از یک نوع نیستند و از قضا درست همان که سهم محقق چک شد از نوع "‌شکوه مند‌"‌(۱) آن بود‌.

 

یک خبر تازه زمانی "شکوه مند"است که در جلوی صحنه‌، انسانی در‌حال رنج‌کشیدن باشد‌، از پشت صحنه صدای رگبار سلاح آتشین شنیده شود و عزرائیل هم در بالای سر او در پرواز باشد‌. پس می‌توان این‌طور گفت که محقق چک مغرور است چون می‌داند افتخار سهیم بودن در یک خبر تاریخی و جهانی از نوع "‌شکوهمند‌"نصیبش شده‌است‌. او به‌خوبی می‌داند که چنین افتخاری‌، او را از تمام نروژی‌ها‌، دانمارکی‌ها‌، فرانسوی‌ها و انگلیسی‌هایی که در آن سالن حضور دارند متمایز می‌کند‌.

 

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــ

۱-‌Sublime‌.

لینک به دیدگاه

۱۸

 

سخنران‌ها یکی‌یکی جای خود را به نفر بعدی واگذار می‌کنند‌. او به گفته‌های آن‌ها گوش نمی‌دهد‌. منتظر نوبت خودش است و انگشتانش بی‌اختیار پنج ورق کاغذی را که در جیب دارد و حاوی متن سخنرانی‌اش هستند‌، لمس می کند‌. می‌داند که چیز کمی برای عرضه دارد‌. بعد‌از بیست سال دوری از تحقیق‌، او فقط توانسته‌بود خلاصه کاری را که متعلق به دوره جوانی‌اش بود و به کشف یک گروه ناشناخته پشه‌ها مربوط می‌شد که او آن‌ها را musca pragensis (۱) نام‌گذاری کرده‌بود‌، آماده نماید‌.

 

وقتی می‌شنود مسئول اعلام برنامه کلمه‌ای شبیه به نام او بر زبان می آورد‌، بلند می‌شود و به‌طرف جایگاه ویژه سخنران می‌رود‌. حین این جا‌به‌جایی که بیست ثانیه طول می‌کشد‌، ناگهان به وضع پیش‌بینی نشده‌ای دچار می‌شود‌: احساساتی می‌شود‌. پس‌از آن‌همه سال‌، بار دیگر در میان کسانی است که مورد تحسین‌اش هستند و آن‌ها هم او را تحسین می‌کنند‌؛ در‌میان محققینی که با آن‌ها احساس نزدیکی می‌کند اما دست سرنوشت او را از آن‌ها جدا کرده‌است‌. وقتی به صندلی سخنران می‌رسد‌، تصمیم می‌گیرد ننشیند‌. برای یک بار هم که شده می‌خواهد خود‌جوش و مطابق احساسش رفتار کند و برای هم‌کارانش بگوید که در درونش چه می‌گذرد‌.

 

"‌خانم‌ها و آقایان‌، از شما پوزش می‌خواهم که نمی‌توانم جلوی احساساتم را بگیرم‌؛ احساساتی که انتظارش را نداشتم و غافل‌گیرم کردند‌. پس‌از بیست سال دور بودن‌، حالا می‌توانم بار دیگر با کسانی حرف بزنم که درست به همان چیز‌هایی می‌اندیشند که من می‌اندیشم و به دنبال همان شور و اشتیاقی می‌روند که من می‌روم‌.

 

من از کشوری می آیم که در آن انسان صرفاً به‌خاطر بیان عقیده خود به‌صدای بلند‌، ممکن بود از آن‌چه مفهوم و معنای زندگیش بود‌، محروم شود‌. مگر برای یک محقق مفهوم زندگی چیزی به‌جز کار تحقیقی اوست‌؟ همان‌طور که می دانید ده‌ها هزار نفر‌، یعنی تمام قشر روشنفکر جامعه ما‌، پس‌از تابستان فاجعه‌آمیز ۱۹۶۸ مشاغل خود را از دست دادند‌. تا همین شش ماه پیش من یک کارگر ساختمان بودم‌. نه‌این‌که احساس حقارت کرده‌باشم‌، نه‌! برعکس بسیار چیز‌ها آموختم‌، با انسان‌هایی ساده و دوست‌داشتنی آشنا شدم و فهمیدم که ما محقق‌ها آدم‌های خوش‌اقبالی هستیم‌. این که آدم بتواند در زمینه مورد علاقه‌اش کار کند‌، نوعی خوش‌اقبالی است‌.

 

دوستان من‌، این چنین اقبالی را کارگران ساختمانی همکار من نداشته‌اند‌، زیرا به‌دوش کشیدن تیر‌آهن کاری نیست که مورد علاقه کسی بوده باشد‌.

 

بخت و اقبالی که به‌مدت بیست سال از من دریغ شده‌بود‌، امروز بار‌دیگر از آن من است و لذا احساس سر‌مستی می‌کنم‌. دوستان گرامی‌! امیدوارم با این توضیحات بتوانید درک کنید که این لحظه‌ها برای من‌، مثل لحظاتی از یک جشن هستند‌، هر‌چند که این جشن برای من کمی هم غم‌انگیز است‌"‌.

 

وقتی حرف‌هایش تمام می‌شود‌، احساس می‌کند چشم‌هایش پر از اشک شده‌. کمی احساس ناراحتی می‌کند و به‌یاد پدرش می افتد که در پیری مرتب و به‌هر بهانه‌ای متأثر می شد و گریه می‌کرد‌. اما بعد پیش خود فکر می کند چرا برای یک بار هم که شده نگذارد اتفاق‌ها به‌طور طبیعی پیش بروند‌؟ آن‌هایی که در این سالن نشسته‌اند باید خیلی هم افتخار کنند که توانسته‌اند در این احساسات‌، که او همچون هدیه‌ای از پراگ به آن‌ها عرضه می‌کند‌، شریک شوند‌.

 

او اشتباه نکرده‌. جمعیت هم دچار احساسات شده‌اند‌. حرف‌هایش به این‌جا که می‌رسد‌، یکهو برک از جا بلند می‌شود و شروع به کف‌زدن می‌کند‌. دوربین (‌که در محل آماده است‌) بلافاصله به‌طرف برک بر‌می‌گردد‌. از چهره او‌، دست‌های در‌حال کف‌زدنش و همچنین از محقق چک فیلم‌برداری می شود‌. تمام جمعیت سالن از جا بلند می‌شوند و کند یا تند‌، با لبخند یا قیافه جدی‌، کف می زنند و این کار برایشان آن‌قدر جالب است که نمی‌دانند کی از آن دست خواهند کشید‌. محقق چک با قد دراز‌، آن‌قدر دراز که بی‌قواره به‌نظر می آید‌، در مقابلشان ایستاده‌. بی‌قوارگی هر‌قدر بیش‌تر باشد‌، همان‌قدر هم رقت‌انگیز‌تر است‌. حالا دیگر اشک‌هایش خود‌دارانه در کاسه چشم‌هایش نمی درخشند‌، بلکه با شکوه تمام به‌روی بینی و دهان و چانه‌اش سرازیر می‌شوند و همکارانش‌، که سعی می کنند تا جایی که ممکن است بلند‌تر و بلند‌تر کف بزنند‌، آن‌ها را می‌بینند‌.

 

بالاخره ابراز احساسات فروکش می کند و محقق چک با صدای لرزان می‌گوید‌: "‌دوستان عزیز‌، سپاس‌گزارم‌! از صمیم قلب از همه شما تشکر می‌کنم‌"‌، بعد تعظیم می کند و به‌طرف صندلی خودش می‌رود‌. او می‌داند که آن لحظات‌، بزرگ‌ترین لحظات زندگیش هستند‌. لحظات افتخار‌. آری افتخار‌. چرا نباید گفت‌؟ او خود را بزرگ و زیبا احساس می‌کند‌. او احساس می‌کند مورد تحسین است و آرزو می‌کند که فاصله او تا صندلیش آن‌قدر طولانی می‌بود که هرگز تمام نمی شد‌.

 

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ

۱-‌ به ‌معنی "‌پشه پراگی‌"است‌.

لینک به دیدگاه

۱۹

 

وقتی‌که به‌جایش برگشت سالن ساکت ساکت بود‌. شاید دقیق‌تر باشد اگر بگویم که بیش‌از یک نوع سکوت در آن‌جا حاکم بود‌. محقق اما فقط متوجه یکی از آن‌ها بود‌: سکوت ناشی از تأثر‌. او متوجه نشد که به‌تدریج‌، همان‌طور که کاهش صدا به‌گونه‌ای نامحسوس‌، سونات را از یک پرده به پرده ی دیگر منتقل می‌کند‌، سکوت ناشی از تأثر‌، به‌نوعی سکوت نامطبوع تبدیل شده‌بود‌.

 

همه فهمیده بودند که این مرد که تلفظ نامش برای هیچ‌کس ممکن نبود دچار چنان هیجان شدیدی شده که فراموش کرده سخنرانی‌اش را در‌باره پشه‌های جدیدی که کشف کرده‌بود‌، ایراد کند‌. همه می‌دانستند که بسیار دور‌از ادب خواهد بود اگر بخواهند این موضوع را گوش‌زد کنند‌. مسئول اعلام برنامه مدتی مردد ماند‌، تا بالاخره صدایش را صاف کرد وگفت‌: "‌من از موسیو چه‌کو‌شی‌پی تشکر می‌کنم (‌به این‌جا که رسید مکثی طولانی کرد تا به مهمان فرصت دیگری بدهد‌، تا شاید او یادش بیاید‌)‌... و از سخنران بعدی تقاضا می‌کنم تشریف بیاورند‌"‌. صدای خنده خفه‌ای از انتهای سالن برای لحظه‌ای سکوت را شکست‌. محقق چک چنان در افکار خود غرق شده‌است که نه صدای خنده و نه گفته‌های همکار خود را می‌شنود‌. سخنران‌ها یکی‌یکی می‌آیند و می‌روند تا این‌که نوبت به یک سخنران بلژیکی می‌رسد که مانند خود وی‌، زمینه تخصصی‌اش پشه‌ها هستند‌. ناگهان به‌خود می‌آید‌: وای خدا‌! یادش رفت نطق‌اش را ایراد کند‌! دستش را توی جیب می‌برد‌. آن پنج ورق کاغذ توی جیبش دلیل محکمی است بر این‌که خواب نمی‌بیند‌.

 

گونه‌هایش داغ می‌شوند‌. خود را مضحک احساس می‌کند‌. آیا می‌شود چیزی را نجات داد‌؟ نه‌! می‌داند که هیچ‌چیز را نمی‌تواند نجات بدهد‌. لحظاتی احساس شرمندگی می‌کند اما فکر غریبی تسکینش می‌دهد‌: خوب مضحک بوده‌باشد‌! این‌که هیچ‌چیز منفی یا شرم‌آور یا گستاخانه‌ای نیست‌! ریش‌خندی که او دچارش می‌شود فقط غمی را که جزئی از زندگی اوست تقویت می‌کند و سرنوشت او را غم‌انگیز‌تر و بزرگ‌تر و زیبا‌تر می‌سازد‌! نه‌! غرور هرگز از غمِ محقق چک جدایی پذیر نیست‌!

لینک به دیدگاه

۲۰

 

همه کنفرانس‌ها تعدادی افراد فراری هم دارند که گیلاس به‌دست در اتاق دیگری جمع می‌شوند‌. ونسان که از شنیدن حرف‌های حشره‌شناس‌ها خسته شده و رفتار عجیب محقق چک هم به‌نظرش چندان جالب نیامده‌، حالا با فراریان دیگر دور میزی در نزدیکی بار نشسته‌است‌.

 

پس‌از مدتی ساکت نشستن‌، موفق می‌شود با چند نفر غریبه وارد گفتگویی بشود‌.

 

ـ ‌دوست دخترم از من می‌خواد که خشن باشم‌.

 

پونتوَن هر‌وقت این جمله را می‌گوید‌، بعدش مکث کوتاهی می‌کند و آن‌وقت شنونده‌ها همه ساکت می‌شوند و با توجه بیش‌تری به او گوش می‌دهند‌. ونسان هم سعی می‌کند آن مکث را تقلید کند و متوجه می‌شود که همه دارند می‌خندند‌. از ته دل می‌خندند‌. قوت قلب می‌گیرد‌. چشم‌هایش می‌درخشند‌. با دستش علامت می‌دهد که جمعیت آرام بگیرد‌، اما در همان لحظه متوجه می‌شود که همه دارند آن‌طرف میز را نگاه می‌کنند و از بگو‌مگوی دو‌نفر از آقایان بر سر نام پرنده‌ای تفریح می‌کنند‌. پس‌از چند دقیقه‌ای دو‌باره موفق می‌شود صدایش را به‌گوش‌ها برساند‌:

 

ـ ‌داشتم می‌گفتم‌، دوست دخترم از من می‌خواد که خشن باشم‌.

 

حالا همه دارند به‌او گوش می کنند و ونسان این‌بار اشتباه قبلی را در مورد مکث کردن تکرار نمی‌کند‌، با عجله حرف می زند‌. انگار می‌خواهد خودش را از شر کسی که قصد قطع‌کردن حرفش را دارد‌، خلاص کند‌:

 

ـ ولی من نمی‌تونم خشن باشم‌. آخه می‌دونید‌، من زیادی مهربونم‌.

 

ونسان شروع به خندیدن می‌کند‌، اما وقتی می‌بیند که خنده او دیگران را به خنده نیانداخته‌، با عجله باز‌هم بیش‌تری دنباله حرفش را می‌گیرد‌:

 

ـ گاهی یه خانم ماشین‌نویس پیش من می‌آد و من برای او دیکته می‌کنم‌...

 

مردی که یکهو به موضوع علاقمند شده می‌پرسد‌:

 

ـ ‌این خانم ماشین‌نویس با کامپیوتر می‌نویسه‌؟

 

ـ ‌بله‌.

 

ـ چه مارکی‌؟

 

ونسان از مارکی اسم می‌برد‌. معلوم می‌شود کامپیوتر مرد از همان مارک نیست‌. مرد موضوع صحبت را به ماجرا‌هایی که با کامپیوترش داشته‌، کامپیوتری که انگار عادت کرده سر‌به‌سر او بگذارد‌، می‌کشاند‌. همه می‌خندند و حتی چند‌بار به قهقهه می‌افتند‌. و ونسان با تأسف‌، نظریه قدیمی خودش را به‌یاد می‌آورد‌: همه فکر می‌کنند که اقبال یک فرد کما‌بیش به شکل ظاهری او بستگی دارد‌، به زشتی یا زیبایی چهره‌، به قد‌، به موهایی که دارد یا ندارد‌. اشتباه است‌! صداست که همه چیز را تعیین می‌کند‌. صدای ونسان نازک و بیش‌از اندازه خفه است‌. وقتی شروع به حرف زدن می‌کند‌، توجه کسی جلب نمی‌شود و او مجبور است به صدایش فشار بیاورد‌. آن‌وقت همه فکر می‌کنند دارد جیغ می‌کشد‌. پونتوَن برعکس خیلی آرام حرف می زند و صدای بم او آن‌قدر مطبوع‌، زیبا و قوی است که هیچ‌کس به شخصی جز او گوش فرا نمی‌دهد‌.

 

آه‌! پونتوَن لعنتی‌! او قول داده‌بود با ونسان به سمینار بیاید و باقی اعضای گروه را هم بیاورد اما زیر قولش زد‌. او طبق معمول بیش‌تر اهل حرف‌های زیباست تا عمل‌. ونسان از یک‌طرف از استادش ناامید شده‌است و از طرف دیگر احساس می‌کند که وظیفه‌ای نسبت به او بر گردن دارد‌، چون قبل‌از عزیمتش پونتوَن به‌او گفت‌: "‌تو باید نماینده ما باشی‌. من به‌تو اختیار تام می‌دهم که به‌نام همه ما و برای امر مشترک ما عمل کنی‌"‌.

 

البته این درخواست بیش‌تر جنبه شوخی داشت اما در گروه دوستان کافه گاسکونی‌، همه واقعاً معتقدند که در این جهان پوچ و بی‌معنی‌، آن‌چه به شوخی مطرح می‌شود‌، بیش‌ترین ارزش را برای فعلیت یافتن دارد‌.

 

ونسان یادش می‌آید که چطور ماچو در‌کنار پونتوَن زیرک ایستاده‌بود و چاپلوسانه با دهان باز می‌خندید‌. با یاد‌آوری آن در‌خواست و آن خنده‌، تصمیم به عمل می‌گیرد‌. به دور‌و‌برش نظری می‌اندازد و درمیان جماعتی که در اطراف بار می‌پلکند‌، زن جوانی توجه‌اش را جلب می‌کند‌.

 

 

ادامه دارد...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...