sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ ژوزه ساراماگو (Jose Saramago) ژوزه [خوزه] دو سوسا ساراماگو (José de Sousa Saramago) در 16 نوامبر سال 1922 میلادی در روستای کوچک "آزینهاگا" (Azinhaga) در صد کیلومتری شمال شرق لیسبون، مرکز کشور پرتغال، به دنیا آمد. آزینهاگا در ساحل رودخانه "آلموندا (Almonda) قرار دارد. ساراماگو نام علفی وحشی است که در آن دوران، خوراک فقیران بوده است. خانواده ژوزه ساراماگو کشاورزانی بدون زمین بودند. پدر ژوزه در جنگ جهانی اول، سرباز رسته توپخانه فرانسه بود. در سال 1924 میلادی تصمیم گرفت تا برای گشایشی در معیشت خانواده خود، کشاورزی را رها کند و با خانواده اش به پایتخت مهاجرت کند. پدر ژوزه در آنجا پلیس شد. چرا که تنها شغلی بود که به سوادی بیش از خواندن و نوشتن و دانستن کمی ریاضیات نیاز نداشت. چند ماه بعد از استقرار در لیسبون، برادر چهار ساله ژوزه از دنیا رفت. شرایط زندگی خانواده پدری ژوزه پس از مهاجرت کمی بهتر شد، اما هیچگاه خوب نشد. ژوزه مدت مدیدی از دوران کودکی و نوجوانی خود را با والدین مادرش در روستا سپری کرد. پس از این دوره، ساراماگو به مدرسه متوسطهای رفت که در آن دستور زبان تدریس میشد. نمرات ژوزه در سال اول عالی بود. در سال دوم، هرچند که نمرات وی به خوبی سال اول نبود اما از نظر شخصیتی، دانشآموزی مورد علاقه دبیران و دیگر دانشآموزان بود. به گونهای که در 12 سالگی به عنوان خزانهدار اتحادیه دانشآموزان انتخاب شد. در همان زمان، پدر و مادر وی به این نتیجه رسیدند که به خاطر کمبود منابع مالی، توانایی تامین هزینه ادامه تحصیل ژوزه را ندارند. تنها گزینه جایگزین برای ادامه تحصیل او، فرستادنش به مدرسه فنی بود. ژوزه پنج سال در آنجا درس آموخت تا مکانیک شود. اما از قضای روزگار، در آن دوره، با این که مواد درسی کاملاً فنی بودند اما یک موضوع ادبی، یعنی زبان فرانسه را هم شامل میشدند. ژوزه 13 یا 14 ساله بود که بالاخره پدر و مادرش توانستند به خانه خودشان اسبابکشی کنند. خانهای که بسیار کوچک بود و خانوادههای دیگری نیز در آن زندگی میکردند. چون ژوزه ساراماگو در خانه کتابی نداشت (تازه وقتی نوزده سالش بود توانست با پولی که از یک دوست قرض گرفته بود، کتابی را برای خودش بخرد) تنها چیزی که پنجره لذت خواندن ادبیات را به روی او میگشود، کتابهای متن زبان پرتغالی، با اشعار برگزیدهشان، بودند. حتی امروز هم، علیرغم گذشت این زمان طولانی، او میتواند اشعار این کتابها را از حفظ بخواند. پس از پایان درس، او دو سال به عنوان مکانیک در یک تعمیرگاه خودرو مشغول به کار شد. در آن دوران در اوقات فراغت عصرانه، او مکرراً به یک کتابخانه عمومی در شهر لیسبون میرفت. وقتی که ساراماگو در سال 1944 برای اولین بار ازدواج کرد، مشاغل مختلفی را تجربه کرده بود. آخرین شغل وی در زمان ازدواج، کارمندی یک دستگاه متولی امور رفاه اجتماعی بود. در آن زمان همسر اول وی "ایلدا ریس" (Ilda Reis)، حروفنگار شرکت راهآهن بود. او بعدها به یکی از مهمترین هنرمندان پرتغالی بدل شد. ایلدا ریس در سال 1998 درگذشت. در سال 1947، تنها فرزند وی "ویولانته" (Violante) به دنیا آمد. ساراماگوی 25 ساله، در همان سال اولین کتاب خود را منتشر کرد. رمانی که خود وی آن را "بیوه زن" (The Widow) نامیده بود، اما برای بازاریابی بهتر و جذب مخاطب بیشتر، به پیشنهاد ناشر با عنوان "سرزمین گناه" (The Land of Sin) منتشر شد. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ او رمان دیگری را با عنوان "نور آسمان" (The Skylight) نوشت که هنوز منتشر نشده است. در همان زمان نوشتن رمان دیگری را آغاز کرد که البته به جز چند صفحه آغازین آن ادامه نیافت. اسم این رمان "عسل و تاول" (Honey and Gall) و شاید "لوئیس پسر تادئوس" (Louis, son of Tadeus) بود. حقیقت امر این بود که ساراماگو خودش نوشتن آن رمان را رها کرد چرا که برایش کاملا روشن شده بود چیزی در چنته ندارد که ارزش بازگویی داشته باشد. به مدت 19 سال یعنی تا 1966، که "اشعار محتمل" (Possible Poems) را منتشر کرد، ساراماگو از صحنه ادبیات پرتغال غایب بود. هر چند که تعداد کمی میتوانند غیبت وی را به یاد آورند. به دلایل سیاسی، ساراماگو در سال 1949 بیکار شد. اما به واسطه لطف یکی از دبیران پیشین مدرسه فنی، توانست در شرکت فلزی که دبیر سابقش از مدیران آن بود، کار خوبی دست و پا کند. در پایان دهه 1950 میلادی، او کار را در یک شرکت انتشاراتی با نام "استودیوز کر" (Estdios Cor)، با سمت مدیریت تولید آغاز کرد. بدین ترتیب او به دنیای کلمات بازگشت اما نه به عنوان یک نویسنده. این دنیایی بود که سالها پیش آن را ترک کرده بود. شغل جدیدش به او این اجازه را میداد که با برخی از مهمترین نویسندگان پرتغالی آن زمان آشنایی و رفاقت پیدا کند. از سال 1955، هم برای افزایش درآمد خانواده و البته بیشتر به خاطر لذت این کار، ساراماگو اوقات فراغتش را به ترجمه میگذرانید. فعالیتی که تا سال 1981 ادامه یافت. کولت، پر لاجرکویست، جین کاسو، موپاسان، آندره بونار، تولستوی، بادلیر، اتین بالیبار، نیکوس پولانتزاس، هنری فوسیلون، ژاکوس رومین، هگل و ریموند بایر از نویسندگانی بودند که آثار آنها را ترجمه کرد. در فاصله ماه می 1967 تا ماه نوامبر 1968، به طور همزمان به نقد ادبی هم اشتغال داشت. در همان دوران، یعنی در سال 1966، ژوزه 44 ساله، کتاب شعر "اشعار محتمل" را چاپ کرد که به عنوان بازگشت وی به عرصه ادبیات شناخته شد. ژوزه ساراماگو در 47 سالگی به عضویت حزب مخفی و استالینیستی "پی سی پی" (PCP) درآمد. خود او در اینباره میگوید: «من خیلی دیر به حزب پیوستم. سال 1969 بود. «پی سی پی» جنبشی مخفی بود. من مزه دسیسه و تنش را چشیدهام، ولی هرگز زندانی یا شکنجه نشدهام. البته از این بابت باید سپاسگزار دوستانی باشم که در بازجوئیهایشان از افشای نام من امتناع ورزیدهاند.» فعالیتهای ساراماگو در این حزب مخفی آنقدر گسترش مییابد که رژیم دیکتاتوری پرتغال، به صورت مخفیانه، تصمیم میگیرد او را دستگیر کند. اما به دلیل وقوع انقلاب 15 آوریل 1974، این اتفاق هرگز نمیافتد: «بعد از انقلاب 1974 نام من در آرشیو سازمان امنیت پیدا شد. طبق مندرجات میبایست من در 19 آوریل ـ یعنی چهار روز پس از انقلاب ـ دستگیر میشدم. اغلب دوستانم شوخی میکنند و میگویند که انقلاب به این خاطر روی داد که از دستگیری ساراماگو پیشگیری شود!» اما پس از وقوع انقلاب، اتفاقات سیاسیای روی میدهد که به کنارهگیری ساراماگو از حزب کمونیست میانجامد. مهمترین این وقایع، حوادث ماه نوامبر سال 1975 است که باعث میشود تصویری منفی از حزب پیسیپی در اذهان مردم شکل بگیرد و حتی افکار عمومی، این حزب را خطری برای مردمسالاری بدانند. در سال 1970، کتاب شعری به اسم "شاید شادمانی" (Probably Joy) و مدتی کوتاه پس از آن به ترتیب در 1971 و 1973، "از این جهان و آن دیگری" (From this World and the Other) و "چمدان مسافر" (Traveller''''''''s Baggage)، دو مجموعه از مقالات وی منتشر شد. منتقدان این دو کتاب را لازمه فهم کارهای اخیر وی میدانند. پس از جدایی از ایلدا ریس در 1970، او ارتباطی را با "ایزابل دو نوبرگا (Isabel da N?brega) "نویسنده زن پرتغالی آغاز کرد که تا 1986 ادامه داشت. البته این رابطه به ازدواج رسمی تبدیل نشد. پس از ترک انتشارات در پایان سال 1971، او دو سال بعد را در روزنامه عصر "دیاریو دو لیسبوآ" (Diario de Lisboa0 سپری کرد. ساراماگو در این روزنامه، دبیر یک ضمیمه فرهنگی بود. ساراماگو در سال 1974، نوشتههایی را با عنوان "عقاید دی ال هاد" (The Opinions the DL Had) منتشر کرد که نگاهی دقیق به تاریخ گذشته دیکتاتوری پرتغال را ارائه میداد. جدایی از حزب و نبود آینده شغلی باعث میشود که ساراماگوی 52 ساله تمام وقت خود را وقف عرصه ادبیات کند. کتاب "سال 1993" (The Year of 1993) و مجموعه مقالات سیاسی با عنوان "یادداشتها" (Notes) دو کتابی هستند که به این دوره زمانی اشاره دارند. "سال 1993" یک شعر طولانی است که در سال 1975 منتشر شد و بعضی منتقدان آن را طلیعه آثاری دانستند که دو سال بعد، با چاپ رمان "فرهنگ نقاشی و خوشنویسی" (Manual of Painting and Calligraphy) انتشار آنها آغاز شد. "یادداشتها" هم مقالههایی بودند که در روزنامهای که مدیریتش را بر عهده داشت، منتشر کرده بود. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ در ابتدای سال 1976، ساراماگو چند هفته در دهکده ییلاقی "لاوره" (Lavre) در استان "آلنتجو" ساکن شد. این دوره، زمانی برای آموختن، مشاهده و یادداشتبرداری بود که در سال 1980 میلادی به تولد رمان "برخاسته از زمین" (Risen from the Ground) انجامید. شیوه روایت این رمان، شاخصه کار ساراماگو در مجموعه رمانهایش است. او در سال 1978 مجموعه داستانی را با عنوان "تقریبا یک شیء" (Quasi Object) و در سال 1979 نمایش نامه "شب" (The Night) را منتشر کرد. او در دهه 80 چند نمایشنامه دیگر نیز منتشر کرد: "من باید با این کتاب چه کنم؟" (What shall I do with this Book?) چند ماه قبل از انتشار رمان "برخاسته از زمین" و "زندگانی دوباره فرانسیس اسیسی" (The Second Life of Francis of Assisi) در سال 1987. اما به استثنای این چند نمایشنامه، تمام دهه 80 به نوشتن رمان اختصاص داشت: "بالتازار و بلیموندا (Baltazar and Blimunda) "در 1982، "سال مرگ ریکاردو ریش" (The Year of the Death of Ricardo Reis) در 1984، "بلم سنگی" (The Stone Raft) در 1986 و "تاریخ محاصره لیسبون" (The History of the Siege of Lisbon) در 1989. رمان" بالتازار و بلیموندا" در سال 1990 توسط آهنگساز ایتالیایی "آریو کورجی" به صورت اپرا درآمد و با نام "بلیموندا" به روی صحنه رفت. رمانی مربوط به تفتیش عقاید که فلینی از آن به عنوان بهترین کتابی که خوانده است نام میبرد. زندگی شخصی ساراماگو در سال 1986 با تحول مهمی همراه بود. او در این سال با روزنامهنگار اسپانیایی "پیلار دل ریو (Pilar del R?o) "آشنا شد و دو سال بعد، در سال 1988 و در سن 66 سالگی، با وی ازدواج کرد. در سال 1993 دولت پرتغال معرفی رمان "انجیل به روایت عیسی مسیح" (The Gospel According to Jesus Christ) ـ که در سال 1991 منتشر شد ـ به جایزه ادبیات اروپایی را وتو کرد و و روزنامه واتیکان نیز به این انتخاب اعتراض کرد. بهانه دولت پرتغال برای این اقدام، اهانت آن به عقاید کاتولیکها و موج مخالفتهای آنان با این رمان بود. ساراماگو در پاسخ به این عمل گفت: «واتیکان بهتر است به کار خودش برسد. روزنامه آنها نوشته من کمونسیت هستم و کتابهای ضد مذهبی مینویسم. من فقط میگویم که برای انسانیت مینویسم.» در نتیجه این اقدام ساراماگو و همسرش، اقامتگاه خود را به جزیره "لانزاروته" (Lanzarote) در جزایر قناری کشور اسپانیا تغییر دادند. این جزیره محل اقامت خانواده همسر ساراماگو بوذ. البته این کدورت بعدها برطرف شد و اکنون ساراماگو بسیاری از اوقاتش را در پرتغال میگذراند. ساراماگو در سال 1993، نگارش روزنوشتی را با عنوان "روزنوشتهای لانزاروته" (Lanzarote Diaries) آغاز کرد که تا به حال پنج جلد آن منتشر شده است. او در سال 1995 و در سن 73 سالگی، رمان "کوری" (Blindness) و در سال 1997، رمان "همه نامها"(All the Names) را منتشر کرد. ساراماگو در سال 1995، برنده جایزه "کامو" شد و در سال 1998 توانست در 76 سالگی جایزه نوبل برای ادبیات را از آن خود کند. او این خبر را از مهماندار هواپیمایی شنید که سوار آن شده بود تا در بازگشت از نمایشگاه کتاب فرانکفورت، به مادرید نزد همسرش برود. این اولین باری بود که ادبیات پرتغال، جایزه نوبل را از آن خود میکرد. ساراماگو در سال 2000، رمان "غار" و در سال 2005 نمایشنامه "دون جیووانی" را منتشر کرد. او در سال 2005 رمان "مرگ مکرر" را به دست چاپ سپرده است. بازی با افعال و پشت سر هم عوض شدن فاعل جملهها یکی دیگر از خصیصههای نوشتاری اوست که خواننده را محتاج دقت بیشتر میکند. ساراماگو در آثار جدید خود نام شخصیتهای داستان را حذف میکند و به جای آنها از لقب یا عناوینی که نشاندهنده موقعیت اجتماعی یا شغلی و یا یک موقعیت خاص فیزیکی منحصر به فرد است، استفاده میکند. ژوزه ساراماگو در ساختن و استفاده کردن از استعارههای ظریف و پرمعنا استاد بزرگ است، طوری که وقتی خواننده، قصهها و حکایات او را میخواند در آغاز گمان میکند - به خاطر استفاده ساراماگو از حکایات کهن - حکایتی کودکانه را میخواند، سرانجام درمییابد قصهای عاشقانه را خوانده است، قصهای فیلسوفانه که یادآور ولتر است. سبک شاعرانه ساراماگو که تخیل و تاریخ و انتقاد از سرکوب سیاسی و فقر را با هم میآمیزد، موجب شده است که او را به نویسندگان آمریکای لاتین به ویژه گابریل گارسیا مارکز تشبیه کنند. اما ساراماگو منکر این شباهت است و میگوید بیشتر از سروانتس و گوگول تأثیر پذیرفته است. تا به حال حدود سه و نیم میلیون نسخه از آثار ساراماگو به بیش از سی زبان دنیا منتشر شده است. این نویسنده بزرگ در سال 2010 از دنیا رفت. محمد سرشار ketabnews.com 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ کتاب شناسی این نویسنده 1947ـ رمان «سرزمين گناه» (The Land of Sin) 1966 ـ مجموعه شعر «اشعار محتمل» (Possible Poems) 1970ـ مجموعه شعر «شايد شادماني» (Probably Joy) 1971 ـ مجموعه مقالات «از اين جهان و آن ديگري» (From this World and the Other) 1973ـ مجموعه مقالات «چمدان مسافر» (Traveller's Baggage) 1974ـ كتاب «عقايد دي ال هاد» (The Opinions the DL Had) 1975ـ شعر بلند «سال 1993» (The Year of 1993) ؟197ـ مجموعه مقالات سياسي «يادداشتها» (Notes) 1977ـ رمان «فرهنگ نقاشي و خوشنويسي» (Manual of Painting and Calligraphy) 1978ـ مجموعه داستان «تقريبا يك شيء» (Quasi Object) 1979ـ نمايش نامه «شب» (The Night) 1980ـ نمايش نامه «من بايد با اين كتاب چه كنم؟» (What shall I do with this Book?) 1980ـ رمان «برخاسته از زمين» (Risen from the Ground) 1981ـ كتاب «سفر به پرتغال» (Journey to Portugal) 1982ـ رمان «بالتازار و بليموندا» (Baltazar and Blimunda) 1984ـ رمان «سال مرگ ريكاردو ريش» (The Year of the Death of Ricardo Reis) 1986ـ رمان «بلم سنگي» (The Stone Raft) 1987ـ نمايشنامه «زندگاني دوباره فرانسيس اسيسي» (The Second Life of Francis of Assisi) 1989ـ رمان «تاريخ محاصره ليسبون» (The History of the Siege of Lisbon) 1991ـ رمان «انجيل به روايت عيسي مسيح» (The Gospel According to Jesus Christ) 1993ـ كتاب«روزنوشتهاي لانزاروته» (Lanzarote Diaries) 1994ـ رمان «گذرنامهاي براي پرتغال» (Passport to Portugal) 1995ـ رمان «كوري» (Blindness) 1997ـ رمان «همه نامها» (All the Names) 1999ـ كتاب «پرتغال» (Portugal) 1999ـ رمان «قصه جزيره ناشناخته» (The Tale of The Unknown Island) 2000ـ رمان «غار/دخمه» (The cave) 2004ـ رمان «دوبل» (The Double) 2005ـ نمايش نامه «دون جيوواني» 2005ـ رمان «ضربان مرگ / مرگ مكرر» منبع:tardid.com 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ «آخرین سوسوی نور از چند پنجره ای که رو به حیاط پشتی بود به داخل افتاده بود، مهتاب رو به افول بود، به داخل سیاه چال عمیق شبی که درپیش بود می لغزید و از نظر محو می شد....» و آغاز چنین بود- تاریک- همه می دیدند انگار. اما لایه ای سفید نمی گذاشت .اهریمن سفید، اهریمن بینایی مطلق در تن پوش کوری، آن جماعت و آن شهر مرموز را در برگرفت. همنوعانی که کد داشتند نه نام، و پیرامون جز سپیدی مطلق نبود، شاید آخرین نفر- چه بسا ابله ترین آنها فهیمد: «-فکر نمی کنم که اصلاً کور شده باشیم فکر می کنم کور هستیم، کوریم، اما می بینیم آدم های کوری که می توانند ببینند اما نمی بینند.» این خیلی مشخص است که معمولاً پس از مرگ آدم ها بیشتر دیده می شوند و البته ساراماگو آنقدر شناخته شده بود که گمان نمیرود چندان مصداق این جمله باشد. با این حال در اینجا قرار نیست به بررسی سبک و شیوه آثار این نویسنده فقید پرتغالی بپردازیم. آنچه در این سیاهه خواهد آمد یادآوری «آفرینش هنری» است. نوعی خلق اثر که تا ابد هنر را به هنرمند ملتزم می کند و این شامل نوشته کوری با عنوان انگلیسی (blindness) ساراماگو است. برای این نویسنده پرتغالی باید گفت هنر قائم به ذاتش همین کتاب است و بس. قطعاً هیچ قانون کلی وجود ندارد که هر هنرمند به صرف یک اثر به این آفرینش برسد لااقل در مورد ادبیات داستانی نویسندگانی چون کافکا، داستایفسکی، چخوف، جیمز جویس، تولستوی، سارتر و ... در این قانون قرار نمی گیرند شما هرگز نمی توانید مثلاً مسخ و قصر کافکا را امتیازبندی کنید و بگویید این بهتر است. هر دوی آنها آنقدر بزرگترند که به شما اطمینان دهند یک اتفاق تکرار ناشدنی اند. اما اگر به بزرگان دیگری چون مارکز، فاکنر، آلبرکامو، زولا و ... برسیم این قانون تغییر می کند. صد سال تنهایی، خشم و هیاهو، بیگانه، ژرمینال و ... اینها به ترتیب یک ژرفای وجودی درخود دارند که هرگز نتوانسته به تکرار برسد رابطه بین این آثار با آثار دیگر نویسنده شاید در کلیت ارگانیک قابل بررسی باشد اما جوهره و اتفاقی که با اکسیر تخیل و فرم توامان رخ میدهد به همان یکبار ختم میشود. در تمام این آثار امری ناواقعی، تخیلی و در عین حال ملموس خلق شده و آفرینندگان دنیا، آدمها و زمانی را بوجود آوردهاند که تاکنون نبوده است. این تفکیک هنری- ادبی به این دلیل تشخص میگیرد که یک شیء ناواقعی و عدم به دامنه لایتناهی ممکنات پا گذاشته؛ اما ساراماگو نیز به همین دلیل در سراسر داستان کوری این عدم را موجود می سازد. البته سایر آثارش تنها نتیجه و دنباله این اتفاقند. شاید seeing بینایی نیز با آن داستان عجیبش همین قدر خلاق باشد: « روزی که قرار است رای گیری صورت گیرد هیچ کس در پایتخت به باجه های رای مراجعه نمی کند و این موضوع باعث نگرانی مسوولین می شود در ساعت 4 بعدازظهر ناگهان همه مردم تصمیم به حضور در باجه ها می گیرند و کسی توضیحی برای این اتفاق ندارد خیال دولت راحت می شود ولی پس از شمارش آرا 70 درصد رای ها سفید هستند ...» اما این جذابیت برای خوانندهای است که پیش از آن کوری را نخوانده خود ساراماگو هم در این باره معتقد است که ناخودآگاه همان عقاید و اندیشهها به تم کتاب رسوخ کرده این تداوم و موتیفها را بازآفرینی کردن به یک نتیجه کلی (شاخصهها و تعاریف کلی معرفی نویسنده) ختم میشود. یک نگاه تخصصی تر میگوید حتی لغات و کلمات نیز وامگیر مقید هستند. گویی سایر آثار از مادر خود تغذیه می کنند. تراژدی کوری، آنچنان هنرمندانه خلق شد که بتواند در ناخودآگاه هر مخاطب دنیایی بیافریند که تا ابد پایدار باشد. خلأ عجیبی که در فریادها و ضجههای این همه کور میپیچید؛ نه داستان بود و نه تخیلی صرف. بلکه تلنگر دردناکی بود که نویسنده در آن جهانی را متهم می کرد که در عین جهالت، تظلم و تمام زشتیهایشان مظلوم و به طور دردناکی محتاج ترحم هستند. این کابوس هولناک ناگهان در شهری مرموز رسوخ می کند. شاید به نوعی یادآور طاعون آلبرکامو هم باشد. اما آدمهای این کابوس هر چقدر ناشناختهاند، ملموس به نظر میرسند. آنها چند قدم پیشتر از طاعون میایستند. درد کوری اگزیستانسیالیست است. آدمهای بینامی که میتوانند هر نژاد و قومیتی داشته باشند، بدون زبان و شهر، دنیایی که انسانیت را به جواب میخواند. در لایههای زیرین دانای کل این داستان حتی سیاسی میاندیشد. البته اندیشههای کمونیستی ساراماگو به راحتی در فصول تقسیم غذا و درگیری، و دغدغه عدالت به وضوح قابل مشاهده است. «ضرب المثلی است که می گوید، در مملکت کورها یک چشم پادشاه است، ضرب المثل را فراموش کن، اما این جا این طور نیست، اینجا حتی چشم چپ ها هم جان سالم به در نمی برند.... تازه ضرب المثلی است که می گوید مقسم اگر قسمت بهتر را برندارد یا احمق است یا کودن، گندش بزند، ضرب المثل دیگر کافی است... ما با آدم های صادقی سرو کار داریم، این هم ضرب المثل است، نه این حرف من است، دوست عزیز من صداقت حالیم نمی شود، ولی مطمئناً گرسنه هستم» این سطور به راحتی دغدغههای بشری و سیاسی مولف را برملا میکند دراین میان این سؤال پیش میآید که در دنیای کورهای جاهطلب، اندیشههای رستگاری چگونه اتفاق میافتد؟ اصلاً چرا باید از بین این همه آدم، تنها یک نفر ببیند و آنهم زن دکتر باشد؟ او در مثل یک ابرقهرمان -یک قهرمان کاملاًٌ سفید- قرار میگیرد. مانند همان نوع مرضی که در شهرشان وجود دارد. زنی که به چشم، خیانت شوهر و دوستش را میبیند؛ اما تنها چند قطره اشک میریزد و بر آنها ترحم می کند!!! این نوع ارزش گذاری بر این اثر شاید چندان قابل باور نباشد. هر چند او مجبور است خود را به کوری بزند و همرنگ جماعت شود، اما بیوقفه و با تمام تلاش، این دنیا را کنترل می کند. در چارچوب قابل تعریف نویسنده، وجود زن دکتر مضحک می شود؛ شاید وجود او دریغ مؤلف از عدم چنین آدمهایی یا تنها یک تمهید ادبی صرف باشد. یعنی راهی برای گریز از مشکلات ساختاری حتی اگر همه کور باشند. چه کسی می تواند روایت کند؟! پس دانای کلی هم لازم است. تماس، اتفاقی است که سراپای کوری را دربرمی گیرد. در این شهر بی تاریخ و ساعت، رویدادها به راحتی به هم مماس می شوند؛ قطعاً همه چیز به بطن بازمی گردد، اما زمانی لازم است تا این ناتوانی ها دیده شود و بعد ناپدید. نظم ظاهری از بین برود و بی نظمی حاکم شود. آشغال ، زباله، اجساد سوخته، غذاهای پس مانده و فضولات و همه چیز در هم غرق می شود و هر کس تنها برای نجات و خود و حیاتش تلاش می کند (ابقای حیوانی) اما از همه دردناکتر زمانی است که آدم ها ببینند این زیباترین و دردناکترین بخش داستان است. وقتی آدم های بینا کور می شوند، یک درد دارند و آن کوری است اما وقتی کورها بینا شوند ؛ چقدر ممکن است ناشناخته در انتظارشان باشد؟!! «شادی عمومی تبدیل به اضطراب و دلشوره شد، دختر عینک تیره پرسید: حالا چی؟ چکار باید بکنیم، بعد از این همه اتفاق که افتاده است خوابم نمی برد، پیرمرد چشم بند سیاه بسته گفت: هیچ کس خوابش نمی برد...» برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده