رفتن به مطلب

هما میرافشار


ترانه18

ارسال های توصیه شده

"کــوچـــه"

 

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

 

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

 

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی ...

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

 

چون در خانه ببستم،

دگر از پا نشستم

گوئیا زلزله آمد،

گوئیا خانه فروریخت سر من

 

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

 

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

 

چه گریزی ز بر من

که ز کوی‌ات نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

به تو هرگز نستیزم

 

من و یک لحظه جدایی؟!

نتوانم، نتوانم

بی تو من زنده نمانم

لینک به دیدگاه

عاشق نشدي زاهد، ديوانه چه مي داني؟

در شُعله نرقصيدي، پروانه چه مي داني؟

 

لبريزِ مِي غمها، شد ساغر جان من

خنديدي و بُگذشتي، پيمانه چه مي داني؟

 

يك سلسله ديوانه، افسون نگاه او

اي غافل از آن جادو، افسانه چه مي داني؟

 

من مست ميِ عشقم، بس توبه كه بشكستم

راهم مزن اي عابد، ميخانه چه مي داني؟

 

عاشق شو و مستي كن، ترك همه هستي كن

اي بت نپرستيده، بُتخانه چه مي داني؟

 

تو سنگ سيه بوسي، من چشم سياهي را

مقصود يكي باشد، بيگانه چه مي داني؟

 

دستار گروگان ده، در پاي بُتي جان ده

اما تو ز جان غافل، جانانه چه مي داني؟

 

ضايع چه كني شب را، لب ذاكر و دل غافل

تو ره به خدا بردن، مستانه چه مي داني؟

 

برگرفته از كتاب گلپونه هاي هما ميرافشار

نام شعر: راهي بسوي خدا

لینک به دیدگاه

سنگ صبور

 

 

ای سنگ صبور من *** بگشا بسخن لب را

بزدای ز چشمانم *** این اشک چو کوکب را

 

***

 

غمهای درونم را *** میبینی و میدانی

از چشم غم آلودم *** صد قصه تو میخوانی

 

***

 

چون غنچه فروبسته *** از گفته لبان من

میسوزم و میدانی *** اسرار نهان من

 

***

 

من مستم و مدهوشم *** چون آتش خاموشم

ای سنگ صبور من *** چون قصه فراموشم

 

***

 

بگذار شوم غافل *** از بوده و نابوده

بگذار بیاساید *** این چشم نیاسوده

 

***

 

در جام دل سنگت *** چون درد شرابم کن

ای سنگ صبور من *** مستم کن و خوابم کن

لینک به دیدگاه

رفتي دلم شكستي ، اين دل شكسته بهتر

پوسيده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر

 

من انتقام دل را هر گز نگيرم از تو

اين رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر

 

در بزم باده نوشان اي غافل از دل من

بستي دو چشم و گفتم ، ميخانه بسته بهتر

 

چون لاله هاي خونين ريزد سر شکم امشب

بر گور عشق ديرين ، گل دسته دسته بهتر

 

آيينه ايست گويا اين چهره ي غمينم

تا راز دل نداني ، در هم شكسته بهتر

 

فرسوده بند الفت ، با صد گره نيرزد

پيمان سست و بيجا ، اي گل ، نبسته بهتر

 

گر يادگار بايد از عشق خانه سوزي ...

داغي هما بسينه ، جاني كه خسته بهتر

لینک به دیدگاه

بنويس

بنويس از ياس كبود

بنویس بر باور رود

بنویس از من بنویس

بنویس عاشق یکی بود

بنویس بنویس بنویس

آه ، قصه بگو

از این عاشق دور

تو از این تنهای صبور

بی تو شکست چو جام بلور

بنویس بر یاس سپید

بنویس از عشق و از امید

بنویس دیوانه تو

به خود از عشق تو رسید

بنویس بنویس بنویس

تو موج غرور

این دل سنگ صبور

بنویس از آنچه چو اشک

از دیده چکید

به گونه دوید

بنویس دنیای منی

همه رؤیای منی

منم اون بی تابیه موج

تو هنوز درکار منی

بنویس بنویس بنویس

غریبونه شکستم

من اینجا تک وتنها

دلخسته ترینم

در این گوشه دنیا

ای بی خبر از عشق

نداری خبر از من

روزی تو میایی

نمانده اثر از من

بنویس دنیای منی

همه رؤیای منی

منم اون بی تابیه موج

تو هنوز دریای منی

بنویس بنویس بنویس

بنویس بر یاس کبود

بنویس بر باور رود

بنویس از من بنویس

بنویس عاشق یکی بود

بنویس بنویس بنویس

لینک به دیدگاه

دری که بسته شد:

 

 

ما را به در خانه رسانید که مستیم

سرشار غم و مست می جام الستیم

 

نشناخت کسی گر دل بشکسته ما را

خود نیز ندانیم که بودیم و که هستیم

 

ما راه بسر منزل مقصود نبردیم

زیرا که به نا مردمی عهدی نشکستیم

 

راندند بخواری ز سر کوی محبت

جانی که بیک مو در این خانه ببستیم

 

بستند در میکده با آنکه بعمری

پشت در این خانه سر خاک نشستیم

 

ایدوست سلامت سر تو تا نزنی می

ما جام پر از خون دل خویش شکستیم

 

ما را نه چنان خواه که دلخواه تو باشد

دیوانه عشقیم همینیم که هستیم

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

پروانه

 

 

پروانه ، ای از عشق و ناكامی نشانه

ای یادگار عاشقی در این زمانه

 

در شعله می سوزد پرت پروا نداری

پروای جان در حسرت فردا نداری

 

سودا مكن جان در بهای آشنایی

دیگر ندارد آشنایی ها بهایی

 

پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست

در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست

 

پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد

جز اشك حسرت ، ساغر هستی ندارد

 

پروا كن از آتش ، كه می سوزد پرت را

یكدم نسیمی می برد خاكسترت را

 

پروانه ، آن شمع امید شام تارت

آخر سحر گه می شود شمع مزارت

 

هما میر افشار

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

نه از آشنايان وفا ديده ام

نه در باده نوشان صفا ديده ام

زنامردميها نرنجد دلم

كه از چشم خود هم خطا ديده ام

 

به خاكستر دل نگيرد شرار

من از برق چشمي بلا ديده ام

وفاي تو را نازم اي اشك غم

كه در ديده عمري تورا ديده ام

 

دگر مسجدم خانه توبه نيست

كه در اشك زاهد ريا ديده ام

نه سوداي نام و نه پرواي ننگ

از اين خرقه پوشان چه ها ديده ام

 

طبيبا مكن منعم از جام مي

كه درد درون را دوا ديده ام

حريم خدا شد چه شبها دلم

كه خود را ز عالم جدا ديده ام

 

از آن رو نريزد سرشكم ز چشم

كه در قطره هايش خدا ديده ام

برو صاف شو تا خدابين شوي

ببين من خدا را كجا ديده ام

لینک به دیدگاه

گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت سحر شد

خاموشي شب رفت و فردايي دگر شد

من مانده ام تنهاي ، تنها

من مانده ام تنها ميان سيل غمها

 

گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت جداييها گذشته

باران اشكم روي گور دل چكيده

بر خاک سرد و تيره اي پاشيده شبنم

من ديده بر راه شما دارم كه شايد

سر بر كشيد از خاكهاي تيره غم

 

من مرغک افسرده اي بر شاخسارم

گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم

ميخواهم اكنون تا سحر گاهان بخوانم

افسرده ام ، ديوانه ام ، آزرده جانم

 

گلپونه ها ، گلپونه ها ، غمها مرا كشت

گلپونه ها آزار آدمها مرا كشت

گلپونه ها نا مهرباني آتشم زد

گلپونه ها بي همزباني آتشم زد

 

گلپونه ها در باده ها مستي نمانده

جز اشک غم در ساغر هستي نمانده

گلپونه ها ديگر خدا هم ياد من نيست

همدرد دل ، شبها به جز فرياد من نيست

 

گلپونه ها آن ساغر بشكسته ام من

گلپونه ها از زندگاني خسته ام من

ديگر بس است آخر جداييها خدا را

سر بركشيد از خاكهاي تيره غم

 

گلپونه ها ، گلپونه ها من بيقرارم

اي قصه گويان وفا چشم انتظارم

آه اي پرستوهاي ره گم كرده دشت

سوي ديار آشناييها بكوچيد

با من بمانيد ، با من بخوانيد

 

شايــــــــد كه هستي را ز سر گيرم دوباره

شايــــــــد آن شور مستي را ز سر گيرم دوباره

لینک به دیدگاه

پر از اندوهم و مست از مي ناب

بيا تا با تو راز دل بگويم

به اشك ديدگان زنگ درون را

چو موج از سينه ساحل بشويم

 

بيا اي آرزوي من كه امشب

شوم از بوده ونابوده غافل

بيا سنگ صبور من كه غمها

كشيده سر برون از خانه دل

 

من امشب فارغم از هستي خويش

كه هستي هم به جز اين دو دم نيست

شبي با شورو مستي بگذراندن

تو مي داني كه اين از عمر كم نيست

 

اگر امشب به كام دل بميرم

چه بهتر گر نپايم ديرگاهي

مرا اين آرزو ماندست دردل

كه باشم برلب هستي چو آهي

 

بنازم قدرت مي را كه يكدم

ربود ازسينه ياد بيوفائي

منم چون پونه هاي وحشي دشت

كه ميميرند هنگام جدائي

لینک به دیدگاه

توآشنای دلـــــــم آشنــــا چه میدانی ؟

نخوانده درس محبت ،وفا چه میدانی ؟

 

ندیده دردجدائــــی ،جــــدا مشو از دل

طبیب روح و دل من ،دوا چه میدانی ؟

 

نخورده خون جگر،حال من کجــا دانی

بلای زندگــــــی من ،بلا چه میدانی ؟

 

فقیر درگه این عشق خانمــــانسوزم

توشاه ملک وجودی ،گدا چه میدانی؟

 

مگر خدا دل تو مهــــــــربان کند با من

ولی تو کـافر مطلـق خـدا چه میدانی ؟

 

چه شامهــــا که دلــــم با تو گفتگو دارد

تو قبلـــه گاه دل من ،دعـــا چه میدانی ؟

 

صفای اهل نظر روی پاک وروشن تست

به پای دل ننشستی ،صفا چه میدانی ؟

 

ز رشـــــک مردم و بر روی غیر خندیــــدی

تو ای امیـــد دل من ،حیـــــــا چه میدانی ؟

 

پریــــدم از سرکویت به سنگ طعنه دریغا

بتا توجغدشناسی ،هما چه میدانی ؟

لینک به دیدگاه

مُردنم را ببين و بعد برو:

 

من كيم ؟ آن شكسته ، رفته ز ياد

تك درختي كه برگ و بارش نيست

پاي در گل ، اسير طوفانها

آن خزانی که نو بهارش نیست

ورقي پاره از كتاب زمان

قصه اي ناتمام و تلخ آغاز

اشك سردي چكيده بر سر خاك

نغمه هايي شكسته دردل ساز

 

تو كه بودي ؟ همه بهار ، بهار

در نگاهت شراب هستي سوز

از كجا آمدي ؟ كه چشم تو شد

در شب قلب من ، طليعه ي روز

 

در رگت خون زندگي جاري

تنت از شوق و آرزو لبريز

تو طلوع و من آن غروب سياه

تو سراپا شكوفه ، من پاييز

 

راستي را شنيده بودي هيچ

شوره زاري كه گل در آن رويد ؟

يا زشبهاي تيره ، آخر ماه

دلي افسرده ، روشني جويد ؟

 

تو كه بودي ؟ كه شوره زاره دلم

با تو سرشار برف و باران شد

كاسه خشك چشمهايم باز

تازه شد ، رشك چشمه ساران شد

 

سبز گشتم ، زنو جوانه زدم

با تو گل كردم و بهار شدم

هر رگم جوي خون هستي شد

پُر شدم ، پُر ز اتنظار شدم

 

واي بر من ، چرا ندانستم

به وفاي گل اعتباري نيست

شاخه اي را نچيده ميبينم

در كفم غير نيش خاري نيست

 

راستي را چنان نسيم سحر

تو گذشتي چه ساده زانچه كه بود

من بجا مانده يكه و تنها

ميگريزم دگر ز بود و نبود

 

بي من آري تو خفته اي آرام

گر چه من لحظه اي نياسودم

چكنم رسم عاشقي اينست

چشم من كور ، عاشقت بودم

 

بعد از اين ميگريزم از هستي

به جهان نيز دل نميبندم

اي همه شادمانيم از تو

بي تو هر گز دگر نميخندم

 

آه اينك تو اي رطيل سياه

وقت رفتن كنار خانه بمان

تا ببيني چگونه ميميرم

لحظه اي هم به اين بهانه بمان

 

صبر كن ، صبر كن ز باغ دلم

گل شادي بچين و بعد برو

ايكه زهر تو سوخت جانم را

مُردنم را ببين و بعد برو

لینک به دیدگاه

قدري بيشتر:

 

گفتم مرو اي بودِ من اي تار من اي پودِ من

آتش مشو دودم مكن ، اينگونه نابودم مكن

 

عشق تو شد دمساز من پايان من آغاز من

بندي شدم بازم مكن ، ديوانه از نازم مكن

 

غافل مشو از ياد من ، بشنو دمي فرياد من

اينگونه ناشادم مكن پر بسته آزادم مكن

 

آخر تو هستي جان من پيمان من ايمان من

ديگر پريشانم مكن رو بر رقيبانم مكن

 

اي عشق آتش زاي من ، سرمايه سوداي من

از عالمي پروا مكن ، عاشق شدي حاشا مكن

 

آخر بگو اين شور و شر ، در قلب تو دارد اثر ؟

با بوسه اي همچون شكر گفت از تو قدري بيشتر

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

خاک نشین ره میخانــه ام

خانه خراب دل دیوانه ام

 

زان که به میخانه بجز یار نیست

کشمکش صفحه و زنار نیست

 

هرچه در آنجاست بود در خروش

جام می و می زده و می فروش

 

حـسرت بگـذشتـه و آینـده نیـست

جز به ره عشق کسی بنده نیست

 

ای که به دام تو اسیرم اسیر

لـذت دیوانگی از من مگیـر

 

بنـده عشقـم کن و نامم بـده

خاک رهم ساز و مقامم بده

 

"هما میر افشار"

_

لینک به دیدگاه

بار ديگر دلا خطا نکني

با جفا پيشگان وفا نکني

عهد کردي که خون شوي اما

با دل بي صفا، صفا نکني

من خوشم با جنون و رسوايي

گر تو زين عالمم جدا نکني

 

درد عشق است و مرگ درمانش

هوس در بي دوا نکني

 

رفتم از کوي آشنايي ها

تا به نيرنگم آشنا نکني

 

تا سحر مي توان دمي آسود

گر تو اي دل، خدا خدا نکني

 

اي که در سينه ام قرارت نيست

مشت خود را دوباره وا نکني ...

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

بی تو ديدم زندگی را می توان باور نمود

می توان شبهای بی پايان خود را سر نمود

بی تو ديدم زندگی جاريست در رگهای عمر ٬

غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬

می توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوخت

٬ می توان بی گريه ماند

٬ می توان بی نغمه خواند ٬

می توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬

با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد

٬ بی تو ديدم قهر نيست ٬

جامهای زهر نيست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نيست ٬

تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست ٬

در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬

می توان گفت اينکه اندر ماورای پنجره ٬

سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نيست ٬

انتظاری نيست ٬ اعتباری نيست ٬ عشق ياری نيست ٬

باورم هرگز نبود بی تو آيا می توان روز زا هم شام کرد ٬

ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنين بد نام کرد ؟! ٬

بی تو ديدم مانده ام ٬ بی تو ديدم زنده ام

٬ اين منم تنها ٬ تنی و روح خويش ٬

آن تن و روحی که می آزردمش ٬ کز تن ديگر نماند لحظه هائی جدا ٬

از تنی با بوی گرم و آشنا ٬

ديدم آری هر تنی تنهاست در بُعد زمان ٬ در جهان ٬ باورم شد هر تنی را روح و قلب ديگريست

٬ قصه پوچی است يک روح و دو تن

٬ من نه بودم تو ٬ دريغا ٬ نه تو من ! وای بر من

٬ بر دل ديوانه ام ٬ که آنچه باور داشتم از من گريخت

٬ رشته های بافته با خون دل از هم گسيخت ٬

آنچه استاد ازل از عشق گفت ٬ عاقبت بر باد رفت ٬

اعتبار عشق از ياد رفت .

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

رفتیم و گذشت و رفت بر باد

عشقی که خدای ما به ما داد

 

 

این عشق نبود ؛ این جنون بود

این پاره ی دل نبود ، خون بود

 

 

سر تا به قدم ، همه غمم کرد

دیوانه ترین ِ عالمم کرد

 

 

ایــثار شدم ، همه سرا پا

چون قطره شــدم به قلب ِ دریا

 

 

من بــودم و در کفم دل من

عشق تـــو ... تمام حاصل من

 

 

ای قبله ی قلب ِ پُـــر امیدم

سجاده به سوی تـــو کشیدم

 

 

من کعبه ی گِــل نمیـــشناسم

جز کعبه ی دل نمی شناسم

 

 

با عشق ، شناختم خدا را

پیــغام عزیزی آشنا را

 

 

از دیده ی من چه ها که خواندی

دیدم که به پاسخــش نماندی

 

 

چون دیده به روی تو گــشودم

از موی سپــید ، غم نبودم

 

 

قلبی که وفاش جاودان است

تا لحظه ی مرگ هم جوان است

 

 

هر خواسته ات نیاز من شد

در دفـــتر من همه سخن شد

 

 

گـــر موج شدی ... حباب گشتم

گـــر جام شدی ، شراب گشتم

 

 

بر خشــم تو هم صبور بودم

نزدیک ِ تــو ، گرچه دور بودم

 

 

گـــر اخم شدی ... شدم شکرخند

تو مجــمر خشم و من چـــو اسپند

 

 

بر پیکرت ای گل ِ امیدم ...

چون شبنم ِ صبح ، تن کشــیدم

 

 

خواندیم ... شدم ندیم و یارت

راندیـــم ... نرفتم از کنارت !

 

 

هـــرجا که کشاندیم ... دویدم

هر درد و غمـــی به جان خریدم

 

 

افسوس که بــی تو زندگانی

در بسته به روی شادمــانی

 

 

افسوس که هستی ام سراب است

نقشی است که بی تو روی آب است

 

 

چون شعله ی شمع ِ رو به بادم

روح و دل خـــود به باد دادم

 

 

تقــدیر ببین به ما چه ها کـــرد

سوزانده و کُـــشته و فنا کـــرد

 

 

ای قبله ی عشق و آرزویم ...

بگذار که نکـــته ای بگویم :

 

 

اکنون که جـــدا ز تو غـــریبم

اکنون که ز عشــق ، بی نصیبم

 

 

سوگند به خـــالق محبت

سوگـــند به پاکی و صداقت

 

 

سوگند به تار تار ِ مویت

سوگـــند به عشق و آرزویت

 

 

شـــوری که نهفته در دلم بود

در راه محبت تــــو ... کم بود !

 

 

من بی تـــو ز جان خویش سیــرم

مــــیشد که به پای تـــو بمیرم

 

 

ای بسته به تــــو همه وجــــودم

من ، لایق عشق تو ... نبــــودم !

 

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...