ماتینا 4434 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ من انقدر شیطنت داشتم که همه به من میگفتن زلزله 4 لینک به دیدگاه
mojhde.z 345 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ من ابتدایی که بودم عاشق کارتون فوتبالیست ها بودم ، همش تو توهم این بودم که میشه من با سوباسا ازدواج کنم . خودمونیم عجب توهمی توپی.خلاصه یه روز رفتم در کوچه با یه توپ پلاستیکی برگردون زدم چشممو باز کردم دیدم رو هوام به خودم که اومدم دیدم با آسفالت شدم یکی با هزار بدبختی لنگون لنگون اومدم خونه:4chsmu1: 14 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ دیوانگی دوم یادم میاد یه سال تابستون که من 9 سالم بود و میخواستیم مثل هر سال با بابایی کولر رو سرویس کنیم بابام با یه زیر پیراهن رکابی بود منم یهو زد به سرم بابای رو اذیت کنم .......کولر رو گذاشته بودیم پایین و بابام هم نشسته بود داشت سرویسش میکرد منم یهو زد به سرم بهش گفتم بابا تکون نخور پشت گردنت زنبور نشسته بنده خدا گفت جاوید آروم با دست بزن بهش بذار بپره........منم محکم با پس گردنی زدم پشت گردن بابام اون بنده خدا هم دو متر پرید بالا بعد فهمید چیزی پشت گردنش نبوده:icon_pf (34):......منم زدم زیر خنده هر و هر و هر خندیدم اونم پاشد از سر جاش من و دنبال کرد:brodkavelarg:......منم در رفتم بیرون 16 لینک به دیدگاه
خانوم بهار 3412 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ توی بچگی به همراه خانواده و یه عده از فامیلا رفته بودیم یه روستا آب و هوا خوری بعد با بچه ها توی کوچه های روستا مشغول گشت و گذار بودیم که دیدیم چنتا مرد دارن یه مار میکشن بعد که کشتنش و رفتن مام مار و با یه چوب گذاشتیمش توی یه سوراخ (ازاین دیوارای سنگی بود) سر مار که داغون شده بود پیدا نبود اما ماره هنوز یه کم تکون میخورد بعدش جییییغ و داااااااد راه انداختیم ماااااااااااااااااااااااااار آی مردم مااااااااااااااااااااااار بعد یه چن نفر اومدن دیدن واقعا ماره رفتن خونشون با بیل و کلنگ اومدن مام قایم شده بودیم میخندیدیم کلی برای کشتن مار مرده تلاش کردن بیچاره ها بعد که دیدن ما داریم میخندیم تازه ماجرا رو فهمیدن با بیل و کلنگ دنبالمون کرده بودن و مام به سختی تو اون کوچه ها که بلد نبودیم فرار کردیم 19 لینک به دیدگاه
vahid88 9651 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ 6 7 سال بیشتر نداشتم با خواهرم توی حیات بازی می کردیم که هوا تاریک شد رفتم چراغ رو روشن کنم دیدم روشن نمیشه کسی هم خونه نبود لامپ رو باز کردم ببینم چرا روشن نمیشه چیزی حالیم نشد بعد خوارم گفت که شاید برق نداشته باشه. من هم واسه اینکه ببینم برق داره یا نه انگشتم رو کردم داخل سر پیچ لامپ چشمتون روز بدنبینه یه لگدی بهم زد که رو زمین ولو شدم لامصب عجب زوری داشت 20 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ اولیش تا اونجایی که یادمه دوم دبستان بودم.. با دوستم کل انداخته بودیم از پله ها بپریم.. از سومی شروع کردیم..بعد چهارمی..پنجمی.. اولم اون میپرید..خلاصه رسیدیم به آخرین پله.. اون پرید..منم که نمیخواستم کم بیارم پریدم.. پریدن همانا و تو بغل مدیرمون ظاهر شدن هماااان..:icon_pf (34): پام داغون شد ولی نفهمیدم چجوری با همون پا دوییدمااا.. ________________________________________________________________________________________________________________________________ ی سری هم توپمون از راهنمایی افتاد تو دبستان.. نمیذاشتن از در بریم..قفلش میکردن.. منم از رو دیوار پریدم توپو بیارم..ولی یاد برگشتش نبودم..:icon_pf (34): هیچی دیگه کوبیدم به در و ی دعوای مفصل شنیدم..:icon_razz: 17 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ چهارم دبستان که بودم تو مدرسمون یه قسمتی گوشه حیاط بود که میرفت زیر زمین و حدودا 15،16 تا پله داشت... دو طرف این فضا آزاد بود.... 1متر بیشتر بود عرض این راهپله ... یکی از هیجان انگیز ترین بازیامون این بود که به پایین نگاه کنیم سرمون گیج بره بعد بپریم اون طرف و خداروشکر کنیم که نیفتادیم پایین یه بار یکی از بچه ها همچین نگامون میکرد که انگار دلش خیلی میخواست... ولی خب قدش خیلی کوتاه بود واسه پریدن از اونجا منم با دوستام رفتیم به تشویقش که بیا بپر کلی دلشو آب کردم تا راضی شد... بعد دو تا از دوستامم دستشو گرفتن که حولش بدن(واقعا قصدی جر کمک نداشتیم:icon_pf (34):) همینطور تشویق پشت تشویق اونم جوگیر شد پرید ولی وسط راه شوت شد پایین خیلی صحنه وحشتناکی بوود.... دست و پاش شیکست بعد از دو روزم دور تا دور اونجا رو نرده کشیدن دبگه بازی هیجان انگیز نداشتیم انجام بدیم 24 لینک به دیدگاه
dear.angel 1314 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ بجه كه بودام تقريبا 5 ساله بابا جونم واسم 10 تا جوجه كوچلو موچلو خريد تا بزركشون كنيم من اين جوجه ها رو انقدر دوستميداشتم كه نگوييييييييييييد چشمتان روز بد نبينه من تصميم گرفتم كه اين جوجه هاي ناز رو حموم كنم هر روز يكيشو حموم ميكردام ميزاش جلوافتاب خشك بشن اما بيچاره ها تلف ميشدان من به دور از چشم بابام هر روز اين كارو انجام ميدادم كه در فكر كنم 6امين جوجه بابا جان مچمو گرفت و گفت تو داري جوجه ها رو ميكشي يييييييييييي بعداش همشونو برد خونه مامان بزرگم خيلي براشون فكر داشتم ميخواستم مرغشون كنم كه فوت كردن 14 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ من که خودم شیطون نبودم ولی الان برادرزاده هام آتیش میسوزونند یکیش پارسال از روی تانک پریده بود پاین دندونهای جلوش لق شد و چند میل اومد پائین این تخس دیگه هم سه سالشه یه خرگوش عیدی گیرش اومده دم به ساعت میچلونتش و میپرونتش بیچاره رو 8 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ یه دیوونگی یادم اومد بگم دبستانی بودیم با آبجیم میرفتیم پارک محله ایمون تاب بازی از رو تاب درحال حرکت میپریدیم یه بار آبجیم که دوسال از من بزرگتر بود پرید با پیشونی اومد زمین بالای ابروش شکافت اومدیم خونه آبجیم برای پانسمانش کرد یه بار هم سوم دبستان بودم آبجی کوچیکمو بغل کردم از 14تا پله با شیب زیاد تقریبا بیارم پائین نمیدونم چطور شد مشکل از دمپایم بود یا چیز دیگه از دومین پله به بعد رو با حالت غلت اومدیم پائین و حالا چی دوروز قبل از روز تولدم خلاصه بعد از چند ثانیه با درب برخورد کردیم و متوقف شدیم نتیجهش هم کبودی پیشونیم بود که تو عکس تولدم به یادگاری باقی مونده 9 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ تقریبا 12 سال پیش بود خواهرم داشت دم پنجره طبقه 3 با دوستش حرف میزد من مثل دیوونه ها با سرعت رفتمو هلش دادم بیچاره از پنجره آویزون شده بود منم هر هر بهش میخندیدم که یه دفعه صدای یه جیغ شنیدمو الفرار...... صدای مامانم بود که با سرعت جت میومد خواهرمو نجات بده یادمه حدود 2 هفته جلو مامانم آفتابی نمیشدم ووواااای یه بارم من 4 سالم بود خواهرم 3 سال مخشو زدم ساعت 3 ظهر بریم توی خیابون رو به رویی که یه شیر آب داشت آب بازی کنیم البته بدون اجازه مامان حساسم چون دوست نداشت ما ظهر را بریم بیرون بنده خدا خیلی تلاش میکرد ما مثل بچه های آدم باشیم ولی من نمیزاشتم خلاصه ما رفتیمو کلی آب بازی کردیم تازه داشت خوش میگذشت که یه قیافه آشنا دیدیم بابام بود همیشه ها دیر میومد ولی اون روز شانس ما زود اومد ما رو برد خونه جای همگیتون خالی کتک خوردیم دردمون اومد ولی خاطره شد 15 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ اول دبیرستان سالیه که من اندازه تمام عمرم ازش خاطره دارم انقدر شرور و شیطون بودم که بعضی وقتا باورم نمیشه اون آدم من بودم ! مدرسه ما هم دو تا کلاس اول داشت الف و ب اوایل من و 6 نفر از بچه های دیگه یه گروه بودیم که انقدر همه رو آسی کردیم که جدامون کردن تو کلاسم نمیذاشتن پیش هم بشینیم یه بار نزدیکای چهارشنبه سوری بود که یکی از دوستام که بیش از اندازه شیطون بود گفت میخوام نازنجک بیارم مدرسه یه داداش تقس تر و شرتر از خودشم داشت که باهم نارنجک میساختن تو خونه! مدرسه ماهم یه قسمتی داشت که حدودا 15-16 تا پله میخورد میرفت پایین که بوفه و دستشوییا اونجا بود به علاوه چن تا میز پینگ پونگ و درست بالا شم دفتر مدرسه بود خلاصه دوستم نارنک و که بمبی بود واسه خودش آور مدرسه و بالاخره قانع شدیم که بزنیمش تو زنگ تفریح و شلوغی وهمهمه دم بوفه دوستم پشت میزای پینگ پونگ ترکوندش چنان صداش توی اون فضای خالی پیچید که خودمون سکته کردیم :biggrin: بعدنم شنیدیم که یکی از دبیرای دفتر ترسیده و فشارش رفته بالا!:5c6ipag2mnshmsf5ju3 مسلما هم هر اتفاق وحشتناکی تو مدرسه میفتاد میومدن سراغ ما ولی بالاخره نتونستن گردنمون بذارن ولی مامانای هممونو خواستن که بیاد مدرسه و گفتن سعی کنیم که مشکل جدی ای تو مدرسه پیش نیاد چون اگه بیاد از چشم ما میبینن و شوتمون میکنن بیرون مامان منم دبیر بود و با مدیر و معاون مدرسه دوست بود کلی من و دعوا کرد:icon_pf (34): 18 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120452 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۱ خب من این دیوونه بازی رو فکر کنم تو خاطرات دانشجویی هم گفتم تو اتاقمون یه ظرف بود که ته مونده چایی و اشغال و نون خشکو میریختیم توش و آخر هفته ها می شستیم ظرفو یه چند روز این چیزا رو ریخته بودیم توش و پر شده بود. کیوان جوگیر شد و اومد جو انداخت و گفت چند میدین من یه قاشق از این بخورم. خودش پیشنهاد 10هزار تومنو داد. منو میگی. کل بازیم گل کرد یه لحظه، چون گفتم اینکاره نیست :hrqr6zeqheyjho1f9mx گفتم 9 تومن من میخورم. خلاصه مناقصه شروع شد و رسید به 2500 قرار شد کیوان بخوره :gnugghender: تا نزدیک دهن میاورد و نمیخورد. واقعاً خیلی داغون بود. از مو گرفته تا تفاله چاییا و چایی مونده و نون و ..... خلاصه عوض کرد و گفت فقط آبش رو بخوریم. کل آبش یا عصارشو بخوریم. دوباره خودش شروع کرد از 5000 تومن. مناقصه شروع شد و این دفعه رسید به 900 تومن و قرار شد من بخورم. اولش اینطوری شدم ولی بعدش که لیوان عصاره رو پر شد و آوردم نزدیک دهن، فهمیدم چه غلطی کردم :icon_pf (34): ولی خب از اونجایی که نمیخواستم کم بیارم، با چشم بسته و دماغ گرفته، لیوانو تا ته سر کشیدم بعدشم سریع 900 تومنو برداشتم و کلی ذوق کردم به فاصله 10 ثانیه که موها لای دندونا حس شد فهمیدم چی خوردم تا یه ربع اینا حالت عادی نبودم کلاً :imoksmiley: از بعد اون هروقت فیلمشو نگاه میکنم، حالم بهم میخوره که سر 900 تومن چه آشغال خوری کردم خدا کسی رو به بیماری جوگیری مبتلا نفرماید 21 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۱ ديوونه بازي كه نه ولي تفريحات سالم يه چنتايي داشتم... من از بچگي به آتيش و آتيش بازي علاقهي وافري داشتم. قبل از اينكه برم مدرسه يكي از تفريحاتم اين بود كه اجسام مختلفو به هم ميبستم تا مث طناب ميشدن. بعد از يه طرف آتيش ميزدم كه ببينم هر كدوم با چه سرعتي ميسوزن! اين كارو معمولا ظهرا توي گاراژ انجام ميدادم كه كسي متوجه نشه. چون وقتي ميفهميدن تا مدت زيادي منو از علاقه منديام محروم ميكردن. اصلا نميذاشتن به كبريت نزديك شم. با يه بدبختي كبريت ميدزديدم اون موقع 5 سالم بود. كلي توي اين كار خبره شده بودم. :دي مامان و بابام سر كار بودن و داداشمم تو كوچه با دوستاش داشت فوتبال بازي ميكرد. منم كلي چيز ميز از تيكه پارچه گرفته تا سوسك و مارمولك خشك شده رو كنار هم گذاشتم. هميشه كنار اين بساطمو يه نوار شمع آب ميكردم كه مثلا جلوي آتيش سوزي رو بگيره يه خورده نفت روشون ريختم و شروع شد. كلي ذوق مرگ شده بودم كه ديدم اون ته يهو آتيش گسترده شد. نميدونم ته پاركينگ چي ريخته بود كه اونطوري داشت ميسوخت تو فيلما ديده بودم يه پتويي چيزي ميندازن رو آتيش و خاموش ميشه. رفتم يه ملافه ورداشتم انداختم روش اونم سوخت. اون طرف كلي رنگ و روغن و اين چيزا بود. ديگه ديدم كار داره به جاهاي باريك ميكشه دويدم رفتم داداشمو صدا زدم كه بيا مامان كارت داره اونم كه ميدونست خالي ميبندم فك ميكرد ميخوام جلب توجه كنم نميومد. منم در كمال خونسردي دويدم رفتم تو خونه نشستم به نقاشي كشيدن. چند دقيقه بعد ديدم يه عده ريختن تو حياط دارن آتيشو خاموش ميكنن. همسايمون اومد پرسيد چي شده؟ به تميز ترين حالت ممكن گربهي شرك شدم. بعدش كلي خدا رو شكر كردن كه من بالا بودم و چيزيم نشده. داداشمم كه ميدونست اين كار كي ميتونه باشه، بعد از اينكه رفتن كلي دعوام كرد. البته وقتي مامانم اينا اومدن خودش گردن گرفت و مجبور شد 3 روز تو خونه بمونه به همين سادگي به همين خوشمزگي 15 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین، ۱۳۹۱ دیوانگی سوم شکستن سر من توسط ستاد کروبی نمیدونم فکر کنم اول یا دوم دبیرستان بودم ولی یادمه موقعه انتخابات مجلس بود حالا دقیق یادم نیست چه دوره ای امـــا یه روز داشتیم با رفیقام از مدرسه برمیگشتیم خونه میگفتیم و میخندیدیم یهو...... احساس درد شدیدی تو ملاج سرم کردم نفهمیدم چی شد فقط سرم و گرفتم افتادم زمین:obm: بعد از چند دقیقه به خودم اومدم دیدم رفیقام از خنده دارن میترکن یه سری آدمم دورو بر منن هی میپرسن حالت خوبه؟؟؟؟:5c6ipag2mnshmsf5ju3 خلاصه مثل اینکه یه دونه از سنگهای گرانیتی که برای نگه داشتن عکس کروبی گذاشته بودن باد اومده ،لیز خورده،هرچی از فاصله 2 متری افتاده تو سر ما سر ما که هیچی نشد فقط زخم شد سنگه از جای خوبش افتاد رو سر ما:icon_pf (34): همه داشتن میرفتن که رفیقام گفتن آه و داد و ناله کن اینا واسه ستادن میان یه پول خوبی بهمون میدن ما هم شروع کردیم آی داد آی هوار دارم میمیرم ...سرم گیج میره ...کمک...یهو هرچی بلا بود گفتم آی پام آی دستم آی مخم کمک....مردم آقا اینا اصلا به رو خودشن نیوردن هیج، گفتن برو بینیم بابا برید داد بی داد نکنید زنگ میزنیم پلیس!!!! ما رو میگی بهمون برخورده بود شدییییییید با بچها تصمیم گرفتیم عصری با دوچرخه بیاییم همه عکسای ستاد و آتیش بزنیم سه تا دوچرخه شدیم رفتیم دم ستاد این بیلبرداشو دو تا شونو آتیش زدیم رسیدیم دم سومیش خوشحال:gnugghender: دیدیم 4 تا موتوری دورمون کردن آقا مارو گرفتن بردن تو ستادشون اول کلی ترسوندمون که آی سیاسی تون میکنیم فلان بهمانه دیدن ما عین خیالمونم نیس زنگ زدن 110 آقا پلیس اومده ما هم 3 تایی رو کلمون دنبال جای زخم ظهر بودیم پیدا نمی شد،پلیسه ام دید ما خیلی تعطیلیم:icon_pf (34): ولمون کردن با چهار تا تیپا از در اونجا بیرون دو چرخه هامونم پنچر کرده بودن انداختن جولومون ما هم جلو پلسه بیلبرد سومی رو آتیش زدیم بدو بدو با دوچرخهای پنچر فرار 14 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120452 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ اینی که میگم واسه خیلی وقت پیشه. حدود 15 سال پیش تو این کار من خودم نقش مستقیم نداشتم بازم تو مایه های خوردن آتاشغال ماشغال بوده یه روز خونه خالمینا رفته بودیم. میوه رو میز بود و بقیه تو حیات بودن به جز من و داداشم و یکی از پسرخاله هام. داداشم و پسرخالم تصمیم گرفتن یه مگس بکشن بذارن لای یکی از انجیرا البته نا گفته نمونه منم استقبال کردم، یعنی گفتم هیچی نمیگم اینکارم انجام دادن و بعدش اون یکی پسرخالم از حیات اومد و رفت سراغ میوه ها و از اون همه میوه، صاف همون انجیرو برداشت. :icon_pf (34): منم فکر کردم الان بهش میگن لحظه آخر که نحوره، اما دیدم خیلی سریع تر از این حرفا انجیرو با کلی به به چه چه خورد بعدشم که واسش تعریف کردیم جریانو، به جای اینکه حالش بد بشه و شاکی بشه، کلی هم خوشش اومده بود و از مزش تعریف میکرد 10 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۹۱ دیوانه بازی چهارم تو عالم بچگی و دوران جهالت کارهای بد زیادی هرکدوممون کردیم ولی باحالترینش خاطره فرار از مدرسه برای دیدن بازی تیم ملی بود میخواستیم بریم استادیوم فوتبال زنگ آخرمونم ورزش بود با 3 تا از بچها تصمیم گرفتیم یکی از نرده های پنجره کلاسمونو بکنیم از لاش فرار کنیم بپریم تو حیاط همسایه بغلی و از در خونش بریم تو خیابون و به آزادی سلام کنیم خلاصه بماند با چه درد سری میله پنجره رو شکوندیمو تو نستیم به دیوار همسایه بغلی برسیم 2 تا دوتا تصمیم گرفتیم بپریم تو حیاط همسایه من و رفیقم اول رفتیم و از دیوار پردیم تو حیاط .... یهو برگشتیم دیدیم رو برومون همسایمون با زنش بیحجاب کنار هم نشستن دارن حیاطو میبینن و از زندگی لذت میبرنیهو ما که پریدیم جفتشون قفل کردن از کجا ما افتادیم پایین.... ما دوتا تا اینارو دیدیم الفرار دوییدیم سمت در و فرار ولی اون تا رفیقمون تا میخواستن بپرن همسایه اومده بود بیرون داد و هوار که آی دزد اونا هم اون بالا گیر کرده بودن بدو بدو برگشتن تو کلاس خلاصه ما اون روز دیگه در رفتیم ولی فرداش که اومدیم مدرسه تا 2 هفته از مدزسه اخراج بودیمو و تمام پنجره های کلاسم به خاطر ما جوش دادن...اونم با پول ما 1 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۹۱ نمیدونم دیوونه بازی میشه گفت یا نه همیشه عمرم از درس عمومی مث معارف و این چیزا خوشم نمیومد :icon_razz:، همیشه هم دعا میکردم ازم درس نپرسن :5c6ipag2mnshmsf5ju3 دوم دبیرستان بودم قرار بود ازمون امتحان معاف بگیرن که طبق معمول من رفتم تو حس دپرسی از جایی که جزئی از بچه های شیطون بودم و چند تا از شیطونام باباشون معلم و معاون و سهام دار مدرسه بودن شیر شدیم و داد و هوار و بیداد سر کلاس که خانوم امتحان نگیرید یه چند تا بچه خر خون داشتیم :84eb3ampc0vsywihe0i اونا میگفتن نه ما خوندیم و باید امتحان بدیم و .... خانوممون که بیچاره بین دو دسته گیر کرده بود ، گفت هر کی نمیخواد امتحان بده بره از کلاس بیرو ن منم مث یه مرد اولین نفر اومدم بیرون و بقیه هم پشت سر من :hapydancsmil: جاتون خالی رفتیم تو حیاط و گل گفتیم گل شنفتیم کلی حال کردیم اون بدبخت بیچاره هام امتحان دادن،:vahidrk: دلشون بسوزه :tt2: 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده