shadmehrbaz 24772 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۱ یک شب تا صبح با محسن چاوشی و مرور نقاط اوج «پرچم سفید» که مهجور مانده اند «قطار» قلب منه ... «خدا آن روز را نیاورد که محسن چاوشی بخواهد ناگفته هایش از همه این سالها را بیرون بریزد.»این جمله شاید آخرین جمله ای بود که می شد در انتهای این گزارش – گفتگو آنرا به کار برد و قطعا با خواندن همه این مطلب خودتان هم به این نتیجه خواهید رسید. ماجرای این نشست دو نفره و جراحی آلبوم «پرچم سفید» هم چیز چندان عجیب و غریبی نبود. از یک نشست دوستانه برای نقد آلبوم در استودیوی شخصی محسن شروع شد و هر چقدر که بیشتر جلو می رفت وسوسه های من برای انتشار این لحظه ها بیشتر می شد و انگار کسی به من می گفت همه این لحظات ، پاراگراف های پر هیجان یک گزارش بکر می تواند باشد که از دست دادن اش می تواند با عذاب وجدانی تمام نشدنی توام شود. پیشنهاد اش را به محسن دادم. زیاد استقبال نکرد و لحن حرف زدن اش جوری نبود که موافق باشد. همه چیز موکول شد به تنظیم نهایی این گزارش و رضایت استاد پس از خواندن آن. خودتان می توانید حدس اش را بزنید لابد که چه هفت خوانی باید گذرانیده شود تا محسن رضایت دهد. اگر نمی توانید عمق ماجرا را درک کنید کافی است پای صحبت تنظیم کننده های او بنشینید تا از درصد وسواس های کاری چاوشی مطلع شوید. که البته همین وسواس هاست که او را آقای خاص موسیقی پاپ کرده، همین وسواس هاست که باعث شده هر خبر و گزارشی از او، در مدت زمان کمی به پر بیننده ترین خبر سایت ها و رسانه ها تبدیل شود و همین وسواس هاست که زوم رسا نه ای را نسبت به او چند برابر بقیه کرده تا او با فاصله ای زیاد خواننده ای محبوب وپر طرفدار باشد که همیشه و در هر موردی حضورش ملتهب کننده و تاثیر گذار است. این لید قرار نبود تا این حد بلند باشد و دیگر باید بسته شود. فقط حواستان باشد. این گزارش نتیجه و عصاره یک نشست دوستانه نقد آلبوم جدید استاد در منزل شخصی و استودیواش است و قرار نبوده رسانه ای شود و به مرور محسن راضی شد تا دغدغه های شخصی اش را در اختیار سیل طرفدارانش قرار دهد. دغدغه هایی که فقط با صد درصد تمرکز روی شعر های این آلبوم قابل کشف است. که بخشی از آنها را اگر خوب روی جمله های این گزارش دقیق شوید می توانید درک کنید و بفهمید. ساعت 10 دقیقه بامداد سومین آخر هفته سال جدید است که زنگ در خانه چاوشی را فشار می دهم.... امان از دست این آمارها رقابت در بازار پاپ همیشه منحصرا در میزان فروش یک آلبوم نیست و حتی «هیت» شدن یک قطعه از یک آلبوم با فروش پائین می تواند موفقیتی بزرگ برای هر خواننده ای باشد. بحث و صحبت اولیه ما هم در این مورد است. هرچند محسن مثل همیشه زیاد راغب به سخن گفتن درباره این امارها نیست و کلیت اثر برایش خیلی مهم تر است. البته او در عمل هم این را نشان داده. مثالش هم انتشار آلبوم سنتوری است که بدون هیچ تبلیغاتی و با این همه فاصله نسبت به اکران این فیلم روانه بازار شد تا صرفا بخاطر احترام به علاقمندانی که بارها خواستار تهیه نسخه با کیفیت این قطعات شده بودند، آلبومی منتشر شود. «فروش آلبوم خوب بوده محسن؟ عدد و رقمی بر آورد شده؟». نگاه ام می کند و چیزی نمی گوید. در حال روشن کردن سیستم صوتی است تا قطعات را play کند: « تو چی فکر می کنی؟» توقع این برخورد را داشتم تا حدودی:« آماری که من از شرکت های پخش گرفتم 430 هزار نسخه بوده ولی ظاهرا تعدای از فروشگاهای بزرگ هنوز عدد نهایی شان را اعلام نکرده اند. اگر آنها هم فروش متوسطی داشته باشند قطعا باید رقم نزدیک به پانصد هزار نسخه شده باشد. ». نیش خندی می زند و می پرسد:« شرکت های پخش یعنی به همین راحتی به همه آمار اعلام می کنند؟ چرا پس به خود ما آمار نمی دهند؟!». توضیح می دهم که برخی روابط روزنامه نگاری باعث شده که بالاخره بشود از زیر زبان آنها اعداد را بیرون کشید ولی قطعا خود او بهتر در جریان است: « چه فرقی می کند؟ میزان فروش که ربطی به خوب بودن یا نبودن آلبوم ندارد. هیچوقت به رقم فروش فکر نمی کنم. ولی همیشه نهایت سعی ام این بوده که بتوانم مفهوم شعرهایی را که می خوانم را به خوبی مشخص کنم و جوری نباشد که کسی بدون اینکه مفهوم را درک کند، از آن لذت ببرد.» . همین جمله ها کافی بود که جر و بحث طولانی ما در مورد فلسفه مفهوم در موسیقی پاپ شروع شود و به آلبوم پرچم سفید ختم شود. بخش هایی که علیرغم اینکه خود محسن خیلی روی آنها تاکید داشت ولی خوش این احساس را دارد که برخی ها هنوز نتوانسته اند آن بخش ها را به خوبی متوجه شوند. ...و این بزرگترین دغدغه من شده بی هیچ دلیلی بحث مان به بخش هایی از قطعه اول آلبوم می رسد. بخش هایی که مشخصا مولفه هایی از شیطنت و عشق را در خود دارد و باز هم مشخصا «سانسور» نصیب شان شده. به خصوص چند بیت آخر که دیگر اوج ماجراست و با یک بار دقیق شدن بروی آن می شود به خوبی فهمید که کلمه «امروز» جایگزین «امشب» شده. آنجا که میگوید: «هفت خط و مرموزی...». شیطنتی جسته و گریخته و البته هوشمنددانه و بکر که به نظر مهجور مانده و کسی نتوانسته زیاد متوجه و درگیرش شود. خود محسن این جایگزینی را تائید می کند ولی وارد بخث اش نمی شود و فقط لبخند می زند و سری تکان می دهد. اصرار های من ولی به حرف اش نی آورد: «جدیدا دغدغه های من وارد مقیاس جدیدی شده و فقط سعی ام این است که مفهوم را بتوانم منتقل کنم. حالا از هر روشی. چه با شعر، چه با تحریر ، چه با موسیقی و چه بصورت مستقیم. مفهوم بزرگترین دغدغه ام است و می خواهم مخاطب ام را هم عادت بدهم که همسو با من جلو برود. » التماس یا نفرین؟ بحث بر سر قطعه دوم سر انجام خوبی ندارد و در تعریف واژه ها به مشکل خورده ایم: «نفرین یا التماس؟» ذکر این نکته ضروری است که قطعا قطعه دوم آلبوم یکی از برجسته ترین کارهای آلبوم است و باید با وسواس و دقت بیشتری در مورد اش سخن به میان آورد. ولی افسوس که تعبیر درستی را نمی توانیم در مورد اش تعریف کنیم. در ظاهر واگویه های عاشقی را می شنویم که مستاصل و از شدت عشق به حرف آمده ولی ظاهرا خالق این اثر عمق عشقی را مد نظرش بوده که همیشه هست و در بدترین حالت ممکن هم نمی تواند از آن بگذرد: «آن ایهامی که تو می گویی را در بیت آخر به اوج رسانده ایم و قطعا مخاطب را با یک علامت سوال و درگیر یک معادله عاشقانه رها می کنیم. او باید خودش از این دوگانگی برداشتی داشته باشد و آن برداشت برای من خیلی مهم است. همیشه که قرار نیست من با قاطعیت چیزی را به همه تاکید کنم. مخاطب باید بعضی وقت ها خودش وارد بازی با من شود. من این بازی را دوست دارم. این انتخاب ها را دوست دارم. همین که تو نمی توانی از بین نفرین و التماس یکی را انتخاب کنی نشان می دهد من به آن چیزی که می خواستم رسییده ام. ولی واقعا آیا همه مثل تو فکر می کنند؟ همه به این نتیجه رسیده اند؟ کاری با تو ندارم ولی خیلی ها هم از این قطعه برداشتی پر از خیانت و سیاهی دارند و اعتقاد دارند عجز و ناله های کسی را در حال شنیدن هستند که به اش خیانت شده ولی او نمی خواهد باور کند. همین چیزهاست که باعث می شود خودم نظری ندهم تا مبادا تصویر سازی های آدم ها را به هم بریزم. از احترامی که به مخاطبانم می گذارم خوشحالم و شب ها از ذوق خوابم نمی برد. همه تلاش من برای رضایت مخاطبان ام است. به هیچ طریقی نمی توانم عمق عشق و تشکر ام از آنها را برسانم. فقط اینکه دنیای من با آنهاست که معنی پیدا کرده. تشکرم از آنها تشکری ویژه و بزرگ است.» قطار روانی ام کرده... همه چیز مرتب است و تا حدودی در مورد بسیاری از قطعات تا این لحظه با هم اتفاق نظر داریم. تا قطعه 7 پیش رفته ایم و هنوز بحث هایمان تلفات نداده! محسن انتقادها را گوش می کند و در برابرش نظراتش را می دهد. منطقی است و خیلی آرام در بسیاری اوقات فقط گوش میدهد و چیزی نمی گوید. ولی وقتی اعتقاد دارد که دیگر باید وارد بازی شود هیچ رقمه کوتاه بیا نیست و حرف هایش را محکم و قاطع می زند. قطعه 7 که تمام می شود برای اولین بار آن را دوباره از اول پخش می کند و سکوت می کند. کمی عصبی به نظر می آید و دیگر خبری از سرخوشی آن اوایل در او نیست: « نمی دانم چرا یک حس عجیب و غریبی نسبت به این کار پیدا کرده ام و این روزها به شدت درگیر آن شده ام. «قطار» روانی ام کرده و هر چقدر هم که جلو می رویم و بیشتر از زمان انتشار آلبوم می گذرد حس من در مورد آن چند برابر می شود.» آرایه های ادبی بسیاری در متن این ترانه به کار رفته و قطعا مخاطب عادی خیلی سخت می تواند در مورد تعابیر نهفته در آن اظهار نظر کند. استعاره ها و ایهام های پشت سر هم جدای هنر شاعر کار، پیچیدگی های گسترده ای را نیز به میان آورده که در ساختار زیبایی شناسی اثر هم قابل تامل است و هم انتقاد زا. چند بار که از روی کاور به متن این قطعه دقیق شدم حس کردم زوایای جدیدی از آنرا کشف کرده ام ولی قطعا خود محسن بهتر و دقیق تر می توانست در مورد آن سخن بگوید : « خیلی سخت است. این قطعه به نظرم هنوز کشف نشده و هنوز باید زمان بگذرد. فقط ترسم از این است که تا آلبوم بعدی زمان کافی برای جا افتادن اش نباشد. می ترسم. رک به تو می گویم. با تو که تعارف ندارم. می ترسم مهجور بماند. نمی توانم حتی وارد اش شوم چون می دانم اگر بخواهم تشریح اش کنم دود از کله جنابعالی بلند می شود! درد دلی پر گلایه است که ارتباط عجیب حسی ای با آن دارم. درد دلی که در بخش هایی پر تشویش از زندگی ام را پرده برداری کرده و گذشته های مدفون را باز هم سراغم آورده. خیلی پیچیده است. خیلی...». یک بار دیگر با هم سراغش می رویم و از اول آنرا می شنویم. چشم های محسن بسته است و معلوم نیست کجاست... هر دو سکوت می کنیم.... برای یک نسل به «پرچم سفید» که می رسیم به نظر حالش بهتر می شود. از آن استرس و تردید «قطار» بیرون آمده و من نمی توانم آن احساس و لحظه ها را با کلمه ها برسانم. لحظاتی عجیب و محو مثل لحظات اسلوموشن بعضی فیلم ها یا خواب ها. نمی دانم. ولی با شروع «پرچم سفید» قابل پیش بینی است که حاش خوب شود : « بعضی وقت ها در زندگی ات احساس دینی داری و دوست داری به هر قیمتی که شده آنرا ادا کنی. جنگ دین بزرگی بر گردن ما داشت. من تکه ای از روحم را هنوز در بین همه آن شلوغی ها جا گذاشته ام. تکه ای بزرگ از روحم . ولی با این قطعه احساس می کنم دینم را ادا کرده ام. سبک شده ام. همه تصویرهای یک نسل را توانسته ام یک جا جمع کنم. چشم هایم را که می بندم زیر یک پرچم سفید ایستاده ام و حس می کنم زمان چقدرزود می گذردو ما چقدر به آنهایی که رفتند بدهکاریم. » پائیز که می شد... به اصل ماجرا رسیده بودیم و چون می دانستم محسن دلبستگی خاصی به قطعه آخر آلبومش دارد سعی کردم کمتر وارد بحث شوم و اجازه بدهم خودش از همه اسرار این قطعه بگوید: « پائیز فصل من است. اعتقاد دارم که همه شاهکارهای عالم در این فصل زائیده شده اند. متن این ترانه بیشتر از هر کار دیگری به خود من تلکگر دارد. تصویری از یک عشق و بن بستی درگیرانه و مجهول. عبارتش شاید اینهایی که گفتم نباشد ولی سخت است باز هم از مفهوم این ترانه کلام به میان آوردن. دلبستگی ویژه ای به این کار دارم و قطعا جزو انتخاب های اصلی من برای این آلبوم است. » تیتر بزن... لحظه خداحافظی فرا رسیده و نتیجه این دوئل دو نفره بسیار لذیذ و لذتبخش از آب در آمده. ساعت حوالی 5 صبح است و دیگر همه چیز تمام شده و همه حرف ها و قرار ها برای این مطلب نهایی شده. خداحافظی می کنم و وقتی راننده آژانس با بی حوصلی رادیو را روشم می کند، تیتر این گزارش همه فکر و ذکر من است. اینکه تیتری باید انتخاب کنم که وسوسه خواندن کل این مطلب را برای هر خواننده و مخاطبی به حد اعلا برساند. در لابه لای تیترها در حال کلنجار رفتن ام که ویبره اس ام اس خواب از سرم می پراند. استاد هنوز بیدار است و نوشته :«تیتر بزن: «قطار قلب منه...». او نسبت به تیتر هم وسواس دارد و حساسیت اش تمام نشدنی است... لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده